M
پسندها
0

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • قصه از این قرار است که :روزی روزگاری ماهی قرمزکوچولویی همین طور که در آب شنا می کرد ، احساس کرد مسیرش خود به خود و بدون اختیار او عوض می شود و هر چه تلاش می کرد مثل گذشته شنا کند نمی توانست .همین طور که می رفت ، احساس کرد آب به سمت بالا می رود و حسابی هم خسته شده بود. ناگهان صدای آوازی شنید ، خوب گوش کرد . اول فکر می کرد که شاید صدای یک گرگ است . بعد گفت :نه . صدای یک کلاغ است . دوباره باخودش گفت : باید صدای یک میمون باشد باشد!!
    همین طور که آب به سمت بالا می رفت ، ماهی هم بیشتر به سطح آب نزدیک می شد . یک دفعه چشمش به قورباغه ای افتاد که در حال خواندن است !
    با خودش فکر کرد که حالا تو این وضعیت عجیب و غریب این قورباغه هم ابو عطا می خواند !
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا