داستان ها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج

سلام
سرکار خانم" فاطمه امیری کهنوج" ، خاطرات مدیریت مدرسه و سایر داستانهای کوتاهش را که تعداد بسیار زیادی هستند و البته بعللی ، بخشی از آنها را فقط میتوان به شکل عمومی در اختیار دوستان تالار گذاشت ؛ همه آنها ماجراهای واقعی و در پیرامون او اتفاق افتاده را با گوشی تلفن همراه ، بعد از فراغت از خانه داری سنگین ، شبها شروع به نوشتن میکرد . این داستانها را سریالی و بصورت ادامه دار برای گروه همکاران معلم و یا بازنشسته با برنامه تلگرام و یا واتساپ ارسال میکردند .

سبک نثر ایشان کاملاً عامیانه و محاوره ائی و به شکل خاصی زیبا و منحصر بفرد است .
بنا به اصرار جمعی از دوستداران قلم ایشان ، من بر آن شدم که مطالبشان را در تالار قرار بدهم .
با توجه به مشکلات ناشی از تایپ در گوشی همراه که پیش می آید لاجرم غلط های تایپی در نوشته هایشان دیده میشد ، ولذا لازم بود که اشتباهات تایپی را اصلاح نمایم و بعد ارسال نمایم . من خاطرات و داستانهایش را به کامپیوتر منتقل کردم که بتوانم با برنامه WORD ویرایش نمایم ، در اینجا اشتباه بزرگی که مرتکب شدم این بود که به رسم امانت ، نسخه اصلی را نباید دستکاری میکردم و میبایست فقط نسخه کپی را ویرایش میکردم . متاسفانه بجای غلط گیری اقدام به ویرایشهای دستوری و انشائی کرده و شیرینی زیبائی نوشتارهای ایشان را تا حدودی از بین بردم .
با این حال هنوز خواندن این ماجراهای واقعی و خاطرات ایشان ارزش دارند .
جالب است که خانم فاطمه امیری کهنوج همیشه یک لیستی از داستانها و ماجراهائی که قرار است بعداً بنویسد به در یخچال میزند و طول این لیست ، گاهی از لیست تهیه مواد غذائی و کارهائی که برای انجام در خانه در پیش رو دارد ، بیشتر است !!
زیبایی داستانهای ایشان تنوع سوژه هایی هست که احتمالا تا کنون مشابه آنرا نشنیده اید.

داستانها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج


دنیای دنیا
دنیا خانم از موندن در خانه خسته شده بود ، عصر از مادرش اجازه گرفت تا برای گردش کوتاهی برای پيوستن به دوستش به بیرون منزل برود ، وقتی برای رفتن به خیابان اصلی کوچه اول را رد کرد همينكه وارد کوچه دوم شد از جلوی در کوچکی در حال رد شدن بود که ناگهان مردی از پشت سر دستش را گذاشت روی دهانش و او را کشید داخل منزل و در را بست ، دنیا برای فرار تقلا كرد اما بی فایده بود و او را کشان کشان توی زیر زمین برد و از بیرون در آهنی را بروی او قفل کرد ، بیچاره دنیا هرچه فریاد کشید صدایش به بیرون نرفت، نوری که دنیا را دزدیده بود با خونسردی رفت بالا تو اتاقش و نشست پای كتاب خوندنش ، بعد از گذشت یک ساعت نوری آمد زیرزمین، دنیا دختره پانزده ساله كوچك ، مانند گنجشکی که در قفس باشد اسیر مردی چهار شانه قوی هيكل و سی ساله شده بود ، نوری یک پارچ آب برایش آورده بود چون گلویش از بس جیغ كشيده بود خشک شده بود ،دنیا گفت ترا خدا منو آزاد کن پدرم هر چه بخواهی بهت میده میترسم اینجا بمانم ،مادرم اگر دیر کنم سکته میکنه ، اگه من را رها کنی بکسی هیچی نمی‌گویم قول میدهم و آنقدر گریه کرد که به شدت به سرفه افتاد ، وقتی ساكت شد نوری گفت اسمت چیست ؟ دنيا كه يكريز اشك ميريخت گفت: دنیا، نوری هم خودش را معرفی کرد ، نوری گفت من مدتهاست که حواسم به تو هست و رد شدن تو را توی کوچه میبینم و تو را میخواهم و هیچی هم نمیخواهم چون به یک هم صحبت نیاز داشتم. زیر زمینی که دنیا در آن حبس شده بود یک اتاق شبيه سویت بود كه یک پنجره بلند رو به حیاط و توالت و حمام هم داشت ، شب که شد نوری غذا برایش آورد ، نوری هر بار که بیرون می‌رفت در را از بیرون قفل میکرد، دنیا گفت من غذا نمیخورم تا بمیرم ، موقع خواب که شد یک دست رختخواب برای دنیا آورد و کنار دنیا نشست و گفت چرا غذایت را نخوردی؟ بخور ، اما دنیا نخورد، نوری رفت طبقه بالا و خوابید فردا صبح سرکار رفت و ساعت سه برگشت، دنیا شب تا صبح نتوانست بخوابد و همه اش کابوس میدید و در خواب به خانواده اش هر لحظه فکر میکرد و اینکه فامیل حالا چه میگویند ،شاید دنیا خودش خواسته که برود، مادر و پدرش حتما تا صبح انتظار کشیدن که دنیا از در بیاید داخل و یا حتما تابحال پدر به کلانتری شکایت کرده و لابد عکسش را هم درخواست کردن که در روزنامه بزنند، همین افکار او را کلافه کرده بود و بر اثر نخوردن غذا و استرس و اضطراب آنروز تب کرد وقتی نوری ساعت سه با ظرف ناهار آمد پیشش متوجه شد که دنیا هذیان می‌گوید کمی آب خنك به دنیا داد، نوری دوستی داشت در داروخانه عصری رفت و گفت برای یه آشنا كه سرما خورده داروی تب بر میخواهم و دارو را آورد و به دنیا داد، دنیا نای حرف زدن نداشت ، نوری مرخصی گرفت و کنار او چهار روز ماند و مرتب آبمیوه بهش میداد، دنیا که از نوری بیزار شده بود دایم فقط با التماس می‌گفت من را آزاد کن تا بروم پیش خانواده ام ، نوری میگفت خانواده را از ذهنت پاک کن و فقط به خودت کمک کن که زودتر خوب بشوی به این ترتیب دنیا چهار روز در تب سوخت تا بعد خوب شد اما گریه هایش همچنان ادامه داشت نوری برایش یک دست لباس زیبا خرید و گفت اگر حالت خوب است برو حمام بکن دنیا بعد از چند روز رفت حمام . نوری که میخواست کام از دنیا بگیرد این چند روز بخاطر بیماری دنیا فقط کنارش می‌خوابید و هر دو رختخواب جداگانه ای داشتند ، بعد از گذشت مدتی حال دنیا بهتر شده بود و دنیا هم دیگر عادت کرده بود که نوری برایش بی خطر است ، نوری چند هفته بعد بلاخره کام خود را از دنیا گرفت ، دنیا از این بابت آنشب گریه زيادی کرد بخاطر اسیر وضعیف بودنش در مقابل مردی که پانزده سال اختلاف سنی با او داشت و ترسش از وقوع همین موضوع بود که اتفاق افتاد اما چاره ایی نداشت و محکوم شده بود که بی کس است و راه گریزی ندارد با اين وجود هر روز بیداریش را با گریه شروع میکرد اما دیگر غیر از این راهی نداشت، برای جلوگیری از خودزنی ، تمام ظروفی که نوری برای استفاده دنیا به اتاقش میاورد از جنس پلاستیکی بودند، حالا دیگر نوری محل زندگی و جای خوابش تو اتاق دنیا بود، صبح می‌رفت سرکار و عصر با غذا برمیگشت بعضی وقتها هم خودش در اتاق بالا غذا درست میکرد، دنیا از درزهای در و یا با گذاشتن صندلی زیر پایش از پنجره نگاه به حیاط بیرون میکرد و با ديدن پرنده های آزاد كه در باغچه می آمدند و مينشستند كه چيزی بخورند غبطه ميخورد و یاد خاطره پدر و مادر و برادر ده‌ساله اش از ذهنش پاک نمی شد، نوری قول بهش داده بود که اگر دنیا آرام باشد برایش تلویزیون تهیه کند، نوری برای دنیا روزنامه میاورد ، نوری خودش اهل مطالعه بود دنیا ناخواسته اسير و محکوم به زندگی با نوری شده بود و هیچ راهی نداشت و هر روز خدا خدا میکرد که شاید نوری یادش برود در را قفل کند اما نوری کارخود را خوب انجام میداد، روزهای تعطیل گلها و باغچه را آب میداد و حیاط را می‌شست ، نوری برای دنیا دوباره لباس گرفته بود، دنیا از این که نوری گفته بود خانواده ات را از ذهنت پاک کن از نوری بشدت متنفر شده بود یکروز نوری به دنیا چنین گفت من همیشه تنها بودم ، من خانواده ام را كه پدر و مادر و خواهرم بودند در كودكی بر اثر تصادف اتومبيل از دست داده ام و سالهاست كه ديگر با هيچكس رفت و آمد و مراوده ندارم ، من دوست داشتم از تنهائی بيرون بيايم و زن بگیرم اما از رفتن به خواستگاری و مراسم عروسی و اینجور چیزها ، چون فاميلی نداشتم خجالت میکشیدم ، زندگیم اين اواخر بشدت خسته و یکنواخت بود و نیاز به هم صحبت و زن داشتم من مدتها ترا زير نظر داشتم و بلاخره فرصتی شد و ربودمت ، دنیا گفت زندگی من و خانواده ام را خراب کردی، اگر می آمدی خواستگاری آيا بهتر نبود ؟ ،نوری گفت خانواده ات هرگز تو را بمن نمیدادند ،دنیا گفت اما خیلی جاهای دیگر بود که حتماً به شما زن میدادند، الان میدانی پدر و مادرم چه به سرشان آمده آیا میدانی دوست دارند زنده بگور شوند اما ننگ من را به دوش نمی کشیدند و سپس گریه های دنیا شروع شد، نوری هر روز مرتب می‌رفت سرکار و زندگی بحالت عادی می‌گذشت نوری دوستی داشت که در داروخانه کار میکرد و همه جوره به او کمک میکرد نوری چون زیاد مطالعه میکرد همین امر باعث شده بود که در هر زمینه ایی اطلاعات عمومی خوبی داشته باشد . دنیا مدتی بود که بیمار شده بود و مرتب استفراغ میکرد و سرگیجه داشت وحالش بهم میخورد نوری گفت دوباره كه مریض شدی ؟ من میروم پیش دارو خانه چی از حالت میگویم و دارو برایت می آورم. دوست داروخانه ائی نوری گفت با این توصیف شما ، چون بیمار زن جوانی است احتمالا بار دار است و نیاز به دارو ندارد ، و جای نگرانی ندارد و خودش خودبخود خوب می شود، نوری خوشحال شد و پیش خودش گفت عجبا زن داری اما چه درد سرهای دارد، و بجای دارو برای دنیا میوه و غذا های خوب آورد دنیا وقتی فهمید باردار است بیشتر پریشان شد و گریه میکرد ، بعد از مدتی پیش خودش فکر کرد پس نوری مجبور است برای زایمان من را ببرد نزد دکتر و آن وقت میتوانم از اين زندان آزاد بشوم و برای همین خیالش کمی آرامتر شد ،نوری برایش تلویزیون خرید و کتابهایی در مورد بارداری تهیه کرد و روزنامه برایش مرتب میاورد ، نوری تمام کتابهای مربوط به نه ماه انتظار را خواند و درباره زایمان طیبعی مطالعه کرد و مرتب با دوستش که در داروخانه كار ميكرد و بهش میگفت رفیق ، در ارتباط بود ،و بعضی از قرصهای ويتامينه را از او برای دنيا ميگرفت ، آرام آرام شکم دنیا اومد بالا و او همچنان در حبس خانگی قرار داشت و نوری بعد از بارداری دنيا خيلی بیشتر به او ميرسيد و توجه میکرد اما دنیا آرزویش این بود که زودتر موقع زایمان فرا برسد تا از اين حبس خانگی آزاد شود، دنیا به نوری میگفت حداقل من را از این اتاق بیار بیرون، اما نوری این کار را نمی‌کرد و فقط قاب پنجره را همیشه بعد از آمدن به منزل باز میگذاشت تا از حیاط نور کافی بیاید داخل اتاق ، دنیا با اهنگهای غمگین تلویزیون گریه میکرد و تنها مونسش شده بود بچه اش ، بیشتر روزها با كودك بدنيا نيامده اش حرف میزد و نمیدانست که تنها راه نجاتش همین بچه است،به بچه اش می‌گفت بیشتر از یکسال نیم است که از خانواده ام خبر ندارم، نوری لباس حاملگی برا دنیا و همچنین کلیه وسایل لازم را برای بچه خریده بود ، حتی تیغ مخصوص برای بریدن بند ناف ، دیگر ماه‌های آخر بدنیا آمدن نوزاد دنیا بود، و تا این زمان نوری دنیا را پیش هيچ دکتری نبرده بود البته دنیا چون از اتاق بیرون نمی‌رفت و با كسی مراوده نداشت بیمار هم نمیشد ، تنها دلیل زندگی دنیا ، در اين دنيای كوچك كه يك چهار ديواری بود ، بدنیا آوردن کودکش بود، شکمش بزرگ شده و تکانهای بچه را بخوبی احساس میکرد و با نوزادش حرف میزد و می‌گفت عزيزم فرزند اسيرم تو دلیل آزادی من میشوی . آن شب خواب بودند که دنیا نيمه شب بیدار شد ، دردی مخصوص از زیر شکمش احساس ميکرد ، رفت دستشویی ، نوری هم که بیدار شد متوجه شد رنگ دنیا پریده است، دنیا گفت زیر شکمم درد ميكند، دقايقی بعد كه دوباره دنيا به دستشوئی رفت كيسه آب دنيا تركيد نوری به دنیا گفت یک پلاستیک رو رختخواب می اندازم بعد هم برای زایمان پاهایت را به دیوار فشار بده، دنیا گفت مگر من را الان به زایشگاه نمی‌بری نوری گفت به موقعش میبرمت، نوری می‌دانست که دردهای اصليش بزودی شروع می شود، بلاخره درد زایمان دنیا شدت ‌گرفت و دائم با التماس و فرياد می‌گفت ترا خدا مرا ببر زایشگاه، اما نوری او را با كلمات دست به سر میکرد ، دنیا به دیوار پاهایش را فشار میداد و جیغ میزد و اشك ميريخت و نوری كه از وضعيت پيش آمده دستپاچه و نگران شده بود کمکش میکرد دنيا هرچه می‌گفت برویم دکتر نوری میگفت اگر الان حرکت کنیم بچه خفه میشود و یک حوله به دنیا داد گفت وسط دندانهایتان بگذار ، فشار درد زایمان دنيا بر اثر بی كسی خيلی زیاد بود و بشدت عرق میکرد و جیغ می کشید ، تا سر بچه آمد جیغ و فریادهای دنیا با لرزیدن پاهایش توام شده بود ،نوری میگفت كمی ديگر زور بزن سربچه بیرون است ، اگر تلاش نكنی بچه ميميرد ، نوری کمکش کرد و بلاخره بچه را بهمراه خونابه و جفتش بیرون کشید دنیا از شدت درد دیگر چیزی نفهمید و غش کرد ، نوری بند ناف بچه را برید و با زدن به پشت كمر او راه نفسش را باز كرد و بچه را روی شکم مادرش گذاشت و چند بار دنیا را صدا کرد و گفت بچه ات را نگاه کن، نوری كمی آب قند به دنيا داد ، دنیا بهوش آمد و بچه اش را بغل کرد و آنقدر گریه کرد که از حال دوباره رفت ، نوری تخم مرغ نيم پز برای دنیا آورد و گفت بخور تا حالت بهتر شود ، و همه اش می‌گفت دنیا ، ببين چقدر دخترمان زیباست اما دنیا كه از نجات خودش نا امید شده بود، نميدانست كه دخترش را دوست داشته باشد و يا از او كه باعث نجاتش نشده بود بيزار باشد، نوری تمام کارهای مربوط به مادر و بچه را انجام داد و غذای خوبی برای دنیا درست کرد و به دنیا گفت شیرش بده ، بچه گرسنه است ، دنیا اشک می‌ریخت و بچه را شیر میداد نوری، تا دو هفته سر کار نمی‌رفت ، بچه را هم خودش بعداً برد و واکسن زد ، به پرستارها می‌گفت همسرم بیمارست و نمیتواند این کارها را انجام بدهد ، دنیا افسردگی شديد بعد از زايمان گرفت، نوری اسم صدف را برای دخترش انتخاب کرد و روزها همچنان میگذاشت ، نوری از رفیق خود دارو برای افسردگی دنیا میگرفت و دنیا آرام آرام در حال خوب شدن بود ، نوری برای صدف تمام امکانات لازمه را در آن اتاق فراهم میکرد دنیا میگفت خودم زندان و اسیر تو بودم و حالا دخترم هم اسیر شده ؟ دنیا بعضی وقتها هنوز به یاد خانواده اش اشک می‌ریخت چون حالا دیگر می‌دانست که چقدر فرزند عزیز است پس مادرش برای گم شدن او چه ها کشیده بود ، صدف در اتاق و يا بهتر است بگوئيم زندان مادرش زندگی ميكرد و بزرگ می شد ،دنیا دیگر سر گرم نگهداری از بچه شده بود و نوری هم برای كسب درآمد به سرکار می‌رفت، در تمام اين سالها كه دنيا در زيرزمين اسير بود ، هنوز نوری خودش غذا درست میکرد ، دنیا درسن حدود هفده سالگی مادر شده بود در حالیکه هنوز خودش بچگی نکرده بود و حالا با دخترش بزرگ می شد و شاهد درآوردن دندان دخترش بود ، از موقعی كه صدف براه افتاد نوری هر جمعه و يا روز تعطيل صدف را به حياط منزل ميبرد و با او در باغچه به بازی مشغول ميشد در حاليكه دنيا در زير زمين ايستاده بر صندلی از پنجره به آنها در حياط نگاه ميكرد ، هر وقت صدف به علتی بیمار می شد و يا نياز بود كه واكسن بزند نوری او را دکتر میبرد ، سالها گذشت تا اینکه در سن حدود شش سالگی صدف ، متوجه شدند که یکی از پاهایش با پای دیگر همراهی نمی‌کند ، دنیا به نوری میگفت که صدف را ببر دکتر چون بعضی وقتها در اتاق میافتد و شايد دارد فلج میشود . دنیا از زمانی که بچه میتوانست حرف بزند هر از گاهی روز داستان زندگی خودش را برای صدف گفته بود، و صدف دیگر ماجرای ربوده شدن مادرش را توسط پدر ، از بر شده بود ، باز هم دنیا آنروز به صدف گفت ماد خوب گوش بكن اگر بابا برای پاهایت بردت دکتر موضوع ما را بگو که پدرت بزور مادرت را ربوده و زندانی کرده چون حالا كمی بزرگتر هستی و دکترها حرفت را قبول دارند، آنموقع که صدف کوچک بود هر وقت که پدر دکتر میبردش برای یک لحظه صدف را ول نمی‌کرد و اگر صدف برای دکتر زبان باز میکرد پدر با شوخی وانمود می‌کرد که صدف داستانی را که او ديشب برایش تعریف کرده را باور کرده و بازگویی میکند، بالاخره صدف را پدرش برد درمانگاه ، دکتر به صدف گفت خانم كوچولو برای معاینه پاهایت با من بیا پشت پرده و آنجا بود که صدف آهسته به دکتر گفت خواهش میکنم اگر می شود پدرم را بفرست دنبال کاری تا من بتوانم حرف و رازی به شما بگویم ، دکتر با ترفندی همین کار را کرد و صدف تمام حرفهای چند ساله مادرش را برای دکتر تعریف کرد، بعد دکتر پدر صدف را صدا زد و گفت آقا ، این دختر بچه بخاطر نرسیدن نور خورشید به بدنش فلج شده است، و خیلی یواش به پرستار گفت خانم زنگ بزن کلانتری تا بیایند ضمنا حواست باشد که این آقا متوجه زنگ زدن شما به کلانتری نشود ، سپس به نوری گفت باید دخترت بستری بشود و شما نیز کنارش بمانید ، پس از گذشت چند لحظه مامورها رسیدند و نوری دستگير شد ، بعد از چند سوال و جواب ماموران از آقای دکتر ، آنها بهمراه نوری و صدف به طرف جایی که دنیا زندانی بود رفتند و به نوری گفتند در زير زمين را باز کن و آن زمان بود که پس از حدود هشت سال دنیا با آدمها روبرو شد و از شوق شروع به گریه کردن کرد ، مامورها گفتند خانم وسایلت را جمع کن تا برویم دیگر شما ازاد هستید دنیا وقتی امد بیرون همه جا برایش نا آشنا و غریب بود و نميتوانست ماموران را راهنمائی كند و گفت فکر کنم که خانواده ام آنموقع حتما شکایت کرده اند و یا عکس من را تحویل کلانتری داده اند ، ماموران گفتند آیا شما خانه پدریت را میدانی کجاست؟ دنیا درست نمی‌دانست و همگی رفتند کلانتری ، وقتی در پرونده های قدیمی گشتند عکس و شکایت و آدرس خانه دنیا را پیدا کردند ، از دنیا و نوری بازجویی شد و نوری را كه از وقايع اخير گيج شده بود نگه داشتند . همانروز دنیا را بردن نزد خانواده اش، وقتی در زدند یک دختر جوان در خانه را باز کرد، مامور گفت پدرت را بگو بیاید ، پدر که آمد وقتی از او سوال کردند گفت ما این خانه را از آنها که دخترشان گم شد خریدیم و بخاطر اینکه در این خانه خاطره دخترشان را داشتند اینجا نماندند و آدرسشان را که میدانست به مامورها داد و اینبار مامورها به همان آدرس رفتند ، در که زدن پسر جوان رشیدی آمد مامور گفت به پدرت بگو بیاید ، وقتی دنیا پدرش را دید خودش را انداخت در بغل پدر و گریه کرد پدرش خیلی پیر شده بود و مادر و برادرش آمدند و دنیا با صدف به حق حق افتادند و گفت مادر من دنیا هستم، مامورها گفتند دنیا خانم فردا بیا دادگاه تا پرونده شكايت کامل شود دکتر هم گفته بود صدف باید بستری شود تا پاهایش به حرکت كامل بیفتد دنیا ان شب تمام داستان زندگی خود را گفت و همگی با او همدردی كرده و اشک ریختند ، فردا دنیا بهمراه پدرش به دادگاه رفتند و قاضی نوری را بعلت تجاوز و ربودن و حبس کردن دنیا و فرزندش محکوم کرد و نوری را که متحير شده بود به زندان فرستادند ، دنیا و صدف نزد پدر بزرگ و مادر بزرگ ماندند، پاهای صدف هم با دارو و معالجه خوب شد. هشت سال از بهترین دوران زندگی دنیا نابود شد و مشکلاتی از نظر جسمی و روحی برايش بوجود آمد و پس از گذشت چند سال شرایطی بوجود آمد که .......
فاطمه اميری كهنوج
 
آخرین ویرایش:
{داستان کوتاه- همسایه ام مژگان خانم}

{داستان کوتاه- همسایه ام مژگان خانم}

همسايه ام مژگان خانم
همسايه ام مژگان خانم برايم تعريف كرد تابستان پارسال روز یکشنبه ساعت چهار عصر پياده از خانه برای خريدی كوچك از سوپر نزديك به محله مان رفتم بیرون ، سرکوچه دوم که رسیدم یه ماشین ۲۰۶ به طرفم اومد و ناگهان راهم را بست و سه تا مرد قوی هيكل منو بغل كردن و با زور پرتابم کردن روی صندلی عقب ماشین، بر اثر شوكه شدن لحظات اول هيچ صدائی ندادم و پس از سوار شدن آنها شروع كردم به جیغ زدن ، يكی از مردان محكم با دست پشت گردنم زد و ديگری يه گونی انداخت روی سرم و گفتن اگر داد و بیداد کنی با چاقو پهلویت را سوراخ میکنیم . لحظاتی بعد موبايلم را از جيب مانتو ام برداشتن . با التماس گفتم به چه گناهی با من اينكار را ميكنيد ؟ جواب شنيدم كه بعداً ميفهمی و بهت میگیم . مسافتی كه تو جاده رفتیم بهشون گفتم تو را خدا اين گونی را برداريد حالت خفگی بهم دست داده . جواب شنيدم ، اگر ساکت نباشی خورد و خمیرت میکنیم ، خفه شو وگرنه ميچپونيمت صندوق عقب تا معنی واقعی خفگی را بفهمی. هزار فکر بد به سرم راه پیدا کرد خدایا مگر من چکار کرده بودم ! نكند يكی از افراد خانواده ام اشتباهی مرتکب شده و من باید حالا تقاصش را پس بدهم . بجز كم بودن هوا ، زبانم خشک و پاهایم سست شده بود و ترسم از انجام عمل بی ناموسی باعث شده بود كه سخت مضطرب و پریشان شوم. با اينكه سعی ميكردند سرم را پائين نگه دارن ، اما كمی از گونی ديد داشتم . نزدیک پلیس راه كه شدیم تو دلم گفتم اگر ایستاد ، داد ميزنم تا کمک بگیرم اما ذهی خیال باطل ، به آرامی از پلیس راه بدون اينكه ماموری باشد كه دستور توقف دهد رد شدن و من در دلم به شانس بدم لعنت فرستادم ، افکارم پریشان بود مسافتی ديگر که رفتیم ماشين ايستاد از سكوت منطقه و صدای پرندگان احساس کردم نزدیک در باغی هستيم و بعد ماشين وارد باغ شد . صدای پارس چند تا سگ كه بشدت پارس میکردن می آمد ، پسرکی با لحجه افغانی سلام کرد و گفت هوشنگ خان خوش آمدید . همانجا وسط باغ در حاليكه هنوز گونی روی سرم بود وادارم كردن تمام طلاهايم را بكنم و به دست يكی از آنها بدهم بعد گونی را از روی سرم برداشتن . رئيسشون هوشنگ خان گفت : آقا امیر این خانم را ببر تو سالن .
چون ترسیده بودم دستشویی شدید داشتم به امیر گفتم می‌خواهم بروم توالت ، امیر من را برد آخر باغ در سالنی كه نيمه ساز بود و يكسر آن راهروئی بود که یک توالت و روشویی داشت با ترس رفتم تو دستشویی ،بعد پسرک من را برگرداند تو سالن ، کف اونجا موکت كوچك و كثيفی پهن شده بود و در و ديوار هنوز گچكاری نشده بود و اون سالن يك پنجره رو به حياط باغ داشت كه خيلی هم بالا بود . به پسر گفتم تو را بخدا منو نجات بده ، هرچی پول بخواهی بهت میدم . امیر گفت نترس خانم شما اوليش نيستيد ، اذیتت نمی کنند . اينكار هميشگيشونه ، پولشونه كه گرفتن ولت ميكنن ميری من هم كارگر اينجام و جرائت ندارم با اينا در بيفتم يادت باشه الان كه ميرم بيرون قراره زنجير سگها را باز كنم يكوقت بفكر فرار نيفتی كه سگها تكه تكه ات ميكنن. امير هنگام رفتن در سالن را از پشت قفل كرد . من هم نشستم رو موكت و برای حال و روز خودم زار زار شروع به گریه کردن کردم و بعد از كلی گريه حواسم رفت پیش بچه ها و همسرم ، چرا كه من بايستی خيلی زودتر از اينها میرفتم خانه و حالا بیشتر از دو ساعت شده و انها الان دلواپس من هستن و شب حتماً زنگ می‌زنن به مادر و پدر و خانواده ام . خدا کنه ، پدر و مادرم سکته نکنند. پسرك آمد همراهش دو تا پتو و یک بالشت بود که از بس کثیف بودن حالم بهم میخورد امیر گفت یک پتو برا زير و پتوی دیگر برای رو ، بینداز و بخواب . امیر كه رفت دوباره گریه ام شروع شد پیش خودم فکر کردم که هرکس حالا درباره من چیزی می‌گوید شاید با کسی فرار کرده شاید تصادف كرده و يا دزدیدنش و هزاران فکر دیگر بسرم آمد . هوا تاريك شده بود ، امیر یک استکان چای با نان و حلوا شکری برایم بعنوان شام آورد از گلویم هیچی پایین نمی‌رفت اما بلاخره چای را با کمی حلوا خوردم امیر دوباره گفت خانم صدای سگهای هار را كه پشت در اين سالن ميشنوی ! يكوقت فکر فرار به سرت نزند كه من زنجير اين سگها را باز كردم و آدم غريبه را تيكه و پاره ميكنن . نمی‌توانستم بخوابم ميترسیدم که اون مردان شب بهم حمله کنند و از بی ناموسی خیلی ميترسیدم. صدای خنده و تفريح هوشنگ خان و رفقاش از خانه ويلائی اول باغ تا ساعت سه شب می آمد و من از استرس خواب به چشمم نمی آمد و تا اذان صبح بیدار بودم ، از خستگی دم صبح شاید دو ساعت خوابم برد و اونم همش کابوس می‌دیدم صبح رنگ بصورتم نبود و تمام بدنم منقبض شده بود ساعت ده امیر با یک کپ چای و نان و پنیر آمد و گفت هوشنگ خان کارت دارد صبحانه كه خوردی راه بيفت بريم پيشش از امیر پرسیدم چکارم دارد گفت ميخواهد. با شما حرف بزند. رعشه به تنم افتاد بدنم سرد شد و دست و پاهایم سست و توان حرکت نداشت چون گلویم خشک بود فقط چای را سر کشیدم. و روسریم را محکم بستم و با امیر رفتیم بسوی محل هوشنگ خان .
پسر در زد و رفتیم داخل سالن پذیرایی كه داخلش یک اشپزخانه خوب قرار داشت ، من همینطور میلرزیدم . تلفنم را ديدم كه دست يكيشون بود . هوشنگ خان گفت شماره تلفن شوهرت را میخواهم. من من کنان هر چه فكر كردم اصلا شماره همسرم یادم نمی آمد و تمام شماره ها از ذهنم پاک شده بود . گفتم تو گوشیم شماره اش هست ، گوشی را كه دادن دستم ديدم چقدر پیام و زنگهای بدون پاسخ تو گوشی ام هست . به همسرم تا زنگ زدم گوشی را هوشنگ خان گرفت و سكوت كرد . افشین كه ترسيده بود با صدای بلند الو الو ميكرد و ميگفت حرف بزن يه چيزی بگو چه خبر شده ؟ كجائی . هوشنگ خان سكوت را شكست و گفت : جناب مهندس زنت پیش ماست . دويست و پنجاه میلیون تومن تا شنبه هفته آينده مهلت داری كه آماده کنی و پلیس را هم نبايد خبر كنی و اگه خبر دادی بدان كه مرگ زنت حتمی است . افشین گفت چشم چشم و بعد گوشی را به من دادن و تا صدای افشین را شنیدم به گریه افتادم . افشین گفت مژگان ناراحت نباش اگر شده ما تمام زندگیمان را میفروشيم و تو را آزاد میکنيم . مانند موشی که در چنگ گربه اسیر باشد میلرزیدم و شخصی كه کنار هوشنگ خان بود با چشمهای دریده و درشت ، و بد بمن نگاه میکرد . گوشی را از من گرفتن و آنرا خاموش كردن . من گفتم چرا من را بين اين همه آدم اسیر کردید ؟ گفتن شنیده بودیم که وضع مالی خوبی دارید . هوشنگ خان گفت مژگان خانم ، دعا كن و خدا کنه شوهرت پلیس را خبر نکنه و الا شما را جایی میفرستم که جسدت را هرگز پيدا نكنند و به امیر گفت ببرش . وقتی رفتم تو سالن خدا را شکر کردم که چیز دیگر از من نخواستند . به امیر گفتم ببين من دیشب تا صبح از ترس نخوابیدم لطف کن یک صندلی شکسته یا میز قراضه بيار میخواهم بگذارم پشت در که شب آرامتر بخوابم . امیر یک صندلی آورد که من بعدها هر شب از داخل ميگذاشتم پشت در كه اگر کسی خواست وارد بشود بیدار شوم . نهار دمپخت دست خورده بعنوان نهار برايم آوردن . با يه حساب سر انگشتی متوجه شدم که دارای های نقدی خانواده ما خيلی نیست و افشين بقیه اش را ازکی قراره بگیره و چی رو بايد تو اين مدت كوتاه بفروشه !و دوباره اشکهايم سرازير شدند . از ترسم تند تند دستشویی میرفتم . صندلی را گذاشتم کنار پنجره و باغ و آخر حياط و سگها را نگاه میکردم امیر آب رو زمين خاكی اونجا ميريخت و درختهای انار و گلهای بغل ديوار را آب میداد و يا به سگهای زنجير شده غذا میداد.
امير شب کمی نان و خورشت سرد برایم آورد. امیر گفت خانم شكر خدا بكن و بخور بعضی وقتها ممكنه غذا گیرت نياد . صدای قهقهه آقایون آدم ربا و بوی ترياكی كه ميكشند می آمد. من صندلی را شب گذاشتم پشت در که بخوابم اما فکر و استرس نمی گذاشت بخوابم. تا میخواستم بخوابم افشین و بجه ها جلو چشمم بودند و اشک میریختم ، ميدانستم حالا مادرم آمده کنار بچه هایم خوابیده. و افشین از کشیدن زياد سیگار ، هلاک شده ، ساعت سه شب از بس خسته بودم خوابم برد . صبح ساعت ده كه امير با ناشتائی آمد بیدار شدم. وقتی رفتم دستشویی اولین روزی بود که توی آیینه نگاه ميکردم رنگ به رويم نداشتم و موهایم ژولیده بود ، انگاری كه سی سال پیرتر شده بودم . آبی بصورتم زدم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو سالن . از امير سوال کردم ان مرد چشم درشت و دریده کی بود ؟ گفت بهش ميگن جفری و تو دلم لعنت فرستادم چون از نگاهش شرارت میبارید و هیز بود. به امیر گفتم من اینجا از فشار روحی دیوانه میشوم يه قلم و کاغذ میخواهم که نقاشی کنم ، امیر گفت خانم ممنوع است كه من با تو حرف بزنم و يا چيزی بجز نان و آب بيارم اما چشم برایت میاورم ، هوشنگ خان نفهمد ، زیرجایت قایمشون کن گفتم باشه و برایم قلم و کاغذ آورد .
شب كه فرا ميرسید ترس و اضطراب تو جانم می افتاد دوباره همان فکرهای جور و ناجور تا اینکه دیر وقت كه ميشد با استرس میخوابیدم و چه خوابی ! چون همش از خواب می پریدم و کابوس میدیم.
صبح هوشنگ خان آمد طرف سالن من تندی کاغذهايم را جمع کردم نگاهی به داخل سالن انداخت من سلام کردم و گفتم اگر امکان دارد یک زنگ بزنم به همسرم و گفت نه ، دو روز مانده به تحویل پول ما زنگ میزنیم .
کاش پول را آماده کند و گرنه دیدار شما و افشين به قیامت موکول میگردد . ناراحتی و نگرانی ولم نمیکرد چهارشنبه هم مثل سه شنبه سپری شد ، امیر صبح روز بعد گفت من میروم شهر سری به خانواده ام بزنم و شنبه دوباره می آیم . نگران نباش يه پسر بنام قادر افغانی هست كه آشپز است او میاید و غذايت را میدهد.
عصر پنج شنبه باند هوشنگ خان هم ناگهان با سر و صدا رفتند و من را با پسر افغانی تنها در آن خانه گذاشتند . در سالن برويم قفل بود ، صندلی کنار پنجره گذاشتم و حياط را كه سگهای زنجيری باز شده در آن بودن نگاه ميكردم و آسمان را تیره و تار دیدم . خيلی دپرس و پریشان بودم که الان همسر و بچه هایم و خانواده ام چی میکنند. و عاقبتم چه خواهد شد . !!
شب كه شد بعد از اينكه پس مانده غذای آدم رباها را "قادر" آشپز افغانی آورد ، نشستم و تمام اتفاقاتی را كه از روز اول برايم افتاده بود مو به مو نوشته و قيافه افرادی را كه ديده بودم با نقاشی ترسيم كردم .
جمعه از صبح تا عصر تو سالن قدم میزدم . شب قادر از شامی كه برای خودش درست كرده بود برايم آورد . شنبه امير برايم ناهار خوبی آورد. باند هوشنگ خان بعد از ظهر خوشحال و خندان آمدند و رفتند به اتاق خودشان برای كشيدن ترياك . امير آمد پشت پنجره و گفت خانم كم كم آماده بشو اينا دو ساعت ديگر آزادت ميكنن بيا اين پنج هزار تومن هم داشته باش بكارت می آيد . يكساعت بعد صدای شليك گلوله و بعد آژير ماشين پليس را شنيدم . صندلی را آورده و زير پايم گذاشتم و به حياط نگاه كردم و ديدم پليسها با شليك گلوله به در باغ و باز شدن در ، يكباره چند پليس اسلحه بدست به خانه ويلائی هجوم بردن و وارد منزل آنها شدن . لحظاتی بعد كه صدای بگير و ببند تمام شد قفل در سالن توسط يك افسر باز شد و او به من گفت ارام برو طرف همسرت و من همانطور كه اشک میریختم اهسته رفتم تو بغل افشین . افشين گفت برویم طرف ماشین پدرت و از اينجا دور شویم. بچه ها تو ماشين او هستند پلیس هم از انطرف هوشنگ خان را كه محاصره کرده بود دستبند بدست سوار ون پليس ميكرد . من رفتم به طرف خانواده ام و بچه هایم وقتی دیدمشان چشمم روشن شد آنقدر بغل گرفتمشان و بوسشان کردم ، گریه امانم را بریده بود پدر و مادرم را دیدم و خدا میداند که مادرم برای نجات من چقدر نذرکرده بود.
به افشین گفتم رفتيم خانه فقط من را ببر حمام کنم ، از بوی خودم بدم میاید. رفتم خانه همه چیز برایم عجیب بود شکر میکردم که یکبار دیگر به خانه برگشتم . شام خانه مادر با کلیه فامیل بودیم. پلیس زنگ زد که فردا با همسرت اداره آگاهی بیاید شب از افشین پرسیدم که چگونه پول را تهیه کردی گفت همان موقع به پلیس اطلاع دادم پلیس سند خانه و ماشین را از من گرفت و نزد خودشان گذاشتند و فكر كنم از بانك پول گرفته و دادن به من و پول را من در محل وعده گاه به دزدان دادم . و با تعقيب پليس جايشان كشف شد . از فردا مرتب چند روز من و افشین به اداره پلیس برای پرسش و ساير كارها رفتیم . هوشنگ خان و باندش در دادگاه استان فارس حکم برایشان صادر شد. هوشنگ حکم اعدام و دستيارانش به یک و پنج تا ده سال زندان محکوم شدند. علت صدور حكم اعدام اعتراف به قتل سه نفر و چندين فقره آدم ربائی و سرقت مسلحانه توسط هوشنگ خان بود و مدتها ماموران آگاهی بدنبال پيدا كردن او بودند . من با تعريف از امير و آشپز افغانی در كم كردن حکم زندان آنها خيلی کمک کردم .
اما روحیه من دیگر مانند قدیم نشد و همیشه ترس همراهم است و تنهایی جایی نمیروم .
فاطمه امیری کهنوج
 
{ داستان کوتاه- حکمت}

{ داستان کوتاه- حکمت}

حکمت خدا - جوانمرد ( داستانی واقعی)
بيش از سی سال پیش صبح زود هوا گرگ ومیش بود. پدر خانواده ، نهار را بست ترك موتور و بسوی کار براه افتاد . ربع ساعت بود که در جاده کوهستانی آغاجاری حرکت میکرد یه تریلی از پیچ روبرو منحرف شد و موتوری را درست ندید و او را با چرخ عقب تريلی زد . پدر از موتور پرت شد رو زمین و بلند نشد. ! راننده از تو آینه نگاه میکرد و متوجه شد اما راهش را گرفت و رفت مراسم تشیع پدر تمام شد. پدر قرار دادی بود. مادرجوان با دو پسر کوچک ماند با هزاران بدبختی در پيش رو . مادر با کمک دایی و بیچارگی و كار در خونه مردم پسرانش را بزرگ کرد. پسر بزرگ را زن داد او درشرکت نفت امیدیه کار میکرد . پسر دوم بهمراه مادرش در کنار برادر بزرگ زندگی جداگانه داشتند. او با قسط تریلی خرید و شروع به بار بردن از خوزستان بسوی اصفهان کرد . شنیده بود گاراژی هست مخصوص راننده های كاميون و تریلی ها در اصفهان .به انجا ميرفت که استراحت و حمام کند . يكروز صبح روی تخت نشسته بود که صبحانه برایش بیاورند . پیرمرد صاحب گاراژ آمد کنار تختش نشست و شروع به گپ و صحبت کرد که ای آقا چند مدت است رانندگی میکنی و از کجا امدی و پسر جواب میداد .تا اسم شهرش را آورد پیرمرد منقلب شد. !
پيرمرد پرسيد : گفتی از امیدیه ؟ پسر گفت: بله . پیرمرد گفت : من زمانیکه جوان بودم تریلی داشتم و مثل تو بار میبردم . فلان سال ،یک روز صبح زود كه هنوز هوا تاريك بود به یک موتوری زدم. فکر کنم که فوت کرد !.جاده کوهستانی بود و فلان محل بود. و افسوس خورد .!! پيرمرد گفت : پسرم رفتی از پدر و مادرت بپرس ؟ که آیا خانواده او را میشناسن . من حلالیت میخواهم ازشان بگیرم و دیه خون آن مرد را به خانواده اش بدهم . پسر سکوت کرده بود بعد گفت : چرا نایستادی كه ببریش دکتر؟ پیرمرد گفت:ترسیده بودم . و زن وبچه داشتم. پسر گفت: باشه ميرم و میپرسم . فردا که حرکت کرد بسوی شهر خود ، شب که رسید خانه ، رفت پیش برادر بزرگش و گفت: برادر بیا تو اتاق مادر حرفی دارم كه بايد بزنم، برادرها و مادر در کنار هم نشستند . پسر گفت : مادر من قاتل پدر را پیدا کرده ام ! مادر گفت چطور ؟ پسر کل داستان را گفت. مادراشک در چشم گفت : بهش میگفتی :چرا ولش کردی؟ اگه ميبرديش دكتر از خونريزی نميمرد . برو بهش بگو ما انوقت گرفتار بودیم حالا دیه نمیخواهیم . بگو ما حلالت کردیم. برادر بزرگ گفت همین حرف مادر را برو بزن . پسر چند روز بعد رفت اصفهان و شب رفت همان گاراژ . پیرمرد که بی صبرانه منتظر پسر بود صبح دیدش و گفت : پسرم چکار کردی خانواده مقتول را پیدا کردی ؟ پسر گفت بله پیدا کردم و شما را هم حلال کردند. پیرمرد اشک ریخت و گفت: پس من خودم با تو بیایم از نزدیک حلالیت بطلبم و دیه پدرشون را بدم . پیرمرد با پسر فردا حرکت کردند. وقتی به جاده کوهستانی آغاجاری رسیدند محل تصادف را پیرمرد نشان داد . پياده شدن ، پسرخودش را کنترل میکرد و هر دو فاتحه فرستادند . عصر شد پیرمرد را برد اتاق خودشان و پیام به زن برادر داد تا برادرش كه از كار آمد بیاید. پیرمرد گفت : کی میرویم خانه مقتول ؟پسر گفت : صبر کن تا برادرم بیاید . و شب شام را با برادر و همگی خوردند. در آخر پسر رو به پيرمرد كرد و گفت : خانواده مقتول خود ما هستیم. شما بفرمایید ، پیرمرد انگار درست نفهمید و دوباره برايش تکرار کردد . چشم پیرمرد از حدقه در آمد! گفت خدایا درست فهمیدم. پسر گفت بله. پیرمرد گریه کرد. گفت: عجب! حکمت خدا را ببین .!!
مادر گفت : کاش فقط ولش نمیکردی و اشک خود را پاک کرد، مادر گفت:ما تو را بخشیدیم و حلالت کردیم . پیرمرد با گريه گفت : نه شما از من دیه بگیرید من مال و ثروت دارم . هر بلایی هم میخواهید سرمن در بیارید . تمام زندگیم را با عذاب وجدان سپری کردم . مادر گفت: آقا ما آن وقت نیاز داشتیم ، اما حالا دیگر نیاز نداریم . پیرمرد شرمنده شده بود از این همه گذشت و همچنين صبوری پسر کوچک که مدتها میدانسته اما بروی او نیاورده بود و حلالیت گفتند و بعد یک امان نامه بهش دادند و پسر ، پیرمرد را دوباره برد اصفهان و با هم رفتن گاراژ . پسرهای پیرمرد گفتند: پدر چی شد ؟ خانواده مقتول را دیدی؟ پیرمرد گفت : این جوانمرد پسر خانواده مقتول بوده که در تمام عمرم جوانمردتر از این جوان ندیده بودم. برویم تعریف کنم برایتان . پسر مرتب میرفت همان گاراژ . یکروز که رسید به گاراژ پارچه سیاهی را دید رویش تسلیت برای پیرمرد نوشته بودند . برای عرض تسلیت بطرف پسرهای پیرمرد رفت. انها گفتند :پدر ما شما و برادرت را جزو پسران خود حساب کرده و به شما ارث داده بعد از چهلم بیایید سند سهم خود را بگیرید .
فاطمه اميری كهنوج
 
{ داستان کوتاه-زندان آرزو}

{ داستان کوتاه-زندان آرزو}

زندان آرزو
آرزو از کوچکی دختری گستاخ و پر رو و شرور بود در مدرسه زیاد با اين و اون جر بحث و دعوا میکرد ، به سن نوجوانی که رسید دور از چشم پدر و مادر قلیان و سیگار می‌کشید در ۲۰سالگی در خانه ، کسی نمی‌توانست او را بهيچوجه کنترل کند . یکروز با دوستان مثل خودش برای تفريح و زیارت به امام زاده ا ی خارج از شهر رفتند ، بعلت اینک حجابش افتضاح بود خادم امام زاده با احترام به او گفت خواهرم بخاطر حرمت اين محل مقدس لطفاً اول حجابت را درست کن و بعد وارد امام زاده بشو . همین موضوع باعث درگیری آرزو با خادم شد و آرزو با عصبيت يك مشت محكم زد به دهان خادم و لب او شكافته شد و یک دندانش را نيز شكست . در همین موقع نیرو انتظامی نيز وارد معرکه شد و با آنها نيز شروع به فحاشی كرد و او را دستگیر و آنشب در بازداشتگاه نگه داشتن متاسفانه آرزو همان شب نيز آرام نبود و چند نفر را در بازداشتگاه اذیت کرد . فردا صبح آرزو و تعدادی ديگر از مجرمان را روانه زندان شهر کردند تا بعد دادگاه برایشان حکم صادر کند او باز هم در ماشین آرامش نداشت و به مامورين بد و بيراه ميگفت و توهين ميكرد . آرزو را تحویل زندان دادند و مسئولین کلیه وسایل شخصيش را گرفتند و او را با لباس زندان تحویل سر شیفت دادند و او آرزو را برد به بند و خوابگاه و تختش را مشخص کرد ، آرزو روی تختش دراز کشیده و وافکارش به خانواده و دیگرجاها کشیده میشد اما آرامش نداشت . بالای سرش تخت نسیم قرار داشت وقتی نسیم چندبار بالا و پایین برای انجام كارهايش آمد و رفت کرد آرزو چون کلافه شده بود سر نسیم داد زد و نسیم که جواب داد آرزو مثل شیر زخم خورده پرید و موهای نسیم را محكم کشید و روی زمین پرت و شروع به زدنش کردند در همین موقع بقیه زنهای زندانی از تخت پایین امدند و همگی با هم آرزو را زدند و بهش گفتند جوجه فکلی میخواهی با اومدنت به اينجا گربه را دم در حجله بکشی اگر دیگر تکرار کنی با همه ما طرفی ، سرجایت میشینی و درست رفتار می‌کنی . آرزو تا دو روز نتوانست از جایش بلند شود تمام بدنش از کتکی كه خورده بود كبود شده و درد ميكرد .
آفاق آمد کنار آرزو گفت ببين رفیق تو خیلی عصبی هستی اگر اینجا بخوای اینجوری پیش برویی از زندانی گرفته تا زندانبان همه نابودت میکنند ، بیا با من دوست و هم خرج باش تا من آرامت کنم . شب که شد آفاق پیشنهاد مصرف مواد را داد ، آرزو مخالفت کرد آفاق گفت تا مدتی که به این محیط عادت کنی برای جلوگيری از رنجش مثل من مواد مصرف بكن بعد خودم همنطور كه مصرفشو يادت ميدم راه ترکش را هم یادت میدم نترس و ناراحت نباش ارزو هم چون مغرور بود و بدون نگرانی و فکر به عاقبت ، کارهايش را انجام میداد همون شب اول راحت پذیرفت و سیگار هم در کنارش میکشید. آفاق را بعلت فروش و مصرف مواد تو پارك گرفته بودند. فرشته دختر آرامی بود که بر اثر یک حماقت در خوابگاه گرفتار شده بود فرشته یا نقاش که دانشجو گرافیک و نقاشی بود روزی با دوستش درگیر میشود که بلافاصله با چاقوی آشپزخانه میزند تو شکم دوستش که تا مدتها در بیمارستان بوده بعد فوت کرده سه سال است كه زندانیه و الان هم منتظر قصاص است ، هرچه خانواده و وکیل از خانواده مقتول میخواهند که عفو نقاش را بگیرند خانواده مقتول راضی نميشوند ، فرشته دختر آرام و افسرده ائی شده و آزارش بکسی نمیرسد و از صبح تا شب فقط نقاشی میکند و از کرده خود پشیمان است او با کشیدن نقاشی مخارج خود را در می آورد بعضی ها عكس عزیزان خود را به او میدهند که با سیاه قلم بکشد . نقاش پدر ندارد و خانواده اش كه مشكل مالی دارند دیر به دیر به او سر میزنند. ماه بگم زن قلدر و نترس 50 ساله ائی است و هشت ساله زندانه و منتظر قصاص هست ، ماه بگم سه فرزند بزرگ داره ، یک دختر شوهر كرده و دو پسر زن گرفته ، ماه بگم همسر 55 ساله اش را بعلت زن بازی و هرزگی با زدن چكش به سرش تو خواب کشته و زیاد با این دخترهای جوجه فکلی زندانی ، همراه نیست و بیشتر زمان يا در حال استراحته و يا در حال بافتن ليف و كيسه و ژاكت و پليوره ، بافتنيهاشو دخترش ميبره بيرون ميفروشه و پولشو بهش ميده ، با همین كار سالهاست كه خرج خودشو كه در مياره هيچ يه مقدارشو هم به دخترش ميده ، ماه بگم به پسرهاش گفته خانه پدرشان را بفروشند و پول ديه رو بدهند به خانواده شوهرش تا رضایت بگیرند ، پدر شوهر و مادر شوهر و برادر شوهرها راضی هستند اما خواهر شوهر هایش اصرار دارند که ماه بگم را قصاص کنند و پسرها هم هيچ حركتی برا رفع مشكل نميكنند و ماه بگم همینطور بلاتکلیف مانده است . گاهی آفاق بهمراه آرزو چیزهایی از ماه بگم می‌دزدند و به اتاقهای دیگر برده و میفروشند ، اگر ماه بگم بفهمد تکه بزرگشان گوششان ميشه . زری وحشی معروف به زری هاره که تختش بالاست به علت نور چراغ يه سمت تختش را ملافه بسته او با کسی حرف نمی‌زنه زری هاره شوهرش كه تو تصادف فوت کرد دو تا بچه قد و نيمقد رو دستش موند و بر اثر نداری افتاد تو كار خلاف ، او با دو نفر زن ديگه كه يكيشون كليد سازی بلد بود به خانه های خالی مردم دستبرد ميزدن از بد روزگار در يكی از سرقتها صاحبخانه از گرد راه ميرسه و باهشون درگیر ميشه يكی از زنها اونو هل ميده و از تراس ميندازه پائين و صاحبخانه در دم کشته ميشه اونها هم فرار ميكنند اما همسايه ها زری را ميگيرن و تحويل كلانتری ميدن . زری ده ماه كه زندانيه و فقط با قرص اعصاب می‌خوابد و بجز موقع رفتن به کلاس اخلاق و خوردن غذا ، تمام روز و شب را خواب است . یکشب ندا تا دیر موقع لامپ را روشن گذاشته و خاموش نکرده بود، زری هاره با چنگال زده بود تو سر ندا بطوريكه تا سرش را چند بخیه نزدن خونش بند نيومد ، زری هاره حوصله هیچ کس را ندارد . مادر و بچه هایش كه به ملاقاتش می آیند دوست ندارد انها را ببیند و فقط گریه میکند و تا قرص بهش ندهی آرام نمیگیرد هیچ کس کاری به او ندارد ، منتظر دادگاه بعدی اش است ،.آرزو و آفاق برای رفع خماری از هرجا كه برسند و فرصت كنند از وسایل دیگران يه چيزی را میدزدند.
آفاق و آرزو برای نقاش نقشه بدی ریختند ، نقاش آزارش بکسی نمی‌رسید و فقط نقاشی میکرد ، افاق زبیایی خاصی داشت و بخاطر همین زیبایی پسرها او را گول زده بودند و بعداز نابودیش او را به مواد الوده کرده و بعنوان مواد فروش و معتاد دستگیر شده بود اگر در این راه کشیده نمی شد میتوانست با این زبیایی بهترین زندگی را داشته باشد اما حالا در زندان با هرکس دوست میشد او را مثل خودش برای بدست آوردن پول و مواد آلوده میکرد
انروز فکر پلید خود را به آرزو گفت که نقاش پول زیاد دارد با همدستی او را یک شب خفه کنیم وپولهایش را برداریم بعضی روزها ارزو و آفاق خمار بودند و به هر دری میزدن نمیتوانستن خود را بسازند و مجبور می شدند ظروف یا لباس دیگران را بشورند تا پولی بدست اوردند بوفه زندان هم دیگر به ارزو وافاق چیزی نمی‌داد چون بدهی بالا رفته بود انها پولی در بساط نداشتند افاق گفت نقاش تابلوهای زیادی کشیده و فروخته جای پول‌هایش را هم نمی‌دانیم پس باید گلویش را بگیریم و جای پولها را پیدا کنیم ، ارزو کله شق وبیچاره بود فورا قبول کرد شب جمعه که همه تا دیر وقت بیدارند اما شنبه زودتر می‌خوابیدند به ارزو گفت شب شنبه تا دیر وقت نقاشی میکشد از خستگی خوابش میگیرد خوابش هم سنگینه ارزو هم قبول کرد شب جمعه را با خنده و گفتگو و پاسور بازی و دوخت دوز لباسهای خودشان گذراندند شب شنبه بعضی ها که کلاس می‌رفتند زود خوابیدند افاق هم یک طنابی پیدا کرده بود که دست و پای نقاش را ببندند تا دست پا نزند و کسی بیدار نشود.
شب شنبه نقاش تا دیر وقت با نگاه به عکسهایی که بهش داده بودند چهره با قلم سیاه میکشید ارزو وافاق هم خود را به خواب زده بودند نقاش هم رفت بخوابد کلیه چراغهای خاموش شدند افاق به ارزو بعد از نیم ساعت اشاره کرد ارزو بلند شد رفت بلافاصله بالشت از زیر سر نقاش را کشیدند و گذاشتند روی صورتش وارزو رویش نشست افاق هم پاهایش را بسته گفت بگو جای پولت کجاست و الا خفه ات میکنیم بیچاره جایش را گفت اما انها تاخفه اش نکردند ولش نکردند و همان شب پولها را برداشتند و ارام رفتند سرجایشان خوابیدند
فردا همگی بیدار شدند اما روی نقاش ملافه کشیده شده بود . تا ده صبح کسی هیچی نگفت بعد یکی نقاش را صدا کرد و متوجه شدند که جواب نمی‌دهد ندا رفت رویش را پس کرد
و دید سیاه شده . سرشیفت راخبر کردند او با چند نفر امدند ونقاش را بردند درمانگاه
وقتی معاینه اش کردند دکتر گفت چند ساعت پیش خفه شده و کسی او را خفه کرده تحقیقات انجام گرفت ندا گفت من دیشب چیزهای دیدم اما به شرط اینکه من را از این بند ببرید میگویم ومسئولین قبول کردند و گفت که افاق وارزو نقاش را کشتند اگر من در بند انها بمانم چون موضوع را به شما گفتم من هم را میکشند وامدند وسایل افاق وارزو را گشتند و پولها را دیدند . زری هار هم گفت که دیشب انها را از لای ملافه دیده که داشتن نقاش را خفه میکردند اما چون قرص اعصاب خورده بوده حال تکان خوردن نداشته است تمام گزارشات ندا و زری هار نوشته و تحویل مسولین داده شده . جسد نقاش بیچاره را به خانواده اش دادند و در اداره آگاهی آرزو و آفاق اعتراف کردن و قتل فرشته را به گردن گرفتند.
وقتی ثابت شد که قتل کار افاق وارزو بوده هر دو را جداگانه در سلول انفرادی گذاشتند و بعد از یکروز چون هر دو معتاد بودند و بدن درد داشتند فریاد می‌زدند اما کسی محل نمی‌گذاشت چون با بی فکری این کار را کرده بودند الان می‌دانستند زندان انفرادی یعنی چه .تو بند ازاد بودن و وقت هوا خوردی داشتند اما در سلول انفرادی خبری نبود و هر روز داد وجیغ میزدن اما کسی توجه نمی‌کرد فقط هر دو را میبردند دادگاه دوباره می انداختن تو انفرادی خانواده نقاش هم که فهمیدند اینها دختر بیچاره انها را کشته اند شکایت کردند ودادگاه طی تحقیقاتی که از ارزو کرد گفت این پیشنهاد افاق بود و من را دخالت داد و همدست خود کرد تا فرشته را بکشیم ، دادگاه رای خود را اعلام کرد و افاق حکم اعدام و ارزو به سی سال حبس محکوم شدند ، افاق وقتی فهمید دیوانه شد چون جرم قبلیش یکسال بخاطره معتادی بود که چند ماه بیشتر از آن نمانده بود و ارزو هم بخاطر شکستن دندان و پرداختن نکردن جریمه نقدی شش ماه زندانی داشت اما حالا سی سال برایش بریده بودند ، خیلی ناراحت شدند و افکار پریشانی داشتند ، بعداز چندماه که افاق در انفرادی بود بیمار شد و مجبور بودند اورا به بیمارستان منتقل کنند مواد هم نکشیده بود و روزبه روز بیماریش بیشتر شد و تا یکسال نشد که فوت کرد ، ارزو را هم بعد از مدتی بردن در بند اثر مواد از بدنش خارج شده بود وقتی هم فهمید که افاق فوت کرده ترسش بیشتر شد، بلافاصله ثبت نام کرد در کلاس اخلاق ومرتب می‌رفت پدرش هم فوت کرد ارام ارام کلاس قران وخیاطی را بطور جدی شروع کرد در دورنش انقلابی رخ داده بود و خیلی با معرفت وبا ادب شده بود پنج سال که کشید بخاطر اخلاق وتلاوت قران و توبه کردن از رفتار بدش درخواست عفو برایش کردند و عفو شاملش شد و مدت زندانش را کم کردند و دیگر ان دختر شرور و دزد و درغگو نبود او سرگروه بند خودشان شده بود و خیلی مهربان وبا ادب و دلسوز هم اتاقی هایش شده بود ، ندا که بخاطر همدستی با دزدان یکسال داشت ازاد شد و رفت سر زندگی اش.
ماه بگم هم خانه خود را فروخت و پول دیه شوهرش را داد به خانواده اش و ازاد شد
زری هار را اعدام کردند غیر قابل تحمل شده بود همه را میزد به جای این‌ها افراد جدیدی امده بودن تعجب میکردند که ارزو با این رفتار خوب وحجاب وشرکت در تمام کلاسها چرا باید زندانی باشد بلاخره ارزو در سن سی یک سالگی که بهترین دوران جوانی خود را در زندان سپری کرده بود آزاد شد او یازده سال زندانی کشید و به دوستانش قول داده بود که در بیرون از زندان کلاس خیاطی و قران حرفه ای برگزار کند وقتی که مرخص شد همگی برایش گریه میکردند که بهترین زندانی این زندان رفت اما مادرش داغان شده بود ولی تعجب میکرد که چقدر ارزو خوب و فهمیده شده است .
فاطمه امیری کهنوج
 
{داستان کوتاه- هاپو}

{داستان کوتاه- هاپو}

هاپو
سگ گرسنه در کنار ظرف زباله بدنبال پیدا کردن تکه استخوانی بود که دو پسر از مدرسه برمی‌گشتند تا او را دیدند به فکر پیدا کردن سنگ افتادند ،
يكی از پسرها به سرعت خود افزود و سنگش را با شدت تمام به سوی سگ پرت کرد ، سنگ رو کمر سگ خورد و ردی از خون از خود برجای گذاشت ،حیوان بی زبان از درد زوزه ئی کشید و شروع به دویدن کرد تا دور شده و از تیر رس پسرها در امان بماند .
پیش خود فکر میکرد که بخاطر یک تکه استخوان بدرد نخور که پیدا هم نکردم کمرم را چنان زخمی کردند که نمیتوانم درست بدوم .
دو کوچه آنطرف تر ، کنار سایه دیوار یک کوچه بن بست دراز کشید و چرت میزد ، ناگهان تعدادی از پسرها که از بازی فوتبال بر میگشتند تا او را دیدند فورا به دنبال قوطی و سنگ و هر چیزی که میشد پرت کرد رفتند و اشیاء را بسمتش پرتاب کردند . یک تکه بطری نوشابه شکسته ،محکم به پیشانیش خورد و پلک بالای چشم چپش را جر داد و پر از خون کرد . سگ از پیش انها گریخت و در یک نگاه متوجه شد که این پسرهای شهری از آزار دادن سگ بشدت لذت میبرند و این رفتار درسی است که کودکان از بزرگترانشان هنگامیکه به او هاپو میگفتند گرفته اند و غصه اش گرفت از روستایی که آنجا بر اثر بی آبی متروک شده بود و او را روانه شهر کرده بود . لنگان و پارس کنان رفت تا خودش را به زیر سایه درختی در حاشیه خلوت شهر برساند و آنجا را برای درد کشیدن خود انتخاب کند .
سگ گرسنه و دردمند تازه به خواب رفته بود که دو جوان سیگار بدست آرام به طرف درخت آمدند و لگد یکی از آنها محکم به شکمش خورد و قهقهه شوق خود را از شکاری که فراری داده بودند را سر دادند . هراسان و سراسیمه ازخواب بیدار شد و دوباره شروع به دویدن کرد یک چشمش فقط میدید و از جاده کمربندی در حالیکه یک راننده کامیون دستش را روی بوق گذاشته بود و میخواست او را عمداً زیر کند ، گذشت و رو به بیابان رفت . در فکرش بود اگر در بیابان غذا گیر نمی آید ، از دست انسانها که در امان است.
در کنار نخاله های ساختمانی گودالی که کمی سایه داشت پیدا کرد و در آن دراز کشید ، ضعف و درد و گرسنگی داشت . دو روز در گودال بود و روز سوم صدای زوزه اش به گوش میرسید که درحال جان کندن بود . سگ با زوزه اش میگفت : ای انسانهای شهری اگر محبتم نمی کنید ، لاقل مرا نزنید و ارام ارام جانش تمام شد و با بوی تعفنی که از او متصاعد میشد کسی دیگر حاضر نبود او را لگد بزند و پوست و استخوانش برای همیشه اسوده در آن گودال ماند .
فاطمه امیری کهنوج
 
{داستان کوتاه- پمپ ساز}

{داستان کوتاه- پمپ ساز}

پمپ ساز
آن مادر این چنین تعریف کرد : سالهای پیش دو دختر بزرگم همراه با پسر و شوهرم ، در مغازه وسایل تلمبه و پمپ که در اصفهان داشتیم کار میکردند . یکروز یک مشتری خوب از جنوب برای چاههای آب مزرعه اش چند پمپ خرید،و از شوهرم نیز دعوت کرد که به خانه اش برود و مهمانشان شود و خواست که خودش بیاید روستا و پمپها را برایش وصل کند.
شوهرم رفت روستا و کار او را انجام داد و متوجه شد که آن روستای بزرگ به وجود یک مغازه وسایل تلمبه دارد و فروش تلمبه و نصب آن مشتری زیاد دارد.
مغازه اصفهان را تحویل دو دختر و شاگردش داد و با پسرم رفتند به روستا . آنجا یک مغازه زد و پسرم فروشنده آن شد و خودش در آن روستا و روستاهای اطراف پمپهائی که میفروختند نصب میکرد و لوازم برای پمپ سر چاهها میبرد و کار تعمیر را نیز انجام میداد،در روستا خانه کوچکی گرفت و هرچه وسایل دست دوم در خانه اصفهان بود ،برداشت و برد تا خودش و پسرم از آنها استفاده کنند .
بین وسایلی که برده بود یکدستگاه لباس شویی بود كه اتصال برقی داشت. من این موضوع را گفتم ، و شوهرم که فردی فنی بود گفت نگران نباش خودم با احتیاط لباسهایمان را با آن میشورم.
تا بیش از یکسال خوب گذشت و آنها مرتب ماهی چند روز به ما سر میزدند و کارشان در روستا خوب گل کرده بود. تا اینکه یک شب شوهرم از کار نصب پمپ میاید و میرود حمام میکند و بعد روی تختش دراز میکشد که تلویزیون نگاه کند که بر اثر خستگی خوابش میبرد. پسرم نيز که بخاطر گرما در مغازه عرق كرده بود ، بلافاصله با آمدن به منزل ، میرود حمام .
لباس شویی توی حمام بود و کار شستن لباسها همیشه با پدر بود ، اما آنروز نمیدانم چه شد که پسرم لباس های خودش را می اندازد توی لباس شویی و دو شاخه دستگاه را به پریز میزند .لباس شویی چون اشکال برقی داشته پدر فقط زمانی که قرار بود کسی حمام نکند آنرا روشن میکرد ، با زدن دوشاخه ماشین لباسشوئی ،برق توِی آب دوش به جریان می افتد و پسرم را تکان میدهد ،پسرم دستش را میزند به دکمه های لباس شویی که خاموشش کند نتوانست و بدتر تکان میخورد . تلاش میکند چفت در آهنی حمام را باز کند که آنجا هم برق تکانش میدهد ، پسر بیچاره ام به هرچه دست میزده برق داشته و برق به پسرم امان نداده و بعد از چندین تکان محکم نقش زمین شده بود و از دوش همچنان آب روی او میریخت . پدر که چرتی زده بود تا بیدار شد متوجه شد که هنور دوش آب باز است و پسرش از حمام بیرون نیامده ، هرچه صدایش کرد ، جوابی نشنید . رفت که در حمام را بازکند ، دستش که خورد به در ، برق او را گرفت .
در حالیکه به حیاط میدوید که فیوز برق را قطع کند ، داد و فریاد کرد و از همسایگان کمک خواست .
چند نفر به کمکش آمدند و با چوب و لگد در آهنی حمام را باز کردند.
خدایا پسر جوان و رعنایش در هم و دراز کش افتاده و مرده بود .
گفت : من که گفته بودم لباس شویی خراب است. چرا روشنش کردی . خدایا جواب مادر و خواهرانش را چه بدهم. میخواستم پول جمع کنم تا دامادش کنم و گریه امانش نمیداد .
جنازه جوان ناکام را همسایگان کمک بردند بیمارستان شهرستان نزدیک ، چون به پدر داغدار مظنون شده بودند ، پدر را سین جین کردند و سه روز بعد تعدادی از اهالی روستا همراه با پدر، پسر را که تحویل گرفته بودند ، بردند اصفهان .
بعد از این داغ که به دلمان گذاشته شد ، دیگر شوهرم به آن روستا هرگز نرفت و مغازه و خانه و وسایلش و همه چیز را آنجا رها کرد . اینکه اینجا میبینی پسرم است که برای همیشه خوابیده است .
فاطمه اميری كهنوج
 
{ داستان کوتاه- قسمت}

{ داستان کوتاه- قسمت}

قسمت
سپيده همکارمان تو زنگ تفريح درباره قسمت برای ما این چنین تعریف کرد :
ما پنج ‌نفر همشهری به يه مركز روستا برای تدريس رفته بودیم ، با هم غذا می‌خوردیم و ميگفتيم و ميخنديديم و درخوابگاه مشتركی کنار هم مانند پنج خواهر ميخوابيديم .
روزی مادر ساغر به او گفت : ساغر جان ، امیر آمده خواستگاری ات من و پدرت راضی هستیم نظر خودت را بگو ، ساغر کمی فکر کرد ، ديد امیر پسر قشنگ و شیک پوشیه و تو شركت هم كار ميكنه چون خانواده اش راضی بودند او هم بله را به مادرش گفت .
چند روز بعد ، وقتی ساغر در خوابگاه موضوع خواستگاری امير را به دوستان ديگرش گفت برايش هورا و جيغ و دست زده و در خوشحاليش شريك شديم .
ساغر نسبت به ما كه دخترهایی با زيبائی معمولی بوديم كمی قشنگنتر بود.
آن شب ساغر ، هيجانزده تا نزديك صبح با من درباره آينده اش و چگونگی زندگی با امیر حرف زد .
نيمه شعبان كه شد، ساغر ما را برای جشن عقدكنانش دعوت كرد و با اصرار خواست كه روز عقد حتماً بطور يكجا حضور داشته باشيم .
آنروز ، ساغر مثل ملکه زيبا شده بود و دست در دست همسرش وارد اتاق جشن شدند همگی و ما چهار نفر هورا و كل زديم و با خوشحالی برای رسيدن به آرزويش بهمراهی موزيك دست ميزديم .
موقع گرفتن عكس يادگاری ، چهار نفری رفتيم پشت سر صندلی عروس و داماد .
بر حسب اتفاق من پشت سر همسر ساغر ايستاده و عكس انداختيم.
چند روز بعد ساغر نيز بهمراه ما دخترها برای تدريس به روستا آمد .
تا شش ماه اول، رابطه بين ساغر و امير خوب بود اما كم كم بينشان جر و بحث پيش آمد.
ساغر با من چون صميمی تر از دخترهای ديگه بود درد دل میکرد و الان دیگر فقط به جدائی فكر ميكرد . چندی بعد عاقبت ، عقد ساغر و امير بدون ازدواج بهم خورد .
از همكارمان سپيده پرسيديم عاقبت ساغر ، چی شد ؟
با خنده پاسخ داد بهتره بپرسيد عاقبت من ، چی شد ! ؟
بعد از سه سال خواهر امیر كه با من قبلاً همكلاس و دوست بود، به من پیشنهاد خواستگاری امير را میدهد .
پس از قبول كردن امير توسط خانواده ام ، من و امير همدیگر را بصورت حضوری می‌بینيم و حرفهايمان را ميزنيم و امير و خانواده اش برای خواستگاری آمدند و یکماه بعد ازدواج كرديم .
سالها از آن موضوع گذشته است ، گاهی از همسرم ميپرسم ؛ آنموقع كه من پشت سر تو و ساغر برای گرفتن عكس ايستاده بودم ، اگر بهت ميگفتن ، آيا ميدانی كه قسمت تو آن خانمی است كه پشت سرت هست نه كسی كه لباس عروس پوشيده و بغل دستته و بعقدت در آمده ، آيا باور ميكردی . !!
و جواب همسرم اين است : کسی از قسمت خودش خبر ندارد . خداوند در را به تخته جور ميكند ، قسمت من تو بودی چون اينك ميفهمم ؛ آرزوی واقعی و آرامشی هستی كه خدا برای من تو را آفريده و اما ساغر آرزوی رويايی من بود .
صحبت عقد من كه بگوش ساغر رسید، دیگر ترجيح داديم كه همديگر را نبينيم .
فاطمه امیری کهنوج
 
آخرین ویرایش:
{ داستان کوتاه- گلدان عتیقه}

{ داستان کوتاه- گلدان عتیقه}

گلدان عتيقه
داشتم آشپزی ميكردم ، از رادیو محلی شنیدم كه گفت ، هر کس گلدان عتیقه و قديمی دارد فردا به این آدرس بیاورد و بجایش یک گلدان طرح جدید ببرد و در ضمن به بهترین گلدان قديمی كه از طرف داوران مشخص شد جایزه نفیسی ميدهند و گلدان عتيقه در موزه نگه داری میشود.
گلدانی چينی داشتم كه از خانه مادرم آورده و با چند شاخه گل، کنار تلویزیون گذاشته بودم و قدمتش بيش از ۴۰ سال بود چند شاخه گل را بیرون اوردم و گلدان را خوب شسته و برقش انداخته و گوشه ای گذاشتمش .
شب كه خوابیدم در خواب دیدم که گلدانم ، برنده جایزه نفیس شده و من با گلدان و با داورها عکس میگرفتم.
صبح خوشحال بیدار شدم .گلدان را در یک کیف دستی بزرگ روی صندلی عقب ماشين به ارامی گذاشتم و دورش را با اشياء ديگر محکم کردم و حرکت کردم بسوی آدرس داده شده . ترافیک زیاد بود . حدود ساعت نه به آن محل رسیدم ماشین را پارک و به آرامی و با احتياط گلدان را در آورده و آنرا بغل کردم . وارد حياط ساختمان كه شدم ، یک صف عریض و طویلی بود من اخر صف ایستادم .
همگی تو صف از گلدان خودشان تعریف میکردند وقدمتش که چند ساله است را به رخ هم میکشیدند و صف همینطور جلو میرفت .من هم گلدان به بغل حرکت میکردم رو به جلو .
درب یک سالن چندین آقا ایستاده بودند و گلدانها را كه میگرفتند به آن اتيكت شماره دار ميزدن و قدمت گلدان را می پرسیدن و ادرس و تلفن صاحب آنرا هم روِی اتيكت مينوشتن، چون بعدا قرار بود برای جایزه نفیس زنگ بزنند و اشخاص را راهنمایی میکردند که بروند انتهای سالن گلدان طرح جدید خود را بگیرند.
هرکس توی دلش میگفت ؛ گلدان من جایزه نفیس رو میگیره ،من هم همینطور تا بالاخره خانم جلویی گلدانش را داد و ادرس و تلفن هم ازش گرفتند
من هم گلدانم را از زير بغل در آورده و در حال تحویل بودم که آن خانم تندی برگشت و با تنه اش محکم زد به گلدان من.
گلدان رویاهای من ، خورد زمين و صد تکه شد . دهانم باز ماند. !!!
اون خانم بدون اینکه نگاه کند بسرعت رفت ته سالن كه گلدان طرح جدیدش را بگیرد.
مسئول تحویل گلدانها به من گفت خانم لطفاً راه را باز كنيد و بروید کنار تا شخص بعدی بیاید .
من که رویایهایم به زمین خورده ‌و شکسته شده بود بطرف در خروجی و بسمت ماشین رفتم .
یادم امد بچه هایم بزودی از مدرسه می آیند و نهار ندارند.
از يه سوپری ،کالباس و مواد لازم را گرفته و رفتم خانه .
پیش خودم فکر میکردم :
که همه رویاها به حقیقت نمی پیوندند و حتما حکمتی در کار است .
فاطمه امیری کهنوج
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اخر داستان وقتی داستان تموم شد مثل این بود ک وسط اتوبان با سرعت بسیار بالا ترمز دستی رو بکشی
غیر منتظره داستان تموم شد
اول داستانم یکی دو جا فعل ها باهم همخونی نداشتند
ولی طرح داستان خوب بود ‌.میتونست بسیار جذاب شروع شه و تموم شه
مثل مسیر داستان میتونست ب تبادل ارتباط بین خانم و اقا سوق پیدا کنه
یا جهت دهی های دیگ
 
اخر داستان وقتی داستان تموم شد مثل این بود ک وسط اتوبان با سرعت بسیار بالا ترمز دستی رو بکشی
غیر منتظره داستان تموم شد
اول داستانم یکی دو جا فعل ها باهم همخونی نداشتند
ولی طرح داستان خوب بود ‌.میتونست بسیار جذاب شروع شه و تموم شه
مثل مسیر داستان میتونست ب تبادل ارتباط بین خانم و اقا سوق پیدا کنه
یا جهت دهی های دیگ
سلام.
در واقع بیشتر مطالب خانم امیری داستان نیستند و اتفاقات واقعی هستند.
 
{ داستان کوتاه- سزای نیکی آخر شد بدی}

{ داستان کوتاه- سزای نیکی آخر شد بدی}

سزای نيكی آخر شد بدی
نازی و شکوفه دو همکلاسی دبیرستانی و دوست بودند كه در ماهشهر زندگی میکردند .
نازی به اتفاق خانواده اش بمناسبت انتقال کار پدرش برای همیشه از ماهشهر رفت تهران .
آنها مرتب در تماس تلفنی با هم بود. شکوفه روزی به نازی گفت دلم برای دیدنت خيلی تنگ شده .
نازی گفت : اگر خانواده ات اجازه میدهند و حالا که تابستان است دو هفته بیا تهران پبش من .
شکوفه به مادرش گفت كه نازی از من دعوت کرده بروم پیشش .
مادر شکوفه هم زنگ زد به مادر نازی و گفت که نازی به شکوفه ميگه من تنهایم و از او دعوت کرده که برا دو هفته بیاید خانه شما.
مادر نازی گفت : از این بهتر نمیشه هر وقت که آمد ، خوش آمد ؛ ما اینجا در خدمتشیم.
این صحبت را مادر شکوفه به پدرش نیز گفت .
پدر برای جمعه بعد بلیط هواپیما برای شکوفه گرفت. مادر شکوفه تاریخ و ساعت پرواز او را به آنها اعلام کرد و خواهش کرد که نیم ساعت قبل از رسیدن شکوفه در فرودگاه باشند.
روز جمعه موعود , نازی بهمراه خواهر و مادرش برای استقبال از شکوفه با ماشینشان بسوی فرودگاه حرکت کردند.
دو مادر آنروز مدام در ارتباط بودند تا اینکه شکوفه بلاخره به نازی رسید . دو دوست بهمراه خواهر بزرگ نازی تقریباً هر روز به پارکها و تفریگاهها و سينماها و رستورانها برای شام خوردن میرفتند و شکوفه هر شب پای تلفن از تفریحات و بزرگی و زیبایی تهران برای مادرش حرف میزد و میگفت خیلی بهش خوش میگذرد . نازی برای شکوفه چند دست لباس زیبا خرید و هدیه داد.
آن شب نازی درباره روستا و باغ قشنگ بیرون از شهر برای شکوفه تعریف کرد و شکوفه گفت : پس حالا که دو روز دیگر مانده به برگشت من ، از مادرت خواهش بکن که فردا ظهر را برویم باغ روستا .
همان شب نازی به مادرش گفت . مادر برای فردا نهار آماده کرد و صبح روز بعد مادر با دخترها حرکت کردند بسوی روستا .
نهار را در باغ خوردند و با وسایل بازی که بهمراه آورده بودند کلی تفریح کردند.
عصر همگی به سمت خانه براه افتادند . مادر راننده بود و خواهر بزرگ نازی جلو پیش مادر و دو دوست نیز عقب ماشین کمربند نبسته نشسته بودند .
با رسیدن به نزدیکی پلی که باریک بود و دو طرفش نیز نرده نداشت. ناگهان چرخ طرف شاگرد به یک میله گرد آهنی بیرون زده شده از سیمان روی پل برخورد کرد و لاستیک ترکید و کنترل ماشین از دست مادر خارج شد و ماشین به گودال پايين پل افتاد و واژگون گردید . دست نازی شکست و مادر و خواهر نازی زخمهای سطحی زیادی برداشتند و سر شکوفه زیر بدنه ماشین رفت و درجا ، جان به جان آفرین تسلیم کرد. !! با تماس روستائیان آمبولانسهای اورژانس آمدند و زخمی ها و مرده را به بیمارستان رساندند.
در بیمارستان پدر و مادر شکوفه را خواستند. خانواده نازی درد خودشان را از یاد بردند. و بفکر این بودند که چگونه به خانواده شکوفه مرگ دخترشان را بگویند.
بالاخره پدر نازی زنگ زد و موضوع را به پدر شکوفه گفت.
خانواده سریع خود را رساندند تهران .
در مراسم عزاداری در ماهشهر همه دوستان دبیرستانی شکوفه بودند . دختر نوجوان با گریه های مادر و برادر و اندوه پدر بخاک سپرده شد .
چند ماه بعد با تحریک عمو و دایی و بستگان شکوفه، آنها از مادر نازی شکایت کردند و مادر نازی بازداشت شد. پدر نازی با گذاشتن وثیقه او را آزاد کرد.
مادر نازی همچنان به دادگاه میرفت. و به قاضی میگفت: شكوفه با رضایت خانواده خودش پيش ما آمد و قاضی میگفت :
چرا شما مسئولیت او را قبول کردید؟
و خانواده شکوفه دائم ميگفتند:چرا فقط شکوفه در این حادثه مرد! شاید عمدی در کار بوده .
قاضی کروکی و سوالات و گزارش از اورژانس و دکتر و بيمارستان را خواست .
پدر نازی وقتی دید نمیتواند خانواده شکوفه را قانع کند بناچار وکیل گرفت .
وکیل کلیه مکالمات شکوفه و رضایت شکوفه از خانواده نازی و کروکی و عکس از لاستیک تركيده و نظريه كارشناس و عکس از جاهای تفریحی شکوفه با نازی
تهيه كرد تا توانست قاضی دادگاه را قانع کند که مادر نازی زندان نرود و فقط دیه بدهد . مادر نازی رانندگی میکرد اما گواهينامه نداشت . پدر نازی مجبور شد که خانه خود را بفروشد و پول دیه را تهیه کند و بروند مستاجری.
مادر نازی به ما میگفت : دیدی سزای نیکی آخر شد بدی
فاطمه امیری کهنوج
 
آخرین ویرایش:
{ داستان کوتاه- همسایه چپی}

{ داستان کوتاه- همسایه چپی}

همسايه چپی
سال 1355بود دو همسایه کنار هم در اتاقهای يك حياط با دیگر همسایگان زندگی میکردند.
آنها تقریباً هر روز به همدیگر سری میزدند و احوالی از هم میگرفتند.
سه روز بود که همسایه سمت چپی بعلت مشغله به مادر سحر که با هم دوست بودند،سر نزده بود.
همسایه سمت چپی با خود گفت : ببینم ‌چرا مادر سحر تو حیاط پیدایش نیست ؟
وقتی در رو باز کرد و رفت تو اتاقشون ، دید که مادر سحر دراز کشیده و پسر یکساله اش زیر سینه اش شیر میخورد . البته شیری برای خوردن نبود. سحر و خواهرش هم رو جل و پلاسشون دراز کشیده و ناله میکردن.
تا احوال مادر سحر را پرسید ؟ مادر سحر زد زیر گریه، و گفت که من از شما و همسایه سمت راستی ام پول قرض کرده ام ،و الان شش ماه بیشتر است که شوهرم رفته جزیره خارگ که کار کنه و خبری ازش نیست و خرجی ما هم تمام شده و من سه روزه که آبگرم را نمک و روغن میزدم و نون میریختم توش و به بچه ها تلیت میدادم .
حالا امروز هم نان نداریم که این کار را برای بچه ها انجام بدم . به دخترها گفتم چون كه ضعف دارید از خانه بیرون نرید و از گرسنگی دراز کشیدن و حالا دارند ناله میکنند.
زمان قدیم برای همه تلفن نبود و مردی که میرفت کویت یا جزیره خارگ برای کار ؛ دیگر شش ماه تا یکسال از خانواده اش خبر دار نمی شد.
همسایه سمت چپی تا اینها را شنید فوراً رفت نان و غذا برایشان آورد.
اگر همسایه نمی آمد ممکن بود یکی از بچه ها تلف میشد .
همسايه هم همسايه های قديم .
بعد از چند روز پدر سحر آمد با چمدانهای پر از پول و خوراکی و اثاث
مادر سحر پول های قرضی همسایگان را پس داد و داستان را به شوهرش گفت و شوهرش تشکر زیاد از همسایه ها خصوصاً همسایه چپی کرد.
خدا را شکر الان سحر پرستاره و شوهرش شرکتیه و دختر ديگر معلمه و پسرشون تو یه پتروشیمی کار میکنه و مادر در کنار بچه ها خوشبخته و البته پدرشون به رحمت خدا رفته .
فاطمه امیری کهنوج
 
داستان کوتاه- تی یان

داستان کوتاه- تی یان

[FONT=&quot]برادرم که جنگلبان بود برای دخترکوچکش چنین تعریف کرد:
[/FONT]​
[FONT=&quot]صبح که رسیدم میمون ماده در حال زایمان بود و میمون نر هم درکنارش بود .تا نزدیکی ظهر میمون با درد شدید و تقلای زیاد بالاخره زایمان کرد .و یک میمون ماده کوچولو و زیبا بدنیا آورد که اسمش گذاشته شد تی یان !
[/FONT]​
[FONT=&quot]پدر ومادر از تی یان خیلی خوب مراقبت میکردند .تی یان در قلمرو پدرش و نزدیک خانه شان ورجه وررجه میکرد.
[/FONT]​
[FONT=&quot]روزی مادرش به میمون پدر گفت: تی یان یکساله شده باید آموزش پریدن ،جهیدن و پیدا کردن خوراک ودفاع از خود را یاد بگیرد ،تا چند سال دیگر برود دنبال زندگیش ..
[/FONT]​
[FONT=&quot]پدر از فردای انروز به تی یان تعلیم میداد که چگونه دستهای خود را به درختان قلاب کند،وپاهای خود را مانند طناب به درخت بعدی ببند واز رو درختان بپرد ویا بجهد. پدر آموزش فرار از دشمن را به او آموخت که زمانی که شیری یا ببری آمد بتوان بگریزد و چطور غذا در جنگل پیدا کند و خود را بالای درختان برای در امان ماندن برساند و زیاد تنها نماند تی یان همه درسهای پدر را خوب یاد گرفت.
[/FONT]​
[FONT=&quot]تی یان دیگر سه ساله شده بود و بعضی وقتها به جنگل کناری که قلمرو آنها نبود میرفت و با همسنی های خود بازی میکرد.
[/FONT]​
[FONT=&quot]یکشب که به خانه رسید به پدرش گفت پدرجان فردا سریان بهمراه دوستانش می آیند دنبالم و من با او میخواهم زندگی جدیدی را شروع کنم ،مدتی است که سریان را میشناسم پدر سری تکان داد،آنشب تی یان در خواب میدید که با سریان دنبال هم در بیشه زارها میدوند.
[/FONT]​
[FONT=&quot]پدرش موضوع رفتن تی یان را به مادرش گفت ،مادرش کمی دلتنگ شد،پدر گفت :ما هم علایق هایی داشتیم وبا آنها زندگی کردیم وحالا تی یان علایقی دارد که باید برود و درکنار انها زندگی خود را شروع کند و شما فقط .. انها شادی و سلامتی بخواه ...
[/FONT]​
[FONT=&quot]عصر سریان به همراه دوستانش بدنبال تی یان آمدند و همگی کمی در جنگل محوطه تی یان بازی و شادی کردند و در آخر پدر ومادر تی یان آنها را تا جنگل کناری بدرقه کردند و برای خوشحالی آنها کف زدند و صدا درآوردند.
[/FONT]​
[FONT=&quot]تی یان وسریان در جنگلی کمی دور تر از محل زندگی قبلیشان زندگی شیرین خود را با پریدن روی درختان وپیدا کردن غذا و گرفتن حشرات بزرگ آغاز کردند .
[/FONT]​
[FONT=&quot]در روزهای غیر ابری هر دو با دوستانشان و برای لذت بردن از زندگی خود با پیدا کردن شپشها ، کیف نور خورشید را هم می بردند.
[/FONT]​
[FONT=&quot]مدتی بود که تی یان سنگین شده بود و کمتر ورجه ورجه میکرد و بالای درختان استراحت میکرد او حالا باردار بود. و سریان بیشتر مواظبش بود،
[/FONT]​
[FONT=&quot]روزی که با هم در جنگل میگشتند ناگهان صدای غرش شیری را شنیدند که بطرف انها میامد که سریان به تی یان گفت: بپر بالای درخت ،تی یان چون باردار بود وقتی پرید چون سنگین بود دوباره بطرف زمین پرت شد که صدا سریان بلند شد که دست من را قلاب کن تا بکشمت بالا ...و شیر در نزدیکی تی یان رسیده بود. و تی یان فقط میلرزید ویک لحظه احساس کرد که دیگر یک لقمه چرب شیر شده ..که سریان دست او را کشید وگفت :تا جایی که امکان دارد برو بالای درخت و من هم دنبالت می آیم .شیر که آنها را از دست داده بود با نعره ای از انجا دورشد.
[/FONT]​
[FONT=&quot]قلب تی یان فقط تندتند میزد و بدنش میلرزید بخاطر همین تا چند روز بالای درخت از وحشت درست خوابش نمی برد و به سریان گفت :بچه ضربه نخورده باشد.
[/FONT]​
[FONT=&quot]بعد از چندی تی یان زایمان کرد وقتی نوزاد بدنیا آمد تی یان احساس کرد که مقداری مو بدنیا آورده وسریان و تی یان دنبال نوزاد میمونشان میگشتند که از وسط موها دست وپای نوزاد را دیدند. وخوشحال شدند چون خیلی مومویی بود .نوزاد نر بود و اسمش را گذاشتند مویان..
[/FONT]​
[FONT=&quot]پدر ومادر به خوبی از مویان نگه داری میکردند . آنها در هشت ماهگی متوجه شدند که پاهای مویان زیاد حرکت ندارد و درشکمش جمع میشود. تی یان خیلی ناراحت شد و گفت:این همان ضربه ای بوده که زمانیکه شیر دنبالم کرد ومن از بالای درخت افتادم به زمین و حالا پای مویان اذیت شده .سریان گفت نگران مباش من تعلیمش میدهم پاهایش را به حرکت می اندازم.
[/FONT]​
[FONT=&quot]از فردای انروز سریان به آموزش مویان و آویزان کردن پاهایش پرداخت وشبها هم ماساژش میداد و مرتب در اب پاهای مویان را شست شو میداد و او بهبود یافت ،پریدن و فرار از دشمن هم را به مویان آموخت.ارام ارام که سن مویان بیشتر میشد پاهایش قوی تر و بهتر از روزهای قبل می شد ،پدر هم هروز تعلیم دراز کردن پا را به او یاد آوری میکرد.
[/FONT]​
[FONT=&quot]حالا دیگر مویان هم قوی ونیرومند شده بود ودر محوطه خودش حکمرانی میکرد و هر دشمنی که می آمد همگی به دشمن هجوم میاوردند و دشمن را فراری میدادند .در یک شب با شکوهی با فرمه جشن شادی گرفتند ..و فرمه در کنار مویان زندگی خود را شروع کرد ،تی یان و سریان هم در نزدیکی انها زندگی میکردند.
[/FONT]​
[FONT=&quot]فاطمه امیری کهنوج
[/FONT]​
 
داستان کوتاه- دو دوست ، روزبه و پوریا- نویسنده: فاطمه امیری کهنوج

داستان کوتاه- دو دوست ، روزبه و پوریا- نویسنده: فاطمه امیری کهنوج

دو دوست - روزبه و پوریا


پوریا ۸ ساله بود که آقا دُری بهمراه زنش از شهرستان کوچکی بعنوان سرایدار به تهران و ساختمان مهرگان آمدند. این شغل به واسطه برادرش که در ساختمان گل سرایدار بود درست شده بود . روزی که آنها آمدند، با دیدن برجها و ساختمانهای سر بفلک کشیده و مدرن در آن منطقه از شهر بشدت تعجب زده شده بودند ، پوریا و بابایش سوتی کشیدند و گفتند ای خدا وای چقدر این ساختمانها عظیم هستند ، مادر پوریا که ناخودآگاه دچار بغض غبطه شده بود بهمسرش گفت: یقیناً تو این ساختمانها انسانهای خیلی خوشبخت و پولداری زندگی میکنند که هیچ غم و غصه ائی به خانه آنها راهی ندارد. و آقا دُری گفت از کجا میدانی ؟ شاید اینها خوشبخت نباشند.!
خانه سرایداری که به آنها داده شد،خیلی کوچک بود ، در حدی که یک قالی دوازده متری فقط در اتاق جا میگرفت،یک سکوی کمی بلندتر از کف خانه در انتهای اتاق بود که آشپزخانه شان محسوب میشد و اجاق گاز رو میزی کوچکی با سینک ظرف شویی و چند کابینت جمع و جور نصب شده به دیوار داشت ، راه ورودی منتهی به اتاق ،راهروی باریکی بود که در یک گوشه آن توالتی داشت که آن حمام ، خانه نیز بود . وسایل خانواده آقا دُری شامل تلویزیونی کوچک و یک قالی و تکه ای موکت با یخچال و کمی ظروف آشپزخانه خانه ویک چمدان که کلیه لباسها در ان جا گرفته بودند و بقچه ایی پتو و تشک بود . همان روز وسایل در خانه جا گیر شد.
عموی پوریا اکیداً سفارش کرد که پوریا با صدای بلند حرف نزند وسر وصدا هم نکند و الا از اینجا قطعاً بیرونشان می کنند.
ساختمان مهرگان شانزده طبقه بود که در هر طبقه آن دارای یک واحد بسیار بزرگ و لوکس بود، قرار دادی شفاهی با آقا دُری، مدیر ساختمان بست. که میبایست هر روز حیاط را تمیز و باغچه را آب داده و علفهای هرز را از میان گلها بکنند، و از طبقات بالا به پایین راه پله و راهرو و نرده ها را تمیز و جارو و تی بکشند و آسانسور را پاک کرده و یکشب در میان زباله های آپارتمانها را که از سیستمی مرکزی به زیر ساختمان میرود در سطلی بزرگ و مخصوص که چرخدار است جمع آوری و از ساختمان خارج کند ،برای دستمزد آقا دُری مبلغی تعیین و گفته شد پول آب و برق و گاز و تلفن و کرایه خانه هم مجانی است ، و مقرر گردید اگر این کارها را آقا دری کرد و وقت اضافه داشت ، میتواند در بیرون از ساختمان کار دیگری هم برای کسب درآمد خودش انجام بدهد. آنشب مادر پوریا که متوجه تفاوت شدید زندگی خودش با ساکنین آپارتمانها شده بود بهمسرش مجدداً گفت : خوشبحال این خانواده های مرفه که در این کاخهای مجلل و زیبا زندگی میکنند، اینها با این ثروت و مکنت هیچ غم وغصه ای نداشته و زندگی راحت و آسوده ایی دارند .
مادر پوریا آبستن بود او از هشت صبح می‌رفت در باغچه وعلفهای هرز را میان گلها وجین و حیاط را آب و جارو میکرد دُری هم کل راهروهای ساختمان داخلی را نظافت میکرد،پوریا هم یک ساعت بعد که از خواب بیدار میشد می رفت کمک مادرش ،مادر پوریا زنی لاغر اندام و کمی نحیف بود او ۲۸ سال سن داشت. دُری مردی ۳۲ساله و پر بنیه بود ، او عصرها که باغچه و گلها را آب میداد ، خانمش مشغول تمیز کردن آیینه و برق انداختن استیل بدنه آسانسور میشد . این کار هر روز خانواده دُری بود.
در نزدیک ساختمان مهرگان خانه ویلائی بزرگ و قدیمی پر درختی بود که قرار بود بخش داخلی آن بازسازی شود ،صاحب خانه که از طریق برادر آقا دُری فهمیده بود که او گچ کار ماهر و واردی است از او خواست که در بازسازی خانه برایش بنایی کند. طبق توافق قرار شد یک روز در میان بعد از ظهرها کار بنایی انجام شود ، دُری به پسرش گفت: اگر تو بیایی کمکم کنی زودتر کار را تمام میکنیم و وقتی دستمزدم را گرفتم ، میتونم لباس و وسایل درس و مشق مدرسه ات را تهیه کنم ، پوریا قبول کرد و چند وقت بعد بطور مرتب همراه پدر به آن خانه قدیمی میرفت.
هر روز که پوریا همراه مادرش در باغجه مشغول انجام کار میشد و پدرش نیز نرده های آبکرومی را با تکه پارچه های نمدار براق و تمیز میکرد بوی غذاهای خوشمزه ساکنین آپارتمان به مشامشان می‌رسید و ظهر که مادر پوریا نهار املت یا دمپخت بدون گوشت یا ابگوشتی ساده بدون برنج یا ماست و سبزی و یا امثالهم جلوی پسر و همسرش میگذاشت چهره های دمغ آنها را میدید که به سفره کم فروغ نگاه میکردند و لقمه هایشان نه از سر لذت بلکه برای زنده ماندن بلعیده میشد . دریغ از اینکه کسی از اهالی ساختمان لاقل توجهی به شکم بالا آمده زن سرایدارکه آبستن بود بیندازد و برای وی یا برای پسرش یک بشقاب غذای گرم بدهد . در ساختمان مهرگان خانم مسنی بود که سه واحد آپارتمان بنام خود داشت ، پسر بزرگش ناراحتی روانی داشت . او قبلاً در آمریکا همسری ایتالیایی داشت که او و فرزندش را بعلت بیماریش ترک کرده بود، آن مرد همراه با فرزندش که پسری بیست ساله بود در یکی از آپارتمانهای مادرش مسکن داشت و در آپارتمان بعدی همسر آن خانم بود ، او که سکته کرده و مفلوج بود، یک مرد افغانستانی روزها می آمد و از او نگه داری میکرد و در واحد بالا دست آنها آن خانم مسن، وردستش یک پسر افغانستانی ۱۷ساله بود که کمک به رفت و روب میکرد و بهمراه او برای خرید مایحتاج زندگی به بازار می‌رفت و یا برای درماندگانش پخت و پز میکرد . پسر افغانی غذای تهیه شده را برای همسر فلج و پسر بیمارش میبرد و وقت ناهار آن خانم همراه با نوه و آن پسر افغانستانی غذا صرف میکردند و شب هنگام نوه اش بخاطر ترس از پدر پریشان احوال پیشش می‌خوابید. متاسفانه تنها فرد سالم این خانواده نیز آرام آرام داشت آلوده مواد مخدر میشد.
خانم شربتی یا همان خانم مسن ، گاهی مادر پوریا را صدا میکرد و می‌گفت دخترم بیا پیشم من کسی را ندارم تو بیا و برایم محبت و دختری کن و کمرم که درد است را با این پماد ماساژ بده . مادر پوریا بواسطه مبلغ کمی که گاهی، خانم شربتی بدستش میداد و نیازمند آن بود مرتب به واحد او میرفت و کمرش را ماساژ میداد و یا خورده ریزی از کارهایش را انجام میداد و وقتی برمیگشت به همسرش میگفت:
چه بوی غذا خوبی از آشپزخانه خانم شربتی می آمد . پوریا میدید که هیچ وقت یک بشقاب غذا به مادر حامله اش نه پیرزن و نه دیگر افراد ندادند . پوریا میگفت واحد پایین ، مدیر ساختمان بود که مثل بقیه ساکنین او نیز مغرور و ثروتمند بود و خودش را البته کمی بیشتر از آنها برای خانواده ضعیف و فقیر ما می‌گرفت . عمو به پدرم می‌گفت : غرور اینها بخاطر اینه که فکر میکنند اگر با سرایدار سلام و علیکی کنند و یا محبتی در حق او بکنند سرایدار پر رو می شود و حرف آنها را گوش نکرده و امر به اطاعت نمیکند !!!. در ساختمان همجوار ما خانم بزرگ و مهربانی بود که با بقیه اهالی خیلی فرق داشت و بعضی وقتها کمکهایی مالی و معنوی به مادرم میکرد و گاهی که در حیاط برای دیدن گلهای باغچه می آمد روی نیمکت و یا تاب مینشست و مثل یک مادر او را از غربت و تنهائی درآورده و پای درد دلش می‌نشست و راهنمای او برای تحمل زندگی سخت بود. بیشتر واحدهای ساختمان مهرگان را زن و شوهرهای جوان وکم بچه و متمول اشغال کرده بودند ، و یک واحد هم اجاره دو خانم دانشجوی شهرستانی پولدار بود . کلاً ما اهالی ساختمان را زیاد نمیدیدیم و درست نمیشناختیم .چون آنها از آپارتمان که خارج می‌شدند وارد آسانسور شده و به پارکینگ که در زیر ساختمان بود میرفتند و سوار ماشین‌های مجلل و آخرین مدل با شیشه های دودی خود شده و با سرعت از پارکینگ خارج می شدند،البته افراد ساختمانها مجاور ما نیز همین طور همگی سوار اتومبیلشان شده و با سرعت از کوچه می‌رفتند و ردی از بوی عطر خود فقط بجا میگذاشتند. دنیای افراد تحصیل کرده و کلان شغل و مرفه با ما خیلی فرق داشت . پوریا پس از حمام عصر که بعد از تمام شدن کارهای روزانه اش بود، کنار در ورودی ساختمان می ایستاد و آدمهای ، از ما بهتران را با تعجب نگاه میکرد .
تا اینکه آنروز از ساختمان آرامیس پسری ده ساله آراسته و شیک و خیلی تمیزی آمد. کنار پوریا وگفت: بگو اسمت چیست ؟ پوریا که وحشتزده شده بود نامش را گفت،سپس خودش را که روزبه بود معرفی کرد و گفت : تازه آمدید و پوریا گفت :بله . پسر پرسید کدام واحد هستید؟ پوریا گفت ما سرایداریم ،آهان ، میفهمم چون ما یه ویلا کنار دریا داریم که کلیدش دست سرایدارمونه . خونمون طبقه دوم ساختمان آرامیسه ، کلاس چندم هستی؟ سوم میروم،من هم کلاس پنجم میروم، چند باری که تو ماشینمون بودم من دیدمت ، بگو ببینم پوریا اسباب بازی چی داری؟ کامپیوتر ، ماشین کنترولی پلی استیشن ولش کن تو با من بیا برویم اتاقم را نشانت بدهم ، هر چند مادرم می‌گوید کسی از دوستانت را از کوچه به خانه نیاور چون پاهایشان کثیفند. پوریا گفت :من هر روز بعد از کارهایم حمام میکنم . روزبه گفت : میبینم تو تمیزی . و باهم رفتند خانه روزبه . در را که باز کردند ،روزبه گفت:مامان این پوریایه دوستمه او هر روز حمام میکنه و تمیزه ،مامان روزبه کمی اخم کرد و دستی به موهای بلوند و شیکش که تازه در آرایشگاه درستش کرده بود کشید و گفت آه از دست تو و کارهای عجیبت ، برید تو اتاقت بازی کنید .آپارتمان بزرگ و لوکسی داشتند. پوریا وقتی با روزبه وارد اتاق او شد احساس کرد داخل فروشگاه اسباب بازی فروشی شده ،تختخواب با ملافه زیبایش، ارگ و گیتار و کامپیوتر با میز براق و نویش،کنسول بازی پلی استیشن با بازی های هیجان انگیزش و در گوشه ایی آتاری که معلوم بود دیگر استفاده نمیشد و کلی اسباب بازیهای برقی و کنترولی و یک قطار با ریل و ایستگاه.
و کلی پوسترهای رنگی و دو بعدی ، تا حالا پوریا همچنین چیزی ندیده بود،بعد از نیم ساعت که چشمهای پوریا از دیدن وسایل بازی عجیب و غریب گرد شده بود. با روزبه آمدند که در پارکینگ توپ بازی کنند ،روزبه سه ماشین شیک نشان او داد ،گفت: این ماشین بابا و این یکی ماشین مامانمه ، و این ماشین هم مال آیلینه و گاهی وقتها دست آیدینه ، آیدین گواهینامه نداره .اینروزها آیلین خواهرم به بابام میگه، ماشینم را باید عوض کنی چون قراره یه خواستگار با کلاسی براش بیاد. بابام کارخانه سرامیک سازی خارج از شهر داره و تو وسط شهر یه پاساژ داریم که از مغازه داراشون کرایه میگیریم . بابام به آیلین قول داده که کرایه این ماه را که گرفت ماشین آیلین را عوض کنه. روزبه و پوریا کمی بازی کردند، و بعد از هم جدا شدند. پوریا وقتی رفت خانه ، برای مادرش اتاق روزبه را که از اتاق مسکونی خودشان خیلی بزرگتر بود را، تشریح و تعریف کرد و مادرش با نگرانی زیاد گفت: پوریا عزیزم دیگر بدون اجازه من، جایی نرو . ممکن است برایمان دردسر درست شود . طاقت آواره شدن را ندارم ، میبینی که من باردارم . آنشب پوریا تا صبح خوابهای رنگین و رویایی را دید.


خانم اقا دُری ، وقتی فارغ شد دختر کوچک و زیبائی بدنیا آورد ، گاهی که نوزاد خواب بود و لزومی نداشت پوریا مواظبش باشد و گهواره اش را تکان بدهد ، بهمراه مادر تمام کارهای ساختمان مهرگان را بخوبی انجام میداد. و در اوقات آزاد ، همراه پدر به کار بنایی در ساختمانهای مجاور می‌پرداخت . یکروز روزبه دوچرخه جدید و بزرگی را که خریده بود نشان پوریا داد ، پوریا گفت :چه دوچرخه ی زیبایی خریدی روزبه گفت : پدرم ام پی تری هم برایم خریده میتونیم اهنگ هم گوش کنیم ،بیا الان بریم با هم بازی کنیم و بعد که متوجه شد پوریا برای بنائی باید بره بهش گفت ؛ مگر بچه ها هم کار میکند !! بابای من می‌گوید کار فقط مال بزرگتر هاست نه بچه ها ، در این موقع پدر، پوریا را صدا کرد و گفت ماله و کمچه را بردار و بیا زودتر بریم ، و پوریا از روزبه جدا شد .روزبه همیشه پول تو جیبی زیادی همراهش داشت و وقتی پوریا را ترک دوچرخه اش میکرد با او به طرف فروشگاه سر محله می‌رفتند و کلی تغذیه برای خودش و پوریا میخرید . پوریا میگفت : مدتی بود که افراد های متشخص و ثروتمندی به خانه روزبه رفت وآمد میکردند . یکروز عصر روزبه را شیک و خیلی مرتب دیدم و از او سوال کردم ؟ روزبه چه خبره، گفت :عروسی خواهرم آیلین است پدر در تالار بزرگ شهر مهمانهای زیادی را دعوت کرده است. به مادرم اصرار کردم و گفتم تو را بیاورم اما با دعوا بهم گفت نه .
مهر ماه بود و روزبه را در مدرسه غیر انتفاعی ثبت نام کرده و مادرش لباس فرم او را تهیه کرده بود وپوریا هم در مدرسه دولتی و قرار بود بزودی لباس فرم مدرسه را برایش بدوزند ،دُری چون نمی‌توانست از عهده پول تاکسی سرویس بر بیاید به خانمش گفت: پول گچبری را که گرفتم یه موتور حتماً میخرم که پوریا را مدرسه ببرم و اینقدر این بچه برای رفتن به مدرسه راه نره . روزبه بهترین سرویس مدرسه اختصاصی را برای یکسال تحصیلی که پولش را پرداخت کرده بودند داشت . پوریا و روزبه دیگر دوستان بسیار خوب و صمیمی شده بودند ،گاهی روزبه برای پوریا چلسمه و خوردنی میخرید ،و یا دوچرخه اش را به او میداد که بازی کند. یکروز روزبه گفت : پوریا شما تا کی میخواهید سرایدار و از نظر مالی ضعیف باشید ، مادرم میگوید سرایدارها آدمهای کم توقعی هستند و زندگی فقیرانه ایی دارند ،ببین الان تو نه اتاق جدا گانه داری ،نه دوچرخه ،نه حتی آتاری و خیلی چیزهای دیگر برای بازی کردن نداری! پوریا فقط سکوت کرد! چون مادرش گفته بود: با افرادهای این محل هرگز دهن به دهن نشود که ما را هم از سرایداری بیرون می اندازند. بخاطر همین پوریا هیچ وقت جواب سوالهای گزنده و کودکانه روزبه و یا بچه های همسایگان را که دنیای او را درک نمیکردند ،نمی‌داد. بعضی وقتها به روزبه که اصراربه ادامه بازی هایشان را داشت می‌گفت : امروز خسته ام و نمیتوانم دیگر بازی کنم چون دیروز که تعطیل بود از صبح تا شب با پدرم کار کرده ام ، و روزبه هم از دست این همبازی که گاهی اختیاری برای بازهایش نداشت خیلی عصبی میشد .
روزهای جمعه ائی که پوریا با پدرش برای گچبری ساختمانها نمی‌رفت، با روزبه و دیگر بچه های محل در کوچه برای بازی ولو بودند ، گرچه روزبه خیلی خوب بود اما گاهی نسبت به او فخر فروشی میکرد. مثلاً پوریا میگفت: کمی دوچرخه بده تا من هم دوچرخه سواری کنم ،روزبه می‌گفت :نه خراب می شود ، یا مکعب روبیک را بده تا درستش کنم روزبه می‌گفت:نه خودت برو یکی بخر و یا میگفت کنترل را بده دستم تا هلیکوپتر را بپرواز درآورم و روزبه می‌گفت برو فرغونت را برون .همین موضوعات پوریا را گاهی از رفتار دوستش دلخور میکرد و بیشتر شبها در خواب می دید که گیتار دارد یا هلیکوپتر کنترلی و دوچرخه دارد، صبح که بیدار می شد، متوجه می شد که خواب دیده است . و آنگاه پوریا تنها زمانی صاحب این چیزها میشد که روزبه با او قهر نبود.
پوریا از اول دبستان با جدیت درس خوانده و همیشه شاگرد اول بود ،اما روزبه که با خانواده اش به مهمانی وشب نشینی و مسافرت و تفریحات زیاد رفته بود. از نظر درسی ضعیف و اغلب با رشوه قبول شده بود.روزی پوریا که به خانه روزبه رفته بود ،مادر روزبه او را تنها گیر آورد و از او سوال کرد پسرم ؛ بمن بگو در دبیرستان درسهایت چه طوره ؟ نمراتت خوبه ؟ پوریا گفت خانم ، من هر سال شاگرد اولم . مادر روزبه باور نکرد گفت:چگونه تو در یک اتاق کوچک که محل زندگی کل خانواده چهار نفره است درس می‌خوانی !؟ میدونی روزبه اگر خواهرش آیدین کمک نکند اصلاً تکالیفش را انجام نمی ده، و از پوریا خواست که برگهای امتحانی او را ببیند چون فکر میکرد که دروغ میگوید ،پوریا بعد از مدتی برگهایش را آورد و با تعجب نمرات بیست در برگها را نگاه میکرد ،و رو به روزبه گفت :نمرات پوریا را دیده ایی !روزبه گفت : از همون روز اول من فهمیدم که پوریا تو درس و مشق زرنگ است، چند روز پیش یکی از همکلاسیهایش آمد، دم منزلشون ، دفتر ریاضی اش را گرفت برای دبیری که در دبیرستان دیگری کلاس درس داشت برد او به من گفت پوریا ، نخبه و شاگرد اول دبیرستانشونه . بجز کمکهای درسی بیریای پوریا به دوستش روزبه ،مادرش مجبور بود دبیر خصوصی برای او نیز بگیرد و متاسفانه بعلت عدم تمرکز بازهم نمره مناسب نمی آورد. روزبه و پوریا به سال آخر دبیرستان رسیده بودند . ساکن قدیمی یکی از واحد ها لطف بزرگی کرد و انباری نسبتاً بزرگ خود را که پنجره و برق داشت و برایش بلااستفاده و اول پارکینگ بود به پوریا داد ، که در آنجا بخوابد و درسش را بخواند. وجود این انباری شبه اتاق باعث میشد که روزبه خیلی راحت تر پیش پوریا بیاید و بعضی از شبها با وجود مخالفت خانواده اش نزد او بخوابد و از عاشقی هایش برای پوریا تعریف کند .چون قبلاً فقط زمانیکه پدر و مادر پوریا بدنبال کارشان می‌رفتند آن دو، می‌توانستند در اتاق سرایداری از خواهر پوریا که تنها وسیله سرگرمیشان بود نگهداری و یا با او بازی کنند و در دیگر روزها که آنها بودند جایی برای نفر اضافی در آن اتاق کوچک نبود ، روزبه که با افت تحصیلی همپایه کلاسی پوریا شده بود ، در سال آخر دبیرستان بیشتر در شب نشینی ها وتفریح وعیاشی وخوش گذارانی با دوستان همسن و همپالگی خودش بود و پوریا دیگر کمتر با او برای خیابان‌گردی میرفت و در عوض با جدیت بیشتری درس میخواند ،که بعداً بتواند برای رفتن به دانشگاههای دولتی ، رتبه عالی در کنکور بیاورد. روزبه بیشتر اوقات علاوه بر ماشین مادر ، ماشین گران قیمت پدر را نیز مخفیانه بر می‌داشت و به پوریا یا دیگر دوستانش می‌گفت: پدر گفته اگر گواهینامه ات را بگیری یک پورشه کروک برایت میگیرم و پوریا میگفت پدرم بزودی یک ماشین برای خانواده میگیرد تا برای رفتن به شهرستان و سر زدن به فامیل و مادر بزرگ مشکلی نداشته باشیم.
پوریا با نمرات عالی در کنکور سراسری و در دانشگاه دولتی شیراز در رشته جراحی دندانپزشکی قبول شد و به آنجا رفت و اما روزبه با کلی تجدیدی به زور دبیرستان را تمام کرد . روزبه به اصرار پدرش که میخواست چگونگی مدیریت کارخانه اش را به او یاد بدهد و شغل خود را در آینده بهش واگذار کند وقعی نمیگذاشت و حاضر نبود به خارج از شهر برای رفتن به کارخانه همت کرده و رختخواب و خواب صبح را ترک کند.
بعد از گرفتن گواهینامه روزبه ، پدرش همانطور که قول داده بود ماشین خوبی برایش تهیه کرد و آن ماشین عاملی شد که بیشتر بدنبال تفریح و عیاشی و سفر رفتن با دوستان به ویلایشان بیفتد ، حدود یکسال بعد شبی مست بود و در کوچه باغها با تحریک دوستانش با سرعت رانندگی میکرد ، که مرد کشاورزی را زیر گرفت و باعث مرگش شد ، بهمین علت بازداشت گردید و چون بیمه ماشین بسر رسیده بود پدرش مجبور شد دیه کشاورز را به خانواده اش بپردازد و به خرج مراسم فاتحه نیز کمک کند، روزبه که قید و بندی را رعایت نمیکرد با مراوده با دوستان نابابی که پیدا کرده بود با گذشت زمان خطاهایش بیشتر شد و آن آدم مهربان و آرام تبدیل به آدمی تقریباً شرور گردید و چندین بار به عناوین مختلفه به زندانهای کوتاه مدتی افتاد. و هر بار این پول پدرش و یا کمک دوستش پوریا بود که واسطه گری و یا نصیحت کرده و دست این پسر را گرفته و از منجلاب بیرون میکشیدند . پوریا با سعی و تلاش در دانشگاه واحدهای درسی خود را پاس میداد و با توجه به نخبه بودن و توصیه اساتید از سال دوم بعنوان دستیار یکی از پزشکان مشهور در بیمارستانی در شیراز مشغول بکار شد و حقوق مناسبی دریافت میکرد بطوریکه کمک خرج برای پدر میفرستاد و بلافاصله پس از اتمام تحصیلات با بورسیه به خارج از کشور رفت و مدرک تخصصی خود را که گرفت در تهران به استخدام بیمارستان معروفی در آمد . پوریا چند سال بعد یکی از واحدهای ساختمان مجاور مهرگان را که بفروش گذاشته شده بود برای خانواده خرید و پدرش نیز چون پا به سن گذاشته بود شغل سرایداری را رها و به کار گچبری تزئینی فقط میپرداخت و ضمناً پوریا با تهیه جهیزه ائی مناسب خواهرش را راهی خانه بخت کرد. دو دوست کماکان بعلت مجرد بودن در اوقات استراحتی که گاهی پوریا میتوانست در اختیار داشته باشد با همدیگر بسر میبردند و البته همچنان روزبه در سایر مواقع ، دنبال دوستان یکبار مصرف و خوشگذران ، با لذت مستی و اعتیاد به مواد مخدری بود که بتازگی گرفتارش شده ، و بیشتر او را بسمت نافرمانی از پدر میبرد .
دیگر نصایح پوریا که به توصیه والدین روزبه گاهی به او میکرد بی اثر شده بود. یکروز که با دوستانش به باغی رفته و مواد روانگردان مصرف و شراب نیز نوشیده بود در پی یک درگیری لفظی چاقوی میوه خوری را برداشته و وارد سینه یکی از همپیاله های خود کرد و باعث مرگ او شد . با دستگیر شدنش خانواده سعی کرد با در اختیار گرفتن بهترین وکلا رضایت خانواده مقتول را با پول بگیرد اما آنها رضایت نمی‌دادند ؛ با پا در میانی مستمر پوریا بهمراه پزشکانی که افراد سرشناسی را می‌شناختند بلاخره بسختی رضایت از آنها گرفته شد و روزبه از مرگ حتمی نجات یافت . روزبه که متنبه شده بود ، بیشترین ملاقاتی را از طرف پوریا داشت و دو سال از محکومیت هشت ساله اش را طی کرده و به مردی آرام و خوب مبدل شده بود . روزبه چون در بند زندانیان قاتل بود یکروز متاسفانه در یک درگیری جمعی در زندان ، با ضربات متعدد چنگال به سرش بشدت زخمی شد و او را روانه بیمارستان کردند؛ همکاران پزشک پوریا ماجرای مجروح شدن روزبه را به او بلافاصله اطلاع دادند و پوریا اولین نفری بود که قبل از به کما رفتن روزبه ، بالای سرش بود و حرفهایش را که طلب بخشایش از پدر و مادرش و ابراز پشیمانی از خطاهایش بود را شنید . بستگانش همراه با پوریا و خانواده اش اوایل در هر وقت ملاقات در بیمارستان جمع میشدند. دوره کما روزبه که طولانی شد، چندی بعد پوریا برای گذراندن یک دوره آموزشی چند هفته ایی به خارج از کشور رفت و وقتی به محله برگشت و از تاکسی پیاده شد و پلاکارد مراسم خاکسپاری روزبه را که فردا بود سر در ساختمان آرامیس دید ناگهان خشکش زد و تعجب کرد که چرا پدر و یا مادر به او اطلاع نداده بودند و گذاشته بودند تا خودش بیاید و متوجه مرگ دوستش شود . با چشمانی گریان با کیف و ساک دستیش یکراست بطرف آپارتمان خانواده روزبه رفت. هنوز شاسی زنگ را نزده بود که آن پیرمرد خوش سیمایی که همیشه از پشت پنجره منزلش به کوچه نگاه میکرد درب را باز کرد و در حالیکه دست بر شانه اش گذاشته و او را تسلی و دلداری میداد به طرف مبلهای لابی ساختمان هدایتش کرد و دقایقی با او برای آرام نمودنش گفتگو کرد و پس از آن گفت: آقای دکتر ، من سالهاست تنهایم و همسرم فوت کرده و دو فرزندم نیز خارج از کشور زندگی میکنند . آقای دکتر همانطور که ملاحظه کرده ائید بیشتر وقتها که شما و روزبه در کوچه بازی می‌کردید من پشت پنجره منزلم می نشستم و بازی شما دو دوست را که عمیقاً هوای یکدیگر را داشتید و یکی پولدار و دیگری بی‌چیز بود را تماشا میکردم ،چون در بیرون با کسی رابطه ایی نداشتم دیدن شما و بچه های کوچه هر بعد از ظهر برای من یک نعمت بزرگ و شیرینی بود ، من با قصه نویسی، سر خود را سالهاست که گرم کرده ام . آقای دکتر من را هم شریک غمتان بدانید و دوست دارم بعد از تسلیت گفتن به خانواده دوستتان ، در فرصتی به منزل من سری بزنید و کمی از رابطه خودتان با روزبه بگویید تا من بتوانم داستان شما، دو دوست را بنویسم و به اینصورت اسم دوستت را برای خوانندگانم ماندگار کنم . پوریا آهی کشید و گفت چشم خدمت شما میرسم و هر آنچه از دوست خوب خودم میدانم برایت میگویم. چندی بعد ، پوریا به اتفاق خانم جوان و زیبایی در یک بعد از ظهر نزد پیرمرد رفت و خانم جوان را که دکتر چشم پزشک بود نامزد خود معرفی کرد . پوریا همه آنچه که از دوست خود و یا خودش لازم بود طی دو ساعت برای او تعریف کرد . و آن آقا در انتها گفت : همانطور که میبینی افراد های که در ساختمانهای این محله زندگی میکنند ، گرچه بی نیاز و پولدار هستند ، اما پول برای همه شان خوشبختی نیاورده و این رفاه فقط راحتی جسمی ، آنهم نه برای همه ، بلکه برای بعضی هاشان آورده و از نظر روحی بیشترشان آسیب دیده و زخم خورده هستند . پول زیاد هم گاهی بدبختی های دارد که میبینی باعث نابودی عزیزترین افراد خانواده می شود. پوریا گفت: آقا امروز من به حرف پدرم رسیدم که در جواب مادرم آنروز میگفت اینهایی که در ساختمانهای سر به فلک کشیده در اینجا زندگی میکنند شاید مشکلات بیشتری از افراد عادی داشته باشند .
فاطمه امیری کهنوج
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
داستان کوتاه - نورجان

داستان کوتاه - نورجان

نورجان

نورجان با پیر پسرش زندگی میکرد ، دارائی او شامل خانه ایی بزرگ اعیانی بود در شهر، مانده از شوهر و باغی پر ثمر از ارث پدر که در روستا بود و با اجاره دادن آن، از حاصل درآمدش همراه با گاهی خیاطی خانگی زندگیشان را چرخانده و بچه هایش را بزرگ کرده بود . یعقوب پسر بزرگش بود که بخاطراز آب و گل درآوردن خواهر و دو برادرش بعلت جوانمرگ شدن پدر نتوانسته بود بموقع ازدواج کند . و حالا فرصتی بود که نورجان برایش آستین بالا زده و زنش بدهد. دامادش آقا رحمت ، دختری از آبادی خودش پیدا کرد.و نورجان با پسر چهل و دو ساله اش به خواستگاری خاتون ۲۵ ساله رفتند و دو هفته بعد خاتون درخانه آنها بود و نورجان مادر شوهرش شده بود . آخر هفته که میشد دو پسر وعروسها و دخترش پری با شوهر و نوه ها در خانه او جمع میشدند .
نورجان میگفت خاتون دختری دهاتی است ، نباید بگذاریم بیرون از خانه برود ، یا با همسایگان دوستی کند ،چون ممکن است که شهریها گولش بزنند. او زنی سخت گیر ومرد صفت بود ، و بجای خاتون خودش برای خرید به بازار میرفت و بجز آن سایر کارهای بیرون را انجام میداد و به یعقوب میگفت لازم نیست نگران باشی و بهتره تو کاملاً راحت باشی و بروی به کارت برسی.
نورجان از خاتون میخواست که بموقع لباس کارتمیز و صبحانه و غذای یعقوب را آماده کند تا بتواند بی کم و کاست به کارخانه برود و خاتون را وادار میکرد تلویزیون نگاه نکند و شبها زودتر بخوابد و یعقوب را با اینکارها که زنش دائم باید ترو خشکش میکرد لوس کرده بود. خاتون در خانه پخت پزوجارو شست شو میکرد و آخر هفته ها که همه خانواده دور هم جمع میشدند ، نورجان دستور درست کردن غذای مفصلی را به او میداد، که میبایست یک تنه از عهده آن بر بیاید ، بیچاره تمام کارهای جمع کردن را هم بدون کمک دیگران انجام میداد و سایرین از اوبه صرف کم رو بودن سوء استفاده کرده و فقط مهمان دست تو جیب بودند .
نورجان میگفت :من اینجوردر خانه خودم راحتم ودوست ندارم اینور و آنور بروم و بهتره بجای من بچه ها ونوه هایم پیش من بیایند تا اینکه ما خانه آنها برویم. خاتون بعضی از بعد از ظهرهای جمعه پس از بر چیدن بساط مهمانی با پری وجاریهایش پیاده گشتی اطراف خانه میزدند و به پارک نزدیک منزل میرفتند و این تنها فراغت و موهبتی بود که از آن حظ ونصیب میبرد . نورجان گفته بود فقط با خواهر وبرادر های یعقوب رفت آمد میکنی چون ممکن است همسایه ها ترا از راه بیراه کنند و مهر و محبت شوهرت را از دست بدهی و یعقوب روی حرف مادرش حرفی نمیزد. خاتون مانند یک کلفت بی مواجب درخانه کار میکرد و نورجان با دستورات پایان ناپذیرش امانش را بریده بود و مرتب نیز به او غر ونیش وکنایه دهاتی بودن را میزد . خوشبختانه خاتون حق داشت سالی یکبار در ابتدای فصل تابستان بدیدن خانواده اش به روستا برود. یعقوب او را میرساند وبعد از یکماه او را برمیگرداند و چون با خانواده خاتون که روستائی مزاج بودند ، دمخور نبود ، یا بهتر است بگوئیم چون تحت فرمان مادرش بود خیلی زود به شهر بر میگشت. دوسال از ازدواج خاتون گذشته بود، مدتی بود که نورجان زمین وزمان را بهم ریخته و به پری میگفت این خاتون اجاق کور نازا را ببرید دکتر تا باردارشود ، پسرم سنش بالاست وممکن است دیگر حوصله بچه اش را نداشته باشد . بجز این نورجان خودش خاتون را پیش حکیم ودعا نویس و سر قبرها برد تا اگر چله گرفته بلکه چله اش باز شود. بالاخره بعد از دو سال و نیم که دل خاتون از دست نورجان خون شده بود خدا خواست و او باردار شد . گرچه یعقوب کمی حواسش به خاتون جمع شده بود و هوای او را داشت اما از آوردن مادر خانمش به اصرار خاتون برای نگهداری پس از زایمان ابا کرد و پسرش که بدنیا آمد اسمش را نورجان گذاشت ایمان. بعد از چند روز نورجان متوجه شد که پشت پای نوزاد یک غده وجود دارد وبه یعقوب راجع به مرض بچه گفت وهر دو با هم دل خاتون را له و خون کردند تا اینکه دکتر گفت که مشکلی نیست و این یه غده چربیه که بعد از چند ماه جذب بدنش میشود. نورجان به خاتون گفته بود که ما از شما چهار بچه میخواهیم ،،دوپسرو دو دختر. خاتون بخاطر بچه کار وزحمتش زیاد شده بود و وقت استراحت کم داشت و کماکان مهمانداری وخانه داری را از ترس مادر شوهرش به نحوه احسن انجام میداد. بعد از سه سال دوباره حامله شد و اینبار نیز از یعقوب خواست که مادرش پس از وضع حمل پیشش باشد و یعقوب از ترس مادر باز بی محلیش کرد . خاتون دختر زیبایی بدنیا آورد که نامش را نورجان ، مهسا گذاشت . با آمدن مهسا درد سرهای خاتون زیادتر شده بود ، چرا که چون نورجان خیاط بود اصرار میکرد که خاتون برای دوختن لباس برای دخترش باید خیاطی یاد بگیرد ، خاتون گرچه مدتی نیز خیاطی کرد اما دیگر حوصله و وقتی برای اینکار نداشت و آنرا کنار گذاشت. نورجان به یعقوب گفته بود انشاالله زنت بچه بعدی را جفت ایمان بیاورد ، یعنی برادری برای ایمان بیاورد. زحمات خاتون با وجود بچه جدید بیشتر شده بود، اما همچنان محکم واستوار به زندگی ادامه میداد ، البته گاهی که از غریبی تحملش کم میشد از بعضی حرفهای مادر شوهرش دلش سخت رنجیده میشد ولی بروز نمیداد وسکوت اختیار میکرد . حالا پسرش کلاس اول میرفت و بخاطر اینکه به مدرسه سر بزند کمی آزادی پیدا کرده بود. آخرین فرزند خود را که بازهم دختر بود بدنیا که آورد، مدتی از دست غرهای نورجان و حرفهای دو پهلوی او سرش سوراخ شده بود. سالها میگذشت ، خاتون کم کم مانند اسب سر کشی شد که دیگر رام دست نورجان نبود. خاتون در دلش میگفت حالا نوبت یکه تازی من است . نورجان دیگر توان خرید وپای آوردن را نداشت وروی سکه به شانس خاتون افتاده بود. زمانیکه خاتون با یعقوب ازدواج کرد نورجان پنجاه و هفت ساله بود وحالا هفتاد و دو سالش بود و دیگر مانند قبل قوی و سرحال نبود. دوفرزند خاتون مدرسه میرفتند و خاتون کلیه امور زندگی وخرید بیرون وکارهای مدرسه بچه ها را به عهده گرفته بود. صبحهایی که برای امور زندگی بیرون میرفت تا ظهر که بچه ها می آمدند او هم به خانه برمیگشت ، آنوقت نورجان غر میزد و خاتون بی محلی میکرد و در دلش میگفت :یادت می آید آنوقتها من حتی جرات سوال کردن از اینکه ، منزل کی رفتی و کجا رفته بودی را نداشتم و مثل برده از خروس خون تا بوق سگ تو خونه کار میکردم و منو با خودت هیچ جا نمیبردی و وقتی بر میگشتی دو قورت و نیمت هم باقی بود. زندگی بر وفق مراد خاتون شده بود و نورجان از دور گردون اختیار خانه خارج شده بود ، خاتون پیش خود میگفت :من سالها تحمل کردم تا اینک خانم و صاحب خونه ام شدم.


خاتون که بعد از سالها که افسار و مهمیز زندگی را بدست گرفته بود، تغییراتی در روال زندگیش داد وبه پری ورضا و یاسین خواهر و برادرهای یعقوب پیغام داد که از این ببعد آخر هفته ها یکبار شما دعوت ما هستید وهفته بعد ما دعوت شما هستیم ،چون من هم مشکلات بچه مدرسه ایها و زندگی خودم را دارم. با پا بسن گذاشتن نورجان و نیاز به کمک و انجام کارهایش توسط شخصی دیگر ، خاتون به یعقوب گفت :من فقط میتوانم به بچه های خودم برسم وبه خواهرت پری بگو برای حمام دادن ودکتر بردن نورجان با شما همکاری کند. خاتون در دلش به نورجان میگفت :زمانیکه تو زیر گوش یعقوب کر کری میخواندی که این دختر دهاتی را نگذار بیرون برود که از راه بدر میشود و گول میخورد. نمیدانستی که من میفهمیدم که این توبودی که داشتی من را گول میزدی و مرا غلام حلقه بگوش خودت کرده بودی . خاتون به فک و فامیل یعقوب پیام داد تا زمانیکه بچه هایم امتحان دارند لطفاً دیگر کسی خانه ما رفت وآمد نکند،هرکس که دلش برای نورجان تنگ میشود بیاید او را ببرد خانه خودش. حالا سه فرزند خاتون مدرسه میرفتند. نورجان مرتب نق میزد و چون سنش بالا رفته بود دیگر قدرتی در خانه نداشت،و خاتون هم توجه ائی به حرفهای او نمیکرد، و کلید خانه داری در دست خاتون بود . پری و یعقوب مجبور بودند تمام کارهای حمام و نگهداری و دکتر بردن نورجان را انجام بدهند. پری میگفت: از رفتار خاتون در تعجبم که هیچ کمکی به مادرمان نمیکند. یعقوب میگفت :بخاطر بچه هایش گرفتار است و تمام وقتش را صرف آنها میکند. حالا یعقوب از خاتون طرفداری هم میکرد.! نورجان از پری سوال کرد . چرا خاتون این رفتار را با من و شماها دارد ! من که سعی کردم از او یک خانم خوب بسازم. پری جواب داد اون همان خانمی است که شما ساختید! گرچه درس و رسمهای زندگی شهری را خوب یاد گرفت ،اما سختگیری و تحقیرهایت در درون او عقده ای درست کرده که مثل غده حالا سرباز کرده است. خودخواهی و زیادی خواهی ما از او و همچنین اهمیت ندادنمان و کوچک شمردنش باعث این رفتارهای خاتون شده . نورجان بخاطر کهولت سن مرتب بیمارشده ودر بیمارستان بستری می شد و خاتون تنها کسی بود که با وجود شماتتهای یعقوب بسختی و بندرت به ملاقات او میرفت . آخرین بارکه نورجان در بیمارستان بستری شد دیگر به خانه برنگشت واز دنیا رفت. خاتون میگفت: حالا دنیا به کام من است ، باید طوری که دوست دارم ،از این به بعد زندگی کنم، تابحال خانواده پدریم جذامی و جهنمی بودند و اینها همگی بهشتی، میدانم بعد از این چطور از زندگیم لذت ببرم.
فاطمه امیری کهنوج
 
ایگوانا (مارمولک شاخ دار)

ایگوانا (مارمولک شاخ دار)

[FONT=&quot]ایگوانا (مارمولک شاخ دار)
یکروز قبل از رفتن همسرم به شهرستان محل کارش ، ما با هم دعوای سختی کردیم . فردای آنروز با لبخندی موذیانه که معنیش این بود که من را شکست داده خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت. بعد از رفتنش من هنوز ناراحت آن دعوا بودم. تا موضوع جالبی پیش آمد و وقت را غنیمت دانستم [/FONT]
[FONT=&quot]که[/FONT][FONT=&quot] به او زنگ بزنم. تلفن همراهم را برداشتم و گفتم از پنجره اتاق پسرمان که رو به خیابان است یه جانوری که نمیدونم چیه وارد شده و الان زیر تخت خوابش است . همسرم که عادتاً همیشه پیش داوری میکند بلافاصله گفت حتماً مارمولک است من گفتم نه، خیلی بزرگتر از یه مارمولک بود او مکثی کرد و گفت آهان نکنه ایگوانا[/FONT][FONT=&quot]یه[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]!؟ زن گوش کن من نمیدونم اما فکر میکنم ایگوانا خیلی خطرناکه . من از کلمه خطرناکش استفاده کردم .
گفتم بمن بگو ایگوانا چطور جونوریه؟ همسرم گفت خیلی بزرگتر از مارمولک های معمولیه ، دم کلفتی داره وپای چشمهای گردش ورقلمبیده و بدنی زبر و رنگی داره . من به حرفاش خوب گوش کردم و بعد بهش گفتم درسته همینه که تو میگی خود خودشه!! [/FONT]

[FONT=&quot]گفتم آره همینه که شما میگی خیلی شکلش ترسناکه و تلفنم را قطع کردم.
اصلا من ایگوانا را از نزدیک ندیده بودم و فقط در تلویزیون در فیلم مرد هزار چهره مهران مدیری روی میز رئیس باند دیده بودم.[/FONT]

[FONT=&quot]بعد از چند لحظه همسرم زنگ زد و گفت :الان ایگوانا کجاست ؟ گفتم از پنجره که اومد داخل اتاق ، یکراست رفت زیر تخت آرش و پنهان شده . با عصبانیت بمن گفت حتماً این جونور مال یکی از همسایه های احمق ماست مردم مار و تمساح میارن تو خونشون. یه جیغ زدم و دوباره تلفن را قطع کردم پس از اینکه سه بار تلاش کرد و زنگ زد گوشی را برداشتم و با استرس گفت خانم گوش کن در اتاق را ببند و اصلا" طرفش نرو ممکنه بپره روتون و آسیبی به تو یا بچه برسونه .من بهش گفتم چه خبرته پشت سر هم زنگ میزنی خودم یه طوری بیرونش میکنم یادت هست که دعوا کردی با خوشحالی و پیروزمندانه رفتی الان من میگذارم که آسیب به دختر و پسرت برسونه . او شروع به داد و بیداد کرد و بمن گفت : زن تو دیوانه ای !! و تلفن را قطع کردم و هر چه زنگ زد جواب ندادم دخترم ساعت [/FONT][FONT=&quot]۱۲[/FONT][FONT=&quot] از دبستان آمد ،به او گفتم ببین مامان ، یک حیوانی بنام ایگوانا که بابات درباره اش تلفنی بمن توضیح داد الان تو اتاق و زیر تخت آرش است ،اما تو نترس که من در را بسته ام.
دخترم کلاس سوم بود نهارش را دادم خورد و گفتم در اتاق خودت باش و به صدائی که از اتاق آرش میاد گوش نده ،پدرش که میدانست این ساعت بچه از مدرسه آمده مجددا" به گوشی من زنگ زد ، گوشی را که برداشتم گفت گوشی را بده دست دخترم ،از دخترم سوال کرد که جانور تو اتاق آرش را دیدی گفت نه بابا اما گمونم صدای خش خش چنگالاش که به در میکشه رو شنیدم ،فقط مامان برایم الان شکلش را تعریف کرد . بابا من خیلی میترسم و شروع به گریه کرد .همسرم با اضطراب دخترش را نصیحت میکرد که طرفش نرو ومواظب خودت باش و من در دلم می‌خندیدم چون می‌دانستم که حالا همسرم چقدردستپاچه شده و استرس دارد. همسرم آن روز از سرکار زود برمیگردد منزلش و بعد میرود خانه خواهرش و داستان ایگوانا را تعریف می‌کند و می‌گوید خانمم لج کرده و من برای اتفاق بد میترسم.خواهر شوهرم زنگ زد وکلی حرف زد و گفت ،:برادرم مضطرب است . حواست باشد حادثه ائی برای خانواده وخودت نیفتد من پاسخی ندادم و به حرفهایش گوش کردم و آخرسر هم خواهر شوهرم با التماس ‌گفت،اگر اتفاقی برای بچه ها بیفتد برادرم میمیرد، من گفتم خانم همه چیز دست خداست و تلفن را قطع کردم . همسرم به آرش که در شهر خودمان سرباز بود از سر کار زنگ زده بود وکلی تعریف از جانوری که وارد منزل شده بود کرده وترس عجیبی در دل آرش انداخته بود و بهش گفته بود برو منزل و جونور را بیرون بکن . آرش هم به افسر نگهبان میگوید درخانه مان ایگوانا آمده ومیخواهم بروم مادر و خواهرم را نجات بدهم و مرخصی میگیرد .پسرها هم که همیشه دنبال سوژه و هیجان هستند، بلافاصله سراسیمه بخانه آمد وگفت مادر ایگوانا کجاست من گفتم تو اتاق تو . خواهرش گفت داداش نرو به پشت در داشت چنگال میزد من گفتم نترس برو، من از جا کلیدی دیدم رفت زیر تختخوابت ، لامپ را خاموش کرده ام که حرکت نکنه یا نپره روی گردنت . پسرم مواظب باش. ممکنه آسیب ببینی . پدرش که با او در تماس بود بلافاصله زنگ زد و گفت آرش رسیدی خانه ؟ جانور را دیدی؟ آرش گفت الان رسیدم سعی میکنم جانور را ببینم . همسرم توضیحات لازمه را به آرش داد و گفت برو ببینش وبمن بگو چه شکل و چگونه است.آرش دسته چوبی تی را برداشت و بسوی اتاق خواب رفت ،من گفتم آرش صبر کن به هیچ وجه لامپ را روشن نکن که ممکنه بطرفت حمله کنه آرش گوش کرد، رفت آرام درب اتاقش را باز کرد ومن هم چون کنارش بودم به بهانه کمک و اومدن به داخل اتاق، هلش دادم به جلو ،ناگهان افتاد روی زمین و در حالیکه بر میگشت بیرون جیغ بلندی کشید و در را بست. پدرش زنگ زد گفت آرش دیدیش گفت:بله بابا خیلی دمش بزرگ بود ، بابا من ترسیدم و افتادم تو اتاق . همسرم سوال کرد بچه کجاست و آرش گفت پشت مبلها نشسته . باز هم بابا توضیحاتی به آرش داد و آرش که میلرزید یک نفس عمیق کشید و گفت مامان تو هم بیا همراهم من گفتم باشه ولی تو جلو باش و من پشت سرت آرش گفت بابا میگه یک میله هم بده دست مادرت ،چون میله نبود، آرش دسته لوله جارو برقی را داد بدست من و گفت مامان چرا شما زیاد ازش نمی ترسی؟ گفتم چرا من هم میترسم . اما اگر من که بزرگترم بترسم توهم بیشتر وحشت میکنی دوباره در اتاقش را باز کرد ومن هم از پشت سر هلش دادم که افتاد روی تخت وآنچنان فریاد وجیغی زد که صدایش به طبقه بالا هم می‌رسید من هم با او دویدم بیرون و در را بستم . دوباره پدرش زنگ زد و گفت :بابا دیدیش. پسرم گفت آره، بابا خیلی چشمهاش درشت بود من میترسم با اینکه چراغ خاموش بود من چشمان ایگوانا را در تاریکی دیدم همسرم نزد خواهرش بود وخواهر شوهرم دوباره کلی با من و آرش حرف زد و گفت مواظب باشید . این کار را سه بار تکرار کردیم و آرش هربار بر اساس توهم از حیوان یک چیزی میدید و به پدرش می‌گفت ،همسرم به آرش گفت زنگ بزن به آتش نشانی تا بیایند آنرا ببرند اگر نیامدند امشب شما همگی بروید مسافرخونه یا هتل بخوابید تا من فردا صبح پیش شما برگردم. اوضاع داشت خراب می شد.آرش خواست به آتش نشانی زنگ بزند من گفتم : مامان نه صبر کن من خودم بیرون میاورمش پسرم گفت اینکار را نکن خطرناک است من گفتم یک لحظه منتظر بمان اگر نتوانستم بعداً زنگ میزنیم .آرش پشت مبل ها خواهرش را بغل گرفته بود و گفت مامان من جلو نمیایم ..گفتم آرام باش به بابا زنگ نزن تا ایگوانا را بگیرم.
رفتم لامپ را روشن کردم و قفس را از ته اتاق آوردم بیرون وهرچه میگفتم نگاه کنید چشمهای خود را بسته بودند تا من داد زدم نگاه کنید اون در قفس است آنها وقتی نگاه کردند از پشت میله ها دیدند که یک پرنده کوچک بنام فنچ است که ساعت یازده صبح از پنجره آمد در اتاق پسرم و من آنرا گرفتم و در قفس گذاشتم .پدرش که دوباره به آرش زنگ زد .گفت چکار کردید آرش توضیح داد که بابا یه فنچ کوچک بود. بعد گوشی را از پسرم گرفتم و به همسرم گفتم این به اون در که پیروزمندانه از خانه رفتی ومن انتقام خودم را گرفتم . با عصبانیت و خنده گفت من داشتم سکته میکردم ،گفتم پس حواست به رفتارت باشد .[/FONT]
[FONT=&quot]فاطمه امیری کهنوج[/FONT]

 
داستان کوتاه - ماهک

داستان کوتاه - ماهک

ماهک قسمت اول
مادرش ساعت پنج صبح بیدار می شد و به ترمینال می‌رفت تا از اتوبوس‌هایی که از بندر میایند سیگار بوکسی بخرد و فروش روزانه سیگار خود را تامین کند و بعد ماهک هفت ساله راحدود ساعت نه بیدار میکرد و بهمراه خود به بازار جهت فروش سیگار میبرد.پدر ماهک قبلا انواع شغل کارگری آزاد و آبرومند داشت ولی حالا مسن شده وکمردردش اجازه کار کردن کارگری را به او نمیداد، با جلو آمدن زنش برای تامین خرجی او با گذشت سالها کم کم تن لش شده و در محلات خلاف کارها ولگردی میکرد و پول برای سیگار و تریاک تفریحی و مشروب مصرفیش را با واسطه گری برای فروشنده گان مواد یا داوری بین قماربازها بدست می آورد یا از مادر ماهک پول میگرفت، بخاطر همین موضوع همیشه بین مادر و پدر جنگ ودعوا بود، او از نظر سنی با مادر ماهک نوزده سال اختلاف داشت .گوهر خواهر بزرگ ماهک پانزده سال داشت و از صبح تا شب بجای مادر که نان آور بود خانه داری میکرد و میترا و دو برادر و پدرش را تر و خشک میکرد ، گوهر که نتوانست درس بخواند بعداز کلاس پنجم ترک تحصیل کرد و همیشه از بچه داری وخانه داری در عذاب بود و غر میزد.علاوه بر ماهک ومادرش چند نفر دیگر نیز در بازار سیگار میفروختند. وقتی به بازار می رسیدند ماهک باید میرفت میز و صندلی خودشان را که از شانه تخم مرغ و حلبی و تکه ای تخته تشکیل می شد را از مغازه شیرینی فروشی که شب قبل گذاشته بودند بیرون بیاورد و سر دهانه بازار که محل کاسبی آنها بود بگذارد و بعد هم برود از سوپری نزدیکشان پنیر گرفته و فلاکس و چای و نان صبحانه مادر را تحویلش بدهد و بنشیند روی شانه های تخم مرغ و سیگارها را از ساک خارج و روی تخته ایی که زیرش حلب روغن هفده کیلویی بود بچیند و از هر نمونه سیگار یک پاکت میگذاشت روی تخته و مابقی در ساک نزدیک پایش بودند، او زمستان‌ها مدرسه می‌رفت و شیفت مخالف در بازار در نزدیکی و کنار مادرش سیگار می فروخت او بخاطر کارش تا کلاس سوم بیشتر درس نخواند،در بازار، ماهک را همه مغازه دارها بعنوان دختری کوچکو دوست داشتنی اما زبر وزبل و بسیار زرنگ میشناختند. از ساعت نه صبح تا ده وتابستانها یازده شب کار میکردند و وقتی که به خانه بر می گشتند از سر راهشان چیزهای لازم برای خانه را می‌خریدند، ماهک پر انرژی بود،مادر پولهایی را که اواز فروش در آورده بود را تحویل و در کیف خودش میگذاشت و وقتی در کیف را باز میکرد با اکراه سیگار و مبلغی به پدر میداد و خرجی روزانه را به دور از چشم پدر به گوهر و پول تغذیه فردای مدرسه را به میترا و کمی نیز به پسرهای کوچکش میداد ماهک هم که در بازار برای خودش تغذیه میخرید.آرام آرام ماهک در بازار بزرگ میشد ولی هنوز از کودکی خودش فاصله نگرفته بود و بازیگوشیش را داشت او گاهی تا درب مغازه شیرینی فروشی روی موزاییکها لی لی بازی میکرد و یا وقتی دختر همسایه شان را که با مادرش به بازار آمده بود میدید با او حرف میزد و بازی میکرد، مادرش مراقب بود که ماهک بساط سیگار فروشی را ول نکند و کسی از سیگارهایش کش نرود. او حالا سنش از ده سال گذشته بود و کمی از حالات بچگی در آمده بود. مو و ابروی ماهک مشکی بود وچشمهای درشت میشی و جذابی داشت و رنگ پوستش سبزه آبدار بود و با کمی چاقی که داشت زیباییش تکمیل شده بود. آرام آرام کاروان عمرش بسوی نوجوانی می‌رفت و دیگر لباسهای بهتری از قبل میپوشید و کمی آراسته تر به بازار میامد سیزده ساله که شده بود، مشتری‌های جدیدش گاهی متلک و خوش حرفی را با او شروع میکردند ، و مادر از دور او را میپایید .ماهک چون در بازار بزرگ شده بود قلدر و رک گو وحاضر جواب بود، و نمیخواست در بازار کسی او را اذیت کند و یا مغازه دارها دید دیگری به او داشته باشند و نجابت مادرش الگوی او در بازار شده بود پس سعی میکرد که بی ادب نباشد و ضمنا کسی را هم در حریم خود راه ندهد، او به مرز چهارده سالگی و شروع جوانی یک دختر رسیده بود.دیگر کمتر در بازار بازی میکرد چون بیشتر نگاهها به سوی او بود ،شبها که به خانه می‌رفت از مادرش سهم خودش را برای تهیه خرید لباس و کمی وسایل آرایش می‌گرفت .پسر همسایه شان عاشق گوهر شده و به خواستگاری گوهر آمدند و گوهر را عقد کردند و بعد از شش ماه گوهر با جهیزیه ای که از پول ماهک و مادرش تهیه شده بود و در جشنی که داماد گرفت به خانه بخت رفت ، گوهر چون همسایه مادرش شده بود بیشتر وقتها به کمک خواهرش میترا برای کار در خانه می آمد، برادرها هم بزرگ شده و به مدرسه می‌رفتند.ماهک در بازار رفتار درستی داشت و مغازه دارها به ماهک احترام میگذاشتند،برای ناهار ماهک بهمراه مادر و دیگر مغازه دارها و سیگار فروش‌ها به رستوران نزدیک محل کسبشان می‌رفتند و ضمن صرف غذا کلی گپ و گفت و خنده میکردند ، افراد مسن تر و مادر در رستوران چرتی روی صندلیها می‌زدند و دوباره به سر کار خود برمی‌گشتند.ماهک دیگر نوع نگاهها را می‌شناخت چشم در چشم با مشتریها حرف نمیزد. سعی میکرد که چشمهای خود را از نگاههای بد بدزدد و با وقارتر رفتار کند ،مشتریهایی که شوخی های آرامی میکردند ،می‌دانست که منظوری ندارند.یکروز مشتریی که همیشه خوش تیپ و شیک بود کنارش آمد که سیگاری بگیرد و یک حرفی نیز به ماهک زد، ماهک برگشت و سیلی محکمی به گوشش زد ، یکهو مادر و دیگران آمدند جلو و با مشتری برخورد شدیدی کردند و مغازه دارها هم به طرفداری ماهک آمدند ،آن مشتری برای همیشه ادب شد ودیگر هیچ وقت دیده نشد.روز به روز به زیبایی ماهک افزوده میشد وقتی به بازار می آمد خرامان خرامان قدم بر می‌داشت و با تمام مغازه داران احوالپرسی میکرد .اما دیگر مثل گذشته که بچه بود وارد مغازه ها نمی شد و همه او را به چشم یک خانم می‌دیدند. میز فلزی و صندلیش را شاگرد شیرینی فروشی می آورد و سر دهانه بازار میگذاشت ، پانزده سالگی را پشت سر گذاشته و بیشتر زندگیش در آن بازار طی شده بود ، خواستگاران زیادی داشت ، از مغازه داران تا سیگار فروش‌ها و دور و اطراف، بعضی‌ها را خودش جواب میکرد و خیلی ها را مادرش جواب نه میداد ،ماهک نان آور خانواده بود و بیشتر از مادرش نیاز مالی را برآورده میکرد.روزی پسرخاله اش از روستا آمد و به مادر ماهک گفت مادرم گفته برو کنار دست خاله ات کار کن ،خاله هم گفت باشه فردا از ساعت پنج بیدارت میکنم که سیگار روزانه ات را از اتوبوسها تهیه کنی و بین خودم و ماهک جایت میدهم تا سیگارهایت را بفروشی ،ماهک به مادرش گفت من برای خودم میز وصندلی بهتری میخرم و میز و صندلی آهنیم را میدهم به ابراهیم که کارش را شروع کند و همین کار را هم کرد،آنها شبها سه نفره خسته از بازار بخانه برمیگشتند میترا هم که از خانه داری و نگهداری برادران و پدر پیرسرجا افتاده وهمیشه مریض سیگاری خسته شده بود غرولند میکرد اما مادر بجز دادن پول برای خرجی به او پول برای خرید لباس نیز میداد و او را دلخوش میکرد، شبها تا دیر وقت ماهک و ابراهیم و میترا حرف می‌زدند، ماهک زیبایی خاصی داشت ،که دل هرکسی را می‌ربود.در مدت یکسالی که ابراهیم کار میکرد ،پولهایش را برای خانواده اش به روستا می‌فرستاد ، یکبار هم مادر به دیدن ابراهیم بخانه خواهرش آمد ،طی این مدت دلبستگی و احساسی بین ابراهیم و ماهک بوجود آمد و جرقه ایی زده شد واین جرقه تبدیل به عشق گردید ، ابراهیم دیگر همه پولها را برای مادرش نمی‌فرستاد و نصف آنرا به ماهک میداد که برایش جمع کند ، ابراهیم چندی بعد به روستا نزد مادرش رفت و داستان عشق و عاشقی خودش وماهک را تعریف کرد و از مادر خواست که زودتر بیاید و او را برایش خواستگاری کند.ابراهیم پسرروستائی و ساده و کاری و مطیعی بود و عشق پاک و صاف و بر آلایشی به ماهک داشت ،البته ماهک هم او را عمیقاً دوست داشت ،ابراهیم پول‌هایش را برای ماهک خرج میکرد و ماهک هم جواب بله اش را باکمان ابرو و چشمهای زیبایش به او داده بود . چون مدت یکسال کنار هم بودند و نسبت به هم شناخت پیدا کرده بودند مادر ابراهیم بدون سوال و پرسبه خواستگاری آمد و آنها را برای هم عقد عقد کردند .آنها پولهای خود را روی هم گذاشتند و جهیزیه و خانه ایی اجاره ایی تهیه کردند، بیشتر مبلغ مال ماهک بود چونکه درآمدش بیشتر از ابراهیم بود، و مشتری‌های زیادی داشت وروش کار را هم خیلی خوب بلد بود ، پدر ماهک در بستر بیماری بود و امکان داشت بمیرد و عروسی آنها عقب بیفتد. اما این اتفاق نیفتاد و آنها توانستند جشن عروسی را گرفته و به سر زندگی خود بروند ، افرادی به مادرش گفتند که ما خواستگارش بودیم ،ولی شما او را خیلی زود و بدون اطلاع شوهر دادید ، و مادر میگفت پسر خواهرم بود و همسنگ و همتراز خانواده ام بودند.ماهک هیجده ساله با شوهر و مادرش همکار بود و بعد از یک هفته به سر بساط کارش آمد زیباییش افزونتر شده و با کمی آرایش ولباسهای رنگی جذابیت بیشتری پیدا کرده بود همه سیگار فروش‌ها و مغازه داران به ابراهیم و ماهک تبریک گفتند .زندگی به روال عادی می‌گذشت تا اینکه پدر ماهک فوت کرد و یکهفته بخاطر فوت پدرش بساط فروش را تعطیل کردند.ماهک میز و صندلی کار مادر و شوهرش را به نوع بهتری عوض کرد ، مدتی گذشت و بلاخره روزی رسید که مامورهای شهرداری آمدند و سیگار فروش‌ها را از بازار جمع کرده وجریمه و بازداشت کردند ماهک و شوهر ومادرش هم دو روز باز داشت شدند و جریمه شان را پرداخت کرده و بیرون آمدند. این موضوع بازداشت شدن چندین بار دیگر بعدها تکرار شد و با تعهد و جریمه بیرون آمدند ولی دوباره با روشهای خاص خودشان سیگار فروشی را در بازار دوباره برقرار میکردند . ماهک باردار شده بود و ماههای آخر کمتر به بازار می آمد و یکی از برادرانش بجای او کار میکرد.زمانیکه ماهک سر کار نمی‌رفت درآمد آنها خیلی کم میشد چون ابراهیم مردی ساده بود و توانایی جذب مشتری مانندِ ماهک را نداشت.شب بود که درد زایمان ماهک شروع شد و ابراهیم دو کوچه با خانه خاله فاصله داشت فورا رفت و خاله را آورد، ماهک را به زایشگاه رساندند وصبح ماهک دختر زیبایش گیسو را بدنیا آورد، فردای آنروز ماهک بهمراه کودکش به خانه مادر رفت، گوهر و میترا مدتی از ماهک نگه داری کردند ،ابراهیم در سن بیست و پنج سالگی پدر شده بود، پدر جوان بعد از سه روز یک جعبه شیرینی برای همکاران خودش و مغازه دارهای آشنا برد و آنها تبریک گفته و کام خود را شیرین کردند، مادر ماهک هم بعد از یک هفته برای فروش سیگار به بازار رفت چون پس اندازی نداشتند و اگر سرکار نمی‌رفت از نظر مالی دچار مشکل میشدند، ابراهیم برای انجام کارهای خانواده موتوری خرید، ماهک تا مدتی بچه را نزدخواهرش گوهر میگذاشت، و زیاد در بازار نمی‌ماند ،بچه که از چله در آمد و بزرگتر شد بهمراه خودش در کالسکه به بازار می آورد ، ابراهیم کماکان خجالتی و کمرو و کم مشتری بود و درآمدش خیلی کم بود ،یکروز که ماهک را بازداشت کردند خیلی‌ها که زن و شوهر سیگار فروش بودند توانستند که زنهایشان را فراری دهند ویا خودشان بجای زنها بروند بازداشتگاه ،اما ابراهیم جربزه این را نداشت که از زن خود دفاع کند، و بجز این موارد دیگری نیزدر بازار پیش آمده بود که بعنوان یک مرد پا پیش نگذاشته بود ،ماهک در ابراهیم آن شخصیتی که میخواست را ندیده بود و همین امر دل او را زده بود ، گیج و سست وتنبل بودن ابراهیم باعث درگیری در خانه بین آنها می شد با اینحال ماهک باز بخود دلداری میداد که شاید بمرور زمان شوهرش درست شود، ماهک سه سال بعد دومین فرزندش ستار را بدنیا آورد، گرفتاری ماهک بیشتر شده بود از شوهر دست و پا چلفتی و دو فرزند خود باید نگه داری میکرد ،مادرش پا بسن گذاشته و گاهی خسته و بیمار بود، مدتی هر دو بچه را در خانه مادر میگذاشت و گوهر و میترا بچه هارا تر و خشک میکردند، چندی بعد گیسو را نزد گوهر مینهاد و پسرش را با خودش به بازار میبرد ،ابراهیم با موتور بهمراه مادر زنش صبح زود ترمینال میرفتند و سیگارها را برای فروش روزانه تهیه میکردند ، ماهک کماکان چون خرج زندگیشان بالا رفته بود از فروش ابراهیم راضی نبود ،در گیری بین آنها زیاد شده بود ماهک می‌دانست اگر خودش در بازار نباشد ابراهیم نمی‌تواند فروش خوبی داشته باشد ،ابراهیم هم کم کاری میکرد وتمام مدت سر جای خود نمی نشست و یا گاهی موتور را برداشته میرفت روستا و دو سه روز نمی آمد ،اختلاف بین زن شوهر زیاد شد تا به اوج رسید وماهک به ابراهیم گفت بچه ها را جای مهریه ام بر میدارم و از شما طلاق میگیرم چون شما مرد زندگی من نیستید که من به شما تکیه بکنم و برعکس شما به من تکیه کرده اید و به اینصورت ماهک در سن بیست پنج سالگی از ابراهیم جدا شد ،و ابراهیم برای همیشه به روستای خود رفت ،و ماهک با دو فرزندش تنها ماند.
ماهک قسمت دوم
ماهک از نظر روحی ضربه خورده بود او در بازار تا مدتها خجالت می‌کشید که بگوید طلاق گرفته است افسردگی به سراغش آمده بود ولی چون سرگرم کار بود کمتر در فکر و غم و غصه فرو می‌رفت، سیگار فروش‌ها و مغازه دارها می‌دانستند که او طلاق گرفته ولی چیزی به او نمی‌گفتند، ماهک روزها کار میکرد و شبها گاهی بر اثر فشار تنهایی با بچه هایش نزد مادرش می‌خوابید، میترا را نامزد کرده بودند و باز ماهک با کمک مادرش جهیزیه خواهر را آماده میکردند ، بعد از یکسال میترا هم به خانه بخت رفت.پسرها کارِ، خانه داری را درست بلد نبودند و گوهر بیشتر وقتها به کمک آنها می آمد.ماهک و مادر صبح ها برای تهیه سیگار به ترمینال می‌رفتند تا اینکه راننده ماشینی که آنها را بخانه رسانده بود کمی با مادر حرف زد و متوجه شد که آنها هر روز برای خرید به ترمینال می آیند و آن آقای راننده هم سعی کرد صبح ها درب ترمینال باشد چون گلویش پیش ماهک گیر کرده بود، تراب با مادر ماهک صحبت کرد ،تراب پسر سی و دوساله ای بود .مادر ماهک شرایط ماهک را گفت، بعد به تراب گفت خودت باهاش حرف بزن و از نزدیک بچه های ماهک را ببین که آیا میتوانی برای آنها پدری کنی تراب گفت من تمام شرایط را میپذیرم وکلی با ماهک حرف زد از نزدیک محل کار ماهک را دید با بچه ها نیز در پارک و رستوران صحبت کرد، گیسو پنج ساله به مهد کودک می‌رفت ستار کوچکتر بود و ماهک دوسال بعد که بیست و هفت ساله بود با کلی شرایط به عقد تراب در آمد و با هم زندگی را شروع کردند ،تراب علاوه بر کار روی تاکسی آزاد، ماشین چکی نیز خرید و فروش میکرد، دیگر نیازی نبود که ماهک برای کار به بازار برود تراب ماهک را راننده کرد و بعد ماشینی به او داد تا راحت‌تر بچه ها را به مهد و مدرسه ببرد. مادر ماهک چون بیمار شده بود تا ظهر فقط کار میکرد و پسر بزرگش را جای ماهک گذاشت که کمک خرج خانواده باشد ماهک درخانه از بچه هایش نگهداری میکرد.زندگی کمی روی خوش به او نشان داده بود، بدی کار تراب این بود که اگر چکی پاس نمیشد او هم نمی‌توانست اتوموبیل خرید و فروش کند تا یکسال و نیم زندگی آنها خوب میگذشت تا اینکه چکی با مبلغ زیاد پاس نشد و تراب نتوانست پول طرف خود را بدهد آنها دچار مشکل شدند به همین ترتیب چندین نفر صدایشان در آمد روزی که تراب در کنار دوستان چکی خود جر‌ و بحث میکرد، درگیری بالا گرفت و در آن وسط کسی از آن چند نفر یک چاقو در شکم تراب فرو کرد تا بیمارستان او را رساندند و بعد همگی آقایون فرار کردند. زخم تراب در بیمارستان عفونت کرد، و تراب فوت کرد، آن شخص که چاقو زده بود کلا ناپدید شد و بقیه به حبس افتادند ،ماهک بیچاره در عزای شوهر اینقدر اشک ریخت که تا مدتها داغون بود. باز خانواده به کمکش آمدند، همگی نگران ماهک بودند تمام افرادیکه در زندان بودند حبس های کوتاه مدت خود را کشیدند و از زندان بیرون آمدند ماهک ماشین تراب را برای خرج کفن و دفن او فروخت و فقط ماشین خودش را داشت، ماهک باز برای خرجی وتحصیل زندگی مجبور شد به بازار برود،برادرش جای ماهک بساط پهن میکرد ، این بار همگی از این اتفاق برای ماهک متأثر بودند و با احترام رعایتِ حالِ ماهک را میکردند.ماهک بیست و نه ساله دوباره بیوه شده بود اما هنوز زیبایی و جذابیت خود را داشت ، برادرش چون از سربازی معاف شده بود زمانیکه ماهک به بازار آمد پا شد رفت شاگرد یک مکانیک شد و آنجا شروع بکار کرد، ماهک با کوله باری از درد ورنج وزجر باز هم سر پا بود وسعی میکرد کسی از ناراحتی درونیش خبر دار نشود، چون به فکر آینده فرزندانش بود و میخواست آنها آسوده زندگی کنند وفقط خودش رنج را بکشد ، تا مدتها آرام و آهسته به بازار میامد گرچه از درون داغون بود، اما در مقابل مغازه داران محکم و استوار بود ،مشتریهای قدیم خود را داشت با آنها حرف میزد و دیگر سعی میکرد به چیزی فکر نکند ، دو سال از فوت تراب گذشته بود تا اینکه یک مشتری خوش تیپ و قدبلندی می آمد که مرتب نزد او سیگار می‌گرفت و گپی کوتاه با او میزد، این مشتری بعد از خرید سیگار به مغازه شیرینی فروشی می‌رفت و آنجا مدتی میماند، این کار چندین بار تکرار شد ،ماهک هنوز جذابیت وچشمهای گیرای گذشته اش را داشت ،روزی شیرینی فروش که تمام زندگی ماهک رامیدانست با ماهک صحبت کرد و گفت اسماعیل از شما خوشش آمده ،ماهک جواب نه را داد وگفت من بدیمن هستم ودیگر کسی را نمیخواهم بدبخت کنم و شانس شوهر داری ندارم، شیرینی فروش گفت خیلی وقت است که می آید و درباره شما از من تحقیق میکند ومن تمام زندگی شما را برایش تعریف کرده ام و اسماعیل قبول دارد از شما و دو فرزندانتان نگه داری کند،درضمن شما خیلی جوان هستید واین تصمیم برای زندگیت خوب است ،اسماعیل هر روز از ماهک سیگار میخرید و با او برای رضایت حرف میزد، ماهک از اینکه دوباره وارد زندگی جدید شود و از اول روابط شوهرداری را شروع کند ترسیده و دلزده شده بود ، اسماعیل در زندگی اولش موفق نشده بود و فکر میکرد که ماهک چون تجربه زندگی را دارد برای او بهتر است و آنقدر سماجت بخرج داد تا بلاخره ماهک تسلیم شد که اسماعیل را قبول کند ، آنها به زیارت شاه چراغ رفتند و در برگشت با بچه ها به خانه جدید نقل مکان کردند، بچه ها به اسماعیل از روز اول بابا میگفتند، اسماعیل هم از این وصلت راضی بود .ماهک دوباره بازار نمی‌رفت و جایگاهش را به برادر کوچکش داده بود، مادر نیز چون بیمار بود درست به بازار نمی‌رفت، ماهک در سی و دو سالگی زندگی با همسر سوم خود را شروع کرد و تا مدتی خوشحال بود ،باز خودش بچه ها را به مدرسه میبرد و دوباره خانم خانه شده بود بدبختانه این مدت روزهای خوش کوتاه بود و طولی نکشید که دید اسماعیل علاوه بر سیگار ، تریاک هم مصرف میکند او خیلی ناراحت شد و گفت این کارت درست نیست اسماعیل گفت تفریحی میکشم دقت که کرد متوجه شد که خرج خانه را اسماعیل با خرید و فروش تریاک در میاورد، خیلی نگران آینده پسرش شد ،روزها اسماعیل دنبال کارش می‌رفت و درآمد خوبی داشت تا اینکه روزی به ماهک گفت کاش تو راننده من میشدی تا پول بیشتری در بیاوریم و بچه ها راحتتر زندگی کنند و دچار مشکل نشوند، وقتی اسماعیل اسم بچه ها را آورد، ماهک در دلش گفت وظیفه اسماعیل نیست که مخارج آنها را تامین کند و قبول کرد که با او برای کار برود، بعضی روزها که می‌رفت ترسی در وجودش بود که اگر دستگیر شود چکار کند، چون دوباره بچه هایش سرگردان میشدند، راه دیگری بجز رفتن با اسماعیل نداشت، ماهک به آدرسهایی که اسماعیل میداد می‌رفت و ماشین را در پارکینگ خانه آنها میگذاشت و بعد از نیم ساعت می آمد و ماشین را میبرد منزلشان ، و اسماعیل از جا سازی، تریاکها را برداشته و با موتور می‌رفت و به مشتری‌هاییش میداد، وضع مالی آنها خوب شده بود و ماشین بهتری گرفتند ،مشتری‌های اسماعیل رو به افزایش بودند و قدیمی‌ها درب منزل نیز می آمدند، ترس ماهک ریخته شد و خرج خانه را به خوبی در می آوردند و زندگی راحتی داشتند ،تا اینکه بعد از چند سال فروشندگی یکروز که لو رفته بودند در حالیکه ماهک رانندگی میکرد و اسماعیل نشئه و چرت میزد مامورها ماشین را متوقف و تفتیش کردند و محموله را از جا سازی در آوردند و هر دو راهی زندان شدند، ماهک خیلی ناراحت ونگران بچه ها بود و به شانس بدش لعنت میفرستاد ،گوهر بچه ها را به مادرش تحویل و ستار فرزند ماهک با دایی بزرگش سجاد برای کار به مکانیکی رفت ،بچه ها دلشان برای مادر می‌سوخت ونگران او بودند، مادربزرگ دیگر بازار نمی‌رفت و بجز دایی بزرگ ، دایی کوچک که جای مادر سیگار می‌فروخت نیز خرج آنها را تامین میکرد.ماهک از دست اسماعیل ناراحت بود وبخودش می‌گفت چرا با او در این راه رفته است اسماعیل گفته بود بعد از طلاق زن اولش به اعتیاد رو آورده است،ماهک می‌گفت کاش گول ظاهر اسماعیل را نمیخوردم ، در دادگاه بدوی ماهک به پنج و اسماعیل به هشت سال زندان محکوم شدند .ماهک بخاطر بچه هایش مدام گریه میکرد، برادرش خانه آنها را که رهنی بود به صاحبخانه پس داد و پول رهن را به وکیلی دادند تا بلکه از مدت حبس ماهک کم کند، و با گردن گرفتن جرم توسط اسماعیل سه سال زندان برایش بریدند، او شبانه روز ناراحت بود و اشک میریخت و روزگارش از آنچه بود سیاهتر شده بود ، در بند ،خانمهای دیگری که فروشنده مواد بودند نیز وجود داشتند، اشرف که جرمش همانند او بود او را دلداری میداد، و میگفت سعی کن در کلاسهایی که در زندان میگذارند شرکت کنی و اگر ندامت حقیقی را در تو ببینند و قرآن را حفظ کنی حتما تخفیف در حبست داده میشود ، خودت را در این مدت سرگرم کن، چه بخندی و یا گریه کنی باید جرمت را بکشی ،ماهک به کلاس قرآن واحکام واخلاق و باز آموزی تربیتی می‌رفت ، روزهای ملاقاتی که دخترش و پسرش را می‌دید تمام شب گریه میکرد وحالش بد میشد، با اشرف دوست شده بود و گپ می‌زدند و لوازم و لباسهای خود را مرتب و هربار نوبتی اتاقشان را جارو میکردند ، در خرید از بوفه و غذا با هم شریک بودند ،ستار در مکانیکی کار میکرد و از پولی که در می آورد به حساب مادرش نیز می‌ریخت ،تا اینکه ماهک به دادگاه احضار شد، چون از طرف دخترش گیسو نامه ای نوشته شده بود که ما بدون مادر، زندگی برایمان خیلی سخت است، او که حافظ قرآن شده بود و مسئولین رضایت ازش داشتند ،مشمول عفو شد و بعد از دوسال آزاد شد ،ستار مادرش را به خانه مادربزرگ که بیمار و از غصه ماهک از پا در آمده بود، برد و تا مدتی در خانه مادر ماندند و با کمک ستار و برادرانش خانه ای کرایه کرد ،گیسو بعلت بی سرپرستی و نداری هنگامیکه مادرش زندان بود ترک تحصیل کرده بود، خرج خانه با پول ستار که شاگرد مکانیک بود به جایی نمی‌رسید و ماهک مجبور بود روزگار را بسختی بگذارند چون دیگر رویش نمیشد که برود بازار و سیگار فروشی کند، دائم در فکر زندگی نکبت بارش بود ، کمکهای خانواده به او کمتر شده بود، یکسال از آزادیش گذشته بود خیلی فکر میکرد و باخودش کلنجار می‌رفت، تامین معیشت روزانه دردی بود که تمام سالهای زندگیش را با آن گذرانده بود تا اینکه دید بعضی از مشتریهای اسماعیل می آمدند در خانه و به او در قبال دریافت تریاک پیشنهاد پول خوبی میدهند، این رفت وآمدها باعث وسوسه شد چون بی پولی عذابش میداد او بخوبی با عمده فروشان تریاک که در دسترس بودند آشنایی داشت ، برای گیسو مرتب خواستگار میامد ،یک پسر پر و پا قرص خواستگارش بود و گیسو بخاطر زندانی بودن مادرش یک سال او را دوانده بود ،ماهک داستان خواستگار را می‌دانست و در جریان بود که گیسو هم او را میخواهد ،ماهک به یکی از دوستان اسماعیل پیام داد که به فرزین بگو بیاید نزد من کارش دارم،ماهک چون زندانی شده بود دوست نداشت که بیرون از خانه زیاد آفتابی شود ،فرزین آمد ،ماهک گفت من از زندان در امده ام خرج زندگیم را نمیتوانم دربیاورم، شما برایم کمی تریاک بده تا من به همین مشتری‌هایی که مال اسماعیل هستند بدهم وخرج زندگیم را در بیاورم .فرزین با افراد کله گنده ای کار میکرد وچون از قبل ماهک را می‌شناخت قبول کرد و برایش هفته ای کمی تریاک می آورد، ماهک خُرده فروشی میکرد وچون دل خوشی از اسماعیل نداشت که به این راه کشیده بودش، درخواست طلاق غیابی داد و چندی بعد طلاق گرفت . تا مدتها به همین منوال گذشت روزی فرزین با دوستش شه قلی به منزل ماهک آمدند، ماهک به بچه ها گفته بود اینها دوستان قدیمی ما هستند،او از آنها پذیرایی کرد و قلیان برای فرزین و شه قلی چاق کرد، و از سختی های زندگی خودش را برای شه قلی تعریف کرد و گفت از اسماعیل هم طلاق گرفته است، شه قلی گفت من کمکت میکنم فرزین گفت شه قلی سر دسته همگی این آدمهایی که شما میشناسی هست ، شه قلی زن وسه فرزندش در شهر دیگری اسکان داشتند و از نظر مالی وضعش توپ بود .آن روز گذشت و بعد از آن شه قلی خودش چند بار تنهایی به خانه آنها آمد و کمکهایی به او کرد،گیسو نامزد شده بود و این آمد و رفت های شه قلی بی منظور نبود.شه قلی پس از چند بار که به خانه ماهک آمد ، پیشنهاد داد که من مال و منال زیاد دارم، اگر شما قبول کنی که زن من شوی خانه با لوازم کامل و ماشین در همین شهر برایت میگیرم و بهترین جهیزیه برای دخترت گیسو نیز تهیه میکنم و شما هم بشوید خانم خانه من و هیچ کمی و کاستی در زندگیت دیگر نخواهی داشت ،زن اولم آزادم گذاشته و گفته میتوانم زن دیگری بگیرم و کارم ندارد، درضمن شما در شهر خودتان میمانید ،ماهک کمی خجالت کشید و گفت برای من دیرشده و شانس ندارم و ممکن است اتفاقی برای شما بیفتد. شه قلی گفت تا حالا هرچه ازدواج کردی با افراد کم درآمد بوده اما من با آنها فرق دارم ،ماهک سی هشت ساله بود، اگر دستی بصورتش میکشید و لباس زیبایی میپوشید و مویی رنگ میکرد با جذابیت وچشمهای میشی که داشت دل هر کسی را میربود،ماهک هیچ جوابی نداد تا بلکه مدتی فکر کند، شه قلی قول همه چیز را داده بود که فرزندانش را هم خوشبخت میکند ماهک با گیسو حرف زد و او می‌دانست که چند مدت دیگر ازدواج میکند و از این خانه میرود و ستار هم چند سال بعد بدنبال زندگیش رفته و مادرش تنها میشود، گیسو به مادر گفت هرچه شما فکر میکنید درست است، انجام بدهید ما ناراحت نمی‌شویم من با دلیل به ستار توضیح میدهم و طبق قولش ستار را مجاب کرد، ماهک به شه قلی گفته بود که میخواهم این موضوع را فعلا بکسی نگویی و بین خودمان بماند، او نیز قبول کرده و ماهک را پنهانی به محضر برد و به عقد خودش در آورد و کلی طلا برایش خرید که تا آن زمان ماهک اینقدر طلا بچشمش ندیده بود و بلافاصله جهیزیه دخترش را نیز خرید و با جشنِ باشکوهی گیسو به خانه بخت رفت. گوهر که چندی بعد ماجرای شه قلی را از زبان ماهک شنیده بود به مادر و برادرانش موضوع را گفت و آنها هم گفتند دیگر صلاحش دست خودش است، شه قلی خانه را عوض کرد و ماشین خوبی برای ماهک خرید وچون او را دوست داشت می‌گفت میخواهم در سفرهایم شما همراه من باشید چون رانندگی بلد هستی روزها من رانندگی میکنم و شبها شما ، زن اولم رانندگی بلد نبود، روی خوش زندگی بطرف ماهک برگشته بود، ماهک باردار شد ودر سن چهل سالگی پسری بنام مجید بدنیا آورد، شه قلی از تولد فرزندش خیلی خوشحال شد، او از زن اولش یک پسر و دو دختر داشت، مادر ماهک که بیمار بود ،فلج و حالش وخیم شد او را به بیمارستان بردند و بیچاره دوام نیاورد و فوت کرد. تمام خرج کفن و دفن و مراسم را شه قلی داد. ماهک دو سال بعد پسرش حمید را بدنیا آورد،بعد از سختیهای زیاد در زندگی با به دنیا آوردن دو پسر برای شوهرش عزیز و احترام و عزتش زیاد شد چون شه قلی از زن اولش فقط یک پسر داشت، زندگی بخوشی پیش می‌رفت و آنها جر و بحث خاصی با هم نداشتند
ماهک قسمت سوم
سجاد برادر بزرگ ماهک ازدواج کرد و ستار عاشق دختری بود و قرار بود که برای او خواستگاری بروند ، ماهک به شه قلی گفت دوست دارم خانه ستار آماده شود و بعدا ازدواج کند، شه قلی گفت چشم اما در حال حاضر مشکلی هست که تا مدتی کسی را ندارم که محموله زیاد و سودآوری برایم حمل کند مگر اینکه خودمان اینکار را بکنیم و به ماهک پیشنهاد داد که با یک وانت نزدیک مرز بروند و دوستی را ملاقات کنند و کف وانت را پر از محموله کرده تا بتوانند با فروش خوب آن، خانه ای برای ستار بخرند، چند روز بعد ماهک مجید پنج و حمید سه ساله را خانه گیسو گذاشت و گفت با شه قلی می‌رویم مسافرت دو سه روزه و زود بر میگردیم، آنها بسوی مرز رفتند و یک شب منزل دوست شه قلی ماندند و زیر بار پیاز چند کیسه تریاک گذاشته و فردا حرکت کردند، در آنجا دوستی گفت، بطری یک لیتری بنزین با فندک ببرید که اگر گیر افتادید چون محموله زیاد و حکم اعدامتان حتمی است قبل از اینکه بار شما را بگیرند، بنزین بریزید و بار را به آتش بکشید تا مقدار و وزن محموله بدست مامور ها نیفتد و ثبت نشود ، شه قلی یک بطری خالی نوشابه خانوادگی را از بنزین پر کرد و یک فندک را با چسب به بدنه آن وصل کرد و زیر صندلی راننده گذاشت و این موضوع را به ماهک گفت، شه قلی چشمانش برای رانندگی در شب خوب نبود و نتیجه گرفتند او تا قبل از تاریکی رانندگی کند و با آمدن تاریکی که به ایست و بازرسی ها نیز میرسیدند ماهک راننده باشد به اینصورت شک ماموران نیز کمتر میشد، غروب ماهک پشت فرمان نشست و حرکت کردند ، ایست بازرسی اول و دوم را تا ساعت دو شب با سوال و تجسس جزئی رد کردند، ساعت حدود چهار صبح بود که به‌ ایست بازرسی آخر که سوم بود رسیدند . ماموران ویژه همراه با دو سگ تجسس آلمانی در حال بازرسی کامیونی که از مسیر کنار کشیده، بودند ، مامور نزدیک راه بند به بارشان که پیاز بود و روکش نداشت نگاهی کرد و با دست اشاره کرد که راه باز است و بروند ،ماهک هول کرد و کلاچ را زود ول کرد و وانت خاموش شد شه قلی که همیشه این دیگران بودند که برایش تریاکها را رد میکردند وحشتزده شد و به ماهک آهسته گفت برو برو برو در همین هنگام ناگهان یکی از سگها که قسمت راست کامیون آورده شده بود ، بند گردن خود را کشید و از دست مامور خارج و بسمت وانت دوید و با رسیدن به آن ،پس از بو کردن قسمت عقب و پائین وانت، شروع به پارس کردن کرد، ماهک با دست لرزان استارت زد و وانت روشن شد و قبل از اینکه حرکت بکند ماموری که بدنبال سگش بصورت دویده آمده بود، در وانت سمت شه قلی را باز و به بالا تنه او چنگ زده و او را به بیرون وانت انداخت و بلافاصله به او دست بند زد و دستور ایست با صدای بلند داد ، مامور راه بند تیغه های سوراخ کننده لاستیک را جلو کشید و مامور دیگری دوان دوان همراه با سیخی با سر مخصوص برای فرو کردن در بار، بسمت وانت آمد، ماهک قلبش از سینه داشت در میامد و تا بحال چنین صحنه هایی را ندیده بود، عقلش به او فرمان نمی‌داد و با غریزه دفاع از جان با سرعت عمل دنده را جا انداخت و وانت را بحرکت درآورد پس از عبور از تیغه های راه بند با صدای مهیبی لاستیک‌ها ترکیدند و سپس صدای فریاد شه قلی آمد که می‌گفت ماهک به ایست و صدای دو شلیک از تفنگی شنیده شد، ماهک حدود سیصد متر وانت را با لاستیک‌های پنچر از پاسگاه و روشنایی نورافکن‌ها دور کرد و ایستاد، دست به زیر صندلی برد، بطری بنزین را که زیر صندلی بود بیرون کشیده روی بار ماشین ریخت و با فندک آنرا به آتش کشید، دستهای خودش و لباس ماموری که با سیخ بالای بار رفته بود آتش گرفت، ماموری با دیدن آتش، کپسول آتش خاموش کن را برداشته بسمت شعله ها دوید و با گرفتن نازل کپسول، آب را به مامور آتش گرفته و ماهک پاشید و آنها را خاموش کرد ، آب کپسول تمام شد و امکان خاموش کردن بار وانت که با شعله زیاد در حال سوختن بود میسر نشد و لحظاتی بعد با ترکیدن باک بنزین شعله گسترش پیدا کرد و لباس مامور دیگری آتش گرفت و او با غلت زدن بر روی زمین، آتش لباسهایش را خاموش کرد ، ماهک را به داخل پاسگاه بردند وقتی روی صندلی نشست و افسر کشیک با اورژانس برای اعزام ماموران مصدوم و او به درمانگاه تماس می‌گرفت متوجه شد که دوباره مصیبت به او روی آورده و اشک در چشمانش جمع شد و به یاد زندان و دردسرهایش افتاد و تمام تصاویر سخت آن جلوی چشمانش رژه رفت، او میدانست که سرنوشت شومی در انتظارش است ، پس از بردن دو مامور و ماهک به درمانگاه نزدیک، برای پانسمان سوختگی ، ماهک را نیز در سلول مجزا در بازداشتگاه انداختند و آنها فردای آنروز با پرونده بزرگی به دادگستری شهرستان محل فرستاده و سپس به زندان روانه شدند،ماهک بخاطر بچه های کوچکش بشدت بهم ریخته و بی قراری میکرد اما ناچار بود تحمل کند، در زندان او را به اتاقی که تعداد افراد آن پنج نفر بود، فرستادند، تخت پایین را به او دادند کبری خانم تخت بالای سرش بود، وقتی روی تختش نشست، سیر دل گریه کرد، بعد کبری آمد کنار دستش و به او گفت حالا حالا ها باید گریه کنی آرام باش اگر در زندان صبور نباشی زندگی سخت میشود همگی مشکل داریم و بیشترمان بچه داریم پس زیاد بی تابی نکن، و سوال کرد برای چه زندانی شدی؟ همسرت را به آتش کشیدی و کشتی یا بخاطر مواد؟ ماهک گفت بخاطر مواد بود، ماشین پر از تریاک را آتش زدم و دستهای خودم را که میبینی باند پیچی شده بخاطر همان سوخته ، بدن و لباسهای دو مامور هم آتش گرفت اما یکیشون زیاد چیزیش نشد، دستهای خودم و بدن ماموری که بالای وانت مان بود و من حرکت کردم سوخته و داغون شده، لحظه ای بعد خانم لالی آمد و سلام کرد و کنار آنها نشست و گفت فکر نکن به اینجا عادت میکنی! شه قلی را بند مردها برده بودند، هیچ خبری از او نداشت. و فکرش پیش بچه ها بود، سیما و ملیحه وخاطره آمدند و همگی با او احوالپرسی کردند .خاطره مجرد و در باند سرقتی بود که همگی آنها گیر افتاده بودند، ماهک آنشب به یاد مجید و حمید اشک میریخت ، کبری گفت فردا میبرمت تا زنگ بزنی به خانواده ات و از دلواپسی بیرون بیایی، وخودت هم آرام شوی، خانم لالی سرپرست و ارشد اتاق بود و کلیه برنامه تمیز کاری و مرتب کردن بدستور او انجام می‌گرفت. لالی به سایرین گفت من راهی را بلدم و فردا خودم میبرمش تا بتواند زنگ بزند ماهک دیگر روی حرف زدن با بچه هایش را نداشت و میگفت میدانم که گیسو اسیر بچه های کوچک من می‌شود و از زندگیش لذت نمی‌برد. تاصبح خواب به چشمش نرفت فردا ساعت ده با ترفند لالی ، زنگ زد به خانه گیسو، وقتی شروع به حرف زدن کرد گیسو گفت مادر قرار بود دو سه روزه برگردی حالا پنج روز شده ؟ مادر گریه را سر داد و گفت ،من و شه قلی در فلان زندان هستیم و نمیتوانم علت زندانی شدنم را فعلا بگویم و تا اولین دادگاهم که یکماه دیگر است حق ملاقاتی ندارم ، حواست به بچه ها باشد ، مدت حرف زدن خیلی کوتاه بود و گوشی قطع شد. گیسو وقتی علت دیر کرد آنها را فهمید خیلی ناراحت شد و به ستار و دایی سجاد ماجرای زندانی شدن آنها را که گفت، بر سر خود ‌زده و فریاد کشیدند، ستار گفت هرطوری شده باید مادر را بیرون بیاوریم، گیسو گفت فعلا نمی‌توانیم تماس و یا او را ملاقات کنیم، بعد به شوهرش و خاله هایش گوهر و میترا نیز گفت ،آنها گفتند ماهک بد شانس است و همگی از ناراحتی دور خود می‌پیچیدند،ستار وقتی فهمید که مادر بخاطر تشکیل زندگی برای او دست بکار حمل تریاک زده و دستگیر شده چند بار ‌رفت تا ببیند می‌تواند او را ملاقات کند ولی موفق نشد، بهمن علت دیوانه وار هر روز به سر و کله خود میزد و بخودش فحش میداد ، گیسو به دایی سجاد گفته بود که ستار را آرام کنند. ماهک در زندان شبانه روز بیقرار بود، کبری او را با خود به هواخوری میبرد تا کمی آرام شود، بعد از مدت سر آمده او را به دادگاه بردند، ،وقتی در دادگاه بود، شه قلی را دستبند زده در گوشه ایی دید ،رئیس دادگاه به ماهک گفت خانم شما در دادگستری پرونده دارید و چند بار بازداشت شده و دوسال هم زندانی داشته اید و متاسفانه خلافکار با سابقه ایی هستید، و الان هم کار خیلی خطرناکی کردید که ماشینت را در محوطه ایست بازرسی آتش زدید، مامورهایی که آتش گرفته بودند ممکن بود بسوزند و بمیرند، تو حتی به خودت هم رحم نکرده ای و دستهایت را سوزانده ایی ،پرونده خلاف شما سنگین است و چون مقدار محموله مشخص نیست پس از بازجویی مجدد رسیدگی میکنیم و سری بعد حکم صادره را به شما اعلام میکنم.اما همسرت شه قلی پرونده ای از قبل نداشته ولی با رانندگی شما در ماشین حمل محموله بوده ،جرم ایشان نیز در دادگاه بعدی بررسی می شود.ماهک اشک می‌ریخت و شه قلی را صدا میکرد ،شه قلی به ماهک گفت نگران نباش، هر دو را دست بند زده و از دو در مجزا از دادگاه خارج کردند ، ماهک اعصابش خورد شده بود و امیدی نداشت ، دوستان هم بندش کنارش آمدند و دلداریش دادند. ماهک همچنان پریشان بود و حوصله کسی را نداشت کبری به او گفت استراحت کن تا حالت خوب شود. بعد از یک ماه از دادگاه به او اجازه تلفن زدن دادند و توانست باز صدای گیسو را بشنود و به او گفت میتونم سه هفته یکبار ملاقاتی از پشت شیشه داشته باشم، گیسو که پریشان شده بود به گریه افتاد، هفته بعد روز دوشنبه ملاقاتی بود، آنروز که گیسو وستار وسجاد وبرادر کوچکش بهمراه میترا و گوهر برای ملاقاتش آمدند، ماهک احوال مجید وحمید را میپرسید و مدام مراقبت از آنها را توصیه میکرد گیسو گفت بچه ها را نزد خواهر شوهرم گذاشته ام و حالشان خوب است و چون فعلا به آنها ملاقاتی نمیدادند نتوانستم بیارمشان، ماهک داستان دستگیری خود را برای آنها تعریف کرد و چقدر ستار از ناراحتی روی زانوی خود میزد و می‌گفت مادر ، مگر جان خودت را نمیخواستی!
دیگر کار از کار گذشته بود و فایده نداشت در پایان ماهک گفت ،من از اول زندگیم بد شانس بودم و گفت طلاهایم و ماشین ما را بفروشید و وکیل برای من و شه قلی بگیرید و فلان جا پول گذاشته ام و خرج بچه هایم کنید ، ماهک اعصابش بهم ریخته بود و شبها نمی‌توانست بخوابد و با کبری رفت دکتر و خواهش کرد که قرص خواب به او بدهد تا بتواند بخوابد .ستار وگیسو و کلیه خواهر و برادرانش پریشان ومضطرب بودند که خدایا چه به سر ماهک میاید .زندگی در زندان برای ماهک رنج وعذاب بود وهرروز هزار فکر بسرش میزد که باز خدا را شکر که مامور نمرده بود، هرچه دوستان هم اتاقیش با او شوخی میکردند در عالم خود و دربدری آینده بچه‌هایش سیر میکرد ،روزها همچنان می‌گذشت هم اتاقی هایش می‌رفتند کلاسهای بازآموزی اخلاق و بافتنی و یا خیاطی و به ماهک پیشنهاد دادند که شما هم بیایید کلاس و او برای کمتر در خود فرو رفتن قبول کرد گرچه مدام دل و فکرش پیش بچه های کوچکش بود نمیدانست که چه بسر شه قلی آمده منتظر ماند تا به پسر و برادرش بگوید بروند ملاقات او و بگویند که مجید وحمید پیش گیسویند ونگران ماهک هم نباشد که حالش خوب است،خدا خدا میکرد که سه هفته بگذرد و دوشنبه برسد، روز موعود فرا رسید و آنها آمدند ماهک از ستار وسجاد خواهش کرد که مردها چهارشنبه ها ملاقاتی دارند و آنها بروند دیدن شوهرش و خبر از حالش بیاورند، به ماهک اعلام شد که شش ماه دیگر دادگاه داری و او می‌دانست که جرمش زیادست و چون شه قلی را دوست داشت ، در دلش می‌گفت کاش او آزاد و خانه بود و یا یکی از دونفر ما فقط در زندان بودیم و بخاطر بچه های کوچکمان اینقدر نگران نبودیم، زندگی در زندان برای او که طعم آزادی را میدانست خیلی سخت می‌گذشت و منتظر اعلام حکم دادگاه بود، تا مدت زندانیش را بداند، روزها با تأنی سپری می‌شدند و هر روز که میگذشت او را کم طاقت تر میکرد، ستار وسجاد ملاقات شه قلی رفته بودند و برای ماهک گفتند حالش خوب است فقط نگران حال شما و بچه ها است و گفته ناراحت نباش انشاالله همه چیز درست میشود و گفته بود مواظب حمید ومجید باشید، ماهک در همان ملاقات اول از گیسو خواست که خانه اش را به صاحب خانه پس بدهد و برود خانه او با بچه ها زندگی کند و گیسو هم اینکار را کرد، بعد از شش ماه توانستند ملاقات حضوری بگیرند، گیسو نهار مادر را درست کرده بود و به همراه ستار و مجید وحمید آمدند در یک سالن پیش هم ، وقتی ماهک بچه ها را دید بوسه بارانشان کرد و آنها را میبویید و اشک می‌ریخت، طفلک بچه ها هم مات و مبهوت بودند حمید را روی زانو راست و مجید را روی زانوی چپش نشاند و می‌گفت فقط بگذار سیر نگاهشان کنم من تشنه دیدار اینها هستم ، دوساعت خیلی زود گذشت، ماهک چون بچه ها را دیده بود بیشتر بیتابی میکرد و آنشب تا صبح بالشتش را خیس از اشک کرده بود. چند روز بعد ماهک آماده رفتن به دادگاه شد و در آنجا شوهرش را روی صندلی متهمین دید و از دور بهم سر تکان دادند ،جرم ماهک خوانده شد بعلت آتش زدن ماشین و به آتش کشیده شدن دو مامور ، و سوابق زندانی قبلی و بازداشتهای دوران سیگار فروشی خلافکار با سابقه شناخته شد و بعلت مشخص نبودن مقدار محموله و عدم همکاری برای اعلام مقدار آن که احتمالا خیلی زیاد بوده به اعدام محکوم گردید، ماهک از شنیدن حکم خشکش زده بود و از مامورینی که مصدوم شده و در دادگاه حضور داشتند خواهش کرد که او را ببخشند،اما دیگر فایده نداشت هرچه گفت من بچه کوچک دارم افاده نکرد ، شه قلی که سابقه ایی نداشت و اولین بارش بود، به ده سال حبس محکوم شد،آنروز، روز خیلی بدی برای ماهک بود و او را که آوردند به بند ،خودش را در اتاق روی تختش انداخت، دوستانش آمدند و پس از شنیدن حکم برایش گریه کردند و گفتند وکیل بگیر و اعتراض بزن ، دخترت گیسو یک وقت بگیرد با دو کودک بروند رئیس دادگستری را ببینند ، کمی او را آرام کردند و با قرص خواب خواباندند،برای ملاقات ستار و گیسو و خواهرش میترا آمدند، میترا باردار شده بود، از حکم سوال کردند و ماجرای آنروز دادگاه را تعریف کرد و همگی گریه کردند و قرار شد گیسو با دو طفل معصوم بروند و خواهش کنند که از اعدام او صرف نظر کنند ،ماهک اعتراض روی پرونده اش زد و قرار شد شش ماه بعد جوابش بیاید ، زندگی او هر روز با استرس و اضطراب می‌گذشت چون حکمش اعدام بود گاهی شبها کابوس میدید اخلاقش خیلی خراب شده بود و با همه بد رفتاری میکرد و تحمل شنیدن حرفها را نداشت و مرتب با سایر زندانیان درگیر میشد، توانش برای منطقی حرف زدن کم شده بود چون بقیه میدانستند که حکمش اعدام است تحملش میکردند و کسی سر بسرش نمی‌گذاشت. روز ها همچنان با مرارت افت روحی او نسبت به قبل می‌گذشت ، دیر از خواب بیدار میشد مرتب با سر نگهبان ها نزد پزشک میرفت و قرص اعصاب و خواب میگرفت، یکسال گذشت گیسو که نامه ای نوشته بود توانست با بچه ها نزد قاضی برود ،قاضی گفته بود کار مادر شما خیلی وقیح بوده او بجز ماشین ، مأموران را هم آتش زده، مادر شما از کودکی دنبال کارهای خلاف بوده ، چشم نامه شما را به استان می‌فرستم و بعد جواب آنها را به زندان می‌فرستیم ،ماهک هم که قبلا اعتراض زده و فرستاده بود، متاسفانه با هر دو نامه موافقت نشد ، ماهک پریشان حالتر شد و هر روز زانوی غم به بغل و درحال گریه کردن بود، می‌گفت دوست داشتم دو کودکم را خودم بزرگ کنم و افسردگی شدید گرفته و مدتی بود که با کسی حرف نمی‌زد، یکروز سیما که ماهک خواب بود لامپ اتاق را روشن کرد و ماهک قاشق وچنگالش را بسمت او پرتاب کرد و صورتش را زخمی کرد، دیگر کنترل اعصابش را نداشت، لالی گفت چرا اینکار را میکنی میبرنت انفرادی آنجا بدتر دق میکنی و دیوانه میشوی، نمی‌دانست تا کی در زندان است و قرار شده بود که حکم اعدامش اجرا شود ولی زمانش مشخص نبود بیش از یکسال و ده ماه از زندانی شدنش میگذشت، هر دوشنبه وقت ملاقات داشت و خانواده اش را میدید ، وکیلی قبلا برایش گرفته بودند باز هم یک وکیل دیگر گرفتند اما هر دو بعلت جرم سنگین نتوانسته بودند کاری برای ماهک کنند، گیسو چون میخواست مادرش را دلداری دهد می‌گفت یک وکیل خوب هست و میخواهیم او را برای پرونده تو بگیریم ، کل خانواده ناراحت بودند و افسوس می‌خوردند، مدتی بعد به خانواده اش گفتند سه شنبه هفته دیگر بیایند ملاقات حضوری چون صبح چهارشنبه اعدام میشود و سعی کنند چیزی به او نگویند شاید خدا خواست و اعدام نشد، زبان قاصر است که بگوئیم با شنیدن این حرف چه به سر گیسو و ستار و خانواده ماهک آمد ، به ماهک نیز اعلام کردند که هر روز با فرزندانت میتوانی تلفنی حرف بزنی ، مجید هفت و حمید پنج ساله شده بودند آن ایام سخت بیشتر روزها گیسو دو کودک را بغل کرده و گریه میکرد و حالا که نزدیک اجرای حکم شده بود ، از غم و غصه آتش ‌گرفته بود،ماهک آن هفته چندین بار با بچه های کوچکش حرف زد ، ستار که دیوانه شده بود یکروز به دادگستری رفت و آنجا می‌گفت من را جای مادرم اعدام کنید، بعد از ظهر سه شنبه موعود فرا رسید و کل خانواده برای ملاقات حضوری در سالن پیش ماهک آمدند او تعجب میکرد چرا سه شنبه به آنها وقت ملاقات داده اند از ساعت هفت عصر نزد او بودند و حرفهای خوشایند میگفتند گیسو می‌گفت انشالله وکیل جدید حکمت را عوض خواهد کرد ، ساعت ده شب آنها را از سالن بیرون کردند ولی آنها تا ساعت اجرای حکم که چهار صبح بود کنار درب زندان بوده و اشک می‌ریختند به شه قلی هم گفته بودند و او هم در دلش عزا گرفته بود، زن و بچه های قبلی او مرتب بهش سر می‌زدند و قول‌هایی برای کم شدن مدت زندانیش گرفته بودند و روحیه اش خوب بود ، ماهک که از ملاقاتی برگشت همگی دوستانش به دورش جمع شدند و شروع به صحبتهای شیرین از ملاقات او با خانواده اش کردند ، آن شب به آنها گفته شده بود که با ماهک خوب سر کنند چون صبح اعدام میشود ،ماهک باور نداشت که میخواهند اعدامش کنند، از محبت بیش از حد دوستانش و ملاقات بی موقع خانواده حس کرد امشب با بقیه شبها متفاوت است ، منگ شده بود قرصهای خوابش را خورد و بر خلاف سایر شبها زودتر بخواب رفت ، ساعت سه و نیم صبح آهسته بدون روشن کردن چراغ با تکان دادن شانه بیدارش کردند با اینکه هیچ سر و صدا و سوالی نکرد اما همه دوستانش بیدار شده و روی تخت نشسته و نگاهش میکردند بدون مقاومت با آنها ابتدا براه افتاد اما بعد تقریبا او را کشان کشان میبردند، دریچه درب زندان باز شد و نگهبان گفت پسر و برادر محکوم بیاید داخل ، او را به اتاقی که ستار و سجاد نشسته بود بردند و گفتند هر حرفی را داری ربع ساعت وقت داری که به آنها بزنی، هیچ چیز نمی‌گفتند و فقط هر سه گریه میکردند، در آخرین لحظه ماهک گفت حمید و مجید را به شما سپردم ، سپس نگهبانی سریع پسر و برادرش را از اتاق خارج کرد و آرام گفت ساعت پنج برای بردنش داخل بیایید، دو نگهبان زیر بغلش را گرفتند و نگهبان دیگری از پشت به دستش دستبند زد و او را که زجه های آرام میکشید به اتاقی که سکوی اعدام در آن بود نزدیک کردند از پنجره های مشرف به راهرو سکو و طناب دار دیده میشد ، ماهک از حرکت افتاد و ولو شد و با التماس گفت من را از کودکانم جدا نکنید، گیسو کجایی! مگه امشب نگفتی که وکیل میگیرید که من آزاد شوم، ستار و سجاد در بیرون زندان به خانواده ملحق شدند آنها که ساعت اعدام را می‌دانستند با رسیدن عقربه ها به چهار در بیرون زجه می‌زدند او را پای چوبه دار بردند و کیسه ایی بر سرش کشیدند ،صبح که جنازه را در آمبولانس تحویل خانواده اش دادند، پرونده ماهک برای همیشه بسته شد ، بچه ها نزد گیسو و شوهرش و با کمکهای دایی ستار زندگی میکردند ، ستار از غصه از دست دادن مادرش پژمرده شد ، شه قلی از ده سال حبسش چهار سال عفو خورد و یکراست آمد نزد بچه هایش ، پسرها بزرگ و وابسته به گیسو شده بودند، گیسو خودش یک فرزند داشت و همیشه سر قبر مادرش قسم میخورد که از دو برادرش خوب مواظبت میکند ، شه قلی که می‌دانست مجید وحمید ضربه بی مادری را خورده اند تصمیم گرفت که آنها را از گیسو جدا نکند و خرج آنها را بدهد ، گیسو هر وقت با پسرها ، سر قبر ماهک می‌رفت کلی با مادرش حرف میزد اما پسرها فقط می‌دانستند که قبر مادرشان است اما زیاد احساسی نداشتند، بالاخره با اصرار ستار هم ازدواج کرد و شه قلی کمکش کرد پسرها با پسر گیسو بزرگ شدند و آنها هم مدرسه رفته و درس خواندند و مشاغل خوبی گیرشان آمد و همه ازدواج کردند و زندگی خوبی برای خود درست کردند ، روی خوش زندگی را بچه ها دیدند.
فاطمه امیری کهنوج
 
زندگی شعله

زندگی شعله

شعله از پدر و مادری بدنیا آمد که مادرش بیخیال بود و تا زنده بود 4 شوهر کرد.پدرش نیز معتاد بود..شعله 2ساله بود که پدر و مادرش از هم جدا شده بودند..بعد از رفتن مادر ، پدر هرروز تمام وسایل خانه را برای خرید مواد میفروخت.و از آنجا دربدری شعله آغاز گردید پدر و شعله مدتی نزد دوستان هرویینی زندگی میکردند. پدر در عالم خودش بود. شعله بیچاره را آن خانواده در کنار فرزندان خود نگه میداشت زن خانواده که خسته شده بود از شوهرش خواست که شعله و پدرش را از خونه بیرون اندازد. دوباره آوارگی شعله 3ساله شروع شد از آنجا که پدر چیزی برای فروش نداشت دست به دزدی زد
که در همین حین پدر دستگیر شد و روانه زندان و بدبختی چند برابر شد
عمویش شعله را نزد خود برد و در کنار فرزندان خود از او نگه داری کرد.بعد از مدتی پدرش آزاد شد و دنبال شعله آمد. اما از آنجایی که پدرش با شعله کاسبی میکرد زن عمو و عمو را اذیت کرد تا اینکه شعله را به پدرش برگرداندند.شعله و پدرش در پارک ها میخوابیدند اینجا بود که پدرش داغون شده بود از مصرف زیاد و منگی با سر در جوی افتاد..شعله بالا سرش با گریه دستان ظریفش را روی دست پدرش میکشید و زور میزد که پدر بالا بیاید اما نمیتوانست
رهگذری پدر شعله را از جوی کشید بیرون. خانه ی اقوامی در آن نزدیکی بود پدر شعله و رهگذر به در خانه اقوام رفتن رهگذر داستان را گفت آقای جوادی(اقوام) مرد خوب و مهربانی بود شعله و پدرش را به داخل خانه آورد و شروع به نصیحت کردن کرد اما نصیحتش تاثیری روی فرد معتاد نداشت . شعله از بس لباسش کثیف وخشک شده بود سرش هم شپش زده بود . دختر اقای جوادی شعله را حمام داد،و موهای سر شعله را از ته زد و کچلش کرد دوماه در خانه جوادی ماندند،اما چون پدرشعله دنبال کار خودش بود و آنها ازدیدن او رنج میبردند،به پدرشعله گفتند یا ترک کن یا از اینجا برو شعله و پدرش دوباره پارک و کارتن خوابی را شروع کردند . ‌یکروز پدر شعله رفته بود دنبال مواد و تاظهر نیامد شعله از خواب بیدار شد و دید که دو سگ در نزدیکی او بودند البته دیگر با موشها دوست شده بود اما از ترس سگها انقدر گریه کرده بود که به هق هق افتاده بود پدرش رسید با یک بسته بیسکویت خشک که ان را داد دست شعله گفت:بخور برویم پیش دوستم عبدلو . دوستش از پدر داغان تر بود در خرابه میخوابید زیرش کارتون و یک پتو داشت که از بس کثیف و دودی بود قابل تشخیص نبود دوست پدر ۴۵ساله بود اما مانند ۶۰ساله ها بود و بدنش اب بخودش ندیده بود .
فردا عبدلو درس جدیدی به پدرم داد، گفت:من سر چهار راه اولی گدایی میکنم و تو هم سر چهار راه دومی . شب تا صبح مواد مصرف میکردند،عصرها کارشان شروع میشد،تا اخرشب میرفتیم در خرابه ‌.از غذای گرم خانگی وحمام و نظافت خبری نبود شام بعضی وقتها ساندویچ بعضی موقع هم مردم غذایی میدادند ،ادم معتاد در قید غذا نیست .عبدلو و پدرم مواد مصرف میکردند من هم با سگها وموشها وسوسکها دوست بودم و کنار پدر بی خاصیتم میخوابیدم . غیراز این زندگی دیگر را ندیده بودم وچون بچه بودم درکی از زندگی خوب نداشتم
یکروز پدرم و عبدلو کابل برق دزدیدند ،و هر دو روانه زندان شدند از طرف دادگاه من را دادند پرورشگاه .قبلا پدرم میگفت :میبرمت پرورشگاه و من پرورشگاه را دوست نداشتم .تا مدتی با کسی حرف نمیزدم .تا ارام ارام دوست شدم و کلاس اول و دوم را در پرورشگاه خواندم .دوستی داشتم که چند تا النگوی پلاستیکی در دستش بود من هم دوست داشتم آن ها را داشته باشم.سروکله ی پدرم پیدا شد.من را صدا زدند که بیایم و پدرم را ببینم تا او را دیدم خوشحال شدم بهش گفتم برایم النگو بخر.پدرم آمده بود که مرا ببرد ، از طرف بهزیستی یک میلیون تومان به پدرم دادند تا زمانی که سر کار برود از این پول استفاده کند.مربی گفت وسایلت را جمع کن و با ستاره و هومن خدافظی کن.پدر مرا برد و همان روز النگو و تغذیه برایم خرید.آدرس یکی از دوستان زندانیش را داشت یک راست رفتیم خانه ی ستار . ستار یک هفته جلوتر پدرم از زندان مرخص شده بود.با پولی که پدرم داشت دو ماه را در خانه ستار گذراندیم من با بچه های ستار بازی میکردم پدرم در اتاق دیگری با ستار مشغول مصرف مواد بودند.در این مدت من بیماری خارش گرفتم.من را برد نزد دکتر و علتش معلوم شد که بودن در محیط کثیف و نداشتن بهداشت بود .ما دوباره از خانه ی ستار رانده شدیم دوباره دربدری. اما چون مدرسه میرفتم و معلمان از وضع من خبر دار بودند از نظر مالی به من کمک میکردند. پدرم دیگر داغون شده بود و از دست من خسته ،من را فرستاد دوباره پیش عمویم. اما از آنجا که پدرم همیشه آن ها را اذیت میکرد و پول تلکه میکرد دوباره مرا تحویل پدرم دادند.همیشه در چهره ی شعله یک غم و یک سر درگمی و یک بی ثباتی خانواده وجود داشت که او را رنج میداد. پدر در همین دربدری و کارتون خوابی به علت خرید و فروش مواد به زندان افتاد
دادگاه شعله را به خانواده ای که فرزندی نداشت تحویل داد شعله در آن خانواده به تحصیل و تربیت مشغول شد.شعله چون مادری نداشت حتی نمیتوانست هنگام غذا خوردن چنگال را درست در دست بگیرد و چون در چندین خانواده بزرگ شده بود از نظر تربیتی سردرگمی شدیدی داشت.خانواده توکلی آرام آرام او را شکل دادند شعله کم کم بزرگ شد و خودش میتوانست تصمیم بگیرد. پدر سه سال در زندان بود .آقای توکلی هم وکیل بود سرو کله پدر دوباره پیدا شد.آقای توکلی انتخاب را گذاشت به عهده شعله یا پدر را یا خانواده توکلی را انتخاب کند.آقای توکلی گفت هر تصمیمی بگیری پشتت می ایستم.شعله غرق در فکر دربدری های قبل به همراه پدرش افتاد و تصمیم گرفت در کنار خانواده ی توکلی بماند پدرش چون میخواست از شعله به عنوان تلکه و گدایی استفاده کند از خانواده ی توکلی شکایت کرد آقای توکلی نیز نامه ای از دادگاه گرفت که آن مرد دال بر صلاحیت اخلاقی ندارد و اگر مزاحمتی برای خانواده توکلی ایجاد کند او را دوباره به زندان بیندازند .شعله درس خود را به کمک پدر خوانده اش به اتمام رساند.دانشگاه در شهر دیگری قبول شد با آقای توکلی به آن شهر رفتند و بعد مدتی خبردار شد که پدرش بر اثر تصادف فوت کرده و برای پدرش متاثر شد شعله سر کار رفته و همسری اختیار کرده و با کمک آقای توکلی زندگی آرامی بدست آورده است زندگی شعله با خاطره بد کودکیش همراه بود و این داستان را برای همکارش که از زندگی عادیش ناشکری میکرد تعریف کرد.
فاطمه اميری كهنوج
 
اپراتور و بچه

اپراتور و بچه

اپراتور و بچه
زهره از مدتها پیش بیمار بود و دکترها او را جواب کرده و این موضوع را به همسرش طاهر گفته بودند، بهمین علت
طاهر بجای شفا خانه از او در خانه پرستاری میکرد ، آنشب او حال خوبی نداشت، و از درد نمیتوانست بخوابد ،طاهر نیز هر از گاهی بیدار می‌شد و برای جابجا شدن در بستر کمکش میکرد ،صبح حالش وخیم تر شد ، طاهر پسرکوچکش بهدین را بیدار کرد و پس از خوراندن صبحانه به مدرسه فرستاد ، بعد دسته تلفن را چرخاند و از اپراتور خواست که اداره مالیه را برایش وصل کند ، پس از برقراری تماس از مسئول اداره اش درخواست مرخصی کرد، رئیس که می‌دانست همسر طاهر بیماری لاعلاج دارد با کارمندش همکاری میکرد. پس از آن دو دست خود را زیر بغل همسرش گذاشت که او را بنشاند وصبحانه ای به او بدهد. زهره تا نشست رنگ صورتش سفید شد و گردنش رو شانه افتاد، او را مجدداً خواباند ، زهره نگاهی به دور واطرافش کرد گوئی بدنبال دیدن فرزندش برای آخرین بار است ، در حالیکه سینه اش بشدت بالا و پائین میشد بنظر میرسید که آخرین نفس‌های خود را میکشد ، طاهر بطرف گنجه رفت که برایش عسل بیاورد او فکر میکرد شاید فشارش افتاده است ، پس از برگشت به اتاق دید که زهره چشمهایش بسته و دهانش نیز برای خوراندن عسل باز نمی شود ، انگشتهایش را در موهایش فرو برد و برای مدتی طولانی بهت زده به زنش نگاه کرد ، بعد از اینکه مشاعرش بکار افتاد به خانه دوست خانوادگیشان زنگ زد ، منزل آنها در کوچه بغلی بود ، مادر کیان گوشی را برداشت ،طاهر به او گفت، هم اینک همسرش فوت کرده است و خواهش کرد که او ظهر برود درب مدرسه و بهدین را بدون اینکه از موضوع مرگ مادرش به او چیزی بگوید برای چند روز پیش خودشان ببرد تا بهدین در شلوغی مراسم کفن و دفن و عزاداری مادرش حضور نداشته باشد ، چون ممکن است دیگران با ترحم وگریه روحیه او را خراب کنند و مرگ مادر در ذهنش بشکل بدی حک شود ، اگر از مادرش سوال کرد بگوئید مثل دفعه قبل که منزل ما آمدی در شفاخانه بستری شده است ، مادر کیان که پسرش کمی بزرگتر از بهدین بود خیلی متاثر شد و گفت : حتما حواسم به بهدین است ومثل پسرم مراقبش هستم ، نگران نباشید ضمناً همسرم را برای کمک به شما آگاه میکنم.
سپس طاهر خانواده زهره و بستگانش را از مرگ همسرش مطلع کرد ، و بعد به سمت مدرسه رفت و در دفتر مدرسه به معلم بهدین گفت که مادر بهدین فوت کرده و نمیخواهم او از فوت مادرش فعلا چیزی بداند ، شما تکالیف او را کنترل کنید و اگر موردی بود منزل ما تلفن دارد و میتوانید من را مطلع کنید ،معلم ناراحت شد و گفت خیالت راحت باشد بهدین پسر خوبی است و گرچه بعلت با هوش بودن مدیر او را با پنج سال سن بعنوان مستمع آزاد در کلاس اول قبول کرده است ، اما من بیشتر از دیگر دانش آموزانم به او توجه خواهم کرد و مطمئنم که میتواند در امتحانات شرکت کند و به کلاس دوم برود. زهره مادری نداشت که بتواند از بهدین نگهداری کند و پس از پایان مراسم ختم ، مادرطاهر برای نگهداری از نوه اش، در خانه پسرش ماند و وقتی بهدین بعد از چند روز وارد خانه شد و مادربزرگ را در اتاقی در حال نماز خواندن دید خیلی خوشحال شد ، طاهر بخاطر بهدین لباس مشکی نپوشیده بود ، بهدین در خانه و باغچه دنبال مادرش گشت و چون او را ندید به پدر گفت: بابا، مامانم کجاست ؟ مگراز شفا خانه نیامده ! پدر که نمیتوانست هنگام پاسخ دادن جلوی احساساتش را بگیرد، بناچار نیم تنه و سرش را به سمتی دیگر برگرداند و گفت از شفاخانه آمد ولی خوب نشده بود وخدا مامانت را چون خیلی درد میکشید از این خونه برد به یه جای دیگه ، یه خونه دیگه که بهش میگیم خونه ابدی ، اینجوری چون نزد خودش است بیشتر حواسش بهش هست و نمیزاره که دیگه درد بکشه ، بهدین گفت مامان بجز رفتن به شفاخانه ،هیچ وقت من را تنها نمی‌گذاشت و هرخانه ائی میرفت من را هم میبرد ، و دوباره تکرار کرد حالا چرا رفته آن خانه که میگوئی و ما را نبرده ؟ پدر سکوت کرد، سپس گفت ببین تا مدتی مادر بزرگ پیش ماست سعی کن تکالیف درسیت را خوب انجام بدهی، و مادر بزرگ را اذیت نکنی.
صبح فردا بهدین که بیدار شد، ،مادر بزرگ صبحانه به او داد و راهی مدرسه اش کرد، چند روز بعد وقتی که پدر از سرکار برگشت ، بهدین روبه پدر کرده گفت: بابا ، مامان کی از خانه ابدی برمیگردد ؟ پدر گفت : من نمیدانم ، من نمیدانم ، من نمیدانم بچه ساکت شو و ولم کن . بهدین با بغض گفت: آنجا آن خانه که میگوئی رفته است ، تلفن هم دارند؟ پدر که نمیدانست چه پاسخی باید بدهد از فرط استیصال حرف از دهانش پرید و گفت بله آنها هم مثل ما تلفن دارند ، بهدین با تحکم گفت : پس شماره تلفنشان را به من بده تا با او حرف بزنم ، پدر من و منی کرد و عاقبت شماره ای شش رقمی را به او گفت ، و بهدین آن شماره را در دفتر مشقش بلافاصله یادداشت کرد، فردا که از مدرسه برگشت بعد از سلام به مادر بزرگ به اتاق تلفن رفت و گوشی را برداشت و چند بار هندل را چرخاند . لحظاتی بعد صدای خانم اپراتور شنیده شد که به او گفت شماره خود را لطفاً بفرمایید ، تا بهدین سلام کرد ، خانم اپراتور متوجه شد با یک کودک سروکار دارد و از او پرسید عزیزم با چه کسی میخواهی صحبت کنی ؟ بهدین گفت میخواهم با مادرم حرف بزنم ، اپراتور پرسید مگر مادرت کجا است؟ بهدین گفت : پدر گفته او را خدا به خانه ابدی برده که درد نکشد ، چند وقتیه که رفته و هنوز به خونه ما برنگشته، خانم من از بس انتظار کشیدم خسته شدم ، اپراتور گفت ،عزیزم اسمت چیه و کلاس چندم هستی؟ بهدین گفت : کلاس اول مستمع آزادم و اسمم بهدینه ، میخواستم از مادرم بپرسم چرا از شفاخانه رفته آنجا و بپرسم کی بر میگردد خانه ، من میدونم پدرم هم از نبودنش ناراحته ، خانم اپراتور ، گفت عزیزم شماره او را داری و بهدین از روی دفتر مشق آن شماره را یک به یک گفت ، اپراتور گفت کمی صبر کن تا وصل کنم، سپس پیچ تنظیم صدا را در دستگاه تغییر داد و در نقش مادر بهدین گفت بفرمایید ، بهدین گفت ،سلام مامان کجا رفتی چرا من را نبردی چرا بمن نگفتی ؟ اپراتور پاسخ داد فرصت نداشتم بهت بگم، بهدین گفت : مامان میدانی مادر بزرگ آمده منزلمان ،بابا وقتی میبینه تو نیستی کم حوصله شده ،من مثل آندفعه چند روز خانه کیان بودم ،مادر کیان زن خیلی مهربانیه بمن هر روز شکلات میداد،مامان معلممان با من خیلی خوب شده و وقتی سوال میپرسد و جواب میدهم به بچه ها میگوید مرا تشویق کنند، او نمی‌گذارد بچه ها با من دعوا کنند ،مامان من دیگه بچه خوبی شدم ، مامان تو را خدا بیا، دیگه من فضولی نمیکنم و دست به سماور و اسباب چای نمیزنم ، مادر بزرگ که میخواهد من را حمام بدهد ، مامان من خجالت میکشم، بابا خیلی کم حرف می‌زند فکر کنم بخاطر اینکه شما رفتید ناراحت است ، مامان من با کی حرف بزنم ، اپراتورگفت، پسر عزیزم درسهایت را خوب بخوان و به حرفهای پدرت گوش کن ، عزیزم چون مریض هستم اینجا خدا مواظبم هست و نمیگذارد که درد بکشم مگر تو دوست داری بیایم خانه و درد بکشم ؟ پس فعلاً نمیتونم پیش شما بیایم ، وقتی خوب شدم می آیم ، بابا و مادر بزرگ را سلام برسان ، بهدین گفت چشم مامان من نمیخوام تو درد بکشی ، هر چه بگویی انجام میدهم سپس گفت مامان هرروز بعد از برگشتن از مدرسه با تو حرف میزنم. مامان خیلی دوستت دارم ومنتظر آمدنت هستم. اپراتور که متاثر شده بود گفت باشه عزیزم بمن زنگ بزن و با او خداحافظی کرد ، اپراتور متوجه شد بهدین بتازگی مادرش را از دست داده وچون پدرش جوابی قانع کننده نداشته حتماً بر اثر کلافه شدن شماره ائی را داده تا شاید بعداً در فرصتی دیگر بتواند به او موضوع مرگ مادر را بگوید ، مادر بزرگ متوجه حرفهای نوه اش با اپراتور تلفن شد اما گوش خود را به نشنیدن زد ، بهدین به او که گفت الان با مادرم حرف زدم و سلامت را رساند ، مادر بزرگ گفت پسر گلم خوب کاری کردی ، سلام مرا هم به او برسان .سپس سفره ناهار را پهن کرد و پس از چند روز بهدین با اشتیاق غذا خورد. و بدون حس کسالت روزهای قبل ، پیش از خواب بعد از ظهر مشقهایش را نوشت . پدر ساعت سه از اداره آمد و بعد از احوالپرسی با مادر به اتاقش رفت ، تا کمی استراحت کند،عصر بهدین به او گفت: امروز به مامان زنگ زدم و سلامت را رساند ، پدر بعد از کمی مکث که باعث تعجب بهدین شده بود پرسید ، شما چه گفتید ، بهدین جوابداد ،من به مامان گفتم چرا ما را تنها گذاشتی، و رفتی ، توهیچ وقت بدون ما جایی نمیرفتی ، مامان گفت :ناراحت نباش ، وقتی که خوب شدم می آیم اینجا که هستم درد نمیکشم، درست را بخوان و بابا ومادر بزرگ را اذیت نکن، من هم حرفش را گوش کردم، فردا امتحان دارم شما از من درس بپرسید و اشکالاتم را رفع کنید، پدر کمی در هم فرو رفت ، وچیزی نگفت، و شب قبل از نماز از بهدین درس پرسید .مادر بزرگ نیز پس از نماز مثل شبهای قبل دعا کرد که بهدین وطاهر به آرامش برسند، و در حالیکه به آرامی اشک می‌ریخت تعجب میکرد چگونه این کودک دوری مادر را امشب با شادی تحمل میکند.
بهدین فردا که از مدرسه برگشت دوباره سراغ جعبه تلفن رفت و هندل را چرخاند ؛ خانم نوذری اپراتور مسن و قدیمی مخابرات گوشی را که برداشت، صدای بهدین شنیده شد که همان شماره شش رقمی را برای وصل شدن میداد و میگفت : خانم میشود این شماره را وصل کنید تا با مادرم حرف بزنم، باز هم خانم نوذری پیچ تنظیم صدای کنسول را تغییر داد و بعنوان مادر شروع به صحبت با او کرد بهدین گفت :مامان درسهایم را خوب خواندم ،امتحان بیست گرفتم به آقای معلم که گفتم با تو صحبت کردم خیلی خوشحال شد ،مادر بزرگ برایمان غذا درست میکند و گفت سلامم را برسان ، بابا کم حرف میزند و هنوز سرحال نیست ،انگاری از رفتن تو خیلی ناراحت شده ،کاش زودتر خوب شوی و برگردی، خانم نوذری که به صدای بهدین گوش میکرد اشکهایش روی گونه ها جاری میشد ، و با خود فکر میکرد احتمالاً زمانی طولانی لازم است که این کودک به نبودن مادرش عادت کند و سپس به روال روز قبل شروع به آرام کردن بهدین نمود و با او مثل یک مادر و فرزند از هر دری صحبت کرد بطوریکه گاهی او را میخنداند و در انتها گفت : پسرم خیلی حرف زدیم دیگر برو با مادر بزرگ غذایت را بخور.من هر وقت خوب شدم و خواستم بیایم قبلش خبرت میکنم و تو حواست بسلامتی خودت و پدرت باشه ، بهدین گفت :مامان خیلی دوستت دارم .هیچ کس جای تو را برایم نمی‌تواند بگیرد و بوسه ایی فرستاد و خدا حافظی کرد. خانم نوذری بعد از پایان تماس رو به همکار جوانش خانم دشتی که تازه استخدام شده و قرار بود جایگزین او شود کرد و گفت : در مقابل حرفهای این بچه من مستاصلم و نمیدانم چه بگویم ، دیروز به پدرش گفته ام و او گفت دیشب بهدین خیلی خوشحال بود و از من خواهش کرد لطف کنم و این نقش را کماکان اجراء کنم ، تا یک ماه به همین منوال گذشت و بهدین هرروز بمدت حدود پنج دقیقه تماس میگرفت و با خانم نوذری که تصور میکرد مادرش است ؛ حرف میزد ، خانم نوذری در شرف بازنشستگی و خیلی ناراحت وضعیت بهدین بود، لذا از خانم دشتی خواهش کرد که بعد از رفتن او ، جوابگوی تلفنهای بهدین شود و خانم دشتی نیز قبول کرد، عمه بجای مادر بزرگ نزد آنها آمد و طاهر موضوع
تلفنهای بهدین را به خواهرش گفت ، روز آخر خانم نوذری حدود نیم ساعت با بهدین حرف زد، و کلی او را خنداند و شاد کرد . اولین بار که خانم دشتی گوشی را برداشت، بهدین گفت :مادر چرا اینگونه حرف میزنی، خانم دشتی گفت : بخاطر دارو که میخورم صدایم تغییر کرده یا شاید چون توبزرگ شدی شنوندگی گوشهایت تغییر کرده و شما اینطور صدایم را می‌شنوید ، بهدین که متعجب شده بود گفت : مادر آدرس خانه ابدی را بده تا من وبابا بیایم دنبالت ،آیا شما دلتان برای من تنگ نشده و خانم دشتی ‌گفت عزیزم من هم دلم برایت تنگ شده اما هنوز لازم است اینجا باشم و اگر پیش تو بیایم چون بیماریم مسری است تو هم مریض میشوی و بعضی کارها را باید انجام بدهم تا خوب بشوم ، خانم نوذری از خانم دشتی گاهی تلفنی می‌میپرسید : حال بهدین چطور است ،آیا آرام شده یا هنوز دنبال مادرش است،خانم دشتی می‌گفت بهدین بچه شیرین زبانی است و هنوز سر ساعت خاصی زنگ میزند و با هم صحبت میکنیم. خدای من چقدر مادر در زندگی مهم و اساسی است، که یک بچه هرروز قبراق تر از روز قبل با تمام نیرو و حرارت با مادرش حرف میزند ، آیا این همان موجودی نیست، که خدا نامش را فرشته گذاشته، دلبستگی عجیبی که این بچه به مادر دارد او را خسته و نا امید نمیکند. خانم دشتی که قلق و لم بهدین را بدست آورده بود ، حرفهای زیبایی را از او میکشید و بعد بشکل خوشایندی تحویلش میداد، بدینگونه زندگی بهدین با اینکه نیاز به مراقبت روحی از طرف مادر داشت اما بدون وجود او در کنار عمه تا مدتها ، بصورت شاد سپری شد .
پدر با گذشت زمان بناچار در فقدان همسرش با این وضع کنار آمده بود ، گاهی خاله بهدین به خانه آنها می آمد و شبها نیز پیش عمه و بهدین میخوابید ، بهدین تمام حرفهای بین خود ومادر را برای پدر یا عمه یا خاله بازگو میکرد و با تشویق مادر در کلاس دوم نیز شاگرد اول شده بود، بیشتر آشنایان می‌دانستند که بهدین با مادر خیالیش هم صحبت است، گاهی که بهدین حرفهای مادر را برای خاله بازگوئی میکرد ، خاله بیاد رنجهای قبل از مرگ خواهرش مخفیانه اشک می‌ریخت ، خانم دشتی که عقد کرده و قرار بود پس از ازدواج با همسرش به شهری که او شاغل بود بروند بناچار از کار میبایست کناره گیری میکرد و دیگر علیرغم میلش نمیتوانست نقش مادر و سنگ صبور و ناصح بهدین باشد و موضوع رفتنش را به اطلاع پدر بهدین رساند و او گفت آخرین روز به او بگو که تو مادرش نبودی . خانم دشتی آخرین روز کارش نیز با اصرار همکار جدید و جایگزینش آقای شجائی هر چه کرد نتوانست به بهدین بگوید که من مادرت نیستم و این آخرین حرف زدنهایش با اوست و در لحظات پایانی با خنداندن بهدین که توام با ریختن اشکهای خودش بود خداحافظی معمولی کرد، فردا ظهر که بهدین دسته چرخان تلفن را گرداند و پس از سلام کردن شماره شش رقمی خود را برای تماس به اپراتور گفت، صدای آقای جوانی شنیده شد که از او پرسید؛ شما بهدین هستید پس از گفتن بله، آقای شجائی اپراتور جدید به بهدین گفت آقا پسرخوب تلفن شش رقمی اینجا وجود ندارد و شماره های تلفن این شهر تا چهار رقم بیشتر نیستند ، بهدین گفت: اما من میخواهم با مادرم حرف بزنم‌ ، آقای شجاعی جواب داد : ببین بهدین جان اگر دوست داری میتوانی فقط با من حرف بزنی ، بهدین گفت ولی من هر روز با مادرم با همین شماره که گفتم حرف میزدم ، آقای شجائی گفت عزیزم آنهایی که قبلاً با شما حرف می‌زدند، مادرت نبودند، آنها اپراتورهای قبلی تلفن ، خانم نوذری وخانم دشتی بوده اند ، هر دو آنها دیگر در اینجا کار نمی کنند، و من میخواهم حقیقتی به شما که الان یکسال بزرگتر شده ای بگویم ، بهدین جان تو باید با این وضع ندیدن و نشنیدن صدای مادرت کنار بیایی ، بهدین جان مادری که رفت پیش خدا دیگر بر نمیگردد، چون جای او در آنجا خیلی بهتر از اینجا است ، شما میتوانید گناه نکنید و کارهای خوبی انجام بدهید تا روح مادرتان در آنجا شاد شود ، بهدین منگ شده بود و دیگر صحبتی نمیکرد ، دوباره آقای شجاعی تکرار کرد و گفت بهدین جان اشکالی ندارد اگر دوست داری میتوانی هر روز بمن زنگ بزنی وبا من صحبت کنی ،من هم مثل خانم نوذری و خانم دشتی دلم میخواهد با تو دوست شوم ، بهدین خیلی دمق شد و با بغض و اشکی که فرو خورده بود ، بدون خدا حافظی تلفن را قطع کرد و تا دو روز جز سلام به عمه و خاله ونوشتن مشقهایش با کسی حرف نمی‌زد و هر چه خاله ژاله به اومیگفت که بهدین چه شده و چرا اینقدر اینروزها غمگین هستی هیچی نمی‌گفت، تا اینکه یکماه بعد پس از فوت پدر بزرگ مادریش ، کنار پدر رفت، و به او گفت : من الان فهمیدم که چرا تو مدتها ناراحت بودی و کم حرف میزدی چون مادرم فوت کرده و رفته پیش خدا و دیگربه اینجا بر نمیگردد، هر وقت خواستم من را به خانه ابدی برای ملاقات با او ببرید امروز و فردا میکردی و با من حرف نمیزدی تا دیگر اصرار نکنم ، الان بیش از یکسال گذشته و هنوز هیچی نمیگویی ، پدر رو به پسرش کرد و گفت : امروز توان حرف زدن را دارم ،اما آن روزها افکارم پریشان بود ، حالا زمان هم بر تو و هم بر من گذشته ، وخوب میدانیم که این جزو سرنوشت هر دوی ما بوده ، اینک گذشت ایام ما را آرامتر کرده و برای ادامه یک زندگی بهتر باید تصمیم خوبی بگیریم ،ما در مسیر زندگی در حال حرکت هستیم و نمیتوانیم گذشته را برگردانیم ، و سعی میکنیم کنار هم بمانیم، تا برای تحمل رنجها ، آبدیده وپخته شویم، شما هم باید برای آینده ایی خوبتر، ساخته و محکم شوی ، بهدین رو به پدر کرد و گفت: بابای مامان فوت کرده و عمه از وقتی نامزد کرده دیگر خیلی کم اینجا می آید خاله ژاله بعد از فوت پدر بزرگ مدتیه که با ما زندگی میکنه او بمن گفته اگر پدرت قبول کنه میتونه بعنوان مادر در کنار من وتو برای همیشه بماند، پدر گفت من حرفی ندارم و او را قبول دارم اما به خاله بگو بهتر است عجله نکند و کمی فکر کند و بعد خودم از او سوال میکنم و تصمیمش برای ماندن همیشگی را میپرسم، چون نمیخواهم ما به او تحمیل بشویم ، بهدین گفتگو با پدرش را به خاله گفت و چند ماه بعد خاله به بهدین گفت اگر پدرت امروز از من بخواهد با شما بمانم من نیز میمانم سپس طاهر با ژاله حرف زد و بله را از او گرفت ، طاهر خانه قدیمی را فروخت و خانه نوسازی خرید ، پس از عقد و ازدواج آنها، گرمی و شور و شادی به خانواده آنها مجدداً بازگشت .
فاطمه امیری کهنوج
 
شهری

شهری

شهری [قسمت اول]
در روستای دوچ ،شهری بهمراه دو برادر بزرگتر از خودش،تحت تعلیمات و حمایت پدر و مادر تا هفده سالگی بخوبی و خوشی و خرمی زندگی میکرد. شهری چون زیبایی و جذابیت خاصی داشت ،مانند نگینی در آن روستا میدرخشید.هژیر پسری از روستای کوت با قیافه معمولی و بیست و چهار ساله از فامیلهای دور مادری آنها بود ، پدرش سال پیش فوت کرده بود ، او همراه مادر و خواهرانش به خواستگاریش آمد، و از طرف خانواده شهری به آنها جواب بله داده شد چندی بعد به عقد یکدیگر در آمدند ، شش ماه بعد با جهیزیه ای که تهیه شده بود، پس از مراسم جشن ازدواج، آنها بسوی روستای کوت رفته و زیر یک سقف ، زندگی مشترک خود را شروع کردند. اهالی روستای کوت با هم فامیل بودند و البته چند خانواده غریب هم در آنجا بین آنها زندگی میکردند. خانه هژیر دو اتاق و یک حیاط بزرگ داشت ، باغچه نسبتا بزرگی در حیاط وجود داشت که در کرتهای آن سبزی و گوجه و خیار یا بادمجان یا کدو ... به فصلش میکاشتند . از داخل منزل نزدیک دیوارپشتی حیاط که با اتاقها فاصله کمی داشت یک درختچه گل کاغذی قرمز رنگ زیبا بود که بخشی از شاخه ها و گلهای آن داخل کوچه پشتی بود اطراف باغچه نیز با چند درختچه زیتون و سیب سرخ محصور شده بود، شهری وقتی شوهرش برای کار و یا کشاورزی میرفت ، بجز خانه داری یا ور رفتن با گوشی تلفن همراهش ، سرگرم نگهداری از این باغچه ها نیز میشد، او علفهای هرز را می‌چید و یا آب به درختها و بوته ها میداد . در همسایگی آنها خواهر بزرگ هژیر با همسر و دختر و پسرش زندگی میکرد. وقتی شهری به روستای کوت آمد، اهالی روستا چه مرد و چه زن حیرت زده انگشت به دهان ماندند و میگفتند به به عجب شانسی!! ببین زن هژیر چقدر قشنگ و زیباست. مادر هژیر نزد دختر کوچک و داماد دیگرش در روستای ساقی زندگی میکرد. هژیر در سازمانی صبح ها کار میکرد، و عصرها هم به باغی که از ارث پدر به او رسیده بود، سرکشی و به درختان آن آب و کود میداد.خانه های روستای کوت در دامنه کوهی کوتاه قرار داشت، دیوارهای حیاط این خانه ها کوتاه بود ،چون همه همسایه ها با هم فامیل بودند ولذا حرمت هم را نگه داشته و به رفت و آمد دخترها و زنها در حیاط توجهی نمیکردند، حتی بعضی از خانه های بالای کوچه واقع در شیب دامنه ،طوری بودند ، که حیاط کوچک آنها سقف خانه دیگری بود، یکسال از زندگی شهری و هژیر بخوبی و بدون مشکل گذشت .شهری به اوج زیبایی خود رسیده بود، و اگر دستی به صورتش میکشید محشرتر از آنچه که بود میشد. در نزدیک آنها اکثر فامیلهای دور هژیر زندگی میکردند. خانواده زینب تنها همسایه غریبه در کوچه آنها بود ، زینب دختری هم سن شهری بود . زینب بهمراه چند دختر و زن جوان همسایه عادت داشتند که عصرها درب یک خانه بنشینند و با هم گفتگو کنند، شهری هم که آنها را گاهی میدید چون از خانه نشینی دیگر خسته شده بود، کم کم بعضی از عصرها نزد آنها میرفت، و با زینب و دیگران حرف میزد ، یکروز که خود را آراسته کرده بود، به زینب گفت ،بیا برویم ، در روستا گشتی بزنیم، من هنوز تمام این روستا را کامل ندیده ام، زینب او را همراهی کرد. از چند کوچه که گذشتند یک دفعه کریم که پسری بیست و هفت ساله و خوش صحبت و خوش قیافه بود و زینب نیز بواسطه کوچکی آبادی مثل دیگر اهالی او را میشناخت از خانه شان شیک و عطر زده بیرون آمد، و با زینب یک احوالپرسی معمولی کرد بعد به همراه زینب نگاهی کرد و با مکثی طولانی و بریده بریده با او سلامی رد و بدل کرد و از زینب پرسید خانم کی باشند ؟ زینب به کریم گفت این خانم زن هژیر است ، دخترها آنروز روستا را که دور زدند، به خانه برگشتند، چند روزی از مواجهه با کریم گذشته بود ،که شهری در حیاط منزل درحال چیدن سبزی بود و کریم را در حالی دید که لباس شیکی پوشیده بود و از کنار دیوار کوتاه آنها به آرامی رد میشد و نیم نگاهی به شهری انداخت و ردی از بوی عطر از خود بجا‌ گذاشت، شهری هر روز با همسرش که از کار سازمانی بر میگشت ساعت سه غذا میخورد، و هژیر بعد از استراحتی یکساعته بسوی زمین کشاورزی خود میرفت و اول شب به خانه بازمیگشت، این کار روزانه او بود. بعد از رفتن هژیر، شهری درب خانه زینب میرفت و با او مینشستند، و سر در گوشی های خود کرده و عکس و فیلم نشان هم میدادند، کریم که تک فرزند بود دست به سیاه و سفید نمی‌زد و خرج زندگیش را پدر پیر و مادرش با دامداری میدادند ، او نیز در بلندترین محل بر روی سنگی مینشست ، و از دور به شهری می نگریست.
شهری قسمت دوم
شهری متوجه شد ،که کریم او را همیشه میپاید و نگاه میکند، و یا هر وقت در حیاط است از کوچه عبور میکند اینکار کریم مرتب تکرار می شد، تا اینکه روزی کریم به تلفن شهری زنگ زد، او از طریقی شماره اش را بدست آورده بود، کریم گفت :از روزی که شما را دیده ام خواب و خوراک ندارم، میخواهم با تو حرف بزنم، من محو زیبایی و قشنگی شما شده ام، تمام آنروز و آنشب شهری از این تماس نگران بود گرچه جوابی به او نداده بود. دو روزی میشد که از اتاق خیلی کم بیرون رفته بود نمیخواست چشم کریم به او بیفتد ، روز سوم دوباره کریم زنگ زد ، و شروع به احوالپرسی وحرف از دلتنگی های خودش از ندیدن او می زد، شهری می‌دانست که بعنوان یک زن شوهردار نمی‌تواند با او همراهی کند و تلفن را زود قطع میکرد ، اما کریم دست بردار نبود و مرتب هر روز سر ساعت معینی به او زنگ میزد ، بدبختانه شهری بعد از مدتی تلفن را دیگر قطع نمی‌کرد و بدون پاسخ دادن به او ، به حرفهایش گوش میکرد این موضوع برای شهری خوشایند شده بود و دیگر انتظار زنگ کریم را روزها پس از رفتن شوهرش به سرکار می کشید.
تا اینکه بعد از مدتی کریم گفت : من منتظر زنگ زدن شما هستم، و دیگر من زنگ نمیزنم، شهری خیلی با خود کلنجار رفت ،اما عادت کرده بود ،که حرفهای زیبای کریم که در وصف خودش بود ،را بشنود.
بالاخره شهری چند روز بعد زنگ زد، و گفت: آقا کریم روی حرفهای تو خیلی فکر کردم ،بله هژیر مثل پیر مردها رفتار میکند ، و من را درک نمی کند،همیشه با کارش سرگرم است و بمن توجهی ندارد من با حرفهای خوب و قشنگی که میزنی دلخوش میشوم و دوست دارم فقط صدایت را بشنوم. اما این را بدان که دوست ندارم شما را از نزدیک ببینم.
روزها میگذشت و همچنان آنها چند روز یکبار با همدیگر تماس تلفنی داشتند شهری درد دل میکرد و می‌گفت هر وقت میخواهم بروم خانه پدریم یکی از برادرها میاید دنبالم ,هژیر برای من وقت نمیگذارد،نمیداند که یک زن جوان تفریح و سفر و دلخوشی روحی میخواهد او برای من پایه نیست ، فکر میکند زن فقط پول نیاز دارد نه محبتی میکند و نه حرف خوبی میزند و اگر خود را آراسته کنم انگار نابینا است و از زیبایی من چیزی نمی‌بیند و نمیگوید، من دیگر از ماندن با هژیر دلزده و خسته شده ام،
زنگ زدنها روزانه شده بود و هر دو از حال هم باخبر بودند، بعضی روزها شهری در حیاط خود را با باغچه مشغول میکرد، تا کریم از کنار دیوار رد شود و همدیگر را ببینند و لبخندی رد و بدل کنند.
در روستا پچ پچهایی پشت سر شهری بود ،یک روز زینب به شهری گوشزد کرد، و گفت مردم میگویند تو با کریم در ارتباط هستی، شهری برگشت و گفت مردم عادت دارند دنبال همه حرف در بیاورند،برایم حرفهای آنها مهم نیست، خواهرشوهر شهری راجع به دید زدن کریم چیزهایی را شنیده بود و به هژیر گفت ، هژیر آنشب با زنش دعوایی سخت کرد و به او گوشزد کرد که هنگامیکه کریم زن باز و لاابالی از کوچه میگذرد به اتاق برود تا مردم برایشان حرف در نیاورند ،فردا شهری تمام دعوای آنشب را برای کریم از سیر تا پیاز با تلفن تعریف کرد، کریم گفت : اگر اذیتت می‌کند طلاق بگیر، خودم میگیرمت، حرفهای کریم باد و هوا بود ، گرچه فردی بیست هفت ساله بود اما بیعار و بیکار و سر بار خانواده ایی پیر بود ،شهری دیگر از ماندن پیش هژیر کم حوصله شده بود، به برادرش زنگ زد که بیاید او را ببرد . مدتی نزد مادرش ماند ،دوباره برادرش او را به روستای کوت برد ، زندگی آنها دچار چالشهایی شده بود، و هر روز بگو مگو داشتند . یکروز کریم زنگ زد و گفت ،من دل تنگت شده ام ،امروز تو حیاط بیا تا از کنار دیوار تو را ببینم ، و شهری علیرغم گوشزدهای شوهرش اینکار را کرد ، شهری با اینکه مشکل داشت اما روز به روز به زیبایش افزوده می شد،
مادر شوهرش که در روستای ساقی با دخترش زندگی میکرد مریض شد و به هژیر زنگ زدند ,که مادرت بیمار است و بیا ، هژیر تصمیم گرفت سری به مادر پیر و بیمارش بزند، شهری با خواهرشوهرش که همسایه اش بود سرسنگین و قهر بود، هژیر به شهری گفت میخواهی تا بروم و برگردم بچه خواهرم بیاید پیشت ؟ شهری گفت : من نمی‌ترسم و تنها می‌خوابم ،هژیر که رفت ،شهری بلافاصله به کریم زنگ زد، و او آنشب ساعت دوازده نزد او داخل حیاط و کنار باغچه آمد، شهری وقتی کریم آمد شروع به گریه کردن کرد و گفت من از دست هژیر خسته ام او من را درک نمیکند و با من خیلی بد رفتاری میکند ، با ناز و کرشمه و گریه ایی که شهری میکرد، برای کریم دلرباتر و زیباتر میشد ، هنگامیکه کریم بعد از ده دقیقه به خانه خودشان میرفت یکی از همسایه ها که آمدن و رفتن او را در حیاط خانه هژیر دیده بود صبح به خواهر هژیر گفت . کریم فردا به شهری زنگ زد ، و گفت: من دیشب تا صبح خوابم نبرد و به حرفهای تو فکر میکردم، و متوجه شدم که حیف است که تو در خانه این مرد بی احساس ، زندگی ات را تباه و تلف کنی.
شهری قسمت سوم
خواهر هژیر به برادر بزرگ شهری زنگ زد و گفت آبروی ما در روستا رفته شما بیاید جلو کارهای زشت خواهرتان را بگیرید ، دو برادر به دیدن شهری آمدند و وقت رفتن خواهرشان را نصیحت کردند ، شهری موضوع پیش آمده را انکار کرد و گفت: چون من خوشگل تر از دختر خواهر شوهرم هستم زورش می آید و برایم حرف در می آورد و ما با هم قهریم و رفت وآمد نمیکنیم ، برادران باور کردند و رفتند . هژیر به شهری گفت : از این به بعد دیگر حق نشستن در کوچه را نداری و در حیاط کمتر پیدایت شود ،خودم به باغچه شبها آب میدهم و اگر چیزی نیاز داشتیم میچینم ، شهری با شوهرش لج کرده بود و بی اعتنایی و بد رفتاری میکرد و متاسفانه تمام گفتگوهای بین خود و شوهرش را با تلفن به کریم میرساند
چتر رنگی زندگیش سیاه شده بود و مرتب درگیری بین او و هژیر پیش می آمد ، شهری تمام دعواهایشان را برای زینب چون به کوچه نمی‌رفت و زینب به منزل آنها می آمد تعریف میکرد، زینب شهری را دوست داشت ونگران از هم پاشیده شدن زندگی زناشویی او بود، و از شهری میخواست از فکر عشق به کریم دست بکشد و بمردی که همسرش بود و می‌توانست از او مراقبت کند فکر کند ، چون کریم خودش به مراقبت نیاز داشت. زینب به شهری می‌گفت کریم گرچه از نظر سن و یا حتی فکر، بالغ جلوه میکند اما از نظر رفتار، شخص نابالغی است و ممکن است با رفتار ناشایسته اش برای تو و خودش دردسر بدی درست کند، هژیر بخاطر دکتر بردن مادرش مجبور بود بطور مرتب هفته ایی یک شب به روستای ساقی برود و زن لجبازش با او همراهی نمیکرد ، متاسفانه شبی که هژیر نبود ،کریم مخفیانه خود را به نزد شهری میرساند ، همسایه دیگری ورود شبانه کریم را به حیاط خانه هژیر دید و به خواهرش تلفنی پیام داد و خواهر نیز بلافاصله برادر را مطلع کرد ، هژیر سراسیمه از ساقی به کوت آمد و قبل از اینکه درب خانه را باز کند، چون کریم عبور او را از سر دیوار ، در ته کوچه دیده بود ، از دیوار پشت منزل به کوچه پشتی پرید و رفت ، هژیر نیز کسی را ندید و علامتی مشاهده نکرد ، شهری هم با ظاهر سازی ماهرانه چون ذهن شوهرش را منحرف کرده بود ، ولذا حرفی پیش نیامد. این موضوع بار دیگری نیز اتفاق افتاد اما کریم دم به تله نداد و بدون اینکه دیده شود و یا نشانه ایی از خود بجا بگذارد، در رفت و شهری برای قانع کردن همسرش، حسادت خواهر هژیر را دستاویز و مورد بهانه قرار داد. خواهرشوهر مجددا موضوع را به برادران شهری گفت و آنها به شهری گفتند خدا کند این موضوع فقط بدخواهی و حسادت بیهوده خواهر شوهرت باشد و اگر واقعا صحت داشته باشد ما میدانیم چکار کنیم با تو، و شهری دوباره برادران را آرام کرد و گفت این تهمت و دروغی بیش نیست. .خواهر شوهر به یکی از عمو زاده هایی که نزدیک خانه آنها بود گفت که شهری شانس می آورد و هر وقت به هژیر موضوع آمدن کریم را گفته ام ، کریم غیبش زده و هژیر او را ندیده که باور کند ، به برادرانش هم که گفتم آنها گفتند اگر پشت سر خواهرمان حرف بزنی بلایی بر سرت می آوریم که پشیمان شوی، آن پسر عموزاده گفت اگر از رفتن هژیر نزد مادرت من را خبر کنی ، سعی میکنم آنها را غافل گیر کنم . دیگر کریم ترسی نداشت ، بعضی از شبهایی که هژیر نبود پس از تماس شهری، صبر میکرد و خیلی دیر وقت که اهالی روستا و همان عمو زاده مچ گیر که با تصور غرض ورزی خواهر شوهر، خسته شده و نگهبانی در کوچه را بعلت سرما و ندیدن سوژه ترک و بمنزل برای خواب رفته بود ، دم را غنیمت میشمرد و در سکوت و خاموشی به نزد شهری می‌رفت، هژیر احساس میکرد وقتی مردم به او نگاه میکنند درباره بی غیرتی او با هم حرف میزنند و از این بابت خیلی رنجور و افسرده شده بود. همسایه هایی که این رابطه را شنیده بودند از شهری و رفتارش بیزار بودند و کمتر کسی دلش میخواست با او همقدم شده و یا حرف بزند. آنشب سرد بارانی، هژیر به روستای ساقی رفت ساعت از سه و نیم گذشته بود که کریم پاورچین پاورچین از کوچه گذشت و از دیوار پشت منزل به آرامی و مانند یک گربه، وارد حیاط خانه هژیر شد ، با زدن تقه ای کوچک درب اتاق بدون اینکه چراغی روشن شود در برویش باز شد ، او کفشهایش را در آورد و در دست گرفت و با کفشها وارد شد ، در همین موقع عمو زاده ایی که مصمم برای گرفتن کریم، از ساعت ده شب وارد حیاط شده بود و در پناه شنل بارانی مشکی و بوته های بادمجان باغچه در تاریکی، پنهانی اطراف را میپایید ، بدون ایجاد صدا از در حیاط خارج و وقتی به کوچه رسید به برادر بزرگ شهری تلفن زد و موضوع را گفت ،دو برادر پس از گفتگویی مختصر برای چگونگی عمل ، لباس پوشیدند ، در حالیکه آشفته و عصبی و لرزان بودند ، اسلحه و چاقو و طناب و پودر سفیدی را برداشتند و با ماشینشان حرکت کردند ، حدود نیم ساعت بعد آنها در کوت بودند ، ماشین را کمی دورتر از منزل پارک کرده و آرام و بیصدا بهمراه آن پسر عموزاده که مقابلشان پیدا شده بود داخل کوچه شده و از بالای دیوار وارد خانه شدند ، عموزاده با چماقی که در دست داشت وسط حیاط ایستاد و با اشاره ، رد گل‌های بجا مانده از کفشهای کریم که هنوز باران آنرا کامل نشسته بود را، که تا دم در اتاق بودند، نشان آنها داد ، دو برادر چماق را از دست عموزاده گرفتند و به او حالی کردند که از منزل خارج شود ،آنها درب چوبی اتاق را با ضربه لگد و قنداق تفنگ بلافاصله باز کرده و وارد منزل شدند، دو برادر وقتی صحنه ناجور را دیدند ، ضربه ایی با چماق به سر کریم زدند و او را که گیج شده بود به دام انداخته و دست و پایش را با طناب بستند ، شهری پس از پوشاندن خود ، شوکه شده و در گوشه اتاق ، بیصدا کز کرده بود ، برادران پودر سفید را در یک لیوان آب ریختند و شهری را اجبار کردند که آنرا بخورد ، شهری تا محتویات لیوان را خورد در دلش آشوبی به پا و رنگ پریده چهره اش، قرمز شد ، از در اتاق که بیرون و به کوچه رفت صدای جیغ و فریادش بلند شد ، درب خانه خواهرشوهرش را هر چه زد و آب خواست ، در را به رویش باز نکرد ، عموزاده ایی که مچش را گرفته بود ، هنگامیکه دو برادر در راه رسیدن به روستا بودند برای شهادت، مردان همسایه فامیل را بیدار کرده بود و آنها از بالای پشت بام شهری را می‌دیدند ، اما کسی در را بروی او باز نکرد ، لحظاتی بعد، بجز صدای جیغها و استغاثه او برای آب ، صدای فریاد و کمک خواهی کریم نیز از خانه شنیده شد ، در حالیکه همه میدانستند که برای کریم و او چه اتفاقی دارد می افتد ، کسی حاضر به کمک نبود. تلو تلو خوران رفت درب خانه مادر زینب و با صدایی که بر اثر خفگی رو به خاموشی می‌رفت زینب را برای آب صدا کرد ، زینب گریان با تنگی آب در را باز کرد ، زبانش از حلقوم بیرون زد و بر روی زمین افتاد ، خاکهای زمین را از درد چنگ زد , آب را که زینب به او خوراند لحظه ای بعد شروع به بالا آوردن خون کرد ، با زجه به زینب گفت از درون آتش گرفته ام ، بدنش به لرزش افتاد و بعد آرام گرفت و صدای او خاموش شد ، لحظاتی بعد نیز فریاد کریم قطع و دیگر شنیده نشد. دو برادر با چاقو، کریم را زنده زنده سلاخی کرده و تکه های بدن او را در پلاستیکهای زباله مشکی ریختند ، چراغ خانه ها در آن کوچه روشن شده بود ، ولی از ترس تیراندازی کسی بیرون نمی آمد ، برادر بزرگ با صدای بلند گفت : ننگ را با خون پاک کردیم ، یکی از آنها رفت که ماشین را درب حیاط بیاورد و برادر دیگر که اسلحه در دست داشت سه کیسه مشکی را از اتاق آورد و کنار زباله ها در کوچه انداخت، سپس جسد شهری را در صندوق عقب ماشین گذاشته و از روستا با سرعت خارج شده و رفتند . آنها شبانه در بیابان‌های اطراف روستای خودشان بی سر و صدا شهری را دفن کردند . کریم را همانشب همسایگان با همراهی و راهنمایی یک ریش سفید ، بدون سر و صدا و در سکوت و خاموشی با همان پلاستیکها در گوشه ایی از قبرستان روستا دفن کردند و خانواده اش هم هیچگونه اعتراضی نکردند . کریم با رفتار نابالغ و شهری بر اثر نادانی و حماقت ، نابود گشتند، زینب که این حادثه دردناک را ، به چشم دیده و بگوش شنیده بود ، آنرا برای من تعریف و خواهش کرد ، ماجرای زندگی شهری را بنویسم .
(فاطمه امیری کهنوج)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عبدالله

عبدالله

خاطرات مدیر مدرسه شماره۱۸۱
عبدالله
در دفتر مدرسه مشغول کار بودم که شاگردی آمد و گفت خانم ‌، پسری با شما کار دارد، وقتی رفتم دیدم پسری حدود شانزده ساله ای بود ،سلام کرد و گفت: خانم مدیر ، من از طرف پایگاه بسیج مسجد نزدیک مدرسه شما آمده ام ، مسئولم این پوسترها را بمن داده و گفت به مدیر مدرسه بدهید که به دیوار مدرسه بزند . به او گفتم اسمت چیست ، گفت من عبدالله هستم ،پوسترها را گرفته و تشکر کردم و رفت،بعد از چند روز دوباره سرو کله اش پیدا شد؛ دوباره من را صدا زدند وقتی متوجه شدم عبدالله است ؛کمی عصبی شده و بخودم گفتم مدرسه با این همه شاگرد دردسرش کم است که حالا هم باید هرروزبه در و دیوار پوستر بزنیم ! دوباره به سراغ او رفتم و سلام کرد، عبدالله پسر با ادبی بود ،دستش از پوستر و پلاکارد پر بود، گفتم اقا عبدالله ما یک سرایدار مرد داریم که هرروز صبح میرود اداره و تا ظهر برنمیگردد و به کارهای مدرسه نمیرسد پس اینها را که شما می آورید روی دست من بیهوده میماند، و یک خدمتگزار زن داریم که فقط چای درست میکند و دفتر را تمیز میکند و مدرسه دوطبقه و با نزدیک به پانصد دانش آموز شلوغ است. عبدالله گفت :خانم مدیر اگر اجازه میدهید خودم اینها را برایتان می چسبانم؛ گفتم مدرسه دخترانه است باید حواست خیلی جمع باشد چون بعضی از دخترها شیطون هستند ، خواهشمندم دردسر درست نشود و به او گفتم
زنگهای تفریح داخل حیاط مدرسه نباشد و بیرون بایستد و وقتی بچه ها کلاس هستند بیاید و پوستر و پلاکارد ها را بزند درضمن به معاونین میگویم که با شما همکاری کنند ،
عبدالله هفته ای دوبار یا بیشتر به مدرسه می آمد و حالا کمک دست راست من شده بود، برایمان پارچه نویسی انجام میداد، و هفته ای یکروز شیفت ظهر، از مسجد یک روحانی به عنوان پیش نماز می آورد ونماز جماعت برگزار میکردیم، در ایام بیست و دوم بهمن عضو فعال مدرسه ما بود وتزیین راهروها و دفتر و حیاط مدرسه به عهده عبدالله بود و از جمله کارهای دیگر،مثلاً روز معلم هم با گل و شیرینی توی دفتر می آمد و تبریک به معلمان می‌گفت چون هیچ آزار و اذیتی ما از او ندیده بودیم و پسر بسیار سربزیر و مودبی بود همگی از او تشکر میکردیم ، عبدالله تا دوسال به نحو احسن با ما همکاری میکرد و با توجه به شخصیت خوبی که داشت محدودیتی برای او بخاطر اینکه مدرسه دخترانه بود قائل نمیشدیم .
معاونین و همکاران می‌گفتند عبدالله بچه خیلی خیلی خوبی است و یک بسیجی واقعی است .
آخر سال دوم بود و فصل امتحانات ، رفتم کنارش داشت با برس دیوار را برای نوشتن شعار جدیدی رنگ سفید میزد ، طبق معمول احوالپرسی کردیم، با لبخند به من گفت: خانم مدیر سال دیگر من را نمیبینی !
گفتم چرا؟ گفت من بخاطر فلان شاگرد،که عشقم بود و میخواستم که بتوانم ببینمش این دو سال را با شما همکاری کردم . برای پاداش همکاریم نمره خوب بدهید به عشقم که تجدید نیاورد.
چون عشقم سال دیگر میرود دبیرستان ،من اینجا دیگر انگیزه ای برای ماندن ندارم پس دیگر من را نمیبینی، دهان ما باز ماند ، عبدالله هجده ساله بود. من گفتم : اول سربازی ،بعد کار و بعد عشقت را بگیر و در ضمن امتحانات عشقت نهایی است !! و کاری از دست ما بر نمی آید . لبخند زد و با اشاره به آسمان گفت پس اون بالائی پاداشمو میده و خدا حافظی کرد و رفت،در دفتر وقتی به معاونین گفتم ،همگی تعجب کردند که یک پسر کم سن و سال چقدر خوب فیلم برای مدیر و معاونین وکلیه دبیران بازی کرده ،عشقش که از مدرسه ما رفت دبیرستان ، دیگر عبدالله را ندیدیم و وفاداری عبدالله را پس از چند سال با ازدواج با عشقش ، عاقبت شنیدم . خوشبخت و سعادتمند باشند .
فاطمه امیری کهنوج
 
مستم نه نمستم

مستم نه نمستم



مستم نه نمستم
نهار را همراه مادر و دو فرزندم خوردیم، سفره را که جمع کردم کمی نان دست خورده مانده بود، به پسرم گفتم یک کیسه پلاستیکی برای نانها بیاورد ، تا نانها را بیرون بگذارم ، مادرم گفت نه ، دست نگه دار، رعد و برق و بارانه ، شاید برق برود و برای شب نتوانید نان تهیه کنید ، سپس گفت بگذار داستانی برایت تعریف کنم و چنین نقل کرد : در زمان قدیم چوپانی ساده لوح که می‌خواست گله گوسفندان را در محلی بچراند ، خرما و آب برای ناهار همراه خود میبرد ، ظهر که شد کنار درختی مینشیند و شروع بخوردن میکند، از جایش که بلند شد به خودش میگوید من که سیر شدم، این مانده خرماها را چرا همراه خود حمل کنم که بارم سنگین باشد؟ آنگاه زمین را که شنی بود ، گود کرد و خرماها را در آن گذاشت و کمی آب ریخت و با شن آنرا پوشاند و نزدیک آن محل شاشید ( بزبان محلی مستید) و به راه افتاد . عصر که از چراگاه بر می‌گشت ، وقتی به آن درخت رسید ، چون گرسنه بود شنها را کنار میزند که خرما بخورد و یادش میاید ,که نزدیک گودال مستیده ، پس به خودش می‌گوید رو این خرما مستم ، رو این یکی نمستم و همینطور تا آخر همه خرماها را از گرسنگی میخورد ، در آخر بخودش دلداری میدهد و میگوید ، اصلا من روی خرماها نمستم . مادر گفت وقتی نان تازه گرفتید بعد نانهای کهنه را بگذار کنار زباله تا برای خوردن حیوانات ببرند ، اتفاقا آنشب، بعلت آبگرفتگی خیابانها نتوانستیم نان تهیه کنیم و همان نانهای کهنه را بعنوان شام با کشک بادنجان خوردیم . مادرم سالهاست که به رحمت خدا رفته و روحش شاد ، اما کلمه مستم و نمستم از زبان بچه هایم نیفتاده است . فاطمه امیری کهنوج
پ. ن . مستم مانند تلفظ و گویش کلمه فلز مس میباشد


 
آخرین ویرایش:
پاگشا

پاگشا


پا گشا
دختر برادرم را پا گشا کردم، او و همسرش از شهرستان صبح زود رسیدند،
ایام عید بود ، برای نهار ،مرغ و سیب زمینی سرخ کرده با کشمش همراه با قورمه سبزی همراه با دو نمونه پلو میخواستم درست کنم ، از ساعت نه صبح در حال پخت و پز بودم ، حدود ساعت دو ظهر ، ناهار برای کشیده شدن همراه با ترشی و سالاد و مخلفات دیگر آماده شد ، با کمک دخترم سفره بزرگی انداختیم و هیچ کم وکسری سر سفره نبود ، با تعارف بفرمایید ناهار ، همگی سر سفره حاضر شدند ، هرکس به اندازه خوردنش مقداری غذا در بشقابش ریخت ،پسرم زودتر از همه کمی خورشت روی پلویش ریخت ، تا اولین قاشق را در دهانش گذاشت، رو به من برگشت و گفت مادر چقدر غذایت تلخ است، بلافاصله عروس خانم تا یک قاشق از قورمه سبزی خورد او نیز گفت عمه جان خورشتت خیلی تلخه ،خودم که خوردم متوجه شدم واقعا غذا بی نهایت تلخ است، خجالت کشیدم ورنگ به رنگ شدم ، به آقا داماد گفتم ،لطفا از خورشت نخورید، به همگی گفتم ، نمیدانم چرا قورمه سبزیم امروز تلخ شده ، هفته گذشته با همین سبزیهای یخزده من قورمه سبزی خیلی عالی درست کردم ،
خیلی ناراحت شدم ، ظرفهای خورشت پر گوشت را از سفره برداشتم ،پسرم مسخره بازیش شروع شد، مادر بخاطر دختر برادرش ایکس ایکس لارژ گوشت گذاشته توی غذایش، ولی الان همگی میمیریم ،مجبور شدیم، پلوها را با مرغ بخوریم، و من از ناراحتی از فکرش بیرون نمی آمدم ، سفره را با کلی خجالت جمع کردم، بعد که خوب فکر کردم ، یادم آمد ، موقع درست کردن خورشت ، شیشه کندر تلخ معروف به کندر عربی که دانه درشت هستند و من از آن برای خاصیت دارویی با جویدن مثل سقز مصرف میکنم، در همان موقع که درب شیشه را بسختی باز میکردم ،احتمالا یک دانه آن پرت شده و رفته توی قابلمه ،که اینگونه باعث تلخ شدن غذا شده ، عروس و داماد دو روز ماندند، و بعد رفتند ، امسال ایام عید بهمراه دو فرزندشان آمدند ، داماد یاد آوری غذای تلخ پاگشا را کرد، وگفت عمه خانم من آنروز دیدم که شما خیلی خجالت کشیدید ، همگی به یاد آنروز با هم خندیدیم .

فاطمه امیری کهنوج
 
آخرین ویرایش:
داستان کوتاه - آجیل

داستان کوتاه - آجیل

آجیل
یکماه به عید نوروز مانده بود. همراه با پلاستیک های آجیل و شیرینی وارد خانه شدم ، مادر که هشتاد سال داشت و با ما زندگی میکرد، رو به من گفت: دخترم چه خریدی؟ گفتم آجیل وشیرینی عید، بلافاصله آجیل ها را در یک کیسه نخی ریختم که خراب نشوند و آنها را در کمد طوری پنهان کردم که از چشم بچه ها دور بمانند ،تا عید برسد، وقتی داشتم جاسازی میکردم مادر زیر چشمی نگاه میکرد ،بعد به دنبال انجام کارهای خانه رفتم ، خدا را شکر احساس خوبی داشتم از اینکه آجیل و شیرینی عید را خریده بودم ،
دو روز بعد، هنگام ظهر در پذیرایی دراز کشیده و استراحت میکردم ، متوجه شدم مادر در کنارم نیست ، و صدای خش خشی از اتاق کمد دار می آید، بدنبالش رفتم و دیدم، پای کمد نشسته و دستش را در کیسه آجیل کرده و آنها را چنگ میزد و لمس میکرد و بعد مشتی از آجیل را بیرون می آورد و مدتی به آن نگاه میکرد و سپس دوباره آنرا در کیسه میریخت، اینکار را چند بار تکرار کرد ، ناخواسته صدایم را بلند کردم و گفتم چرا اینجوری میکنی ؟ چرا رفتی سر آجیل ها؟ یعنی من از دست بچه ها قایمشون کردم، و با لحن کمی تندتر گفتم ، پس دیگر کجا بگذارمشون، مگه میخواهی آجیل بخوری ؟ !! ، به آرامی مشتش را باز کرد و آجیل ها در کیسه سرازیر شدند ، با سکوت بلند شد و رفت،
ده روز به عید مانده، مادرم سکته کرد، بردمش دکتر ، وقتی برای معاینه لباسش را دکتر خواست بالا بکشه ، زد زیر دستش و نگذاشت که معاینه اش کنه، دکتر گفت سکته کرده ، ببریدش خانه ، هرچه دلش خواست بهش بدهید ، تا دو روز حتی یک دانه برنج هم نمی‌توانست بخورد ، بستنی و پفک و تخم مرغ خیلی دوست داشت ، آنها را برایش تهیه کردم ، فقط کمی بستنی خورد ، روز سوم هر کاری کردم حتی یک جرعه شیر هم نخورد ، ساعت ده صبح در آشپزخانه بودم که صدای فریادش را شنیدم ، به سمت اتاق دویدم و طرفش رفتم ، میخواست چیزی بگوید و نمیتوانست و بجایش هب هه هب هق کرد ، و نفهمیدم که چه گفت، ساکت شد، هرچه صدایش کردم جواب نداد، رنگ صورتش هم سفید شد ، زنگ که زدم همسرم ،همراه با اورژانس رسید ، شوک بهش دادند ولی مادر دار فانی را وداع گفته بود ، مراسم دفن و خاکسپاریش که تمام شد ما آن سال عید نداشتیم ،پسرم چند روزی از عید گذشته بود که گفت ، مامان آجیل نداریم؟ طرف آجیل ها که رفتم خیلی عصبی و ناراحت شدم که چرا بخاطر این آجیل های بی ارزش، سر مادرم داد زده بودم ، من که از دست بچه ها و یا چیزهای دیگر ناراحت بودم چرا آنروز ناخواسته سر مادرم خالیش کردم ، با افسوس و اشک بخود گفتم ، مادر با آجیل هایی که در مشتش بود میخواست حس خوب گذشته را با خودش برقرار کند و داشت آمدن عید را در خود زنده میکرد، مادر داشت سفره هفت سین قدیم خودش را از نظر میگذارند ،مادر که برای خوردن آجیل دندان نداشت، اما من نادان و از همه جا بی خبر که شور جوانی در سرم بود رفتار بدم را نشان مقدس ترین فرد خودم دادم و کلی گریه کردم که دیگر فایده نداشت، مادر گریه های من را ندید ،مثل من که حس ارتباط با زندگی مادرم را آنروز در وجودش ندیدم، سر قبرش که رفتم چند بار گفتم ،مادر من را ببخش ، کوته فکر و خام بودم و اگر بی جهت صدایم را برایت بلند کردم، از نادانیم بود ، از آجیل ها فقط پسرم هر روز خودش بر می‌داشت و میخورد ، برای آرام کردن روحم یک کاسه از آجیل ها را به فقیری دادم و گفتم ، فاتحه برای مادرم بخوان ، تا آن آجیل ها را میدیدیم، احساس گناه شدیدی میکردم ، و این خاطره تا ابد بهمراهم هست و روی شانه هایم سنگینی میکند ، روحش شاد فاطمه امیری کهنوج
 
آخرین ویرایش:
داستان کوتاه - نورجان

داستان کوتاه - نورجان

نورجان
نورجان با پیر پسرش زندگی میکرد ، دارائی او شامل خانه ایی بزرگ اعیانی بود در شهر، مانده از شوهر و باغی پر ثمر از ارث پدر که در روستا بود و با اجاره دادن آن، از حاصل درآمدش همراه با گاهی خیاطی خانگی زندگیشان را چرخانده و بچه هایش را بزرگ کرده بود . یعقوب پسر بزرگش بود که بخاطراز آب و گل درآوردن خواهر و دو برادرش بعلت جوانمرگ شدن پدر نتوانسته بود بموقع ازدواج کند . و حالا فرصتی بود که نورجان برایش آستین بالا زده و زنش بدهد. دامادش آقا رحمت ، دختری از آبادی خودش پیدا کرد.و نورجان با پسر چهل و دو ساله اش به خواستگاری خاتون ۲۵ ساله رفتند و دو هفته بعد خاتون درخانه آنها بود و نورجان مادر شوهرش شده بود . آخر هفته که میشد دو پسر وعروسها و دخترش پری با شوهر و نوه ها در خانه او جمع میشدند .
نورجان میگفت خاتون دختری دهاتی است ، نباید بگذاریم بیرون از خانه برود ، یا با همسایگان دوستی کند ،چون ممکن است که شهریها گولش بزنند. او زنی سخت گیر ومرد صفت بود ، و بجای خاتون خودش برای خرید به بازار میرفت و بجز آن سایر کارهای بیرون را انجام میداد و به یعقوب میگفت لازم نیست نگران باشی و بهتره تو کاملاً راحت باشی و بروی به کارت برسی.
نورجان از خاتون میخواست که بموقع لباس کارتمیز و صبحانه و غذای یعقوب را آماده کند تا بتواند بی کم و کاست به کارخانه برود و خاتون را وادار میکرد تلویزیون نگاه نکند و شبها زودتر بخوابد و یعقوب را با اینکارها که زنش دائم باید ترو خشکش میکرد لوس کرده بود. خاتون در خانه پخت پز و جارو و شست شو میکرد و آخر هفته ها که همه خانواده دور هم جمع میشدند ، نورجان دستور درست کردن غذای مفصلی را به او میداد، که میبایست یک تنه از عهده آن بر بیاید ، بیچاره تمام کارهای جمع کردن را هم بدون کمک دیگران انجام میداد و سایرین از اوبه صرف کم رو بودن سوء استفاده کرده و فقط مهمان دست تو جیب بودند .
نورجان میگفت :من اینجوردر خانه خودم راحتم ودوست ندارم اینور و آنور بروم و بهتره بجای من بچه ها ونوه هایم پیش من بیایند تا اینکه ما خانه آنها برویم. خاتون بعضی از بعد از ظهرهای جمعه پس از بر چیدن بساط مهمانی با پری وجاریهایش پیاده گشتی اطراف خانه میزدند و به پارک نزدیک منزل میرفتند و این تنها فراغت و موهبتی بود که از آن حظ ونصیب میبرد . نورجان گفته بود فقط با خواهر وبرادر های یعقوب رفت آمد میکنی چون ممکن است همسایه ها ترا از راه بیراه کنند و مهر و محبت شوهرت را از دست بدهی و یعقوب روی حرف مادرش حرفی نمیزد. خاتون مانند یک کلفت بی مواجب درخانه کار میکرد و نورجان با دستورات پایان ناپذیرش امانش را بریده بود و مرتب نیز به او غر ونیش وکنایه دهاتی بودن را میزد . خوشبختانه خاتون حق داشت سالی یکبار در ابتدای فصل تابستان بدیدن خانواده اش به روستا برود. یعقوب او را میرساند وبعد از یکماه او را برمیگرداند و چون با خانواده خاتون که روستائی مزاج بودند ، دمخور نبود ، یا بهتر است بگوئیم چون تحت فرمان مادرش بود خیلی زود به شهر بر میگشت. دوسال از ازدواج خاتون گذشته بود، مدتی بود که نورجان زمین وزمان را بهم ریخته و به پری میگفت این خاتون اجاق کور نازا را ببرید دکتر تا باردارشود ، پسرم سنش بالاست وممکن است دیگر حوصله بچه اش را نداشته باشد . بجز این نورجان خودش خاتون را پیش حکیم ودعا نویس و سر قبرها برد تا اگر چله گرفته بلکه چله اش باز شود. بالاخره بعد از دو سال و نیم که دل خاتون از دست نورجان خون شده بود خدا خواست و او باردار شد . گرچه یعقوب کمی حواسش به خاتون جمع شده بود و هوای او را داشت اما از آوردن مادر خانمش به اصرار خاتون برای نگهداری پس از زایمان ابا کرد و پسرش که بدنیا آمد اسمش را نورجان گذاشت ایمان. بعد از چند روز نورجان متوجه شد که پشت پای نوزاد یک غده وجود دارد وبه یعقوب راجع به مرض بچه گفت وهر دو با هم دل خاتون را له و خون کردند تا اینکه دکتر گفت که مشکلی نیست و این یه غده چربیه که بعد از چند ماه جذب بدنش میشود. نورجان به خاتون گفته بود که ما از شما چهار بچه میخواهیم ،،دوپسرو دو دختر. خاتون بخاطر بچه کار وزحمتش زیاد شده بود و وقت استراحت کم داشت و کماکان مهمانداری وخانه داری را از ترس مادر شوهرش به نحوه احسن انجام میداد. بعد از سه سال دوباره حامله شد و اینبار نیز از یعقوب خواست که مادرش پس از وضع حمل پیشش باشد و یعقوب از ترس مادر باز بی محلیش کرد . خاتون دختر زیبایی بدنیا آورد که نامش را نورجان ، مهسا گذاشت . با آمدن مهسا درد سرهای خاتون زیادتر شده بود ، چرا که چون نورجان خیاط بود اصرار میکرد که خاتون برای دوختن لباس برای دخترش باید خیاطی یاد بگیرد ، خاتون گرچه مدتی نیز خیاطی کرد اما دیگر حوصله و وقتی برای اینکار نداشت و آنرا کنار گذاشت. نورجان به یعقوب گفته بود انشاالله زنت بچه بعدی را جفت ایمان بیاورد ، یعنی برادری برای ایمان بیاورد. زحمات خاتون با وجود بچه جدید بیشتر شده بود، اما همچنان محکم واستوار به زندگی ادامه میداد ، البته گاهی که از غریبی تحملش کم میشد از بعضی حرفهای مادر شوهرش دلش سخت رنجیده میشد ولی بروز نمیداد وسکوت اختیار میکرد . حالا پسرش کلاس اول میرفت و بخاطر اینکه به مدرسه سر بزند کمی آزادی پیدا کرده بود. آخرین فرزند خود را که بازهم دختر بود بدنیا که آورد، مدتی از دست غرهای نورجان و حرفهای دو پهلوی او سرش سوراخ شده بود. سالها میگذشت ، خاتون کم کم مانند اسب سر کشی شد که دیگر رام دست نورجان نبود. خاتون در دلش میگفت حالا نوبت یکه تازی من است . نورجان دیگر توان خرید وپای آوردن را نداشت وروی سکه به شانس خاتون افتاده بود. زمانیکه با یعقوب ازدواج کرد نورجان پنجاه و هفت ساله بود وحالا هفتاد و دو سالش بود و دیگر مانند قبل قوی و سرحال نبود. دوفرزندش مدرسه میرفتند و کلیه امور زندگی وخرید بیرون وکارهای مدرسه بچه ها را به عهده گرفته بود. صبحهایی که برای امور زندگی بیرون میرفت تا ظهر که بچه ها می آمدند او هم آنموقع به خانه برمیگشت ، و آنوقت نورجان غر میزد و خاتون بی محلی میکرد و در دلش میگفت : یادت می آید آنوقتها من حتی جرات سوال کردن از اینکه ، منزل کی رفتی و کجا رفته بودی را نداشتم و مثل برده از خروس خون تا بوق سگ تو خونه کار میکردم و منو با خودت هیچ جا نمیبردی و وقتی بر میگشتی دو قورت و نیمت هم باقی بود. زندگی بر وفق مراد خاتون بود و نورجان از دور گردون اختیار خانه خارج شده بود ، خاتون پیش خود میگفت :من سالها تحمل کردم تا اینک خانم و صاحب خونه ام شدم.


خاتون که بعد از سالها که افسار و مهمیز زندگی را بدست گرفته بود، تغییراتی در روال زندگیش داد وبه پری ورضا و یاسین خواهر و برادرهای یعقوب پیغام داد که از این ببعد آخر هفته ها یکبار شما دعوت ما هستید وهفته بعد ما دعوت شما هستیم ،چون من هم مشکلات بچه مدرسه ایها و زندگی خودم را دارم. با پا بسن گذاشتن نورجان و نیاز به کمک و انجام کارهایش توسط شخصی دیگر ، خاتون به یعقوب گفت :من فقط میتوانم به بچه های خودم برسم وبه خواهرت پری بگو برای حمام دادن ودکتر بردن نورجان با شما همکاری کند. خاتون در دلش به نورجان میگفت :زمانیکه تو زیر گوش یعقوب کر کری میخواندی که این دختر دهاتی را نگذار بیرون برود که از راه بدر میشود و گول میخورد. نمیدانستی که من میفهمیدم که این توبودی که داشتی من را گول میزدی و مرا غلام حلقه بگوش خودت کرده بودی . خاتون به فک و فامیل یعقوب پیام داد تا زمانیکه بچه هایم امتحان دارند لطفاً دیگر کسی خانه ما رفت وآمد نکند،هرکس که دلش برای نورجان تنگ میشود بیاید او را ببرد خانه خودش. حالا سه فرزند خاتون مدرسه میرفتند. نورجان مرتب نق میزد ، سنش بالا رفته بود دیگر قدرتی در خانه نداشت،و خاتون هم توجه ائی به حرفهای او نمیکرد، چون کلید خانه داری در دست خودش بود . پری و یعقوب مجبور بودند تمام کارهای حمام و نگهداری و دکتر بردن نورجان را انجام بدهند. پری میگفت: از رفتار خاتون در تعجبم که هیچ کمکی به مادرمان نمیکند. یعقوب میگفت :بخاطر بچه هایش گرفتار است و تمام وقتش را صرف آنها میکند. حالا یعقوب از خاتون طرفداری هم میکرد.! نورجان از پری سوال کرد . چرا خاتون این رفتار را با من و شماها دارد ! من که سعی کردم از او یک خانم خوب بسازم. پری جواب داد اون همان خانمی است که شما ساختید! گرچه درس و رسمهای زندگی شهری را خوب یاد گرفت ،اما سختگیری و تحقیرهایت در درون او عقده ای درست کرده که مثل غده حالا سرباز کرده است. خودخواهی و زیادی خواهی ما از او و همچنین اهمیت ندادنمان و کوچک شمردنش باعث این رفتارهای از سمت او شده . نورجان بخاطر کهولت سن ، مرتب بیمارشده ودر بیمارستان بستری می شد و خاتون تنها کسی بود که با وجود شماتتهای یعقوب بسختی و بندرت به ملاقات او میرفت . آخرین بارکه نورجان در بیمارستان بستری شد دیگر به خانه برنگشت واز دنیا رفت. خاتون میگفت: حالا دنیا به کام من است ، باید طوری که دوست دارم ،از این به بعد زندگی کنم، تابحال خانواده پدریم جذامی و جهنمی بودند و اینها همگی بهشتی، میدانم بعد از این چطور از زندگیم لذت ببرم.
فاطمه امیری کهنوج
 
داستان کوتاه - داماد حسود

داستان کوتاه - داماد حسود

داماد حسود
منیر ومنور که سالها پدرشان فوت کرده بود،به همراه مادرشان زندگی میکردند.
منیر دو سال از منور بزرگتر و در امور مشترکین اداره برق بصورت قراردادی کار میکرد.
هر دو خواهر مهربان و دلسوز هم بودند،باهم بگردش وتفریح می‌رفتند شبها کنار هم می‌خوابیدند لباس همدیگر را می‌پوشیدند منیر وقتی از سر کار می آمد تمام اتفاقات پیش آمده را برای منور تعریف میکرد،وابستگی عجیبی داشتند ،مانند یک روح در دو قالب بودند، مادر وهر دو خواهر در کنار هم شاد بودند.
پسر حاج محمود در شهر کجبیل شاغل بود و مادرش برایش دنبال زن میگشت، او منور را در خانه شان دید وخوشش آمد، و به پسرش سینا معرفی کرد، مادر سینا موضوع را به مادر منور گفت : آمد و رفتها شروع شد و سینا با منور نامزد کرد، و قرار شد تا دو ماه دیگر ازدواج کنند .در این مدت منیر بهمراه منور در زمانیکه سینا نبود در خرید و انتخاب آرایشگاه و سایر موارد کمک میکرد، و منیر بهمراه مادرش جهیزیه منور را آماده کردند ،در یک شب به یاد ماندنی جشن عروسی با شکوهی برگزار گردید، و مادر ومنیر درکنار منور تا پایان شب بودند. .یک هفته بعد منور وسینا با جهیزیه و کادو هایشان به شهر کجبیل رفتند.
منیر مرتب از سرکار به منور زنگ میزد ودلتنگیش را با زنگ زدن پر میکرد ،منور هم مرتب به مادر زنگ میزد جویای حالش میشد ،سینا که از سر کار می آمد از منور میپرسید چه خبر ؟منور هم می‌گفت که منیر بمن زنگ زده و هر دو دل تنگ هم هستیم ،و بعضی حرفها دیگر!منور احساس کرد که سینا خوشش نمی آید از اینکه با منیر یا مادر مرتب در تماس باشد،روز بعد گفت :باید سعی کنید این وابستگی را کمتر کنید ،منور یک حسی را در سینا دید،و کمی دپرس شد.
دیگر کمتر تماسهای خود را به سینا می‌گفت ، اما دلتنگ خانواده اش بود.
شش ماه از ازدواج آنها گذشته بود ،که سینا خبر دار شد که مادر منور بر اثر سکته فوت شده ومنور وسینا سراسیمه خود را رساندند. اما دیر شده بود دیگر مادری نبود ،گریه وزاری هم بی فایده بود ومنور با داغ تازه اش تا چهلم نزد منیر ماند. و بعد دوباره به کجبیل رفت.
منور می‌دانست که منیر ترسو است ، مرتب با او درتماس بود.منیر از نظر روحیه ضربه بزرگی خورده بود ودرضمن شبها هم ازترسش تا صبح بیدار بود و سپیده دم خوابش میبرد و دیر به سر کار می‌رسید. نمی‌توانست بکسی اعتماد کند که شبها نزد او بخوابد،
این وضعیت باعث شد که رئیسش از دستش ناراحت و دلخور شود ،دیگر منیر مثل قبل نبود و افکار مغشوشی داشت .همین افکار و تنهایی و دلواپسی بر رفتارش تاثیر گذاشته بود .وثبات اخلاقی او را از بین برده بود، بعضی از روزهای با لباسهای مختلف و غیر عرف یا با زیورآلات بدل که مناسب شخصیتش نبود در اجتماع ظاهر می شد ،که باعث حرف و حدیث پشت سرش شده بود . واین حرفها را هم خانواده سینا شنیده بودند ،که چرا اینگونه لباس میپوشد و رفتارش عجیب شده ، آرام آرام به سالگرد مادرش نزدیک می شد .
البته دوبار قبل از سالگرد، سینا و منور به منیر سر زده بودند، وسینا چیزهای از رفتار منیرکه دیگران گفته بودند ،شنیده بود. ومنور هم متوجه شده بود ،که نبود مادر و تنهایی منیر را پریشان احوال کرده است و برای همین دلداریش میداد.
سینا ومنور برای سالگرد آمده بودند و اولین بار منیر به منور گفت :شاید بیایم نزدیک شما زندگی کنم ،ومنور گفت پس کارت چه میشود؟
دوباره منیر تنها مانده بود و افکارهای پوچ باعث مغشوش شدن فکرش شده بود ،بطوریکه رئیسش منیر را خواست و گفت:شما کارمند خوبی بودید اما مرگ مادرت ضربه بزرگی به روح شما زده که دیگر به درد کار کردن نمی‌خوری وبه پاس زحماتت! لطفاً در خواست بازنشستگی کن ،چون شنیده ام که در بیرون هم افکار و پوشش شما نشانگر شخصیت قبلی شما نیست ،واز فردا درخواست خود را تحویل کارگزینی بدهید به نظر من این بهترین راهی است که میتوانیم به شما کمک کنم.
منیر که روحیه خوبی نداشت ، درخواست بازنشستگی را به کارگزینی داد و آنها هم تمام کارها را برای این دختر جوان انجام دادند ،ومنیر با دو چمدان که کلی لباس ناجور وبیشتر زیورآلات و بدلیجات و کمی طلا بود بسوی کجبیل حرکت کرد.
فردای آنروز به خانه منور رسید.
منور از دیدن خواهرش خوشحال شد وسینا هم خوش آمد گویی کرد ، منیر توی خانه منور گشتی زد ، وگفت چقدر زیباست خانه شما، آن شب سینا گفت :فکر کنم که منیر را از کار بیرون کرده اند.منور سکوت کرد ،فردا وقتی سینا از سر کار برگشت،منیر چمدان وبدلیجات وکمی طلا خود را نشان سینا داد ،عصر هم حمامی کرد ،لباسش را بهمراه بدلیجاتش پوشید وگفت:میروم خیابان وبازار بگردم، منور هم مدتی مانده بود به زایمانش و سنگین شده بود.وقتی منیر چتر آفتابی را هم بالا سرش گرفت و رفت بیرون ،سینا گفت :بمن گفته اند که منیر از سر کار اخراج شده،وعقلش قاطی کرده ،منور چپ چپ نگاهی به سینا کرد و گفت :چرا اینطوری حرف میزنی !چرا نمیگویی فوت مادرم وتنهایی باعث آزار روح منیر شده وتو هم مثل مردم که میخواهند عاقل را دیوانه کنند حرف میزنی تو از وابستگی ما دوخواهر رنج میبری !من درد تو را میدانم . دیگر چیزی نگو.اما سینا مانند خوره روح منور شده بود واز اینکه می دید این دو خواهر برای همدیگر می‌میرند ،وبا عشق با هم صحبت میکنند از حسادت وسط آنها جایی نداشت حرفهای زیاد میزد ،میگفت منیر درست لباس نمی پوشد واین دختر بچه نیست که این همه بدلیجات دور خود جمع کرده. منیر از شما هم بزرگتر است باید رفتار خانمانه ای داشته باشد ،منور می‌گفت:اون میخواهد خود را شاد نگاه دارد افکار خود را از چیزهای بد دور کند و خود را سرگرم چیزهایی که دارد بکند، اما سینا مدام می‌گفت:من میدانم که منیر قاطی کرده ،یکروز که سینا دوستان خود را دعوت کرده بود منیر هم که هر روز با لباس و مدلهای جدید می‌رفت بیرون،در کافه شاپی با جوانی آشنا شده بود. وگویا حرفهایی که بوی عاشقی میداده به مشام منیر رسیده بود ومنیر هم میخواست که مطمئن شود و بعد به منور بگوید آنروز در اتاقش از سرخوشی برای خودش آهنگ گذاشته بود و شادی میکرد ، دوستان سینا که برای بازی با ورق آنجا بودند گفتند: این رقص آواز به چه مناسبتی است ،وسینا با لحن تمسخر آمیزی گفت:خواهر زنم مخش آزاد است، دلخوش شده و برای خودش شادی میکند . بعد شروع به قهقهه زدن کرد و دوستانش همگی با او خندیدند ،منور در اتاقش استراحت میکرد وقتی صدای خنده بلند دوستان سینا را شنید بعد که از سینا سوال کرد خنده تان برای چه بود ؟ ،سینا گفت :باید از منیر سوال کنی، که آهنگ گذاشته بود و میرقصید .منور باز اوقاتش تلخ شد چقدر باید این مرد حسود باشد که نمی‌تواند شادی خواهر من را ببیند وانشب درد زایمان به سراغش آمد .ومنیر وسینا همگی پشت اتاق زایشگاه ماندند. تا اینکه خدا یک پسر خوش چهره به منور داد واز فردای انروز منیر بیشتر وقت خود را با سپهر کوچولو میگذارند .اما عصرها هم به دیدن یارش به کافی شاپ می‌رفت.
منیر علت خوشحالی خود را به سینا و منور گفت فردای آنروز ، سینا یار و عاشق منیر را پیدا کرد ،و رای او را برای خواستگاری زد. و ناگهان یار منیر ناپدید شد. وافسردگی و دلتنگی دوباره با شدت بیشتری بسراغ منیر امد.و او میگفت می‌دانستم که این کار سینا بوده ، منور به او گفت:از سینا سوال میکنم .سینا که حاشا زده بود به منور برگشت وگفت: اون آقا، قاطی بودن و حال دیوانه منیر را وقتی دانست راه خودش را گرفت و رفت، منور برگشت و گفت : واقعا نمیدانم با این رفتارت که همه اش از روی حسادت است ،چرا اسم مرد را روی تو گذاشته اند ، میدانم که دوست داری فقط من در خدمتت باشم و علایق های دیگر من را نابود میکنی.بدان آنقدر آزارم میدهی ،که از چشم من می افتی، آزار منیر، آزار من است. این درگیریهای هر روزه بین سینا و منور اتفاق می افتاد ، و سینا آهسته به دیگران رسانده بود که منیر دیوانه شده درصورتی که منیر بعداز ناکامی در عشقش ، خانه بیشتر می ماند و کمتر بیرون می‌رفت ، منور قرار شد برای او خانه ایی در نزدیکی خودش تهیه کند . حسود بودن شوهرش باعث پریشانی او شده بود و منور بیشتر وقتها از سپهر غافل می شد و این منیر بود که بچه را تر و خشک و آرام میکرد. منور در تعجب بود ،که یک دشمن دوست نما در نزدیکی خودش دارد که باعث نابودی تنها بازمانده خانواده اش شده است.
رابطه منیر و منور که خوب بود سینا را آنقدر عذاب داد که نتوانست دیگر تحمل کند.
روزی سینا تصمیم خود را گرفت ، آنروز که دو نفر بهمراه یک ماشین سفید آمدند درب منزل ؛ سینا منیر را صدا کرد ، منیر گفت:چه خبر است ، یارم ماشین به دنبالم فرستاده ،وسینا گفت بله :بهترین لباست را بپوش وزیورالاتت را بخود آویزان کن ؛با این دوشخص برو پیش یارت!منور گفت :چه خبر شده!سینا گفت بعدا برایت میگویم.
منیر بهمراه انها از سینا ومنور خداحافظی کرد وبا خوشحالی رفت .
بعدا منور سوال کرد کجا خواهرم را بردند .گفت به بیمارستان روانیها(دیوانه خانه)تا حالش را خوب کنند. منور‌ گفت تو دلت برای حال من و خواهرم نمی‌سوزد فقط بخاطر حسود بودنت ، رابطه خواهرانه ما را نمیتوانی تحمل کنی تو فکری برای حسادتت خودت کن. اونی که باید برود دیوانه خانه ،شمایید ،نه منیر من؛ تو دشمن دوست نمای خانواده ما بودید . چون می‌دانستی که پاره تن من منیر است با حسادت تمام او را از کنار من دورکردی. اینکار تو باعث شد که روی این زندگی وشما خط بکشم . فردای انروز منور بهمراه سپهر بخانه مادریش برگشت .و منیر را نیز از آسایشگاه مرخص و نزد خودش آورد. منیر از نظر روحی نسبت به قبل خیلی خوبتر و سرحالتر شد، دو خواهر مانند سابق زندگی خوبی را شروع کردند و دیگر منور بخانه سینا برنگشت.
فاطمه امیری کهنوج
 
آخرین ویرایش:
داستان کوتاه -مونا

داستان کوتاه -مونا

مونا
مونا و شروین مدتی عاشق هم بودند و بعد ازدواج کردند، یکسال اول را با خوشی و کمی بگو مگو سپری کردند. سال بعد مونا باردار شد و با سختی مشکلات بارداری را پشت سر ‌گذاشت و عاقبت دختری زیبا که نامش را ملیکا گذاشتند بدنیا آورد ، شروین کج رفتاری هایش را هنوز داشت مثل دیر آمدن به خانه ،کل کل کردن با همسرش و کمک نکردن به کارهای خانه و رفیق باز بودن. اینها مونا را آزار میداد همه این رفتارهای بد شروین باعث شد که مونا قهر کند ، او با بچه به خانه پدرش رفت و مدتی ماند . چندی بعد با وساطت بزرگترها که از شوهرش قول گرفته بودند که در رفتارش تغییری ایجاد کند باز به خانه برگشت ، چند ماهی شروین رفتار خودش را کنترل میکرد در همین موقع مونا متوجه شد که دوباره بچه دار شده است خیلی ناراحت شد چون ملیکا تازه دوساله شده بود و هنوز به نگهداری توسط مادر نیاز شدید داشت .
او وقتی فکر میکرد که دوباره نه ماه دیگر را باید تحمل کند خیلی رنج میکشید ، شروین هم طاقت نیاورد و دوباره همان رفتار قبل را پیش گرفت، مونا با یک بچه در دست و یک بچه در شکم و وضعیت ویار سخت بدنبال آرامش و کمک میگشت اما رفتارهای بچه صفت شوهرش او را آزار میداد . بعد از نه ماه خداوند دختر ملوسی به آنها داد ، با آمدن آیدا بجای آسایش، زندگی آنها همه روزه در تلاطم بود و درگیری و دعوا همچنان ادامه داشت. و روز بروز هم بیشتر میشد و پس از مدتی شروین سر به هوا خانه را ترک کرد و همسر در مانده و مستاصل وافسرده اش را با دو دختر کوچک تنها گذاشت . مونا شدت عصبیتش بالا رفته و باعث شده بود که با کوچکترین صدا از کوره در برود، او گاهی آیدا کوچولو را هنگام تمیز کردن در دستشویی میزد بطوریکه نقش دستش رو پای بچه می‌ماند و اینجور دق دلش را از بدبیاری سر بچه ها خالی میکرد. از فامیل فقط خانواده خودش با او رفت و آمد میکردند و خرجی زندگی را پدرش به او میداد ، طوری بچه ها را ترسانده بود ، از خواب که بیدار می شدند تا چند ساعت از تخت بیرون نمی آمدند ، آیدا با اینکه کوچک و گیج و منگ بود و درست حالیش نمی شد ولی ترس از مادر در وجودش لانه کرده بود.
خواهرش نرگس که دانشجو بود بیشتر مواقع به آنها سرمیزد و می دید که مونا چقدر آشفته و درهم ریخته شده. روزی مونا به نرگس گفت من از فردا میروم دادگاه دنبال طلاقم . مونا برای طلاق چندین بار دادگاه رفت و شروین که انگاری از خدا این جدایی راخواسته بود خوشحال شد ، بعد از صدور حکم طلاق قرار شد مبلغی ماهانه بعنوان نفقه به دخترانش پرداخت کند، البته پدر مونا کمک خرج آنها بود ، پدر خواست که اورا بیاورد نزد خودش زندگی کند اما مونا نمی خواست آسایش خانواده پدرش را بهم بریزد و با دو فرزندش در خانه اجاره ایی خودش ماند. بعد از طلاق طوفان عصبانیت او زیادتر شد و مرتب به ملیکا گوشزد میکرد همانطور که پدرتان شما را ول کرد من هم شما را اگر اذیت کنید ول میکنم. مونا در منزل گاهی سیگار می کشید بچه ها اضطراب این را داشتند که روزی مادرشان آنها را ول کند، این حالت باعث شده بود آیدای دوساله بعضی وقتها بی دلیل گریه کند و مونا هم او را در چنین مواقعی به باد کتک می‌گرفت . مونا از بس عصبی بود دیگر به کتک زدن بچها اکتفا نمی‌کرد بلکه طاقتش که طاق می شد برای فروکش کردن آن با کبریت کمر دخترها را می‌سوزاند و تمام نفرتش از شروین را با سوزاندن و فریاد آنها از زندگی میگرفت ، بچها در چنین مواقعی مثل بید میلرزیدن وهیچ پناهی نداشتند . و به آنها گفته بود که به خاله نرگس و یا پدر و مادر بزرگ چیزی نگوید والا بیشتر تنبیه می شوند. حال و روز بچه ها هم مانند مونا خوب نبود و روحیه پریشانی داشتند وترس تمام وجودشان را گرفته بود و حتی توان حرف زدن با مادرشان را هم نداشتند ، نفس بچه ها گرفته شده بود ، آنها روزها گوشه ایی کز میکردن و بربر بمادر که در خانه سیگار می‌کشید و خانه را آغشته به دود میکرد و یا به تلویزیون نگاه میکردند. روزی مونا بخاطر کثیفی کردن برای آیدا کبریت آورد که باسن او را بسوزاند ، ملیکا که شش سال داشت آمد که از خواهرش دفاع کند و مونا روی دستهای ملیکا و آیدا را سوزاند ، و مثل همیشه بعد از تنبیه دخترها خودش نیز همزمان با آنها شروع به گریه کردن و ندامت و پشیمانی کرد ، مونا کنترل خودش را از دست داده بود و ناخن‌هایش را میجوید و مرتب با دست ابروهای خود را میکند و یا دست میکرد تو موهای سرش و آنها را هم میکشید و میکند ، خیلی کم طاقت و بی تحمل شده بود و شبها با قرص اعصاب می‌خوابید. تنها دل خوشی بچه ها رفتن به خانه پدر بزرگ و یا آمدن خاله نرگس بود، خاله در که میزد انگاری بچه ها پر میگرفتند و از قفس رها میشدند ، خاله نرگس بعد از احوالپرسی با خواهرش دخترها را صدا میکرد و به بغل میگرفت و تغذیه به آنها میداد . آنروز نرگس یکهو دید که دست بچه ها سوزانده شده ، دادی سر مونا زد و گفت مگر دیوانه ای، این چه کاریه که با طفلهای معصوم خودت کردی ؟!! ملیکا که ناگهان ترس از او دور شده بود بلافاصله لباس خود را بالا زد و کمر و باسن آیدا را نشان خاله نرگس داد. نرگس مانند شعله آتش شد و خواهرش را به باد کتک گرفت. مونا میگفت بله من دیوانه ام . نرگس زنگ زد به خانه، آنها که آمدند مادرش گفت، مگر تو مادر نیستی که اینگونه ظلم به دخترانت کرده ای . مونا شروع به گریه کرد و گفت زندگی تیره و تار من را نمی بینید شروین من را آتش زد و رفت و له و نابود کرد من را چرا با این دو دختر تنها گذاشت . در جامعه جای من کجاست ؟ نگاه وحرف مردم برای من سنگین است من در جوانی مانند مهره سوخته ای شده ام که باید دور انداخته شوم و مادر فریاد زد مونا تو اولین و آخرین نفر نیستی . خیلی ها طلاق گرفتند و به زندگی خود ادامه میدهند .‌ نرگس گفت مادر ، مونا بهمراه بچه ها باید برود مشاوره بشود چون کار از این حرفها و نصیحت‌ها گذشته است.
فردای آنروز نرگس، مونا را برد پیش روانپزشک بعد از کلی حرف زدن ، دکتر به نرگس گفت، خوب کردی او را آوردی چون وضعش از نظر روحیه خیلی خراب است اگر دیر می شد ممکن بود بچه ها و خودش را بکشد و گفت ،ملیکا و آیدا را هم باید نزد روانشناس کودک ببرید و به نرگس گفت مونا چندین ماه باید بیاید تا کلا روحیه اش عوض شود و نتیجه روانشناس کودک هم برایم مهم است. ملیکا وآیدا را با روحیه بدتر از مادرشان را بردند نزد روانشناس وبعد نتیجه را به روانپزشک مادرش اعلام کردند. حال دخترها از مادر بدتر بود و گفته شد که حالا حالا هم آنها باید روان درمانی بشوند. ملیکا آن سال میخواست برود کلاس اول و روانشناس گفت اگر با آن روحیه خراب مدرسه می‌رفت، درآنجا خورد می شد ، چون این بچه تمام وجودش ترس و اضطراب است . آیدا کوچولو بیشتر ضربه خورده ، چون از وقتی بدنیا آمده فقط خشونت وترس را تجربه کرده و اصلا شکل واقعی یک بچه را بخود نگرفته بود و برای معالجه از همه بیشتر به زمان نیاز داشت و طبق دستور دکتر ، برای کنترل اوضاع باید همیشه یکنفر در کنار مونا و بچه ها میماند . پدر مجبور شد آپارتمان بالا سر واحد خود را برای آنها اجاره کند چون گفته شده بود این مادر از نظر روحی صلاحیت نگه داری فرزندانش را ندارد و باید خانواده در کنارشان باشند. بعد از یکسال درمان ، مونا از نظر روحی کمی بهتر شد و ملیکا با رفتن به مدرسه روحیه اش را بدست آورد . دکتر نیز به مونا گفته بود که طلاق آخر دنیا نیست که شما خودت و بچه ها را نابود کردی .
فاطمه امیری کهنوج
 
آخرین ویرایش:
داستان کوتاه -تیغ و خط

داستان کوتاه -تیغ و خط

تیغ و خط
پدرم در گچساران در تعمیرگاه خودروهای شرکت نفت کار میکرد و چون شرکتی نبودیم در یک اتاق منازل شرکتی بصورت کرایه نشینی زندگی میکردیم ،در کوچه ما چند کارمند ارمنی وجود داشت ، بچه های ارمنی ها ، خیلی تمیز ومرتب لباس می پوشیدند، من وبرادرهایم نیز سفید و خوش قیافه و تمیز وخوش تیپ بودیم، فامیل به ما میگفتند بچه انگلیسی ، مادرم خیاط بود و برای ما پسرها لباسهای زیبا میدوخت، ما هم همیشه تر و تمیز و شیک ، مثل بچه ارمنی ها به مدرسه یا کوچه میرفتیم، پنج سال و نیم داشتم و بصورت مستمع آزاد به مدرسه رفتم و درس و املای فارسی را کمتر از شش ماه خوب یاد گرفتم و از همان موقع علاقه زیاد به مطالعه و مجله خواندن داشتم، و مجله های آن زمان مثل کیهان بچه ها و زن روز و جوانان رامیخواندم هر چند که معانی بعضی از جملات که مربوط به بزرگسالان بود را درک نمیکردم ، بعدها عضو کتابخانه شهر شده و بشدت علاقمند به خواندن کتاب شدم ، دایره لغات و اطلاعاتم به نسبت همسالانم که در کوچه ها بیشتر وقت خود را ، با توپ بازی هدر میدادند بالاتر رفت ، همین موضوعات باعث بغضی در بین همکلاسیهایم وبچه های کوچه شده بود ،آنها تصور میکردند، که متکبرم، زیرا اخلاق من طوری بود،که همه را برای دوستی انتخاب نمیکردم، چون بعضی از آنها از نظر فهم واخلاقی هم سطح من نبودند ، یک روز عصر از مدرسه که آمدم مادرم گفت : جمشید برو حمام و بعد بیا عصرانه ات را بخور ،حمام که کردم پیش خودم گفتم تا چای و پنیر آماده کنند یه سر بروم بیرون وبه کوچه رفتم، مسعود ورضا دو برادر بودند آنها در کوچه ایستاده بودند ، رفتم کنارشان ، رضا از من بزرگتر و مسعود کوچک تر بود ، شروع به حرف زدن کردیم، بیجهت بین من و رضا بحث بالا گرفت، مسعود همیشه یک حسادت پنهانی نسبت بمن داشت، در یک چشم هم زدن یک تیغ سیاه ناست دوسوسمار که به یک تکه چوب وصل کرده بود از جیبش بیرون آورد و گفت با این شمشیر میزنمت و یکدفعه از گیجگاه و بغل چشم تا پايین دهانم آن تیغ را کشید، صورتم شکافته وغرق خون شدم، سرخی خون روی چشمم را پوشاند ، بطرف خانه دویدم ، به اتاق که رسیدم حالم بد شد و افتادم ، مادرم که صورت شکافته و چشم خونیم را دید خیلی ترسید ، نیمه بیهوش با خانواده مسعود به درمانگاه شرکت بردنم، و برای اینکه پذیرشم کنند در آنجا گفتند که من اسمم رضا است و با برادرم با تیغ بازی میکردیم که این حادثه رخ داده است ، صورتم را سیزده بخیه درشت زدند، یکماه حالم خوب نبود و چون تب میکردم مدرسه نمیرفتم ،پانسمان روی زخم را که برداشتند هر وقت در آیینه که نگاه میکردم از دیدن قیافه ام افسرده می شدم ، از آن شهر که نقل مکان کردیم ، میدانستم هرگز نام مسعود از یادم نمیرود ، بعدها هر وقت میخواستم عکس بگیرم بمن میگفتند ؛ صورتت را به چپ بگردان تا در عکس قسمت سالم چهره ات دیده بشه، بهمین علت هر چه عکس دارم بخاطر اون بخیه های درشت ، بشکل کج ایستاده ام ، همیشه از وجود این خط من ناراحت بودم، و هرجا یکبار دیده میشدم دیگران بخاطر این خط من را به ذهن خود میسپاردند، و از ذهنشان پاک نمیشدم در دوران جوانی بخاطر این خط ،اعتماد به نفسم پایین آمده بود، به سربازی که رفتم گاهی افسرها بد رفتاری میکردند چون فکر میکردند قبلا چاقو کش بوده ام ،همیشه فکر میکردم اگر قرار است روزی ازدواج کنم ، با این خط صورتم ، خانواده دختر به دید اراذل و اوباش به من نگاه میکنند، این فکر شده بود ملک ذهنم، تا اینکه بعد از سربازی در یک شرکت بزرگ استخدام شدم، و چند سال بعد با خانواده به خواستگاری دوست خواهرم رفتیم، در دلم میگفتم ، شاید بخاطر این خط صورتم جواب رد بشنوم، اما خوشبختانه همسرم جواب بله را داد ، وقتی از خط صورتم سوال کرد، به او توضیح دادم ،ودر انتها من گفتم ؛ منتظر شنیدن جواب نه از شما بودم ،اما همسرم گفت؛ اتفاقاْ من بخاطر خط صورتت بیشتر از شما خوشم آمد، در محیط کار چون خط صورتم باعث اعتماد بنفس کم برایم شده بود ، سعی کردم بیش از دانسته های مورد نیاز برای کنترل موجودی انبار، فرا بگیرم و به دانش کارم وسعت بیشتر از پیشینیان و دیگران بدهم ، بخاطرهمین بعضی از همکارانم به من آچار فرانسه میگفتند ،در آنجا نیز متوجه میشدم ،که گاهی بعضی از همکاران که حسادت داشتند پشت سرم مهمل گویی میکنند و متاسفانه اینگونه افراد اشخاصی هستند که با حفظ ظاهر خود را متشخص جا میزنند اما در واقع بعلت امی بودن قادر به کنترل حسادت خود نبودند ، در کار از نظر بازدهی و کیفیت حرف اول را میزدم و سرپرستانی که دلسوز و با هدف بودند اگر مشکلی پیش می آمد برای چگونگی رفع آن با من مشورت میکردند ویا اینکه گاهی میخواستند در مقابل بخشهای فنی شرکت که برای بخش ما بعلت غیر فنی بودن، تره هم خورد نمیکردند با ارایه اطلاعات مستدل و صحیح و یا با رفتن به جلسه حفظ آبروی اداره را به خاطر مجرب و فنی بودن عهده دار شوم، سالهای آخر خدمت قبل از بازنشستگی ، روشهایی ساده و کارآمد و بهینه را برای راحتی و سرعت در کار ابداع کردم و همکارانی که ارزش کارم را میدانستند خیلی افسوس میخوردند که پس از چهل سال در حال رفتن هستم ، اما آنها که ریاکار بودند ، به یاوه گویی خود اینگونه ادامه میدادند که این آقا با این نحوه و سبک کارش نمیخواهد از شرکت برود و احتمالا بدنبال این است که بعد از بازنشستگی از او دعوت کنند که بماند !! ، اما چون میخواستم برای خودم دیگر زندگی کنم به هیچ دعوت به کاری که از من شد ، پاسخ مثبت ندادم گرچه هنوز کماکان به همکارانم پاسخ سوالات کاریشان را می دهم ، امروز که این داستان را نوشتم بخاطر این بود که پسر کوچکم گفت ، بابا بزرگ راستی این خط توصورتت مال چیه و من داستان تیغ و خط صورتم که قبلا خیلی بزرگ و الان کوچک شده را نیز برای او با این داستان توضیح دادم .
فاطمه امیری کهنوج
 
عزت الله

عزت الله

عزت الله
محترم وپروین دو دوست و همسایه بودند،از کودکی در کوچه با سایر دختران بازی میکردند محترم بزرگتر بود و یک سال مردود شده بود ، و با پروین در کلاس یازدهم همکلاس شده بود، آنها در تمام روز با هم بودند و فقط زمان خواب از هم جدا می شدند، محترم ناف بران پسر عمویش بود، خانواده عموی محترم ،چهار پسر و یک دختر بودند، زن عمو فوت شده بود، و عمو تمام وقتش را سرکار بود، هر کسی کار شخصیش را خود انجام میداد، تنها دختر خانه لیلا بود و برای سایرین پخت و پز میکرد ، تقی نامزد محترم دومین فرزند، پسری آرام وکاری بود ، بعد از اینکه سربازی را تمام کرد، عمه زهره به برادرش رسول گفت بهتر است که تقی را زن بدهی ، تا بار مسئولیت پخت و پز لیلا در خانه کمتر شود.

عزت الله فرزند اول عمو رسول ، پسری شیک پوش و عیاش و هوسران و کم کار بود، او همیشه به نحوی با احساس خود بزرگ بینی و طلبکاری مایه دردسر خانواده بود و بیشتر مواقع بیرون از منزل و با دوستانش بود، عزت خرج خود را از پدر و گاهی مواقع با انجام برق کشی منازل و یا کار کوتاه مدت در شرکتهای خارجی که در منطقه بودند در می آورد و تمام پول‌هایش را برای تهیه لباس و عیش نوش و شب گذارنی استفاده میکرد، او طبعی حساس داشت و تا دختری را میدید ، شیفته اش می شد و چندی بعد نیز دلزده میشد ، عزت سنش در حال بالا رفتن بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود.
برنامه ازدواج تقی و محترم ردیف شده بود ، مقداری طلا از مادر خدا بیامرز تقی مانده بود , پدر تقی طلاها را به خواهرش داد و گفت ، اینها را به عروس بدهید ،شاید خواست عوض کند و بجایش جدید بخرد، با کمک عمه و لیلا وخانواده عروس مقدمات جشن عروسی در حال بر گزاری بود ، پروین از اینکه دوستش میخواست ازدواج کند و او را تنها بگذارد ، افسرده وناراحت بود، و این اواخر دایم در کنار محترم بود و گاهی اشک می‌ریخت ، او شبها بخانه خودشان نمی‌رفت و با محترم می‌خوابید ، میدانست که زمان کوتاهی محترم در کنارش هست، در این رفت و آمدها عزت الله آن شب که در حال برنامه ریزی برای آوردن ارکستر موسیقی بود ، پروین دوست محترم را در خانه آنها دید ، و با او نیز گپ از عروسی و حرفهای قشنگ زد و تا دیر وقت آنجا بود، آخر شب که در حال رفتن بود ، محترم احساس کرد که بین عزت و پروین جرقه ای از احساس خواستن زده شد و همین جرقه بعدا باعث بوجود آمدن عشقی در پروین گردید ،عزت دیگر شبها هم ،جهت برنامه ریزی همراه با تقی نزد محترم که پروین همانجا بود می آمد، وتا دیر موقع میماندند، آرام آرام پروین از عزت که اولین تجربه عشقیش بود ،خوشش آمد قرار بود آخر هفته مراسم جشن برگزار شود ،عمو رسول چون اولین پسرش را زن میداد، سه شبانه روز جشن گرفت،تمام پسران او بخاطر جشن شاد و خرم بودند، عزت هم سر خوش بود ، و با پروین مرتب می‌رقصید,عزت از پروین بزرگتر بود ،و هنر نفوذ و مفتون کردن را خوب بلد بود
او در مدت کوتاهی توانسته بود ، دل دختر جوان هفده ساله و بی تجربه را بخوبی برباید، پروین دیگر دلتنگ محترم نبود و حواسش در جای دیگری درحال پرواز بود ، عزت ده سال تفاوت سنی با پروین داشت و در رشته عاشقی استاد بود، و به راحتی قاپ قلب دختر جوان را ربوده بود، در این سه شب یک لحظه از همدیگر آنها دور نمی شدند، و در پایکوبی ورقص نقل مجلس شده بودند، عزت آنچنان در زیر گوشش زمزمه میکرد، که هوش حواس پروین فقط دور محور عزت خوشگذران میگذشت، عزت با فن بیان توانسته بود، پروین را شیفته. و مدهوش خود نماید ، پروین با پوشیدن لباسهای زیبا دلربایی میکرد، و هرشب خود را مطابق ساز موسیقی جدید کوک میکرد، او چشمهایی درشت و موی مشکی و اندامی لاغر و کشیده داشت و مانند گلی که تازه از غنچه رَسته بود، خودنمایی میکرد ، گاهی در کنار عروس و داماد عکس میگرفت، و لحظه ای در رقص، مانند پروانه ایی پر می گشود، و دمی بعد با لبخند در کنار عزت به پایکوبی می پرداخت ، گرچه پاهایش روی زمین بود اما چنان غرق خوشی شده بود که گویی در آسمان است، و چیزی او را آرام نمی‌کرد، بجز نگاه زیرکانه عزت که استادانه او را به دام عشق کشانده بود،جشن عروسی بخوشی از دید پروین بپایان رسید ، در خانه عمو رسول که دو کوچه آنطرف‌تر آنها بود ، یک اتاق را به عروس و داماد اختصاص داده بودند.
پروین پدر و مادری ساکت و متینی داشت، پدرش در سازمانی کار میکرد، فرزندان آنها دو دختر و یک پسر زرنگ و درسخوان بودند، پروین با نمرات عالی هرسال قبول می شد. او بعد از آن جشن عروسی کلا دیگر دل و دماغ درس خواندن را نداشت ، بعداز گذشت یک هفته از جشن بجای رفتن به مدرسه بیشتر مواقع خانه عمو رسول نزد محترم میرفت ،این بار نه بخاطر محترم بلکه بخاطر دیدن عزت که به نزد آنها می آمد. عزت میخ خود را خوب به تخته کوفته و راه رسم دلدادگی را به پروین تلقین کرده بود، بی تجربگی و لج بازی همراه سن کمش باعث گردید که پروین به خانواده اعلام کند ،که دیگر مدرسه نمیرود ،وخودش را در خانه محترم حبس کرده بود ،وپایش را بر زمین میکوبید ,که عاشق عزت شده و تا زمانیکه او را به عقد عزت در نیاوردند ، ممکن است که اعتصاب غذا هم بکند ، پدر ومادر پروین مات و مبهوت مانده بودند که این مسئله را چگونه برای فرزند کم سنشان توضیح و تفسیر کنند ،حرفها و نصیحت ها و پند ها را گفتند .اما بی فایده بود.
خانواده خیلی مستأصل شدند آنها در یک عمل انجام شده قرار گرفته بودند با سیاست پدرانه ومهر مادرانه با پروین صحبت کردند اما پروین می‌گفت مرغ یک پا دارد و بالجبازی کودکانه هر گونه حیله خانواده را نقش بر آب کرد ، پروین بالاخره با لجبازی خانواده را مجبور به قبول ازدواج با مردی که پدرش، وضعیت غیرعادی او را می‌دانست که در ازدواج آنها در آینده احتمالا موفقیتی وجود ندارد
،
کرد .
پدر و مادر پروین با تمام ناراحتی و نگرانی پس از خواستگاری ، بناچار تن به عقد این دو نفر دادند و دخترشان را به عقد عزت در آوردند ، پروین برای نامزدبازی فقط یکماه خوش بود، پس از آن چون عزت به شب نشینی وعیش ونوش و قمار بازی عادت داشت و تازگی نیز به دود افیون هم رو آورده بود کمتر نزد پروین می آمد ، از آنجایی که عزت به شیک پوشی وخوش تیپی معروف بود هنوز خیلی ها گول ظاهرش را می‌خوردند و حرفها و قولهایش را باور داشتند و او می‌توانست هزینه زندگی پر خرجش را با کلک و وعده از این و آن تهیه و تامین کند ، پروین با اینکه یکسال به پایان گرفتن دیپلمش مانده بود دیگر بعد از عقد به مدرسه نرفت ،
مادر بیچاره علیرغم میلش در حال تکمیل جهیزیه پروین بود ، عزت به پدرش گفته بود ماشینی بخرد تا مخارج زندگیش را با آن در بیاورد ،و پروین را نیز که اخیرا ناراحت است دلخوش کرده و به گردش ببرد ، پدر مجبور شد ماشین دست دومی تهیه کند و به او بدهد، با خرید ماشین یللی وتللی عزت بیشتر شد ، یکماه پس از عقدشان که گذشت عزت برای ندیدن پروین مرتب از دست او فرار میکرد ، و بهانه و دلیل هایی بی خود برایش می آورد، زنهای همسایه به پروین میگفتند ازدواج که کنید بهتر میشود و دلخوشی پروین به این حرفها بود ، پروین به محترم می‌گفت ، که عزت مرد زندگی نیست ، سر تا پایش دروغ و لاف هست ،محترم اینها را به تقی می‌گفت و تقی گلایه ها را به عزت میرساند ، اما گوش شنوا ، که وجود نداشت ، عزت بجای کار با ماشینش ، دوستان خود را سوار کرده و بدنبال مشروب خوری و تریاک کشی و خوشگذارانی بود ،
بالاخره بعد از شش ماه با جشنی که پدر پروین تدارک آن را دیده بود ، هر دو به خانه بخت اجاره ای که به شکرانه رسول تهیه شده بود، رفتند ، همان شب ازدواج عزت خود را به پروین نشان داد ، وقتی عروس و داماد را در حجله گذاشتند ، بعد از اینکه همه مهمانها رفتند ، عزت همان شب به عروس گفته بود میروم تا یکساعت دیگر بر میگردم ، و حتی صبر نکرد که لباس سنگین عروس که موجب آزارش بود را با کمک از تنش در آورد ، عزت آنشب رفت به دنبال امیال شخصی خودش و تا صبح با دوستان همپالگیش به شراب خوری و کشیدن افیون و خوشگذرانی گذراند ، سپیده دم آقا داماد بخانه برگشت و عروس را همان گونه که ترک کرده بود سر جایش گریان و نشسته دید و این خاطره بد را برای همیشه در ذهن پروین بجا گذاشت،
پروین بیچاره محکوم به انتخاب بد خود شده بود، موتور ماشین عزت بعلت عدم رسیدگی و تعویض روغن بعد از مدتی یاطاقان زد ،و برای همیشه افتادگوشه حیاط منزل ،عزت که هنوز سر خوش و شکل ظاهری خوبی داشت، در سازمانی مشغول بکار شد، وبعد از یکسال پستی مناسب به او داده شد، اما از آنجایی که دنبال عیاشی بود و دودی شده بود ،در هیچ سازمانی و اداره ای دوام نمی آورد، چون شبها تا دیر وقت با دوستانش بیدار بود، وصبح توان بلند شدن از خواب را نداشت.
عزت ، پروین را یک هفته خانه پدر خودش میبرد و هفته بعدی خانه مادر پروین می‌رفتند تا مشکل غذایی آنها حل شود ،‌ عزت چون بی نظم بود ، مرتب از این شرکت اخراج و به آن شرکت برای کار میرفت ، یکسال از ازدواج آنها می‌گذشت، پروین از این وضعیت کلافه شده بود، عزت به پروین به چشم بچه نگاه میکرد ، وتسلط زیادی روی او داشت. پروین هم فکر میکرد ،که رفتار عزت درست است.
محترم شوهرش در شهرداری کارمند بود ،زندگیشان رونق گرفته بود، از طرف شهرداری به آنها زمینی داده بودند و درحال ساخت خانه بودند ، خدا هم به آنها یک دختری داده بود، پروین بیشتر وقتها بخاطر فرار از تنهایی از دختر محترم نگه داری میکرد ، پروین وقتی دانست که عزت در زندگی پیشرفتی نمیکند، تصمیم به ادامه تحصیل در مدرسه شبانه گرفت، چون قبلا خیلی زرنگ و درسخوان بود، کار عزت این بود ،که پروین را ساعت پنج عصر به دبیرستان ببرد و ساعت نه او را بر گرداند،
پروین با محترم درد دل میکرد و می‌دانست که شوهرش با برادرش زمین تا آسمان تفاوت دارد، در ضمن از دعواهای رسول با عزت می‌دانست که او به دود هم آلوده شده است ، همین موضوع او را افسرده کرده بود و از غصه معتاد بودن عزت ، غم به سینه گرفته و از زندگی نا امید شده بود،
بارها مادر میدید .که پروین آن شور و شعف جوانی را ندارد ، و مانند گلی در حال پژمرده شدن است. پروین گول ظاهر عزت را خورده بود. و به انتخاب نا آگاه خود لعنت میفرستاد. پدر ومادر پروین که متوجه زندگی نابسامانش شده بودند به او کمک مالی میکردند. عزت ماشین موتور سوخته را به زیر قیمت فروخت تا بتواند خرج عیاشیش کند ، عزت شش ماه کار میکرد و یکسال بیکار میگشت و از آن پول استفاده میکرد، آن دوران کار فراوان و پول زیادی شرکتها به کارمندان موقت میدادند ، با این وضع بد زندگی سال سوم خداوند به آنها پسری بنام سینا عطا کرد، پروین مدرک دیپلم خود را گرفته بود ، واز نظر مالی در وضع بدی قرار داشتند و دستش جلو خانواده خودش و پدر شوهرش همیشه دراز بود ، گاهی هم تقی کمکی به آنها میکرد ، پروین که دیگر از این شرایط خسته شده بود ، شبی از تقی خواهش کرد اگر میشود ،بعنوان منشی در شهرداری کاری برای او دست و پا کند، تقی هم که در شهرداری حرفش خریدار داشت از رییس درخواست کار برای پروین کرد و بعد از مدتی زن برادرش بعنوان منشی استخدام شد ، عزت بعلت شب بیداری و کشیدن تریاک از خماری صبحها توان بیدار شدن را نداشت و چون پروین سر کار می‌رفت ،عزت از سینا نگه داری میکرد، و در غیاب زنش رفیقان ناباب او به در خانه اش می آمدند و در منزل بساط دود و دم براه می انداختند، وقتی بعد از ظهر پروین می آمد جر و بحثشان برای این عمل عزت بالا می‌گرفت، عزت هنوز هم تصور میکرد که پروین بچه است و می‌تواند او را دور بزند، اما پروین می‌دانست که در چاهی که خودش کنده افتاده است و هیچ کس غیر از خودش نمی‌تواند او و فرزندش را نجات بدهد. کم کم پروین دور عزت را خط کشیده بود. خیلی‌ از زنها آنموقع در زمان خواستگاری پروین را ارشاد کردند که دست از عزت بکشد اما شور جوانی و عشق ، چشم او را کور کرده بود ، خرج خانه را پروین در می آورد و آرام آرام در کار خود پیشرفت کرده بود، و یک منشی ساده نبود و با دستگاه کامپیوتر و تلکس کار انجام میداد ، عزت همچنان غرق در مواد شده بود ، و همه فامیل از حال او با خبر شده بودند رسول و برادرانش با عزت دعوای مفصلی کردند، اما بی نتیجه و بیفایده بود.
عزت بخاطر خرید و فروش تریاک به زندان افتاد ، پروین در شأن خودش نمی‌دانست که به ملاقات شوهرش برود ، پدرش رسول به ملاقات پسرش می‌رفت ، پروین یکی دو بار با رسول به زندان جهت دیدن عزت بیشتر نرفت و بهانه اش کارش بود، زندگی پروین با وجود عزت به نابودی و زوال کشیده شده بود، پروین نان آور خانه بود. و مخارج عزت را هم میداد، غم وغصه در چهره پروین هویدا بود ، هر کس در اولین نگاه میفهمید که این خانم چه غم بزرگی دارد، با همکارش خانم رستمی دوست شده بود ,رستمی می‌دانست که پلیس شوهر پروین را گرفته و در زندان است ،پروین سینا را بخانه مادرش و گاهی نزد محترم می‌گذاشت و به سرکار میرفت ، پروین گفته بود که عزت را هنوز دوست دارد ، اما او در حال و هوای دیگری است ، پروین پول‌هایش را جمع کرد وشهرداری زمینی به ایشان داد و او با کمک خانواده اش و برادر شوهرش تقی
خانه دو خوابه ای در آن زمین ساختند ، وقتی که عزت از زندان برگشت آنها در حال نقل مکان بودند، عزت کمی بهتر شده بود و به اصطلاح میخواست که مرد زندگی باشد، و پروین با رو زدن به این و آن کاری در شهرداری برایش پیدا کرد ، عزت حالا شده بود آقای بالا سر ،صبحها سینای چهار ساله را به خانه محترم میبرد و بعد به اتفاق همسرش سرکار میرفتند ، شش ماهی بود که کار میکرد، زندگی آنها برای اولین بار به روال عادی زندگی دیگران برگشته بود که همسایه جدیدی دیوار به دیوار آنها بنام آقای فرجی آمده بود ، در همان نگاه اول لبهای سیاه و سست بودن بدن فرجی ، نشان از حال بد و اعتیاد او میداد، پروین چند مدتی بود که احساس سر گیجه و بی حالی داشت ،به دکتر که مراجعه کرد ، گفت که باردار است، چون حالش خیلی بد میشد، از کار مرخصی می‌گرفت و با سینا به خانه مادرش برای استراحت می‌رفت ،حالا خانه خالی شده بود، و عزت با فرجی دوست صمیمی شدند و نبودن پروین ،رفت و آمد فرجی را به خانه آنها زیاد کرده بود، وعزت هم که دنبال چنین فرصتی بود. خانم فرجی در نبود پروین غذا آماده میکرد ، و فرجی با عزت نهار را نزد هم میخوردند ، بعد از دو ماهی پروین توسط همکاری خبر دار شد که ای دل غافل عزت درست سر کار نمی‌رود، پروین به خانه خود رفت و متوجه دوستی بین فرجی وعزت شد ، عزت توسط فرجی دوباره به دود آلوده شده بود، عزت را بخاطر نامنظم بودن اخراج کردند ، و پروین با آن شکم بزرگ سر کار می‌رفت او که ماههای آخر بارداری را میگذارند، مثل هر زنی نیاز شدید به همسرش داشت که در کنارش باشد و با او همدردی کند. چند روزی بود که عزت ناپدید شده بود ، پروین به تقی ماجرای غیبت عزت را گفت ، بعد از پی جویی متوجه شدن که خانم فرجی با عزت به شهری دیگر گریخته‌اند که باهم زندگی کنند. واین بزرگترین ضربه ای بود، که عزت دوباره به پروین زده بود. از غصه و ناراحتی ونگرانی به سقط جنین تهدید شده بود، دوباره محترم و پدر عزت وخانواده خودش به کمک پروین آمدند. رسول گفته بود که دیگر عزت فرزند من نیست، و او را عاق کرده بود، چون زندگی یک زن جوان و فرزندش را بیهوده خراب کرده و تمام عمر آبرو داری ما را بی آبرو کرده و با یک زن فاسد رفته است.
پروین از غصه حرفی نمی زد، و بالاخره آنشب با کمک محترم وتقی و پدرش او را به زایشگاه بردند و پسرش ساسان را بدنیا آورد. پروین وقتی بخانه آمد با خودش عهدی بست که تا عمر دارد هرگز دیگر عزت را نبیند.
حالا دو فرزند داشت، و باید بیشتر حواسش را به زندگیش جمع میکرد ، سینا را به مهد میفرستاد و ساسان را نزد مادرش میگذاشت ،تا از سر کار برگردد. خواهرش وینا که دانشجو بود شبها نزد پروین می‌خوابید و بعضی مواقع روزها از ساسان نگهداری میکرد.
پروین دیگر به زندگی بدون همسر عادت کرده بود، خانواده عزت از اینکار پسرشان شرمنده بودند. سینا را بمدرسه فرستاد، خانه کوچکش را فروخت و در محله بهتری خانه جدیدی خرید ، او همچنان به زندگی با بچه های خود چسبیده بود ، وینا شبها برای بچه ها قصه می‌گفت. پروین مرتب در کارش پیشرفت داشت و به خانواده خودش بیشتر وابسته شده بود و از خانواده عزت فاصله میگرفت، فقط گاهی با محترم در ارتباط بود ، محل کار تقی وپروین در یکجا نبود. رییس و همکاران قدیمی داستان زندگی پروین را می‌دانستند برای او احترام خاصی قایل بودند.
تا آن روز بد و لعنتی بعد از مدتها آرامش دوباره تکرار شد ، و پروین را لرزاند، عزت بعداز ده سال خوشگذارانی و عیاشی فیلش هوا هندوستان کرده بود و به خانه پدریش برگشته بود ، ناصر برادر خود را فرستاده بود ،که سینا وساسان را بیاوردند تا او آنها را ببیند. زمانی که سینا گفت مادر، عمو ناصر دنبالمان آمده و میخواهیم برویم پدر را ببینیم ، پروین آشفته شد ولی سکوت کرد وهیچ حرفی نزد. ساسان که معنی پدر را درک نمی‌کرد با آنها نرفت.
سینا حالا چهارده ساله شده بود و از پدرش خاطره ای واضح نداشت ، لحظه دیدار پدر و پسر در خانه پدربزرگ دیدنی بود ، وقتی که عزت پسرش را دید که بزرگ و نوجوان شده و همدیگر را در آغوش گرفتند اشک پدر بزرگ و حاضرین را در آوردند. وقتی عزت پسرش را خوب بوسید از او حال پروین و ساسان را سوال کرد ، سینا گفت چرا مادر را ول کردی؟ و او سرش را پایین انداخت وحرفی برای گفتن نداشت چون تمام نگاهها روی عزت سنگینی میکرد احساس میکرد که همگی او را تف ولعنت میکنند. عصر جای خود را به تاریکی میداد ، سینا بهمراه پدر خود به طرف خانه مادر براه افتادند ، سینا کلید را وارد در کرد و در راهرو ایستاد و صدا کرد مادر مادر . پدرش بیرون ایستاده بود و منتظر بود که تعارفش کنند، سینا گفت مادر پدرم آمده شما را ببیند. مادر با صدای بلند گفت: برود همانجایی که بوده ، من دیگر نمی‌خواهم او را ببینم ، پدرت حالا که کفگیرش به ته دیگ خورده برگشته است. او میداند در چه وضعی من را ول کرد. بدترین عذاب دنیا برای یک زن، ترک شوهرش بخاطر زن دیگری است، همه رفتارهای بد او را دیدم ،وگذشت کردم ، اما دیگر طاقت دیدن او را ندارم.
پدر رو به سینا گفت من زن خود را طلاق داده ام وتوبه کرده ام ، حالم هم خوبست و میخواهم با شما زندگی کنم. مادر فریاد زد من به زندگیم سر سامان داده ام ،نمیخواهم دوباره زندگی من و فرزندانم را خراب کنی ، اگر نمی‌روی تا من از خانه بروم نزد خانواده ام ، یکبار حرف آنها را گوش نکردم تا تو من را نابود کردی ،اما دیگر بچه نیستم ،الان با عقل و تجربه حرف میزنم. از زندگی ما دور شو، همانطوریکه ده سال نبودی و ما راحت زندگی کردیم ،باز هم برو دنبال عیاشی وخوشی خودت، ما را هم بگذار بحال خودمان. ساسان از گوشه پنجره به پدرش نگاه میکرد وشاهد دعوای پدر و مادرش بود سینا دید که مادر خیلی از آمدن پدر عصبی شده و با پدرش به خانه پدر بزرگشان برگشتند.
فردای آنروز عزت با محترم صحبت کرد، و خواهش کرد .که آنها را صلح دهد . پدر بزرگ هم میخواست که یکبار دیگر پروین شوهرش را ببخشد او می‌دانست که مقصر پسرش است، اما فکر میکرد که اگر بچه ها همراه پدر و مادر باشند ،در خانواده کمبود یکیشان احساس نمی‌شود. آنشب ساسان و پروین بخانه پدرش رفتند و در آنجاخوابیدند. فردا شب محترم به دیدن پروین رفت و کلی با پروین حرف زد، پروین گفت محترم شما کلا داستان زندگی من را میدانید اما بعضی رنجهای من را نمی‌دانید .یک دختر بزرگترین خاطراتش شب عروسیش است که آنشب عزت من را تا صبح رهاکرد و رفت، من نمی‌توانستم به پدرش یا خانواده خودم اینها را بگویم و بدترین زجر که بمن داد زمان بار داریم بود که من را در ماههای آخر تنها گذاشت و با یک زن فاسد رفت. شما خیلی از عذابهایی که من کشیدم را نمی‌دانید و
نمیتوانم دیگر یکساعت کنارش باشم چون فرد معتاد هیچ گونه غیرتی ندارد واگر برگردد باعث نابودی و گرفتن آرامش دو پسر من میشود، خواهشن فعلا که زندگی من را به تباهی کشاند، بگذارید فرزندانم در آسایش زندگی کنند.
من که سر بار کسی نشدم ، پس کسی هم مزاحم من نشود. سینا چند روزی مرتب نزد پدرش می‌رفت و پیش او میماند. محترم تمام حرفهای پروین را به عزت گفت و عزت فقط سرش را پایین انداخته وگفت؛ همه گفته های پروین درست است ، من زندگی پروین را تباه کردم. عزت چند روزی مانده و دوباره رفت بجایی که قبلا زندگی میکرد.
پروین سعی میکرد که از خانواده عزت فاصله بگیرد.
خانواده عزت برادرانش همه ازدواج کردند و دیگر پروین در عروسی و عزای خانواده آنها شرکت نمی‌کرد. هرجا هم آنها را میدید راه خود را کج کرده و میرفت،
و زندگیش را با خانواده خودش یکی کرده بود ، وینا ازدواج کرده بود ، ساسان هم بزرگ شده و سینا دانشگاه میرفت و برای او ماشینی خریداری کرده بودند.
روزی پروین به محترم گفت؛ درخواست طلاق داده ام وتا چند ماه آینده طلاق غیابی میگیرم. قبلا فکر میکردم که شاید عزت لج کند و بیاید و پسرهایم را بگیرد ، حالا فرزندانم بزرگ شده اند وخودشان تمایل ندارند نزد پدری معتاد باشند. زندگی پروین بخوشی می‌گذاشت وسعی کرده بود که عزت را از ذهن خود پاک کند ، اما این رنجها و خاطرات همچنان همراه او بود.
تا اینکه باز دوباره سرو کله عزت پیدا شد ،به وسیله تلفن با سینا در ارتباط بود ، اما ساسان با پدرش هیچگونه رابطه ای نداشت و دوست نداشت که حتی پدر خود را ببیند.
سینا چند مدت بود که با پدرش که به خانه پدربزرگ آمده بود رفت و آمد میکرد ، روزی به مادرش تا اسم عزت را آورد بلافاصله رنگ مادرش عوض شد ، نگاهی به پسر کرد و گفت؛ سینا مواظب باش پدر معتاد سعی میکند که فرزند خود را هم معتاد کند واز فرزندش تغذیه کند ، پس از پدرت فاصله بگیر.
سینا گفت اون رفته خونش را عوض کرده وخوب شده مادر گفت ؛من میدانم هرکس خوب شود اما پدر تو خوب شدنی نیست ، از زمان جوانی تا الان که مسن شده همیشه آلوده بوده ،چندین بار برادرانش او را ترک دادند اما همیشه بی فایده بوده،
سینا گفت مادر نمی‌خواهی همگی با هم زندگی کنیم ، پدرم میگوید توبه کرده ، مادر از کوره در رفت و داستان شب عروسی خود را هم به سینا گفت، فرار پدر با خانم فرجی را هم تعریف کرد ، و بخشی از زندگی نکتبار با پدر معتادش را بازگو کرد ، و گفت ؛ سینا بگذار حرمت پدرت نزد تو باقی بماند ، بعضی از حرفها را هم نمیشود گفت ، دوباره من و خودتان را غرق نکنید.
بگو دست از سر ما بردارد. پدرت بر من حرام شده چون من طلاق خود را گرفته ام ، برود جایی که سالها آنجا بوده است.
اسم عزت تنم را میلرزاند ، چه برسد که ببینمش ،من کابوس او را بسختی از ذهنم پاک کرده ام وخودم را با زندگی جدید وفق دادم ، دیگر اسمش را هم پیشم نیاور،
سینا مخفیانه کمک مالی به پدرش میکرد . و دوباره پدر که دیگر در خانواده پدری نیز جایگاهی نداشت بسوی دیار خود رفت.
بعداز یکسال رسول فوت کرد و غیر از سینا کسی از خانواده مادریش به فاتحه پدر بزرگ سینا نیامدند. چون نمی‌خواستند چشمشان در چشم عزت بیفتند.
سینا دانشگاه خود را با معدل خوب تمام کرد و ساسان به دانشگاه میرفت. پروین برای ارتقاى شغلی مدرک لیسانس خود را همراه با فرزندانش گرفت ، و پست خوبی نیز به او تفویض شد، سینا کماکان بوسیله تلفن با پدرش در ارتباط بود و بطور مرتب مثل سایر عموهایش کمک مالی به پدرش میکرد و پروین از این موضوع بی خبر بود. یکروز شخصی به سینا زنگ زد که پدرت بیمار است، بیا او را ملاقات بکن، سینا به مادرش گفت من چند روز با عمو ناصر مسافرت میروم ، سینا نمیخواست که مادرش را ناراحت کند و بهانه رفتن را گردش و تفریح اعلام کرد او همراه عمو ناصر به دیدن پدر در شهرستان دیگری رفتند، وقتی آنجا رسیدند متوجه شدند اوضاع پدر از اعتیاد شدید دوباره خیلی خراب شده، او که شبه ولگرد شده بود با امثال خودش همخانه شده وحال خوبی نداشت و بجای مصرف مواد سنتی به مواد جدید صنعتی رو آورده بود. سینا و ناصر مدتی نزد او ماندند و او را برای چندمین بار ترک اعتیاد و مداوا کردند و اتاقی برایش اجاره کرده و لوازمی خریدند و مقداری نیز در حسابش پول گذاشتند ، سینا به دوست پدر که مرد سالمی بود گفت که دورا دور از او مواظبت کند و دایم با او در ارتباط خواهد بود ، و گفت نمیتوانم او را خانه مادرم ببرم ، چون مادرم که یک عمر وقت خود را برای بزرگ کردن من و برادرم گذاشته عصبی وبیمار میشود، سپس سینا و عمو ناصر برگشتند و حرفی از ملاقات با پدر زده نشد.
در شهرداری بخش نوسازی پیاده رو ها و آسفالت خیابانها را به صورت یک شرکت جنبی به مناقصه گذاشتند و پسران پروین برنده این مناقصه شدند و حمایت رییس پروین بخاطر آگاهی از تلاش او، باعث شد علاوه بر سرپرستی قسمت خودش ، او ناظر کار آن قسمت نیز شود و با وامی که به شرکت آنها دادند، کار خود را بنحو احسن انجام میدادند. روزی دوست پدر پیام فرستاد که پدرت بر اثر مصرف زیاد مواد امروز از دنیا رفته و سینا با اندوه زیاد با کلیه افراد خانواده پدری مراسم خاکسپاری پدر را بر گزار کردند. محترم که شوهرش بازنشسته شده بود، به اصفهان رفته بود و وقتی بخاطر مراسم آمده بود، از پروین خواست که فقط بیاید و عزت را حلال کند ، پسرها هم همین را خواستند و پروین فقط روز خاکسپاری آمد و دیگر در مراسم شرکت نکرد. سینا تا مدتها ناراحت بود که چرا پدرش روش زندگی کردن را بلد نبود. پروین همه چیز را تمام شده فرض میکرد و به آرامش رسیده بود.
پروین یک ساختمان سه طبقه که سه آپارتمان داشت مخصوص خانواده اش خریداری کرد. دختری که همکار پروین بود ،را برای سینا گرفت. ساسان با دوست دانشگاهی خودش تازه عشق و قرار نامزدی گذاشته بودند. پروین رو به ساسان کرد، و گفت: من چهل روز عاشق شدم و چهل سال تاوان پس دادم. تو حواست باشد. بچه ها گفتند هر عشقی تاوانی دارد و پروین برای ساسان که تا آنزمان داستان زندگیش را نمیدانست تعریف کرد. پروین پس از بازنشسته شدن بخاطر تسلط و تجربه رییس همان شرکت نوسازی معابر شد و پسرانش نیز معاونین او بودند. پروین در آرامش با نوه اش و فرزندان و عروسها زندگی میکرد.
فاطمه امیری کهنوج
 
داستان کوتاه دستمالهای ابریشمی

داستان کوتاه دستمالهای ابریشمی

داستان کوتاه دستمالهای ابریشمی

داخل حیاط ایستاده بود و درختان و گلهای باغچه را آب میداد کسی به در میزد ، در را که باز کرد با دیدن رضا خوشحال شد با هم حال و احوال کردند ، رضا زیر سایه درخت نارنج ایستاد و گفت سارا من دفترچه خدمت گرفتم و بزودی می‌خواهم بروم سربازی ، دوست دارم از همان دستمالهایی ابریشمی که رویشان گل دوزی میکنی برایم یکی درست کنی تا آنرا نزد خود نگهدارم و با دیدن آن به یاد تو بیفتم ،
سارا جان میدانی که من تو را خیلی دوست دارم برایم بمان تا وقتی برگردم با هم ازدواج کنیم. سارا با لبخند و برقی که در چشمهایش دیده میشد به رضا بله را گفت ، رضا خوشحالی و ذوق تمام وجودش را فرا گرفت، پدر و مادر که از اتاق به حیاط آمدند، سارا رو به پدر کرد و گفت رضا میخواهد برود سربازی ، مادر گفت یک لحظه بایستید تا من قرآن بیاورم و رضا را از زیر قرآن رد کنم، پدر با رضا رو بوسی کرد ،مادر اسکناسی صدقه لای قرآن گذاشت و در حالیکه دعا می‌خواند رضا از زیر آن رد شد و با خداحافظی از خانه خارج شد، در حالیکه رضا طول کوچه را میپیمود دل سارا هم که به چهارچوب در تکیه داده بود همراه او می‌رفت ، و آخرین بدرقه نگاهش را رضا با سر تایید کرد و در خم کوچه پیچید و رفت .
از فردای آنروز سارا تمام فکر و حواسش پیش حرفهایی بود که رضا در آخرین دیدار زده بود. تازه دیپلم گرفته بودم و آن زمان چون انقلاب فرهنگی شده بود برای مدتی دانشگاهها را بستند ،
بیشتر با کتاب خواندن و بافتنی و گلدوزی خودم را مشغول میکردم اولین کاری که بعد آنروز انجام دادم گلدوزی روی یک دستمال ابریشمی سفید برای رضا با رنگهای شاد وتند بود ، یکماه و نیمی از دوره آموزشی رضا میگذشت ، دل توی دلم نبود، همینطور که بر روی دستمال گلدوزی میکردم با رنگهایش با رضا حرف میزدم و آینده خودم و او را در ذهنم ترسیم میکردم ،از خانواده اش شنیده بودم، که تا حدود دو ماه نمی آید، آدرس و خبری از او نداشتم که برایش نامه بنویسم ،در ضمن خجالت هم می‌کشیدم که از خانواده اش سوال کنم ،دلم برای دیدنش لک زده بود، در خانه با پدر و مادر همراه خواهر و برادرم زندگی میکردم، من دختر بزرگ خانه بودم ،هر روز که در کارهای خانه داری به مادر کمک میکردم آنقدر حواسم پیش رضا بود که گاهی دست گلی به آب میدادم و ظرفی را میشکستم و آنوقت مادر می‌گفت خدا کند هرچه زودتر رضا بیاید وگرنه هیچ ظرفی برای من نمیماند ، گاهی باغچه را مانند همان روز که رضا در زده بود آب میدادم، و گوش به صدای در زدن او بودم ، اما خبری نبود.
بلاخره آن روز که در خانه به انتظار نشسته بودم صدای در زدنش را شنیدم ، در را که باز کردم تا رضا را دیدم خیلی خوشحال شدم ،داشتم بال در میآوردم ، بند بند وجودم غرق شادی شده بود و میخواستم خود را در بغل او بیندازیم اما جلو خودم را به سختی گرفتم ، بعد از کمی نگاه کردن بهمدیگر به رضا گفتم یک لحظه کنار درخت نارنج بمان تا دستمالی را که برایت گلدوزی کرده ام بیاورم، و بعد مادر را از آمدنت خبر دار کنم، دستمال را که آوردم از رضا خواستم با دقت نگاهش کند ، گل‌هایی که تویش گلدوزی شده بود را طوری طراحی کرده بودم ،که اسم خودم و رضا در بین آنها مثل یک معمای تصویر ی به سختی دیده می‌شد و به رضا گفتم تا به هیچ کس محل اسمها را با دست نشان ندهی ، نمی‌تواند حدس بزند، رضا از زیبایی گلدوزی و معمای آن خیلی خوشحال شد و گفت ما را تقسیم کردند و من افتادم کردستان، حالا برای چند روز مرخصی آمده ام که به خانواده سری بزنم و لباسهای ارتشیم را اندازه تنم کنم ، امروز رسیدم و آمدم قبل از همه فامیل و دوستان اول تو را ببینم ،این چند روز که اینجا هستم به بهانه داداش احمدت می آیم پیشت ، سارا جان من هر روز در پادگان روز شماری میکردم تا دوره آموزشی تمام شود و بیایم تو را ببینم . سارا سرش را از خجالت پایین انداخت ،و گفت من هم همینطور ، رضا گفت انشاالله خدمتم را که تمام کردم بر میگردم و عقدت میکنم و بعد کاری پیدا میکنم تا درآمدی برای زندگیمان داشته باشیم و ازدواج میکنیم. سارا رنگ به رنگ عوض میکرد و دیگر توان این همه حرفهای آرزومند و عاشقانه را نداشت، احمد سال آخر دبیرستان بود و با رضا که دو کوچه آنطرف تر بودند دوستان صمیمی بودند و با هم رفت و خانوادگی داشتیم . آنروز فقط مادرم در خانه بود ،او نیز از دیدن رضا خیلی خوشحال شد، رضا چند لحظه ای ایستاد بعد از ما خداحافظی کرد و رفت ،مادرم می‌دانست ،که رضا من را دوست دارد، در ذهنش این بود که انشاالله بعد از سربازی ما با هم ازدواج کنیم،این چند روز که رضا اینجا بود ،مرتب به بهانه بیرون رفتن با احمد به خانه ما سر میزد. روز آخر برای خداحافظی طوری آمد که احمد و خواهرم مدرسه باشند ،وقتی در زد از جایم پریدم ، در را که باز کردم ،رضا گفت سارا جان من باید امروز بعد ازظهر حرکت کنم بروم ،آمده ام خدا حافظی کنم ، سارا جان خیلی دلم برایت تنگ میشه ،اما به امید خدا سه ماه بعد می آیم، و همانطور که قول دادم آخرهای خدمت سربازیم حتما با خانواده برای خواستگاری و نامزدی می آیم تا راحت تر با تو رفت آمد کنم، سارا از ذوقش فقط به دهان رضا نگاه میکرد، و با چشمهایش که بخاطر خداحافظی و رفتن رضا پر از اشک شده بود ،به او می نگریست، در آخر اشکهایش را پاک کرد و به رضا گفت رضا جان تا آخر عمر منتظرت میمانم ،و هرگز غیر از تو با کسی دیگر ازدواج نمیکنم، رضا از خوشحالی لبخندی زد ،و گفت مادرت را صدا کن،تا من از او نیز خداحافظی کنم ، راستی امروز که ساکم را بستم دستمال گلدوزی ترا گذاشتم وسط لباسهایم ،و من با نگاهی به رضا ‌قول دادم که بهترین دستمالها را برایش گلدوزی میکنم، مادر که آمد بسته ایی در دست داشت و خطاب به رضا گفت پسرم، مقداری آجیل برای توی راهت گذاشته ام ، رضاجان تو را بدست خدا میسپارم، رضا از ما خواست که از احمد تشکر کنیم ، چونکه او را برای شام به رستوران دعوت کرده بود ، باز همراه مادر تا جایی که چشمم رضا را میدید ایستادم و رضا را با نگاهمان بدرقه کردیم.
از فردای آن روز دل تنگی های سارا باز هم شروع شد و خودش را با انجام کار خانه و گلدوزی دستمالی برای رضا مشغول کرد ، او هر روز در ذهنش روزها و ایام هفته را میشمرد که چند روز از نود روز کم شده، و گاهی وقتها که کم حوصله میشد. نزد سحر خواهر رضا می‌رفت تا بطور زیرکانه احوالی از رضا جویا شود. سحر می‌گفت از رضا نامه ایی رسیده و احوال خانواده شما را پرسیده بود ، پدر هم پاسخ او را داده که خانواده شما همگی خوش و خرم هستید. رضا نمی‌توانست نامه ایی شخصی برای سارا بفرستد چون میدانست که نامه بدست پدر سارا میرسد، هفته ها تند تند گذشتند و به زمان آمدن رضا نزدیک میشدند ، سارا از اینکه رضا می آمد و یک دنیا شادی بهمراه خود سوغاتی می آورد، در پوست خود نمی‌گنجید دیدن رضا بزرگترین آرزوی سارا بود ، طبق تاریخی که در ذهن او بود امروز باید رضا به خانه برسد، سارا حمامی کرد و موهای سرش را شانه زد و خود را آراسته نمود و گوش به در خانه بود ، اما تاشب خبری نشد ،رضا روز بعد رسید ، و زمانی به طرف خانه سارا آمد، که کسی جز مادرش نباشد، در را که زد سارا تصور کرد ، مادرش که برای خرید بیرون رفته پشت در است، در را با بی خیالی باز کرد ،تا رضا را دید جیغ بلندی کشید و رضا گفت سارا جان آرام باش، و از حال و احوال همدیگر جویا شدند، سارا گفت کسی صدای من را نمی‌شنود مادر برای خرید به بازار رفته است و سریع رفت از اتاق ، دستمال رضا را آورد ،رضا آنرا بو کرد، وگفت سارا جان من آن دستمال را هر روز میبویم، و بوی تو را میدهد ، سارا گفت نگاه کن اینجا روی تنه این درخت دو تا قلب گلدوزی کرده ام ، رضا رو به سارا کرد و گفت ، من با مادرم حرف زدم که بعد از گذشت یکسال از خدمتم بیاییم خواستگاریت چون همه روزها در جلو چشمم هستی وهر شب به یاد تو بخواب میروم ، ای جان جانانم عشق من، سارا جان، رنگ سارا قرمز شده بود و قلبش به طپش افتاده بود و از خوشحالی حرفی برای گفتن نداشت ،کمی بعد در حال و هوای زندگی مشترک آینده شان سیر کردند، و رضا گفت من دوست دارم اسم پسرمان وحید باشد، سارا جان تو دوست داری اسم دخترمان چی باشد ؟ سارا گفت من اسم هما را دوست دارم، رضا از سارا خواست که برای بچه هایشان دو دستمال گلدوزی کند ، سارا گفت چشم و برای وسایل خانه هم تا برگردی چند تکه گلدوزی میکنم، در همین لحظه صدای در زدن آمد، رضا که نزدیک در ایستاده بود در را باز کرد و مادر با او سلام علیکی گرم کرد ،مادر گفت سارا بد است که رضا دم در مانده ، همراه ما بیاید داخل خانه ،سارا گفت تازه رسیده و میگوید ، شب می آیم که پدر و احمد هم باشند ، مادر شربتی برای او آورد و رفت، رضا گفت گروهانمان را قرار است بزودی ببرند به کوهستان تا با کومله های کردستان بجنگیم ، برایمان دعا کنید که سالم برگردیم ، سارا گفت انشاالله خدا حفظ تان کند ، رضا گفت شب می آیم پیش احمد و پدرت، خدا نگهدار .
سارا با ملاقات نامزدش ، غرق لذتی وصف ناپذیر شده بود ، رضا در این چند روزی که به مرخصی آمده بود مرتب به بهانه دیدن احمد او را میدید، و آخرین روز برای خدا حافظی ساعت یازده قبل از ظهر آمد و باز در کنار درخت نارنج ایستاد و با سارا حرف زد، و مرتب به او خطاب میکرد سارا جان قلب و روح من، آتش گرما بخش وجود من، رویای زیبای من، دوستت دارم ، برای من بمان تا برگردم،تا با عشق هم زندگی قشنگی درست کنیم، سارا امروز که میروم خیلی دل تنگ تو میشوم، وهرشب قبل از خواب در رویای خودم با تو حرف میزنم ، کاش این دوسال هر چه زودتر تمام شود،
دیگر طاقت دوری تو را ندارم، رضا و سارا اشکهایشان را بعد از اینکه مادر آنها را به اتاق برای خوردن چای صدا زد پاک کردند ،رضا به مادر گفت که احمد دوباره سنگ تمام گذاشت ،و من را به بهترین رستوران شهر دعوت کرد، وکلی خوردیم وخندیدیم، مادر کمی شیرینی و آجیل به رضا داد و پس از خدا حافظی یک کاسه آب پشت سر رضا ریخت ، سارا با چشمهایی که آرام آرام از آن اشک می‌چکید تا نبش کوچه او را بدرقه کرد .، انگاری در نگاه آن روز رضا چیزی نهفته بود.
تا مدتها سارا بخاطر رفتن رضا ناراحت بود ،وقتی دوباره کارهای گلدوزی خود را شروع کرد کمی روحیه اش آرامتر شد، روزها بدون هیچ خبر خاصی می‌گذشتند و این بی خبری از دلدار بیش از دو ماه شده بود ، ،سارا باز بی تاب شده بود ، و نزد سحر خواهر رضا رفت ، و حال برادرش را سوال کرد ،سحر آهی کشید و گفت تا یکماه و نیم پیش نامه های رضا مرتب میرسید ، اما الان مدتی است که نامه ای پدرم دریافت نکرده است ، سحر اضافه کرد، پدر قرار است به زودی به کردستان برود و از حال رضا با خبر شود، سارا نیز نگران و ناراحت شد و با غم و اندوه بخانه رفت و تا مدتی در خلوت خود اشک میریخت، پدر برای کسب اطلاع از پسرش به پادگان او در مریوان رفت به او گفته شد پسرش با تعدادی از همقطارانش که برای عقب راندن کومله ها به ارتفاعات و کوههای مرزی رفته بودند در آنجا آنها را گروگان گرفته اند، فرمانده آنها به پدر گفته بود جای نگرانی نیست و بزودی چند مدت دیگر ما آنها را با مبادله اسرا آزاد میکنیم، آنروز وقتی احمد از پدر رضا، موضوع اسیر شدن پسرش را شنید و برای خانواده تعریف کرد ، سارا مثل یخ آب شده بدنش وا رفت و قلبش صدایی داد و تیری کشید اما هیچ کس صدای شکستن قلب او را نشنید ، درگیری ها که بیشتر شد مبادله ایی صورت نگرفت و او آزاد نشد، سارا تمام هوش وحواسش به شنیدن خبری از نامزدش بود ،موعد دوسال سربازی او تمام شد، این اواخر تلویحا به پدر رضا گفته شده بود ،که رضا هنوز زنده و اسیر میباشد، و شاید در آینده او را آزاد میکنند، سارا خود را با آن آخرین خبر، دلخوش کرده و هر کس بخواستگاریش می‌آمد جواب رد به آنها میداد، وچشم انتظار و امیدوار بود،که بالاخره دلدارش رضا روزی برگردد. دستمالهای ابریشمی که با نامهای رضا و وحید و هما بهمراه چند تکه دیگر برای تزیین منزلش، گلدوزی کرده بود، هر چند مدت یکبار از جعبه چوبی قفلدار کوچکی که داشت در می آورد و با دیدن و لمس کردن نام روی دستمالها حس خوبی میگرفت، و با چهره ایی شادمان و خوشنود ، زیر لبی زمزمه ای میکرد که حتی اگر سعی بکردی گوش کنی، هیچ کدام از حرف هایش بجز اسامی مفهوم نبود ، سپس دستمالها را در جعبه بصورت مرتب تا میکرد و جعبه را بغل جانمازش روی تاقچه اتاق می‌گذاشت ، پدر رضا بر اثر فقدان پسرش رحمت خدا رفت ،سارا وارد دهه سی زندگیش شده بود و هنوز خواستگاران خود را به امید برگشت رضا جواب نه میداد، سایر دوستانش و سحر ازدواج کرده بودند و خواهر و برادرش نیز تشکیل خانواده داده و از خانه رفته بودند، و پدر نیز دار فانی را وداع کرده بود .
سارا و مادر پیرش تنها مانده بودند، سنش که بالاتر رفت خواستگارانش مردهای بزرگسال زن مرده و زن طلاق داده شدند ولی کماکان امید داشت که رضا بر میگردد. گذر ایام انتظار ، که سرعت گرفت،
مادر رضا نیز بر اثر کهولت سن فوت شد، و سارا در گیر تر و خشک کردن مادرش که فلج بود شد .
هنوز سارا وقتی جعبه را می آورد با آن دستمالها در عالم عاشقی حس خوبی را برقرار میکرد. و در این دنیا جز عشق رضا کسی دیگری را نمی دید، مادرش سخت بیمار شد و آخرین لحظه های زندگی خود را میگذارند، احمد به اتفاق خانواده برای زندگی نزد سارا و مادر نقل و مکان کردند. مادر زندگی را بدرود گفت و سارا افسرده تر شد و آرزوی مادرش که عروس شدن او بود میسر نشد ،سارا ده سال بعداز مرگ مادرش با خانواده برادرش زندگی کرد ، و بعدها که کیمیا دختر احمد بزرگ شده بود ، از عمه سارا پرسیده بود عمه جان چرا شما ازدواج نکردید.؟ و سارا داستان امید زندگی خود را برای کیمیا تعریف کرده بود ، کیمیا می‌گفت عمه سارا تا آخرین لحظه مرگ باور داشت که نامزدش آقا رضا پیدا میشود و او را خوشبخت میکند.
کیمیا که دانشجو بود آنروز در اتاق ، پیش عمه نشسته بود و کتاب درسیش را مطالعه میکرد و مثل همیشه دید که عمه سارا جعبه چوبی را آورد و قفل آنرا باز کرد و دستمالهای ابریشمی را در دستهایش گرفت و زیر لبی شروع به حرف زدن با خودش کرد ، کیمیا نیز میدانست که عمه وقتی شروع به نگاه کردن و لمس کردن دستمالها میکند ، حدود نیم ساعتی زمزمه می‌کند و پس از سکوتش صدای بسته شدن در جعبه شنیده میشود ، اما ، چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که حرف زدن عمه تمام شد و صدای نفسی عمیق شنیده شد و سپس اتاق را سکوت فرا گرفت ، کیمیا برگشت و به محلی که عمه نشسته بود نگاه کرد و او را دید که سرش بر روی فرش بود و دستمال‌های ابریشمی در کنارش و دستمال رضا بر روی صورتش بود ، کیمیا گفت بدنش سرد بود و هر چه عمه عمه گفتم بیدار نشد و در سن شصت سالگی روحش به رضا پیوست. این عشق در میان فامیل ما زبانزد بود، و من نیز که این داستان را برای شما گفتم از کیمیا آنرا شنیدم. فاطمه امیری کهنوج
مهر ۹۸
 

Similar threads

بالا