شبا خیلی قشنگه
مخصوصن وقتی دله آدم میگیره
با اون تاریکی بی حدش، خیلی قشتگه
تو فصل سهمیه بندی، برق میپرید، آخ جوون
تاریکه تاریک
بیرون هیچی معلوم نبود، شبایی که اصلن ماهی نبود
خدا رو شکر اینجا، اطراف منظورمه، زیاد دور نیست، انقدر تاریکی داریم که از فاصله چند صد متری، دو نور خیره کننده براحتی دیده میشه، خرگوش یا گرگ، شاید روباه و سگ وحشی، و حیوونات دیگه، مخصوصن لبه رودخونه، صدای آب، ماهی هایی که خیلی دوس دارن از آب بپرن بیرون، پرنده، زوزه حیوونات، سایه ترسناک جنگل ( نخلستان ) و ترسی خیره کننده که همه وجود ادم رو در بر میگیره و این وجود خداست که سره پا نگهت میداره، بهش نگاه میکنی، لبخندی آروم
حیف که خیلی خیلی خطرناک شده این منطقه، مناطق اطراف منظورمه، با اتفاقات وحشتناکی که میفته آدم ازش میگذره، منتظر شبی میمونیم که برق بره، توی شهر، لبه دریا، توی این تاریکی وهم بر انگیز، ساعت 2 بامداد، به صدای دریا گوش میکنی و آرامش زیباییش
