وقتي كه خدا واست قصه نوشت غم شادي ،عشق و نفرت رو كنار هم نوشت روزايي كه خنده ها يه لحظه تنهات نميذاشت خدا از داشتني ها تو زندگي كم نميذاشت اگه گاهي لحظه ها تو زندگيت سرد ميشد اشك مي نشست تو چشات بغض تو گلوت حبس ميشد واسه اين بود كه بفهمي زندگي يه بازيه و برنده اونه كه حتي تو سختي راضيه