آخرش را برایت بگویم
فوق فوقش تو رفته ای
من نشسته ام همینجا روی همین صندلی
خاطره مرور می کنم
چند روز را به کلافگیه ترک عادت می گذارنم
چند شب بیخواب میشوم
چند عصر دلگیر را پیاده قدم میزنم
چند بار هم حماقت می کنم و یک پیغام دلم برایت تنگ شده می فرستم
بدترین حالتش را برایت میگویم تو جواب نمیدهی
و من چند روز دیگر را هم به شماتت خودم میگذارنم...
یک روزهایی هم فکر انتقام میزند به سرم
این در و آن دری هم میزنم و چند روز بعدش از این خشم ها هم خسته می شوم...
مدتی بعد عصر یک روز معمولی
مینشینم توی کافه ای وسط شهر
منتظر قرار ملاقاتی ام با کسی که نمی شناسمش
می آید.. هم را می بینیم و من تمام مدت در حال مقایسه کردن تو با او به خودم برای این ملاقات بیهوده بد و بیراه می گویم
ملاقات را تا آنجا که بغضم نترکد کوتاه می کنم... پشت دستم را داغ می کنم که دیگر از این بیهوده کاری ها نکنم...
چند روز بعد هم که میگذرد یک ماهی می شود که رفته ای...