Gelveh
پسندها
953

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام عزیز...
    مدت زیادی نبودین ..
    خوبین؟
    خواهش میکنم عزیزم...:redface:
    این بار می‌خواهم
    ساعت دلتنگی‌ام را دیرتر کوک کنم
    امانم را بریده
    هر دقیقه به صدا درمیاید
    عه....:(
    شما که هستین وب نوشت ها هم از راکدی درمیاد...دیگه انگشت شمارند کسانی که وب نوشت ها رو سر میزنن...
    امیدوارم که هرجا هستین شاد و سلامت باشین دوست عزیز.
    شما از من قدیمی ترید....
    یعنی موقتی اومدین دوباره؟
    سلام و درود به دوست عزیزم...:)من که میشناسم مگه میشه فراموشتون کنم! بقیه رو نمیدونم:دی
    5ماهی هست که نیستین دوستم،کجایین دلمون تنگ شده بود:-(
    باید یکم صحنه رو ترک کنم فک کنم،زیادی توی صحنه بودم.
    تمام برگ های دفترم تمام شد
    قلمم به پایان رسید
    دستم سست شد
    چه سرمشقی دادی به من ...؟
    هنوز هم می نویسم : " دل دادن خطاست "
    خدایا در انجماد نگاه های سرد این مردم ، دلم برای جهنمت تنگ شده است !)

    کجایی بانو:-(
    همه‌اش منتظرم که جمعه بیاید
    و همه‌ی تقصیر‌ها را
    بندازم گردن آن بیچاره!

    اصلاً خودم هم می‌دانم
    روزها هیچ تقصیری ندارند
    #تو نیستی و هر روز
    پر از دلتنگی‌ام

    چه فرقی می‌کند
    سه‌شنبه باشد یا جمعه؟!

    #بهنام_محبی_فر
    مرا در نهان خانه شعرم خواهی یافت،
    آنجا که باتو زندگی میکنم،
    چشمهایم به تو مسری شده اند،
    به هرچه مینگرم آلوده توست،
    ومن می خزم زیر واژه هایم،
    این سایه های رویا
    دیگر نوشته هایم نه شاعرانه است نه عاشقانه
    یک مشت احساسات زناانه است پنهان شده پشت این واژه های بیگانه
    تا به نمایش بگذارم نگفته هایی را که گفتنش فراموشمان شده است
    و تو امادرسکوت بخوان و لبخند بزن به نوشته هایی که واژه واژه اش را درد کشیدم
    و یک زیبا بود بگو به همه ی زشتی های لحظاتم...
    هنوز بدرود نگفته ای، دلم برایت تنگ شده است
    چه بر من خواهد گذشت
    اگر زمانی از من دور باشی
    هر وقت که کاری نداری انجام دهی
    تنها به من بیاندیش
    من در رویای تو شعر خواهم گفت
    شعری درباره چشم هایت
    و دلتنگی...

    جبران خلیل جبران
    بالاخره یاد میگیری از یک دوستت دارمِ ساده برای دلت یک خیال رنگارنگ نبافی
    که رابطه یعنی بازی و اگر بازیگری نکنی میبازی
    که داستان های عاشقانه از یک جایی به بعد رنگ و بوی منطق به خود می گیرند
    که سر هر چهارراه تعهد یک هوسِ شیرین چشمک می زند
    یاد میگیری که خودت را دریغ کنی تا همیشه عزیز بمانی
    که آدم جماعت چه خواستن های سیری ناپذیری دارد و چه حیله هایی برای بدست آوردن
    که باید صورت مسئله ای پر ابهام باشی نه یک جواب کوتاه و ساده
    که وقتی باد می آید باید کلاهت را سفت بچسبی نه بازوی بغل دستی ات را
    روزی می فهمی در انتهای همه گپ زدن های دوستانه باز هم تنهایی
    و این همان لحظه ای ست که همه چیز را بی چون و چرا می پذیری با رویی گشاده و لبخندی که دیگر خودت هم معنی اش را نمی فهمی…
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا