دیشب خواب عجیب و غریبی دیدم
خواب دیدم معلم مدرسه شدهام
و معلمها هم بچه مدرسهای شدهاند
و من به آنها تكلیف می دهم.
صدتا كتاب تاریخ بهشان دادم
كه هر شب حفظ كنند و
وادارشان كردم كه بدون آن كه چراغ را روشن كنند
تمام آنها را از بر بخوانند.
فرستادمشان گردش علمی
به اطراف مغولستان
و برای تكلیف شب شان
گفتم كه یك ماگنولیای ارغوانی هفت متری در آنجا پرورش دهند.
ازشان پرسیدم حساب كنید كه
هر نمرة افتضاحی برابر با چند قطره اشك است؟
و برای هر جواب غلطشان
از گوش آویزانشان می كردم.
و وقتی كه سركلاس حرف می زدند یا می خندیدند
چنان نیشگونی ازشان می گرفتم كه دادشان به هوا می رفت
آنقدر بلند و بلند و بلندتر … كه یكهو از خواب پریدم
در حالی كه حسابی دلم خنك شده بود!! ایول!