fereshte.m
پسندها
5,583

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • بچــه هــا ایــن گــــربـــه ایــــــران مــاســت
    "ســــرِ" ایــن گــربــه امــــروز در عـــزاسـت
    بچــــه هــا از هــر گـــــروه هــر نـــــژاد
    دســـت انــدر دســـت هــم بــایســـت داد
    چشـــم آذرآبـادگـان بــه یــاری شمــاســت
    آذربایجان منتظر است... یکشنبه صبح در شهر های بزرگ و هر نقطه ای از ایران که هستیم خون اهدا خواهیم کرد...
    سلااااااام غشق من

    یکم سرم شلوغه عزیزم . باید ببخشی

    چخ خبر جیجلم ؟ حالت خوفه؟ تعطیلات خوبه؟
    نه بابا...:Dبچه کجایی انقد شجاعی؟:redface:
    یه ذره دیر اومدی.ولی باشه اینم جایزه ات:w12:
    عکس های خنده دار از چهره های چسبیده به شیشه!!
    میخورم..مشکلی ندارم فعلا:دی

    اوکی.

    خوشحال شدم.

    بایییییییی:)
    منم نشنیده بودم..یکی از اعضای همین باشگاه بهم یاد داد.
    منم رفتم یه هلو برداشتم بخورم تشنه م نشه.
    داداشم شروع کرده بود حرف زدن باهام.
    منم وقتی به حرف کسی گوش میدم حواسم خیلی زود پرت میشه.:redface:
    هسته هلو رو کردم توو دهنم مک بزنم (عین آبنبات!!:biggrin:).
    اومدم حرف بزنم سرفه م گرفت این انتهای هسته تیز بود زد سقف دهنمو پاره کرد.
    حالا هی سرفه میکنم و دهنمم شده پر خون.:redface:
    خلاصه بعد ربع ساعت با چه بدبختی خونشو بند اوردیم با آب یخ و... .
    شانس نداریم که.:d
    یادم میفته کلی خنده م میگیره:دی
    میگم تو هم شنیدی اگه هلو بخوری موقع روزه تشنه نمیشی؟
    با مخابرات وصل کردم...ولی فکر کنم با شرکت دیگه میگرفتم بهتر بود... .
    آخه یه 200 تومن گذاشتم ته ش تا 2 به بعد برام مفتی کار کنه!!:w15:
    :biggrin:

    مامی منم وقتی قاطی کنه دیگه هیچ چی توو دنیا جلو دارش نیست.
    اوندفعه من و داداشم دعوامون شده بود سخت.:D
    بعد هی مامیم میگفت بسه دیگه..بسه دیگه جدا شین.
    ما م کار خودمونو میکردیم.
    یهو داد زد بســـــــــــــــــــــــــــه!!
    اومد داداشمو گرفت پرتاب کرد رو زمین منم دستشو حلقه کرده بود دور کردنم کشیدم انداختم رو تخت یه جوری داد زد میگم بسه دیگه!!

    یعنی همه :eek: شذده بودیم!!:biggrin:
    اتفاقا خیس کردن مامیا خیلی بیشتر حال میده.
    امتحان کن..بقیه ش با من.:D
    من اگه جا مامیت بودم میگفتم جهنم ال سی دی.:biggrin:

    بعضی وقتا با داداشم آب بازی میکردیم...من خیلی خوشم نمیاد لباسم خیس بشه.

    یه لیوان آب می پاشیدم روش..هدف گیریمم داغون..همه ش خالی میشد رو فرش صدا همه در میومد.:biggrin:
    آب بازی که خیلییییییییییی کیف میده:دی
    مامانا قبول داری در 90 درصد مواقع ضد حالن؟
    یا شایدم میخواد بگه کلا آدم ریلکسیه:دی
    من که میدونم حالا میره خونه سرشو میکوبه توو دیوار.:D
    آخه نمیدونی طرف له شد اصلا یه وضعی.
    بعد نیششون باز دارن میخندن.
    به طرف میومد 30-40 ساله باشه..مامیم گفت حتما یارو چیزی خورده!!:surprised::D
    حالا میریم جلو تر گشت ارشاد چند نفر رو گرفته..مامانم میگه اه اه اه نگا اینا چرا پاهاشون اینهمه کوتاهه؟

    منو میگی::w15:
    به مامیم میگم چند تا تیکه یادمون بده بندازیم..خداییش خیلی اینو خوب اومد:دییییییی

    رفتیم جلوتر یکی رو دیدیم رفت پشت ماشین قایم شد.
    مامیم گفت واااااااااااای نگا اینو شیشه ایه!!:biggrin:
    کلی با منم دعوا کرد گفت اینم جائه اوردیمون،بریم خونه.


    خلاصه رفتیم خونه.
    ولی فکر کنم بیشتر به من خوش گذشت تا به مامیم:دی
    رفتیم یه مسیر مستقیم و نسبتا طولانی.
    کلا جای بدکی نیست:دی
    داشتیم با آرامش راه میرفتیم..مامانم خوشحال بود منم حوصله م سررررر رفته بود حسابی.:cool:
    یهو 2 تا ماشین،بهشون میومد نو باشن،با هم تصادف کردن ناجوووووووور.:biggrin:
    داغون شدن.
    من خندیدم حسابییی.
    مامانم هی میگه:وااااااااااااااااااای بدبختا.
    طرف خودش داره لبخند میزنه مامی من غصه شو میخوره:دیییییییی
    از خیابون میخواستیم رد شیم مامانم هی میگه وااااااای وووووووووی بهش میگه چیه خو؟:surprised:
    میگه چرا اینهمه بی احتیاط رد میشی.
    بهش میگم اولین بارم نیست که.
    خلاصه با بدبختی مامیمونو رد کردیم از خیابون.:D
    2-3 ساعت پیش مامانم به بابام گفت حوصله من و بچه ها سر رفته بریم بیرون.
    بابام گفت میخواد بشینه المپیک ببینه.
    مامیم به من گفت بیا بریم بیرون.
    داداشم سر گرم این بازیای جدیدش بود گفت نمیاد.
    منم به مامی م گفتم اصلا حوصله شو ندارم..کار دارم.
    خلاصه مامیم گیر داد به من که باید بریم بیرون الآن چند شبه میگم و اینا.
    خلاصه آماده شدیم مامی مون ببیریم بیرون یه هوایی بخوره.
    گفتم ببرمش یه جای شلوغ و یه نمه با صفا... .

    ادامه... .
    قضیه ش مفصله:دی
    از ظهر که عمه م اینا اومده بودن خونه مون تا شب که کلی اتفاق مسخره افتاد.:D
    البته بیشترش مال همین 2 ساعت پیشه:دی
    حوصله داری برات تیکه تیکه بتعریفم؟
    منم خیلی خووووووووبم..امروز اینقدر هیجان وارد زندگیم شده که نمیتونم خوب نباشم!!:biggrin:;)
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا