Alborz Rad
پسندها
674

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • بس کن ای زاهد بی مایه، که بس خدا خدا بکردی
    همه را سیر از این خدای بیچاره بی نوا بکردی

    بس کن ای زاهد بی مایه، که بس خدا خدا بکردی
    تو پریشانی و بیمار و به درد غم دچاری
    همه را به درد خود زخمی و مبتلا بکردی
    چه حکایتیست با تو که به صد رنگ درآیی
    همه را به راه کعبه بنمودی و خود ریا بکردی

    چه دعایی!!، من از این حنای بی رنگ تو حاصلی ندیدم
    من از حنای بی رنگ تو حاصلی ندیدم
    که تو بیش از همه محتاج دعایی و مرا دعا بکردی
    مدهم پند و نصیحتم مفرما
    کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی
    از کتاب کویر:
    آدم ها همه در یک سطح نیستند و از هم فاصله دارند اما همه از یک جنس اند ؛ هر که در این حیات ، در زیر این آسمان از چیزی به شعف آید از بلاهت جانوری و گیاهی برخوردار است ؛ نمی دانم چرا در هر شعفی ، هر خنده قاه قاهی ، هر بشکنی ، هر احساس خوشی ای موجی از حماقت غلیظ منفور و زشت پدیدار است ، نمی دانم قیافه های خوش و فربه چرا در چشم من ، تا حد استفراغ وقیح و قبیح و چندش آورند ؟
    ... واقعا هم خدا یک جو شانس بدهد ، چه شانسی ؟ خریت ! اوه که چه نعمتی است ، چه سرمایه ای است خوشبختی هر کس به میزان برخورداری او از این نعمت عظمی است و بس . این است تنها راز سعادت آدمی در حیات و بقیه اش همه حرف است و فلسفه بافی .
    ... چه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمی تواند سرش را کلاه بگذارد . چه تلخ است میوه درخت بینایی !!
    ... خودخواهی های بزرگ با «آوازه» و«عشق» سیراب می شوند اما دردمندی ها و اضطراب های بزرگ در انبوه نام و ننگ در گرمای مهر و عشق همچنان بی نصیب می مانند .
    سلام
    حال من خوب است
    ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
    که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند
    با این همه اگه عمری باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم
    که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمانم
    تا یادم نرفته بنویسم:
    دیشب در خوابم سال پر بارانی بود
    خواب باران و پائیزی نیامده را دیدم
    دعا کردم که بیایی با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد
    اما دریغ که رفتن راز غریب زندگیست
    رفتی پیش از اینکه باران ببارد
    میدانم دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است
    انگار که تعبیر همه رفتن ها هرگز نیامدن است
    بی پرده بگویمت:
    میخواهم تنها بمانم، در را پشت سرت ببند
    بی قرارم، میخواهم بروم، میخواهم بمانم؟
    هذیان میگویم!نمیدانم
    نه عزیزم، نامه ام باید کوتاه باشد
    ساده باشد، و بی کنایه ابهام
    پس از نو مینویسم:
    سلام
    حال من خوب است
    اما تو باور نکن!
    از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
    تا کاجِ جشن‌های زمستانی‌ات کنند
    پوشانده‌اند صبح تو را ابرهای تار
    تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
    یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
    این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
    ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی
    شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
    یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
    از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
    آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
    گاهی بهانه‌ای‌ست که قربانی‌ات کنند
    فاضل نظری
    نیما یوشیج چه زیبا گفت :
    "فکر را پر بدهید"
    و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
    "فکر باید بپرد"
    برسد تا سر کوه تردید
    و ببیند که میان افق باورها
    کفر و ایمان چه به هم نزدیکند


    "فکر اگر پربکشد"
    جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ
    سینه ها دشت محبت گردد
    دستها مزرع گلهای قشنگ


    "فکر اگر پر بکشد"
    هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست
    همه پاکیم و رها ...
    نیم ساعت پیش خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
    سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
    و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد...
    آواز که خواند تازه فهمیدم ... پدرم را با او اشتباه گرفته ام!

    یادت برایم
    همانند قصه سیگار پیرمردیست
    که سالهاست میگویدنخ آخر است...

    امشب كسی به سیب دلم ناخنك زده است!
    بر زخمهای كهنه قلبم نمك زده است!
    این غم نمی رود به خدا از دلم، مخواه!
    خون است اینکه بر جگر ِ من شتك زده است
    قصدم گلایه نیست، خودت جای من، ببین
    ما را فقط نه دوست، نه دشمن، فلك زده است!
    امروز هم گذشت و دلت میهمان نشد
    بر سفره ای كه نان دعایش كپك زده است!
    هرشب من -آن غریبه كه باور نمی كند
    نامرد روزگار، به او هم كلك زده است-
    دارد به باد می سپرد این پیام را:
    سیب دلم برای تو ای دوست، لك زده است!
    ....................
    دیشب که نمید‌انستم به کدامیک از دردهایم بگریم، کلی‌ خندیدم!
    --صادق هدایت
    چيزهای كوچک


    كمی به ظهر مانده بود كه سوار تاكسی شدم.
    ديرم شده بود و ممكن بود به قرارم نرسم.
    زير آينه تاكسي يک ساعت ديجيتالی نصب شده بود كه ٢:١٧ دقيقه را نشان مي‌داد.
    به راننده گفتم: «ساعتتون خرابه.» راننده گفت: «نه، درسته... اين ساعت به وقت جای ديگه‌س» گفتم: «كجا؟» راننده گفت: «اون سر دنيا»
    پرسيدم: «ساعت اون سر دنيا رو براي چي ميخواين بدونين؟»
    راننده لبخند زد و گفت: «تا حالا عاشق شدي؟» گفتم: «چطور؟»
    راننده گفت: «عاشقي اينجوريه ديگه، مثلا همين كه من مي‌دونم الان اونجايی كه اون هست ساعت چنده يه جورايی خوشحالم... الان اونجا ساعت ٢:٢٠ دقيقه شبه، حتما خوابيده.»
    به راننده نگاه كردم، به دست‌هايش كه فرمان را محكم گرفته بود
    و به چشم‌هايش كه مشكي بود و كنارش چروك داشت.
    از راننده پرسيدم: «يعني همين قدر بسه؟»
    راننده گفت: «بس كه نيست ولي عشق همين چيزاي كوچولو كوچولوئه...»
    موبايلم زنگ زد. ديرم شده بود. به راننده گفتم: «مي‌شه يه كم تندتر بريد» راننده گفت: «بله» و تندتر رفت.


    سروش صحت
    روزنامه‌ی اعتماد
    منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می
    رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت
    شکری واجب
    از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید
    ییاد دارم در غروبی سرد سرد
    می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

    داد می زد : کهنه قالی می خرم

    دسته دوم جنس عالی می خرم

    کاسه و ظرف سفالی می خرم

    گر نداری کوزه خالی می خرم

    اشک در چشمان بابا حلقه بست

    عاقبت آهی کشید بغضش شکست

    اول ماه است و نان در سفره نیست

    ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

    بوی نان تازه هوشش برده بود

    اتفاقا مادرم هم روزه بود

    خواهرم بی روسری بیرون دوید

    گفت اقا سفره خالی می خرید...؟
    از شریعتی به شیخ فضل الله رسیدیم
    تا جلال آل احمد رفتیم و
    از انقلاب گذشتیم ...
    تمام راه را اشتباه آمده بودیم ،
    آزادی،
    آن سوی چراغ قرمز ها بود... یغما گلرویی
    بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود
    بیخودی حرص زدیم سهم مان کم نشود
    ما خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسم ها خوردیم
    و حقیقتها را زیر پا له کردیم
    و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم
    اتوبوسی آمده از تهران
    یکی از صندلی هایش خالی است
    قطاری می رود از تبریز
    یکی از کوپه هایش خالی است
    سینماهای شیراز پر از تماشاچی است...
    که حتما ردیفی از آن خالی است
    انگار یک نفر هست که اصلا نیست
    انگار عده ای هستند که نمی آیند
    شاید،کسی در چشم من است
    که رفته از چشمم
    نمی دانم ..
    قطار نباش که از ریل پیروی کنی
    کشتی باش که عظمت اقیانوس زیر پایت باشد
    تو موهات خیلی قشنگه

    سرتو با چی می شوری؟

    خوب می دونم اگه بازم...

    مانتوی گلی بپوشی

    جلو پات نگه می داره

    وانت میوه فروشی !!!

    دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
    دلت را میبویند
    روزگار غریبیست نازنین
    و عشق را
    کنار تیرک راه بند
    تازیانه می زنند
    عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
    در این بن بست کج و پیچ سرما
    آتش را
    به سوخت بار سرود و شعر
    فروزان می دارند.
    به اندیشیدن خطر مکن.
    روزگار غریبیست نازنین
    آن که بر در می کوبد شباهنگام

    به کشتن چراغ آمده است.
    نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
    آنک قصابانند
    بر گذرگاه ها مستقر
    با کنده و ساتوری خون آلود
    روزگار غریبیست نازنین
    و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
    و ترانه را بر دهان.
    شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

    کباب قناری
    برآتش سوسن و یاس
    روزگار غریبیست نازنین
    ابلیس پیروز مست

    سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
    خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
    خسته ام
    گردونه گردان خسته ام
    خسته ام
    اي خسته جانان خسته ام
    ريشه اي تشنه نشسته زير باغ
    بارشي کو ابرو باران خسته ام
    ريشه اي تشنه نشسته زير باغ
    بارشي کو ابرو باران خسته ام
    خشم خورشيد و عبور فصل گرم
    در کويري خشک و سوزان خسته ام
    قلب جنگل با تبر در خاک عشق
    وقت اعدام درختان خسته ام
    قلب جنگل با تبر در خاک عشق
    وقت اعدام درختان خسته ام
    خسته ام من
    خسته ام اي
    خسته ام و
    خسته
    مي زند آبي بر آتش هاي دل
    قطره قطره اشک لرزان خسته ام
    شهپره پروازه من آخر شکست
    از نشستن اي رفيقان خسته ام
    ساقرم خالي زمي من تشنه کن
    جرعه اي اي مي پرستان خسته ام
    مي چکد اين اشک دردالود من
    از شب و اين درد پنهان خسته ام
    از شب و اين درد پنهان خسته ام
    از شب و اين درد پنهان خسته ام
    خسته ام من
    خسته ام اي
    خسته ام و
    خسته
    من که آزادي شعارم بوده است
    اين چنين در بند و زندان خسته ام
    ظالمان روي زمين تشنه به خون
    زين ستم بر خاک خوبان خسته ام

    گر چه دورم عشق من اي خاک من
    از غم خلق پريشان خسته ام
    گر چه دورم عشق من اي خاک من
    از غم خلق پريشان خسته ام
    خسته ام من
    خسته ام اي
    خسته ام و
    خسته
    شعر آهنگ از همای

    ***
    " بمانی "
    بمانی زنی روستاییست که از خود زمین کشاورزی نداشته و از پدر نیز میراثی به او نرسیده و شوهرش درهنگام کار از بالای درختی افتاده و فلج گشته و او برای سیر کردن شکم همسر و فرزندانش در زمین های مردم کار میکند دخترانش نیز به همین علت او را همراهی میکنند آنها هر روز پاهایشان را در گلها فرو کرده و این طبیعت بی رحم آنها در خود می بلعد به طوری که دختر ها پیر گشته و حتی ازدواج نکرده اند تنها به این اندیشه که کار کنند تا دست گدایی در مقابل دیگران دراز نکنند این آهنگ بیانگر دردهای بمانی ست .
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا