آدمی دیوانه چون من یار میخواهد چه کار؟
این سر بی عقل من دستار میخواهد چه کار؟
شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام!
یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟
هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر !
کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟
در زمان جنگ٬ دشمن زود اشغالش کند!
شهر مرزی جاده ی هموار میخواهد چه کار؟
نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر!
این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟
بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!
شهر ویران گشته فرماندار میخواهد چه کار!؟
امشب از اون شباس
از اون شبایی که بین زمین و آسمون معلقم
از اون شبایی که گاه یادم میره پیکره خاکی ام چیزی به اسم وزن داره
چقد دلم گرفته و چقد احساس تنهایی میکنم
ولی میگذره.
مث همیشه
به تو اي دوست سلام!
حالت آيا خوبست؟
روزگارت آبيست؟
همه اينجا خوبند،
ني لبك ميخواند،
قاصدك ميرقصد،
دريا آرام است،
باد عاشق شده است،
و كسي هست
در اين خاك غريب كه به يادت جاريست
به تو ای دوست،
سلامی به بلندای وفایت کنم و
به اندازه پیوند افق های امیدم ،
از ته دل دعایت کنم و
تندرستی تو آغاز کلام سحرم باشد
اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت ، دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او !
آنگاه که مهر می ورزی ؛ مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا می کند پس خود را گناهکار مبین !
من عیسی نامی را می شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد و تنها یکی سپاسش گفت !
من خدایی می شناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر !
پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند از تو برای مهربانیت قدردانی می کنند !
پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش که این روح توست که با مهربانی آرام می گیرد !
خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد ؛
پس به راهت ادامه بده .
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
ان زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی
روی تو را کاش میدیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و
تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و
تکان دادن سر را که:
عجب! عاقبت مرد؟
افسوس
کاشکی میدیدم
من به خود می گویم
چه کسی باور کرد،جنگل جان مرا اتش عشق تو خاکستر کرد
گیــرم که باختهـ ام !!!
اما کسی جرات ندارد به من دست بزند
یا از صفحه بازی بیرونم بیندازد .
شوخی که نیست , من شاه شطرنجم !!!
تخریب می کنم آنچه را که نمی توانم باب میلم بسازم .
آرزو طلب نمیکنم، آرزو میسازم .
لزومی ندارد من همانی باشم که تو فکر میکنی ،
من همانی ام که حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی .
زانو نمی زنم، حتی اگر سقف آسمان ، کوتاهتر از قد من باشد !
زانو نمی زنم، حتی اگر تمام مردم دنیا روی زانوهایشان راه بروند !
” مـــن زانــــو نمــی زنــــم. . . “
بن بست را از هر طرف نگاه کنے بن بست اَست .
من ، سالهاست
دل بستــہ اَم ،بہ فال گیرے کہ برایـم
بہ دروغ پـاے ِ تـو را مے کشـــد
وسط ِ معـرکہ ایے کہ شایــد هیچ دَخلـے بہ تــو ندارد!
و چہ کودکـانہ ، هر بار بیشتــر بـاور مے کنـم ،
شبے را کہ ، روزش دنیــا از آغوش ِ تــو شروع خواهد شُد ..
دلم قدم زدن میخواهد . . .
در یک وجبی پیاده رو . . .
یک قدم تا آسمان . . .
پرواز با بوی یاس ها . . .
خیس و نمناک شدن با باران . . .
دلم کمــی آرامــش میخـــواهد با یک نــخ سیگــار
دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن :
- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن
یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....