رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 201 الی 208






 

پیوست ها

  • 201.jpg
    201.jpg
    21.2 کیلوبایت · بازدیدها: 0
  • 202.jpg
    202.jpg
    21.6 کیلوبایت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

پیوست ها

  • 204.jpg
    204.jpg
    19.8 کیلوبایت · بازدیدها: 0
  • 203.jpg
    203.jpg
    20.1 کیلوبایت · بازدیدها: 0

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

پیوست ها

  • 205.jpg
    205.jpg
    20.5 کیلوبایت · بازدیدها: 0
  • 206.jpg
    206.jpg
    20.1 کیلوبایت · بازدیدها: 0

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

پیوست ها

  • 207.jpg
    207.jpg
    20.1 کیلوبایت · بازدیدها: 0
  • 208.jpg
    208.jpg
    21.5 کیلوبایت · بازدیدها: 0

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 13
قسمت 2

سکوتی لطیف بر آن محیط زیبا حکمفرما بود که دلمان نمی خواست آن را خراب کنیم. یک جفت قو به کنار دریاچه آمدند و سرشان را به هم تکیه داده و به خواب رفتند. کاووس گفت: «خاتون! می دونی که حیوان ها از انسان ها عاشق ترند»
از کناره ی چشم نیم نگاهی به او کردم. قیافه اش حالت عادی نداشت، هرگز او را این چنین ندیده بودم. غم و اندوه در نگاهش موج می زد و به دریاچه خیره شد. مثل این که در این عالم خاکی وجود ندارد. و ادامه داد: «حیوان ها جفتی را که برای خود اختیار می کنند در هیچ شرایطی او را ترک نمی کنند. بی وفایی در بین آنها وجود ندارد برای ظواهر زندگی جفتشان را انتخاب نمی کنند. خیانت و دورویی و تظاهر در بینشان نیست و اگر ما انسان ها بگذاریم تا آخر عمر در کنار هم زندگی می کنند.
همین قوها را ببین، با چه شور و عشقی در لاک خود فرو رفته اند؟ اونها با هم صادق و روراستند ولی ما انسان ها این طور نیستیم نمی توانیم با هم صادق باشیم، چون می ترسیم! ترس از این که مبادا روزی جفتمان ترکمان کند. مثل من، در طول سالهای عمرم هیچ وقت به فکر اهل و عیال نبودم و همیشه فکر می کردم زن دست و پاگیره و انسان تا جوانه باید خوش بگذرونه. از جوانی درگیر مشکلات شدن و مسئولی خانواده را بر عهده گرفتن برایم سخت و دشوار بود. آن هم منی که چند سال از بهترین سالهای عمرم را برای خوشبختی مادر و خواهرانم فدا کرده بودم و حالا دلم می خواست یکه و تنها فقط و فقط به فکر خودم باشم.
چند سالی که در فرانسه بودم هر غلطی که می توانستم انجام دادم. بدون این که از کسی خوف و وحشتی داشته باشم. تو غربت بدون ترس از آبرو و یا پچ پچ قوم و خویش که بگویند فلانی پسر مختاری است؛ نه کسی مرا می شناخت و نه این که اگر می شناخت برایشان اهمیتی داشت. پسر چشم و گوش بسته ای هم نبودم اما زرق و برق این شهر کافه ها و قمارخانه هایی که تا صبح محل عیش و نوش مردم ساده دلی مثل من بود، چشم دلم را کور کرد و تا آمدم به خودم بجنبم یک قمارباز حرفه ای شده بودم و پول هایی را که سالها برایش رنج و زحمت کشیدم به راحتی از دست دادم و بارها و بارها به روز سیاه افتادم.
ولی می دونی خاتون من به این کار معتاد شده بودم! شاید اوایل برای لذت و خوشگذرانی پا به این مجالس می گذاشتم، اما بعدها عادتم شده بود و اگر یک شب به این محافل نمی رفتم مثل این که گمشده ای داشتم. اتفاقاً شب هایی که شانس با من بود باعث می شد که شب بعد زودتر حاضر شوم.
تا چه مدت در عالم هپروت بودم، خدا می داند. یک آن به خودم آمدم، این چند سال جز خوشگذرانی چه کرده بودم؟ آمدم که برای خودم کسی شوم ولی حالا چی؟ آدم بی کاری که درسش را نصفه کاره ول کرده و جز الواتی به دنبال کار دیگری نبود. به خود قول دادم که دور شبگردی را خط بکشم و درسم را هر چه زودتر تمام کنم. چیزی نگذشت که به ایران بازگشتم.
مادر از همان روز اول اصرار داشت که زنی برای خود اختیار کنم. خودم هم راضی بودم ولی کم کم با پیدا شدن دوستان جدید و خانه ی خالی روز از نو و روزی از نو، شدم همان کاووس قدیمی. دیگه از دست مادر و خواهرها عاجز شده بودم. اون ها تا حدودی از این قضیه بو برده بودند و فکر می کردند با داشتن همدلی، سرم به سنگ می خوره و دور این کثافت کاری ها نخواهم رفت. اما من دلم نمی خواست از همان روز اول با کلک و حقه بازی زندگی جدید را شروع کنم، چون زن را برای لذت های آنی نمی خواستم و گرنه چنین زنانی همیشه وجود داشتند.
زنی می خواستم که شریک زندگی ام باشد تا بتوانم تمام هستی ام را وقف او کنم. دوست داشتم همیشه در کنار هم باشیم. آنقدر خوشبخت باشیم که دیگران غبطه ی ما را بخورند و با این هدف پا جلو گذاشتم و برای بار دوم همه چیز را کنار گذاشتم. می خواستم شوهر ایده آلی باشم و فکر می کنم تا حدودی هم موفق شدم. می خواستم زنی که پا در خانه ام می گذارد سختی و
ی را تحمل نکند و از خانه ی پدرش راحت تر باشد. ولی بعد از گذشت چندین ماه با وسوسه های دوستان همه چیز خراب شد.
از نگاهت خجالت می کشیدم و خود را خیانتکار می دانستم. جواب خوبی هایت را با بدی دادم، چند بار قصد داشتم دوباره کنار بکشم و با خلوص نیت همه چیز را اقرار کنم. ولی می ترسیدم تو را از دست بدهم. ترس از این که تو برای همیشه ترکم کنی باعث شد که لب ببندم. اون شب وقتی تو را در میان آن زن ها و مردها دیدم و حرف های گستاخانه ی آن مرد مرا از عالم خواب بیرون آورد، به خودم لعنت فرستادم! چطور حاضر شدم زنم را به چنین محیطی بکشم؟
فکر کردم همه چیز تمام شد. اما مثل همیشه خدا با من بود و من احمق در چنین سن و سالی فهمیدم که خدا هیچ وقت بندگانش را تنها نمی گذارد و اگر تو را این قدر خوب و باگذشت نیافریده بود، معلوم نبود جنازه ام را در کجا پیدا می کردند. قصد داشتم به زندگی نکبت بارم خاتمه دهم، غیر از تو کسی را نداشتم و اگر قرار بود که تو را از دست بدهم زندگی دیگر برایم ارزشی نداشت» و بعد از سکوتی طولانی ادامه داد:
«و حالا با وجدانی آسوده در کنارت هستم و دیگر هیچ نقطه ی سیاهی در زندگی ام وجود ندارد که تو از آن خبر نداشته باشی. امیدوارم اون زندگی که دوست داری بتوانم برایت مهیا کنم»
حرف های آن شب کاووس مرا سخت به فکر فرو برد. ترس از این که مثل دفعات قبل قولش را زیر پا بگذارد ترس از فردایی نامعلوم مرا می لرزاند حالا دیگر دیر شده و راهی برای فرار نداشتم. موجودی در وجودم شکل گرفته که به هر دوی ما تعلق دارد. طفلی که زمانی آرزویش داشتم و برای چنین روزی لحظه شماری می کردم چقدر با دیدن بچه های دیگران آه حسرت بر دلم نشست. چقدر بر سر این موضوع با او جر و بحث کردم و هر آن منتظر بودم که این خبر خوش آیند را به او برسانم.
ولی حالا آن قدر ترس و وحشت از آینده داشتم که نمی دانستم با این طفل چه کنم. از کار خدا سخت در تعجب بودم. چرا سعی می کرد پیوند ما روز به روز محکم تر شود! وضع روحی ام به کلی خراب شده بود و دچار سردردهای شدید می شدم. شب ها سراسیمه از خواب می پریدم همیشه در خواب ها به دنبال راهی بودم که هرگز به مقصد نمی رسید.
یک شب کاووس آن چنان نگران حالم شد که هراسان مرا از خواب بیدار کرد و با
تی که هیچ وقت در او سراغ نداشتم گفت: «تو با خودت چه می کنی با آن نفس هایی که تو می زدی یک لحه فکر کردم از دست رفتی! تو هر شب دچار کابوس های وحشتناک می شوی، تو خاتون همیشگی نیستی، از چیزی وحشت داری؟ از آینده می ترسی؟ سعی نکن از من پنهان کنی!
در چشمانت به وضوح همه چیز نمایان است. حتماً حرف های آن شب من، تو را نگران کرده است. به من اطمینان نداری و فکر می کنی من آدم بشو نیستم ولی من به جان عزیزترینم قسم خوردم! تو هنوز متوجه نشدی که من تو را به هیچ قیمتی از دست نمی دهم؟
قمار آخرین، همین قولی است که به تو داده ام و خودم از همین حالا می دانم در این بازی برنده هستم. فقط به من اعتماد داشته باش! دلم می خواهد فکرهای مجهول را از ذهنت بیرون کنی!»
بعد از جا برخاست و لیوان آبی به دستم داد و با قیافه ای محزون رو کرد به من و گفت: «با این که گفتن چنین سخنانی برایم سخت و دشواره ولی مثل این که چاره ای ندارم ... خاتون اگر می خواهی این طور خودخوری کنی و زندگی را به کام خودت تلخ کنی من چنین چیزی نمی خواهم. تو آن قدر برایم عزیز هستی که دلم نمی خواهد تو را با زور و اجبار در کنار خود داشته باشم. با این حالا اگر بودن با من تو را زجر می دهد حاضرم هر تصمیم که بگیری اجرا کنم. همیشه فکر می کردم که می توانم تو را خوشبخت کنم، ولی مثل این که اشتباه می کردم»
و خیلی سریع رویش را برگرداند و به کنار پنجره رفت و به تماشای ستارگان مشغول شد و بغضش را به سختی فرو برد. هیچ وقت به اندازه ی آن زمان به او مطمئن نبودم.
با آرامش خاطر لیوان آب را سر کشیدم و گفتم: «کاووس تو به زودی پدر می شوی»
از شنیدن این خبر چنان شوکی به او وارد شد که تا دقایقی با چشمانی از حدقه بیرون زده مرا برانداز می کرد. مثل این که باور نمی کرد که این حرف حقیقت داشته باشد. با قیافه ای ماتم زده به آهستگی به سراغم آمد. بر لبه ی تخت نشست و در چشمانم خیره شد و گفت: «باور کنم؟ یعنی من به زودی پدر می شوم؟»
و قبل از این که جواب او را بدهم مرا در آغوش کشید و با صدای بلد فریاد زد: «خدایا، خدایا شکر! چقدر به وجود این بچه احتیاج داشتم. او خوش قدم ترین بچه ی دنیاست»
و بعد با حالتی جدی ادامه داد: «اگر یک ذره شک و تردید در دلت مانده بیرون بریز که دیگر زندگی ما با آنچه در گذشته بوده فرق خواهد کرد. حالا بیشتر از هر زمانی به خودم مطمئن هستم»

تا پایان صفحه 190

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 13
قسمت 3

چند روز بعد عازم ایران شدیم و بیشتر از آن چه برای خود بخریم برای نوزاد از راه نرسیده خرید کردیم. باورم نمی شد، کاووس که به شدت از بچه متنفر بود با این شور و علاقه در فروشگاه ها به دنبال لباس نوزاد بگردد و تک تک آنها را خودش انتخاب کند. آنقدر خریدکرده بودیم که حدس می زدم برای بردنشان به مشکل برخورد کنیم و وقتی از او پرسیدم این همه بار را چگونه ببریم گفت: «عزیزم نگران نباش! هر چیز را که دوست داری بخر، بردنش با من»
برای آخرین بار سری به برج ایفل زدیم، دلم می خواست از آن بالا خوشبختی مان را به تمام شهر نشان دهم، مثل روزهای خوش گذشته در کنار هم بودیم. سرحال و با نشاط با موجودی که سعادت را دوباره به خانه ی ما آورده بود. کاووس آن روز هدیه ای به من داد که برایم ارزش زیادی داشعت. برج ایفل کوچکی که در زیر آن حک شده بود: «کاووس، خاتون، روزبه» با تعجب از او پرسیدم: «روزبه کیست؟»
به آسودگی گفت: «پسرمان»
با لبخندی به او گفتم: «تو از کجا می دانی که پسره؟»
گفت: «خواب دیدم، خوابی زیبا و روشن! حتم دارم که او پسری است به نام روزبه»
چند ماه اول جز ویار و حالت تهوع چیزی از بارداری نفهمیدم. هر چیزی که می خوردم بلافاصله بالا می آوردم. نسبت به هر بویی حساس شده و در تمام طول این مدت برگ درخت نارنجی به همراه داشتم و آن را استشمام می کردم. روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر می شدم. حال خرابم با وضعیت روحی ام مرا آنقدر بداخلاق و بدعنق کرده بود که طاقت دیدن هیچ کس را نداشتم، حتی از کاووس بدم آمده بود.
هر وقت به سراغم می آمد با
ت از او می خواستم که از کنارم برود و او با قلبی به روشنی دریا همه چیز را تحمل می کرد و هیچ شکوه و شکایتی نمی کرد. هر چه خانم کوچک نصیحتم می کرد: «دختر این چه رفتاری است که با شوهتر داری؟ کمی خوددار باش! می دونم حالت بده، سعی کن حالا که او را از خودت می رانی لااقل این قدر بداخلاقی نکنی. با زبان خوش با او حرف بزن. مرد هم صبر و تحملی داره یه مرتبه دیدی پشت پا به همه چیز زد و فرستادت خونه ی پدرت»
این قدر از این حرف خانم کوچک
شدم و بهم برخورد که بدون این که فکر کنم که با مادر خود سخن می گویم با صدای بلند گفتم: «هر غلطی می خواهد بکند، برایم مهم نیست! از او بدم می یاد از شکلش، قیافه اش حتی بوی او حالم را به هم می زنه. چه کار کنم؟ به خدا دست خودم نیست! این قدر نمک روی زخم نپاشید! ویار، سردردهای وحشتناک پاک اعصابم را خراب کرده. کاشکی می مردم که همه راحت بشوید»
و هق هق کنان گریه را سر دادم. خانم کوچک با مهربانی سرم را به روی دامنش گذاشت و موهایم را نوزش کرد وگفت: «دخترم این چه حرفیه می زنی دهانت را آب بکش! قهر خدا دامنت را می گیره. می دونم که حال و روز خوبی نداری، صبر داشته باش! همه چیز درست می شه. کسی که تحمل چند روز
ی را نداشته باشد، چطور می خواهد با مشکلات بزرگ دست و پنجه نرم کنه. یادته وقتی می خواستی خبر بارداری ات را بهم بدی، چقدر خوشحال بودی؟ در چشمانت شادی موج می زد. پس تحمل کن. چیز کمی را نمی خواهی به دست بیاوری، می خواهی مادر بشی! نعمتی که خداوند به تو هدیه کرده قدر بدان و شاکر باش که او انسانهای ناسپاس را دوست ندارد»
و در حالی که اشک هایم را پاک می کرد ادامه داد: «اصلاً می خواهی این چند ماه به خانه ما بیا، وقتی حالتخوب شد برگرد» با این که هیچ جا به اندازه ی خانه خودم راحت نبودم حرف خانم کوچک را قبول کردم. خودم هم دلم برای کاووس می سوخت وقتی که سر او فریاد می کشیدم به یاد می آوردم با چه صبری تحمل می کرد، و با لبخندی جواب پرخاشگری هایم را می داد و بعد چقدر پشیمان می شدم، ولی کاری نمی توانستم بکنم حتی از اتاق خوابمان، تختمان که بوی او را می داد حالم به هم می خورد.
خانم کوچک با کاووس صحبت کرد و من هم در اتاق بغلی مشغول بستن چمدان بودم که ناگهان فریاد او را شنیدم «شما هنوز توی این مدت مرا نشناختید، یعنی من این قدر بد خودم را نشان دادم، این طور که شما حرف می زنید من غریبه هستم و نمی توانید به من اطمینان کنید. اینجا در اصل خانه ی خاتونه، اگه قراره کسی بره اون منم. ولی اصلاً این حرفها یعنی چه، کسی که قرار نیست از اینجا برود.
من همسرم را به خوبی درک می کنم. او بیمار است و من چقدر بدبختم که شما فکر می کنید من طاقتم کمه! پناه بر خدا ! بیماری او لاعلاج و یا مسری نیست، هر چند که من تا آخر با او هستم چند ماه دیگه خوب می شه ... این قدر این موضوع را بزرگ نکنید. خواهش می کنم و دیگه درباره اش حرفی نزنید. من این را توهینی به خود تلقی می کنم. او چشم منه اگر او را از من بگیرید دیگر قادر به دیدن نیستم»
و با دلی شکسته به سراغم آمد و وقتی دید که چمدانم را آماده کرده ام، به چشمانم خیره شد و گفت: «بهتره آن را باز کنی، اگر خودت می خواهی بروی حرفی جدا ولی اگر به خاطر من این کار را می کنی بدان که کارت اشتباه است. خودت می دانی که این خونه بدون تو خیلی سوت و کوره. از این که سر من فریاد بزنی و یا پرخاش کنی
نمی شوم، فقط چون کاری نمی توانم انجام دهم و می بینم تو زجر می کشی نگران می شوم.
این بچه مال هر دوی ماست، پس سختی هایش هم باید قسمت شود از امروز من اتاقم را جدا می کنم تا موقعی که خوب شوی، اما هر وقت کاری داشتی در خدمتم»
می خواست از اتاق خارج شودکه گفتم: «کاووس من شرمنده تم! از این که این قدر آزارت می دم»
محکم و استوار در جوابم گفت: «این حرف را نزن! تو برام خیلی عزیزی»
و رو کرد به خانم کوچک که در آستانه ی در ایستاده بود و گفت: «شما هم این قدر دلواپس نباشید. دکتر گفته تا یکی دو ماه دیگه خوب می شه، شما تنها کاری که می توانید انجام دهید اینه که چند مدتی پیش ما بمانید و مراقبش باشید. تنها موردی که مرا آزار می ده اینه که خیلی ضعیف شده»
خانم کوچک با مهربانی گفت: «نگران ضعیف شدنش هم نباشید تا چند ماه دیگه همچین گرد و تپل بشه که افسوس همین روزها را بخورید»
از ماه پنجم کم کم حالمخوب شد، اشتهایم باز شده بود و با میل و رغبت غذا می خوردم.

تا پایان صفحه 193

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 13
قسمت 4

کاووس تا می توانست به می رسید. ویتامین های مختلف، غذاهای پرانرژِی و شکلات آنقدر به خوردم داد که ظرف دو سه ماه شدم مثل یه توپ، وای خدایا! چه قیافه ی وحشتناکی پیدا کرده بودم. جلو آینه خجالت می کشیدم.
یاد حرف کاووس افتادم: «بزرگ ترین ضرر بچه دار شدن متوجه خود خانم هاست که آنها را از شکل و قیافه می اندازد» صورتم پف کرده و چشمانم به سختی باز می شد.
دکتر درماه های آخر، رژیم سختی بهم داد و با
ت رو کرد به کاووس و گفت: «شما در حق خانمتان ظلم می کنید! این غذاها چیه که به زور به خوردش می دهید؟ به فکر زایمانش باشید اگر رژیم را رعایت نکند جان خودش و نوزاد در خطر می افتد. نمک و برنج و مواد نشاسته ای را از برنامه غذایش حرف کنید. روزی چند ساعت به پیاده روی احتیاج دارد. به هر حال باید خیلی مراقبش باشید وگرنه از دست من کاری برنمی آید»
کاووس از شنیدن سخنان دکتر آن چنان نگران شد که دستورهای او را مو به مو اجرا و هر روز عصر مرا مجبور به راهپیمایی می کرد. برای من که حسابی سنگین شده بودم خیلی سخت بود و هر چه به او غر می زدم فایده ای نداشت و می گفت: «برای من آه و ناله نکن که در این مورد به هیچ عنوان به حرفت گوش نمی دهم»
چیزی به زایمانم نمانده بود و خانم امین السلطنه قرار بود از تهران بیاید. نمی دانم به خاطر مسائلی که از من پنهان کرده بودند باید از او دلگیر می شدم، یا نه! شاید همان زمان قصد داشتم برای او نامه ای بنویسم و از او گلایه کنم ولی حالا همه چیز فرق کرده بود و با دیدن او همه ی خاطرات بد گذشته را به فراموشی سپردم. آن قدر خوشحال و سردماغ بود که دلم نیامد خلوت او را خراب کنم. راه می رفت و قربان صدقه ی بچه ای که هنوز به دنیا نیامده بود می رفت.
از سر شب درد داشتم و گاهی عرق می کردم. به فکر زایمان نبودم چون هنوز دو هفته ای وقت داشتم ولی لحظه به لحظه حالم بدتر می شد گاهی اوقات درد قطع و پس از ساعتی دوباره شروع می شد. کاووس خیلی اصرار داشت که مرا هرچه زودتر به زایشگاه برساند، اما من لج کرده بودم که حالا زود است.
خانم امین السلطنه هم نتوانست مرا راضی کند. ترس تمام وجودم را گرفته و می ترسیدم به زایشگاه بروم. اگه می مردم! از ترس مرگ، درد زایمان را فراموش کرده بودم. دست به دامان کاووس شدم و با التماس به او گفتم: «تو را به خدا منو به زایشگاه نبر، اصلاً می خواهم در خونه ی خودم بچه ام را به دنیا بیاورم. می خوام پیش تو باشم کاووس، کاووس مگه نگفتی همیشه در کنارت هستم پس چطور می خواهی مرا تنها بگذاری»
او با چشم های نگران دست هایم را گرفت و گفت: «این حرفها چیه که می زنی. آرام باش عزیزم. تا آخرین لحظه در کنارت هستم و هیچ وقت تنهایت نمی گذارم»
در حالی که درد امانم را بریده بود زار می زدم و التماس می کردم که مرا به قربانگاه نبرند. کاووس دستپاچه شده و نمی دانست چه کار کند. خانم امین السلطنه به سراغم آمد و گفت: «دخترم، نگران نباش، هیچ اتفاقی نمی افتد و تا یکی دو ساعت دیگه همه چیز تمام می شه»
و دیگر از فشار درد چیزی نفهمیدم و یک آن چشم باز کردم و خود را روی تخت زایشگاه دیدم. کاووس دستم را گرفته بود و مرا دلداری می داد. با اشاره ی دکتر مرا به اتاقی بردند که جز رنگ سبز در آن جا رنگ دیگری دیده نمی شد. پرستار مهربانی عرق های پیشانی ام را پاک کرد و گفت: «راحت باش! آقای مختاری سفارش شما را کرده است و من تا آخر با شما هستم»
کم کم همه چیز گنگ و مبهم به نظر آمد. صداهای درهم و برهم و حرف هایی که مفهوم نبود «باید خودت تلاش کنی، بچه بزرگه، جون مادر در خطره» دکتر مدام به صورتم می زد: «خانم مختاری نخواب! مگه نمی خواهی بچه ات سالم به دنیا بیاید»
با اولین اشعه ی خورشید چشمانم را باز کردم. صبح شده بود صبحی روشن و زیبا، کاووس آرام صدایم کرد: «خاتون، چطوری؟ کم کم داشتی همه را نگران می کردی» و پیشانی ام را بوسید و دست نوازشی به موهایم کشید.
ناگهان یاد بچه ام افتادم. به تندی گفتم: «بچه، چه به سر او آمده؟»
با لبخند دلنشینی گفت: «عزیزم، دلواپس نباش اون هم خوبه، یک پسر سالم و تپل. دیدی خوابم درست بود!» و به طرف در رفت و خانم کوچک و خانم امین السلطنه را صدا کرد.
الهی بمیرم خانم کوچک با چشمانی که از گریه پف کرده بود به سراغم آمد. حالا می فهمم که فرزند چقدر برای مادر عزیز است. تا مرا دید گفت: «همه را داشتی نصف جون می کردی! خدا عمر بده به کاووس خان که تو را وادار به پیاده روی کرد. دکتر می گفت اگر دستورهایی که داده بودم اجرا نمی شد الان وضعیت خیلی خراب بود»
خانم امین السلطنه گفت: «حالا این حرفها را بگذارید کنار، شکر خدا هر دو سالمند. ماشاءالله ماشاءالله خاتون جان چه بچه ای زائیدی یه هرکول به تمام معنا!» و شروع کرد به طول و تفصیل از بچه تعریف کردن.
پرستار مهربان شب قبل با نوزاد وارد اتاق شد و با خوشرویی گفت: «این بچه بی تابی می کرد که هر چه زودتر پدر و مادرش را ببیند» و او را در آغوش من گذاشت.
باورم نمی شد که آن موجود زیبا از وجود من باشد. با تعجب او را می نگریستم کاووس لبه ی تخت نشست و گفت: «مادر و پسر نمی خواهند مرا هم در این شادی شریک کنند»
بچه به آرامی خوابیده بود. فارغ از هر درد و رنجی، دست هایش را در دستم گرفتم چقدر ریز و کوچک بودند. پوستی نرم به لطافت گل یاس داشت همان طور که با او ور می رفتم چشمانش را باز کرد، خدایا چه شباهتی به کاووس داشت، یک جفت چشم سیاه در آن صورت سفید می درخشید با همان یک نگاه مهرش به دلم نشست.
تنها چیزی که از من گرفته بود یک جفت چال در زیر گونه هایش بود.
با آمدن روزبه، زندگی ما رنگ و بویی تازه گرفت و شادی و نشاط را با خود به ارمغان آورد. کاووس که با بچه دار شدن به شدت مخالف بود حالا طاقت یک لحظه دوری از او را نداشت و بیشتر وقت خود را با او می گذراند و می گفت: «من فکر می کردم که فرزند محبت زن و شوهر را نسبت به هم کم می کند. همیشه ترس از روزی داشتم که تو را آنقدر گرفتار روزبه ببینم که دیگر جایی در دلت نداشته باشم ولی حالا با آمدن روزبه می بینم که محبتمان نسبت به هم بیشتر از گذشته شده است»

*** پایان فصل 13 ***

تا پایان صفحه 196

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 14
قسمت 1

کاووس با آن چه تاکنون بود به کلی فرق کرده بود. با دوستانش جز معدودی از آنها قطع رابطه کرد و دیگر در پی تجملات و ظواهر زندگی نبود. اکثر وقتش را به کتاب خواندن می گذراند. ساعت ها در کتابخانه را به روی خود می بست و به مطالعه می پرداخت و شاید بتوان گفت که تمام این تحولات مرهون مرد بارانی بود. مردی که خداوند او را از آسمان نازل کرد.
درست یادم هست در یک شب بارانی در خانه به صدا درآمد. آن وقت شب صدای کوبه ی در همه را به وحشت انداخت. کاووس که مشغول بازی با روزبه بود او را به دست من سپرد، هر دو منتظر خبر ناگواری بودیم. چیزی نگذشت که مشتی یعقوب هراسان وارد اتاق شد و با کاووس پچ پچ کرد و هر دو با عجله اتاق را ترک کردند.
خدایا یعنی چه شده؟ حتماً اتفاقی افتاده بود، جرأت خارج شدن از اتاق را نداشتم. از پشت پنجره بیرون را تماشا می کردم ولی جز نوری کم سو از آن طرف حیاط چیز دیگری به چشم نمی خورد.
بعد از دقایقی کاووس با قیافه ای پریشان آمد و گفت: «خاتون لطفاً چند تکه پارچه ی تمیز و داروی زخم و چه می دونم هر چه برای زخم بندی لازمه بردار و به اتاق مشتی یعقوب بیا!» و در جواب قیافه ی بهت زده ی من ادامه داد: «بعداً همه چیز را برات توضیح می دم فقط عجله کن» و با سرعت از اتاق خارج شد.
آنقدر گیج بودم که نمی دانستم چه باید بکنم. با آمدن عذرا خانم روزبه را به او سپردم و با وسایلی که کاووس گفته بود دوان دوان به اتاق آن طرف حیاط رفتم.
با دیدن آن مرد زخمی غرقه به خون، آه از نهادم بلند شد. قبل از اینکه فکری به ذهنم خطور کند صدای کاووس را شنیدم: «خاتون، بیا کمک کن تا این زخم را تمیز کنیم» من بیشتر از این تأخیر را جایز ندانستم و به سرعت ملحفه ای را که به همراه داشتم تکه تکه کردم ولی با دیدن زخم دهان باز شده ای که به احتمال یقین جای تیر بود، منقلب شدم.
کاووس دستم را محکم گرفت و گفت: «بر خودت مسلط باش! باید بهم کمکی کنی. چاره ای نیست» با علامت سر او را مطمئن کردم که می تواند روی من حساب کند و شروع کردم. شلوار آن مرد را تا زانویش پاره کرده و زخم را شستشو دادیم و با پارچه ای محکم آن را بستیم ولی خونریزی آنقدر شدید بود که مجبور شدیم پارچه را عوض کنیم. مرد از هوش رفته بود.
کاووس سعی کرد لباس های خیس او را از تن بیرون آورد و مشتی یعقوب با دستمالی عرق پیشانی او را پاک می کرد.
خونریزی همچنان ادامه داشت، کاووس به آرامی مرا به گوشه ای کشاند و گفت: «ما باید یه کای بکنیم. اگر همین طور او را ول کنیم تا یکی دو ساعت دیگه دوام نمی آورد. می خواهم بروم به دنبال دکتر، تا آمدن من مراقب او باش و تنهایش نگذار و اگر کسی سراغ او را گرفت سکوت کن!»
با وحشت گفتم: «کاووس این مرد کیست؟ چرا باید به خاطر او خودمان را به خطر بیندازیم. چرا او را به مریض خانه نمی بری؟»
او گفت: «بعداً همه چیز ا توضیح می دهم، وقت تنگه باید بروم»
باران به شدت می بارید و تردد در آن وقت شب و آن هوا سخت و نگران کننده بود. دقایق به کندی می گذشت و از کاووس خبری نبود. لحظه به لحظه تب او بالا می رفت و هر چه سعی می کردم با دستمال خیس، تب او را پایین بیاورم بی فایده بود. از هذیان هایی که بر زبان می آورد، معلوم بود که سخت پریشان است. از کسی فرار می کرد و به دنبال راه نجاتی بود.
او چه رابطه ای با کاووس داشت و چرا در آن موقع شب در خانه ی ما را زده بود؟ آنقدر سوال های جورواجور در ذهنم بود که متوجه آمدن کاووس به همراه دکتر نشدم. به اتفاق مشتی یعقوب از اتاق بیرون آمدیم یک ساعتی گذشت تا کار دکتر تمام شد و کاووس مصرانه از دکتر خواست که این راز بین خودشان بماند.
تا طلوع صبح او مشغول مراقبت از آن مرد بود و وقتی به بستر آمد آنقدر خسته بود که از هوش رفت. صبح مشتی یعقوب اطلاع داد که او بیدار شده، دلم نیامد کاووس را صدا بزنم. به سراغش رفتم. حدوداً چهل سال سن داشت با صورتی تکیده و نحیف و ریشی که چند روز موفق به زدنش نشده بود.
با دیدن من سعی کرد از جا برخیزد و خود را جمع و جور کند. «می بخشید دیشب مزاحمتان شدم. کاووس خان را سخت به زحمت انداختم. انشاءالله بتوانم جبرانکنم»
به او گفتم: «شما نگران نباشید. شکر خدا بهتر شدید. با یک صبحانه ی مفصل چطورید؟» و مشتی یعقوب سینی صبحانه را کنار او گذاشت. با ولع هر چه تمام تر تا ته سینی را پاک کرد. معلوم بود که چند روز چیزی نخورده است.
او یک هفته ای مهمان ما بود و این طور که کاووس برایم تعریف کرد از دوستان صمیمی دوران دبیرستانش بود که بعد از گرفته دیپلم مسیر هر کدام جدا شده بود و حالا بعد از سال ها او را دیده می دید. نام او را بر زبان نیاورد و گفت: «هر چه کمتر از او بدانی بهتره، فقط تنها چیزی که باید به خاطر بسپاری چه من باشم یا نباشم، او مرد محترم و درستی است و اگر کمک خواست دریغ نکن. من مدیون او هستم»
و من او را مرد بارانی نامیدم. از آن پس گاهی اوقات به تنهایی یا با چند تن از دوستانش به سراغمان می آمد و کاووس از آنها در کتابخانه پذیرایی می کرد. از این که او دوستان جدید پیدا کرده بود، خوشحال و راضی بودم. چند ساعتی را با هم گپ می زدند و بعد از تاریک شدن هوا تک تک می رفتند.
همین که آنها جای خود را در دل کاووس باز کرده و او را از تنهایی بیرون آورده بودند، برایم کافی بود و از همه مهم تر رابطه ی او با دوستان سابقش بود. از مرد بارانی هم خیالم راحت بود هر چند که نمی دانستم حول و حوش چه مسائلی سخن می گویند ولی از همان نگاه اول اعتماد را جلب کرد. هر وقت مرا می دید بابت آن شب تشکر می کرد و می گفت: «من همیشه شرمنده ی محبت های شما هستم، با این که هیچ شناختی از من نداشتید و می توانستید کاووس را راضی کنید که مرا از خانه بیرون کند ولی با این حال خطر را به جان خریدید و با میل و رغبت از من پرستاری کردید. شما مثل یک خواهر به گردن من حق دارید»
و از همه جالب تر این که روزبه خیلی به او علاقه مند شده بود و با دیدنش آنقدر دست و پا می زد تا خود را در بغل او بیندازد و وقت رفتن هم با گریه و زاری باید او را از آن مرد جدا می کردیم.
یک شب بعد از رفتن آنها، کاووس پریشان حال در حیاط مشغول قدم زدن شد، از قیافه اش می شد حدس زدکه چیزی نگرانش کرده که او را این چنین سخت به فکر فرو برده است. زیر لب جملاتی را زمزمه می کرد.
دلواپس به سراغش رفتم. حتی حضور مرا هم متوجه نشد. چند بار او را صدا کردم تا از لاک خود بیرون آمد. «آه، معذرت می خواهم اصلاً متوجه آمدنت نشدم»
در جواب به او گفتم: «کاووس تو حالت خوبه؟ مثل این که از موضوعی نارحتی. من، می تونم کمکت کنم؟»
به آرامی سرش را تکان داد و گفت: «می دونی خاتون بر سر دوراهی قرار گرفته ام. باید راهی را انتخاب کنم. ولی کدام راه؟ همه ی جوانب را در نظر گرفته ام حق با آنهاست و هیچ شکی ندارم. اما وضعیت خودم چی، تو، روزبه! خاتون، این طور بهت زده مرا نگاه نکن. متأسفانه واضح تر از این نمی توانم سخن بگویم. شاید یک روی و یک زمان مناسبی همه چیز را تعریف کردم ولی حالا وقتش نیست، فقط تنها چیزی که می توانم بگویم این که کار آنها خلاف نیست، آنها انسان های شریفی هستند که قصد خیر دارند و از من هم خواستند که در این راه کمکشان کنم. راستی نظر تو چیه؟ تو می گی چه کار کنم؟»

تا پایان صفحه 200

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 14
قسمت 2

با تردید او را نگریستم و گفتم: «از حرف هایت سر در نیاوردم اما این طور که تو می گویی اگه به آنها مطمئن هستی و می دانی که راهشان درسته همراهی شان کن»
«حق با توست، حق با توست» و شروع کردن به قدم زدن.
از سخنان او حقیقتاً چیزی دستگیرم نشد اما مرد بارانی در همین مدت کوتاه آن چنان خود را در دل ما جا کرده بود که هیچ گونه شک و گمان بدی نسبت به او نداشتم. محبت خود را به هر گونه ابراز می کرد، از یک شاخه گل تا هدایای کوچکی که برای روزبه یک دنیا ارزش داشت. وقتی علاه ی مرا به گل و گیاه دید درختچه ی یاسی برایم آورد و گفت: «این را به یاد من بنشانید، که اگر روزی در کنار شما نبودم خاطره ای از من به جا مانده باشد تا هرگز فراموشم نکنید»
حرف هایش و حتی رفت و آمدش مشکوک و نگران کننده بود. گاهی یک ماهی از او بی خبر می ماندیم و هیچ نام و نشانی نداشتیم که پی جویش شویم. هیچ وقت درباره ی خودش حرفی نمی زد، فقط می دانستم مجرد است و به تنهایی زندگی می کند و تازگی به شیراز آمده است. عاشق خانواده و زندگی بود و همیشه به کاووس می گفت: «قدر خانه و خانواده ات را بدان! همین که هر وقت به خانه می آیی کسی را منتظر خود می بینی، غذای گرم و جای راحتی داری، زن مهربان و پسری که نام تو را زنده نگه می دارد خدا را شکر و سپاس بگو که بهترین نعمت ها را بهت ارزانی داشته»
احمد و محمود سرانجام تصمیم گرفتند به دانشکده ی افسری بروند و زودتر از آنچه بتوان فکرش را کرد خانم کوچک و آقاجون را تنها گذاشتند. خانم کوچک از دوری آنها خیلی غصه می خورد ولی از یک طرف هم خوشحال بود که گیسو همدمی پیدا کرده و با بودن پشتوانه ای مانند برادر بیشتر به زندگی دلگرم می شود.
خسرو بعد از کرسی نمایندگی در مجلس در دربار هم دست و پایی باز کرده و در عرض چند سال اوضاع و احوالش به کلی تغییر کرده بود. آنقدر گرفتار شده بود که به ندرت به شیراز می آمد و اکثراً گیسو خود به تنهایی برای دیدار چند روزه ی خانواده می آمد. هر چند هنوز از زندگی اش راضی نبود ولی گلایه ای هم نمی کرد.
اما با رفتن احمد و محمود به تهران خبرهای تازه را می شنیدیم. من هم که سنگ صبور آنها بودم همه چیز را مو به مو برایم تعریف می کردند.
یک روز که آنها به دیدنم آمده بودند احمد همان طور که مشغول بازی کردن با روزبه بود گفت: «محمود نگاهی به اطراف بینداز ! خوشبختی را در لا به لای خشت و دیوار این خانه می شه پیدا کرد ولی در عوض خانه ی گیسو را ببین با آن جلال و جبروت غم و اندوه از در و دیوارش می بارد. طفلک شهلا که در تمام طول عمر چند ساله اش از شنیدن یک کلمه محبت آمیز بین پدر ومادر محروم مانده، آن قدر
و گوشه گیر شده که هر وقت او را می بینی در اتاق را به روی خود بسته و مشغول کلنجار رفتن با تنهایی است. آقا هر چه وضعش بهتر می شه از خودراضی تر می شه»
محمود رشته ی کلام را به دست گرفت و گفت: «خاتون، باید ببینی چه دم و دستگاهی به هم زده! یه خونه هفت، هشت هزار متری تو شمرون خریده، ماشین های آخرین مدل، وسایل زندگی لوکس و عالی، اما چه فایده وقتی دل خوش نباشه، می خواهم مال دنیا هم نباشه!
شاید هفته به هفته در اون خونه صدای
ای بلند نشه، آقا آخر شب بعد از الواتی در حالی که از مستی روی پایش بند نیست به خونه می یاد. تازه اون موقع شب می خواد شهلا را بیدار کنه و اگر گیسو هم بخواهد دخالت کند باید خودش را برای یک دعوای مفصل و کتک کاری آماده کند.
یک شب ما را برای شام دعوت کرد هر چند که دلمان نمی خواست چشممان به چشم این مرتیکه بیفتد ولی گیسو آنقدر اصرار کرد و گفت: «خسرو
می شه و از من خواسته که از شماها قول بگیرم»
من و احمد ساده دل هم باورمان شد که او مشتاق دیدار ماست. زودتر از موعد به آنجا رسیدیم و هرچه منتظر نشستیم از او خبری نشد. حیف از اون خونه و زندگی که نصیب چنین گرگی شده، مثل این که خاک مرده به رویش ریخته باشند، نه سری و نه صدایی! آنقدر دلگیر و دلمرده است که دلت می خواهد هرچه زودتر از آنجا بیرون بیایی.
شهلا با دیدن ما ذوق زده شده بود و خوشحال بودیم از این که توانستیم او را از آن رخوت و تنهایی بیرون آوریم، پافشاری می کرد که چرا پیش آنها زندگی نمی کنیم. می گفت: «ما خیلی تنها هستیم. بس که اخلاق پدر بده با هیچ کس رفت و آمد نمی کنیم. اگه یه موقع دوستی در این خونه را بزنه آنقدر اخم و بدخلقی می کنه که دیگه این طرف ها پیدایش نمی شه. کاشکی حالا که پدر خوبی ندارم لااقل پیش شماها در شیراز بودیم» و شروع کرد به گریه کردن.
تعجب کردم، از دختری به سن و سال او چنین سخنانی بعید بود. مثل یک دختر پانزده، شانزده ساله حرف می زد و یا زنی که از شوهر خود شاکی باشد. خلاصه حال همه ی ما را گرفت. گیسو او را در بغل گرفته و هم چنان که هم پای او اشک می ریخت می گفت: «آروم عزیزم، آروم باش! همه چیز درست می شه»
محمود آهی کشید و ادامه داد: «قصد داشتیم به اتفاق احمد با او صحبت کنیم ولی گیسو ممانعت کرد و گفت: «بی فایده است. جز این که رویتان تو روی هم باز بشه و او جری تر شود»
در حالی که سعی می کردم خودم را کنترل کنم روزبه را در بغل گرفتم و گفتم: «نمی دانم چرا گیسو این قدر کوتاه می آید. وقتی می بینه خونش را تو شیشه کرده دیگه ماندنش آنجا چه فایده ای دارد. تا چند سال می خواهد بسوزه و بسازه؟ اگه آدم بشو بود تا حالا شده بود. باید کار را یکسره کنه! طلاق بگیره و خودش را راحت کنه»
از این که اسم طلاق را به زبان آوردم تنم لرزید، هنوز در خانواده ی ما کسی متارکه نکرده بود و بالطبع زنی که از شوهرش جدا می شد او را به چشم بیماری خطرناک می دیدند که کسی حق تماس با او را ندارد. اما چاره چه بود؟ یعنی باید به خاطر مردم زجر کشید و هر سختی را تحمل کرد. به نظر من که اصلاً عادلانه نبود.
احمد گفت: «این کار هم شدنی نیست! خسرو حاضر نیست شهلا را به گیسو بدهد. می گه اگر می خواهی بری برو به سلامت، ولی شهلا مال منه. خب حالا اگه تو باشی چه می کنی»
روزبه را در بغلم محکم فشردم و بدون تأمل گفتم: «همان کاری که گیسو می کند»
تا چند روز به حال خودم نبودم. فکر و خیال مثل خوره به جانم افتاده بود و هر کجا که نظر می انداختم خودم را مقصر می دیدم. اگر با اون کثافت رفته بودم حالا شاید کاووس خوب و مهربان نصیب گیسو می شد. به خسرو، به گیسو و حتی به شهلا بد کرده بودم. او را از داشتن یک پدر و مادر خوب و مهربان محروم کرده بودم.
فکر او بیشتر عذابم می داد و اشکم را درمی آورد. روزبه با دستان کوچکش صورتم را پاک و با تعجب نگاهم می کرد. غم و اندوهم از چشمان کاووس هم دور نمانده بود. دلم می خواست هر چه در دل دارم بیرون بریزم از خودم، از گذشته ی تاریکم همه و همه را برایش بازگو کنم. ولی می ترسیدم از این که زندگی خودم به آخر خط برسد و او را برای همیشه از دست بدهم، من با او صادق نبودم و این بیشتر باعث عذابم می شد.
یک روز خیلی دلم گرفته بود. همان طور که روزبه را به روی پاهایم گذاشته و لالایی می خواندم تا او به خواب رود کاووس به کنارم نشست و مشغول نوازش روزبه شد و گفت: «چه معصومانه به خواب رفته! آنقدر لالایی ات سوزناک بود که فکر می کردم هر آن به زیر گریه می زند. خاتون! چیه؟ چند روزی است که خاتون همیشگی نیستی؟ دلم می خواست که هر وقت غم و غصه ای داری خودت برام تعریف کنی ولی از آن جایی که سکوت کردی گفتم شاید به من مربوط نباشد، اما کم کم دارم نگرانت می شم»
بدون این که منتظر بقیه ی صحبت های او باشم گفتم: «کاووس اگه یه موقع قرار شد من و تو از هم جدا شویم چه به سر روزبه می آید؟»
او با قیافه ای بهت زده تماشایم کرد و قبل از اینکه حرفی بزند ادامه دادم: «تو او را از من می گیری یا این که مجبورم به خاطر او با تو بسازم»
کاووس دیگر نتوانست طاقت بیاورد و گفت: «این حرفها چیه؟ من که سر در نمی آورم این فکر و خیالات را از سرت بیرون کن»
وسط حرفش پریدم و گفتم: «خواهش می کنم بگذار حرفم را بزنم. مگه نگفتی دوست داری غم و غصه هایم را با تو در میان بگذارم؟ خب جوابم را بده؛ یعنی روزبه بازیچه ی دست ماست و ما برای این که به هدفمان برسیم از او استفاده می کنیم»
کاووس متوجه شد که غمی آزارم می دهد گفت: «چرا این سوال را می کنی نمی دانم، اما حالا بگذار رک و پوست کنده برات بگم. من، تو را به زور نمی خوام اگه یه وقت بدونم دوستم نداری از روزبه استفاده نمی کنم. او را به تو می سپارم چون دلم نمی خواهد با نفرت در کنارم باشی»

تا پایان صفحه 204

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 14
قسمت 3

روزبه را در گهواره اش خواباندم و شمدی به رویش کشیدم و گفتم: «حالا اگه تو منو دوست نداشتی تکلیف چیه؟»
نگاهی عمیق به چهره ام کرد و گفت: «به نظر من فرقی نمی کنه، هر جفتی باید همدیگر را بخواهند. حالا اگه این طور که تو می گی من تو را نخواهم، پس بهتره تو به دنبال زندگی ات بری. از این که یه عمر بشینی و بسوزی و بسازی چه فایده ای می بری؟ اگه مردت مرد بود که بچه را به تو می دهد اگر نه باز هم عمرت را نباید حرام کنی و به خاطر بچه جوانی ات را از بین ببری!»
و بعد از مکثی گفت: «حالا برایم بگو چه چیزی باعث عذاب تو شده که این قدر پریشانت کرده»
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم هر چه در دل داشتم بیرون ریختم. از بدی های خسرو و از مظلومیت گیسو و شهلا که توپ وسط آنها شده از این که خسرو روز به روز بدتر می شد و گیسو همه چیز را به خاطر شهلا تحمل می کرد و ناخوآگاه گفتم: «من مقصرم! من باعث بدبختی گیسو شدم، من او را بیچاره کردم!»
کاووس هاج و واج شده بود گفت: «چی شده؟ من که سر در نمی آورم! روشن تر بگو دعوای آنها چه ربطی به تو داره؟ چرا خودت را مقصر می دانی»
نزدیکش رفتم و دستهایش را گرفتم و گفتم: «دلم می خواهد خوب به حرف هایم گوش بدهی ... حرف هایی را می شنوی که سال ها از تو پنهان کردم حتی ممکنه از چشمت بیفتم و یا برای همیشه ترکم کنی ولی بیشتر از این نمی توانم این بار سنگین را تحمل کنم. اول از همه این را بگویم که از این راز فقط چهار نفر خبر دارند: من، خسرو، خانم بزرگ و ستاره و تو پنجمین نفری!»
کاووس با چشمانی از حدقه درآمده نگاهم می کرد، دستانم یخ کرده و ترس در وجودم رخنه کرده بود. دیگر برای سکوت دیر شده بود و باید همه چیز را اقرار می کردم. نفسی کشیدم از خسرو از خودم که عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم، از خواستگاری گفتم و از خان یکدنده و لجباز و حتی موضوع فرار، همه چیز را مو به مو تعریف کردم و به جان او قسم خوردم که بعد از وصلت آنها سعی کردم مهر او را از دل بیرون کنم و کم کم او را به دست فراموشی سپردم و گفتم قصد داشتم تا آخر عمر تنها بمانم و مردی را به خانه ی دلم راه ندهم ولی او دست بردار نبود و هر وقت مرا می دید با حرف هایش آزارم می داد.
دیگر طاقت و تحمل نگاه های خصمانه ی او را نداشتم و برای فرار از او تصمیم به ازدواج گرفتم. حتی گفتم «اوایل نسبت به تو احساسی نداشتم ولی آنقدر خوب و مهربان بودی که دلم را لرزاندی، طوری که لحظه ای حاضر نیستم بدون تو زندگی کنم. اینها را گفتم که هیچ شک و شبهه ای در ذهنت نماند و اما گیسو او از همه بازنده تر بود. به کسی عشق می ورزید که سرد و بی احساس بود بارها برایم درد دل کرد و من همیشه خود را مقصر می دانستم و حالا گیسو تحملش تمام شده ولی به خاطر شهلا آن زندگی نکبت بار را تحمل می کند»
کاووس زیاد متوجه حرف هایم نبود درهم شده و لبش را با دندان می جوید فقط یک کلمه گفت: «درباره ی او با خسرو صحبت می کنم» و از جایش برخاست در اتاق چرخی زد و روزبه را بوسید و بیرون رفت.
تا چند روز گرفته و ملول بود. کم حرف و ساکت به نقطه ای خیره می شد و سیگار دود می کرد ولی از متنانتش چیزی کم نشده بود، با احترام سخن می گفت و مثل همیشه لبخند بر لب داشت، اما درد و رنج در چشمانش موج می زد. او را دوست می داشتم و نمی خواستم او را از دست بدهم.
از کرده ی خود پشیمان شده بودم. دوباره سردردهای عصبی به سراغم آمدند. چرا هر وقت احساس خوشبختی می کنم اتفاقی تازه می افتاد؟ چرا یک آن به او اطمینان کردم و سر درونم را بیرون ریختم؟
چقدر خانم بزرگ نصیحتم کرد و بارها مرا از این کار بر حذر داشت: «مرد هر چه خوب باشد، باز هم خیلی از حرف ها را نباید به او زد. مبادا درباره ی خسرو بگویی، مردها حسود هستند و اگر بویی ببره همیشه به تو ظنین خواهد بود» و نمی دانم چه شد که همه چیز را خیلی راحت برایش گفتم.
زندگی گیسو را که نجات ندادم هیچ، زندگی خودم را هم به تباهی کشیدم.
ساعت یازده شب بود و از کاووس خبری نبود. در طول این چند سال سابقه نداشت شبی دیر به خانه بیاید. میز شام دست نخورده باقی مانده بود. دلشوره داشتم، «نکنه اتفاقی برایش افتاده باشد؟ ممکنه به خاطر بی فکری من دوباره به سراغ دوستان نااهلش رفته باشد»
این بار خودم مقصرم که با ندانم کاری زندگی ام را سیاه کردم و او برای فرار از فکر و خیال حتماً به آن محافل رو آورده است!
عذرا خانم تسکینم می داد و می گفت: «حتماً گرفتار شده، به دلت بد نیار شاید همراه همان آقا که شما بهش می گویید مرد بارانی باشه، مگر نه گاهی اوقات دور هم می نشینند، حالا شاید خانه ی او یا یکی دیگر از دوستانشان دور هم هستند»
با نگرانی گفتم: «او اگر قرار بود جایی برود حتماً اطلاع می داد. تازه مرد بارانی یه هفته ای است که به مسافرت رفته»
روزبه بیشتر اعصابم را خرد کرده بود. آرام و قرار نداشت لج کرده بود و هر کاری که می کردم به خواب نمی رفت. عذرا خانم او را از بغلم گرفت و گفت: « این طور که شما می خواهید او را بخوابانید من هم بودم نمی خوابیدم» او را آنقدر دور حیاط چرخاند که از هوش رفت.
با دلواپسی چند بار تا سر کوچه رفتم و برگشتم ولی از او خبری نبود. دم در ایستاده و منتظر راه نجاتی بودم. بدنم در آن گرمای تابستان به شدت می لرزید و یخ کرده بودم. ساعت حدود یک نیمه شب خسته و پریشان حال از راه رسید. هرگز او را در این حال ندیده بودم. یک حالت غم و اندوهی در صورتش موج می زد که رعشه بر اندامم انداخت.
هراسان به سراغش رفتم و قبل از این که لب به سخن باز کنم او گفت: «عزیزم معذرت می خوام که تا این وقت شب تو را بیدار نگه داشتم و باعث دلشوره ات شدم. شب به خیر!»
و بازویم را گرفت و در چشمانم خیره شد. گونه ام را بوسید و به سمت اتاق مطالعه رفت. تا لحظاتی مات و مبهوت در جایم خشکم زد.
آن شب را با کابوس های وحشتناک به صبح رساندم و ناگاه از صدای باز شدن در کمد از خواب پریدم. او داشت لباس هایش را در چمدان می گذاشت. پس همه چیز تمام شده بود و او به زودی مرا ترک می کرد. صدا از گلویم بیرون نمی آمد. با صدای جیرجیر تخت، کاووس رویش را برگرداند و با لبخندی که معنایش را نفهمیدم گفت: «بیدارت کردم! خیلی سعی کردم سر و صدا نکن اما مثل اینکه خوابت خیلی سبک است»
با لرزشی که در گفتارم بود گفتم: «کاووس داری ترکم می کنی؟ من، من روزبه را بدون تو نمی خوام»
نگاهی عمیق به صورتم کرد و چمدان را به زمین گذاشت و به طرفم آمد و کنارم نشست و گفت: «چرا این حرف را زدی؟ تو درباره ی من چه فکر کردی یعنی این قدر سست و بی منطقم که طاقت دو کلمه درد دل را ندارم؟ هر چند که خودم مقصرم و حرکات این چند روزه ام آنقدر زننده بود که باعث شده تو را به فکر بیندازم»
من که قوت قلبی گرفته بودم گفتم: «کاووس چرا با من چنین می کنی؟ به خدا طاقت یک لحظه دوری ات را ندارم. اگر حرفی زدم برای این بود که به تو خیلی اطمینان داشتم و همیشه در ذهنم تو را سوای دیگر مردان می دانستم. مدام وجدانم عذابم می داد و ترس از آینده و ترس از روزی که خسرو نیش خود را در تنت فرو کند، مانند هیولایی تعقیبم می کرد. دلم می خواست زودتر از آن که او چیزی بگوید خودم تو را مطلع کنم. باور کن، باور کن نسبت به او هیچ احساسی دارم و حاضر نیستم یک روز با تو بودن را با یک عمر با او بودن عوض کنم»
دستش را بر لبانم گذاشت و مرا به سکوت دعوت کرد و گفت: «نمی خواهم درباره ی او سخنی بگویی! من خوشحال بودم از این که مرا محرم دانستی و فکر نکن از این
شدم که تو زمانی کس دیگری را دوست می داشتی. حرف دل سوای حرف های دیگه است در کار او نه زوری وجود دارد و نه اجباری، به خواست خودش عمل می کند و کسی نمی تواند برای او تصمیم بگیرد، چیزی که عذابم می داد این بود که تو مرا برای فرار از او قبول کردی و برای این که دیگران مرا تأیید کردند تن به ازدواج دادی و این برای من خوشایند نبود، این چند روزه خیلی فکر کردم و می دونم به تو هم سخت گذشت.
اما بر من خرده نگیر باید جایگاه خود را در زندگی پیدا می کردم. این چند سال زندگی را زیر و رو کردم و هیچ نقطه ی تاریکی در زندگی مشترکمان نتوانستم پیدا کنم. تو صبور، باگذشت و حتی در مشکلات پا به پایم بودی و متوجه شدم اگه دوست داشتن و عشقی در کار نباشه صبر و گذشت هم وجود نخواهد داشت.
قیافه ی دیشبت را هیچ وقت فراموش نمی کنم، رنگ به چهره نداشتی و از وحشت می لرزیدی. بدنت یخ کرده بود و تازه فهمیدم بیشتر از آنچه فکر کنم برایت اهمیت دارم.

تا پایان صفحه 208

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 14
قسمت 4

امروز هم قصد داشتم به تهران بروم. حال مادر خوب نیست، خیلی دلم می خواست با هم برویم ولی برای چند روز ارزش این همه سختی راه را ندارد. در ضمن از بابت خسرو ... من از او هم رنجشی بر دل ندارم شاید او مرا رقیب خود بداند ولی من چنین فکر نمی کنم، چون زمانی که من به میدان آمدم او از میدان خارج شده بود و پیروز میدان من بودم.
فقط از جانب گیسو
هستم. خسرو باید تن به ازدواج نمی داد ولی حالا که متأهل و صاحب اهل و عیال شده، وضعیت فرق می کنه. او قبول کرده که گیسو همسرش است و از او فرزندی دارد. آنها دیگر جزیی از وجود او هستند اما هنوز در گذشته زندگی می کند و هنزو فکر می کند به نحوی می تواند تو را به دست بیاورد.
رویایی در ذهن دارد که هیچ وقت جامه ی عمل نخواهد پوشید، او مقصر اصلی را گیسو می داند و تمام سعی و تلاشش بر این است که او را به نحوی از سر راه بردارد.
من دیشب با احمد و محمود مفصلاً صحبت کردم و همه چیز را فهمیدم. بعد از رفتن آنها آن چنان پریشان و
بودم که توان آمدن به خانه را نداشتم و تا دیروقت در خیابان ها پرسه می زدم و به دنبال راه حلی بودم. گیسو را مانند خواهر خود دیدم، تنها و درمانده! حتماً باید سری به آنها بزنم. شاید بتوانم کاری انجام دهم هرچند که فکر می کنم دیر شده باشد. می دونی خاتون از صحبت های تو و آنها چه نتیجه ای گرفتم؟»
و در حالی که چفت چمدانش را محکم می کرد گفت: «گیسو هم بی تقصیر نیست. او می خواهد چیزی را ثابت کند وگرنه این همه سال با مرد بداخلاق و بددهن زندگی کردن کار هر کسی نیست. او خود تقاص گناهی را پس می دهد ...»
با تعجب پرسیدم: «کدام گناه!»
گفت: «حال نمی توانم حرفی بزنم، چون مطمئن نیستم. شاید روزی برای تو هم روشن بشه»
کتش را به تن کرد و در آینه موهایش را شانه کشید و بعد از این که نگاهی به ساعت کرد گفت: «خب، خاتون جان من باید بروم. تا یک ساعت دیگه با احمد و محمود حرکت می کنیم. در ضمن این چند روزه را تنها نمان. برو خونه ی آقاجون. آن جا که باشی خیالم راحته»
وقتی او را زیر قرآن رد کردم با حالتی مضطرب به او گفتم: «کاووس مراقب باش! نگذار کار به دعوا بکشه. ضمناً مرا از حال مادرت بی خبر نگذار»
او روزبه را بوسید و مرا در آغوش کشید و گفت: «این قدر نگران نباش! مواظب خودت و روزبه باش، سعی می کنم هرچه زودتر برگردم»
خانم کوچک از وقتی که احمد و محمود رفته بودند خیلی احساس تنهایی می کرد و با آمدن ما جانی دوباره گرفت. آقاجون که عادت نداشت غمش را بروز بدهد با لبخندی و یا دست نوازشی خود را تسکین می داد. یک سالی از رفتن آنها می گذشت ولی هنوز به نبودشان عادت نکرده بودند. ماه های اول که خانم کوچک جز گریه و زاری کاری انجام نمی داد و آقاجون هم در گوشه ای می نشست و سکوت اختیار می کرد و لام تا کام سخن نمی گفت.
خانم بزرگ هر چه آنها را دلداری می داد فایده ای نداشت. یک روز با
ت به آنها گفت: «پناه بر خدا! مگر عزیزتان را از دست داده اید که این چنین ضجه و ناله می کنید. بحمدالله برای تحصیل رفته اند، انشاءالله تا باشه برای خوشی و این جور چیزها باشه. زمانه ی قدیم هم نیست که سال به سال از حال و احوال هم خبر نداشته باشیم ...
مملکت ترقی کرده، تلفن و نامه، راه ها هم که خوبه! کم کم سالی یک دو بار می تونند بیان. تازه شما هم می تونید به آنها سر بزنید. این قدر ناشکری نکنید! دو تا پسر مثل دسته گل با کمال و با جمال، اهل علم و دانش، خب دیگه از خدا چه می خواهید؟ خوب بود بی کار و بی عار این جا ور دلتان می نشستند و غصه می خوردید؟ اگر رفته بودند خارجه چه می کردید.
شماها که ماشاءالله سن و سالی ازتان گذشته و سرد و گرم روزگار را چشیده اید، شما باید آنها را دلداری بدهید. تو شهر غربت زندگی کردن برای دو تا جوان به مراتب سخت تره. بی کسی، تنهایی، مشکلات درس خواندن و خیلی چیزهای دیگر و برعکس شماها تو شهر خودتان هستید قوم و خویش و از همه مهم تر دختر و داماد و نوه ها که لب تر کنید همه دور و برتان هستند»
این قدر خانم بزرگ گفت و گفت تا روحیه ی از دست رفته شان را به دست آوردند.
در طول این چند سال که ازدواج کرده بودم برای اولین بار به تنهایی به خانه ی پدری آمده بودم و همه چیز برایم گنگ و غریبه بود، جز خاطراتی دور که در مغزم سوسو می زد. به همه ی اتاق ها سر کشیدم: پستو و اتاق زاویه و مهمانخانه ...
شب خواستگاری گیسو و شب بله بران خودم را به یاد آوردم. به پناهگاه تنهایی ام، زیرزمین سر زدم. چقدر خاطرات تلخ در در این محل مدفون شده بودند. هر وقت غمی داشتم به این جا پناه می بردم، و در لابه لای وسایل قدیمی و از کار افتاده غم هایم را پنهان می کردم و حالا با گذشت سال ها همه ی آنها به نظرم بیگانه می آمدند ...
در گوشه ی زیرزمین صندوقچه ام را دیدم.چه خاکی روی آن را گرفته بود. در آن را به سختی باز کردم. کتاب های ابتدایی، دبیرستان و دفتر کلاس خیاطی که چیزی جز دو جلد مقوایی از آن باقی نمانده بود، دو جلد مقوایی از آن باقی نمانده بود، در آن بود. یاد روزی افتادم که با
ت تمام ورق هایش را پاره کردم و می خواستم به نحوی آن عشق لعنتی را از سر بیرون کنم.
تکه کاغذی از درون صندوقچه بیرون آوردم «تا با غم عشق تو ...» چقدر یک روز برای رسیدن این نامه بی تابی می کردم. اون روزها خسرو چه خوب و مهربان بود. دلش اندازه ی یه دنیا پاک و صاف و عشقمان آسمانی بود. همان دخترک چند سال پیش شده بودم، چه راحت دل به او بستم. با چه شور و شوقی برای یک لحظه دیدن او بی صبری می کردم و حالا جز خاطراتی تلخ هیچ چیز بر جای نمانده بود.
شاید اگر شوی خوبی نصیبم نشده بود اوضاع فرق می کرد و حسرت گذشته را می خوردم. اما کاووس عشق واقعی را به من هدیه کرد. او با دلی پاک و قلبی مهربان زندگی را به کامم شیرین کرد و تمام قلبم را از وجودش پر کرد، تا جایی که هیچ روزنه ای برای وجود خسرو خالی نماند و او خود مقصر بود اگر سرنوشت را قبول می کرد و راهی را که خداوند برایمان مقدر کرده بود با رضایت می پذیرفت چه بسا بعد از گذشت سالها از به یاد آوردن آن لحظات احساس مسرت می کردیم ولی او خود را مانند یک دیو زشت نشان داد، دیو غرور و تکبر و خودخواهی و همه چیز را خراب کرد.
با صدای جلیل از فکر وخیال بیرون آمدم و به شوق دیدن او پله ها را دو تا یکی کرده و خود را بالا رساندم. او حسابی بزرگ شده بود، متین و باوقار و درست شکل پدرش بلندبالا با سینه ای ستبر و همانند بچگی اش آرام و بی صدا بود. او علاقه ی زیادی به آقاجون و خانم بزرگ و خانم کوچک داشت و از وقتی که احمد و محمود رفته بودند بیشتر مراقبشان بود و گاهی شب ها را پیش آنها می گذراند و نمی گذاشت آب توی دلشان تکان بخورد.
خانم کوچک عاشقانه او را دوست می داشت و مانند فرزند خود، قربان صدقه اش می رفت او اصلاً برای همه ی ما عزیز و دوست داشتنی بود، چون با خودمان بزرگ شده و شکل گرفته بود. هنوز هم مثل یک پسربچه ی خردسال مرا که می دید خودش را برایم لوس می کرد.
بانو گاهی عصرها با بچه هایش به سراغمان می آمد و باز مثل قدیما دور هم جمع می شدیم. بچه ها در حیاط غلغله ای به راه انداخته بودند و آقاجون که مشغول آب پاشی بود با لبخندی آنها را نظاره می کرد. چقدر دلش می خواست که ما همیشه آن جا باشیم، خدا می دانست. روحیه ی آنها طی این چند روز به وضوح عوض شده بود.
خورشید خانم بر روی ایوان فرض پهن کرد و پشتی مخصوص خانم بزرگ را به دیوار تیکه داد و او در حالی که به سختی راه می رفت با دعای خیر برای خورشید خانم در جای خود نشست. او دیگر میانسالی را پشت سر گذاشته و سال خوردگی علیلش کرده بود. خانم کوچک مثل یک فرزند از او مراقبت می کرد و می گفت: «شما برای ما خیلی زحمت کشیده اید، هر کاری برایتان انجام دهیم یه ذره از محبت های شما را نمی توانیم جبران کنیم»
خانم بزرگ آه می کشید و در حالی که اشک در چشمانش جمع می شد، می گفت: «من که همیشه برای شما زحمت داشتم همیشه شرمنده ی محبت هایتان هستم. اگر شما را نداشتم چه باید می کردم؟ امان از پیری که جز دردسر و زحمت هیچ چیز ندارد»
و رو کرد به خانم کوچک و گفت: «امیدوارم که پای بچه هایت خیر ببینی. تو را همیشه به چشم دخترم می دیدم»
اگر اغراق نباشد همه او را مانند خانم کوچک دوست می داشتند، چون از وقتی که چشم هایمان را باز کردیم او را دیدیم. هر وقت
بودیم هر دو با هم غممان را خوردند و هر وقت خوشحال، شادی را در سیمای هر دو حس می کردیم و حالا بیشتر از هر زمانی به ما احتیاج داشت. او مظهر عشق و ازخود گذشتگی، مهر و محبت بود. دلی به وسعت دریا و مملو از صفا و صمیم داشت.

تا پایان صفحه 212
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 14
قسمت 5

یک هفته ای از رفتن کاووس گذشته بود و جز خبر سلامتی اش و بهبود خانم امین السلطنه از او اطلاع دیگری نداشتم. دلم بدجوری هوایش را کرده بود و برای دیدارش لحظه شماری می کردم. تا چند روز آینده می آمد خوشحالی همراه با ترس آزارم می داد.
از برخورد او با خسرو وحشت داشتم. او انسان انتقام جویی بود که برای به دست آوردن هر چیز دست به هر کاری می زد. حتی تهمت و افترا ! ناگهان لرزشی جسمم را تکان داد دلم نمی خواست به هیچ قیمتی کاووس را از دست بدهم. او دیگر جزئی از وجود من شده بود که بدون او نمی توانستم زندگی کنم.
با دلشوره از خواب بعدازظهر بیدار شدم. این چند روزه اصلاً در حال و هوای خودم نبودم. منتظر خبری بودم،چه خوب و چه بد، فقط به دستم برسد تا هر چه زودتر این موضوع لعنتی فیصله پیدا کند و من از فکر وخیال راحت شوم. صدای کوبه ی در بلند شد. حتماً جلیل بود. هر روز همین موقع ها سر و کله اش پیدا می شد، ولی ناگهان یک حسی از درونم، آمدن کاووس را خبر داد.
با دستپاچگی به سمت حیاط دویدم از دالان گذشتم و کلون در را کشیدم. خدای من خودش بود، مثل همیشه آراسته و مرتب با شوق مرا در بغل گرفت و گفتک «خیلی دلم برایت تنگ شده بود. دیگه هیچ وقت بدون تو جایی نمی روم عزیز دلم»
نفس عمیقی کشیدم. پس دلشوره ام بیجا بود. همه چیز به خیر و خوشی تمام شده بود. با تعجب قیافه ی بهت زده ی مرا تماشا کرد و گفت: «چقدر پریشانی مثل اینکه منتظرم نبودی؟»
او را به سینه چسباندم و گفتم: «اتفاقاً برعکس می دانستم که تویی و از دیدنت خیلی خوشحالم!»
احوال روزبه را پرسید و گفت: «عجله کن که مهمانی عزیز در خانه منتظرت است» یهو دلم فرو ریخت و گفتم: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
با خونسردی گفت: «تو هرچه زودتر روزبه را آماده کن همه چیز را برایت تعریف می کنم» روزبه که با دیدن پدر شنگول شده بود آرام نمی گرفت که لباس به او بپوشانم. من هم که دیگه طاقتم تمام شده بود رو کردم به کاووس و گفتم: «تو رو خدا برام تعریف کن! من تا رسیدن به خانه تحمل ندارم»
او در حالی که روزبه را از بغلم می گرفت گفت: «باشه ... تو فقط این طفلکی را راحت بگذار! خودت هم کمی آرام بگیر تا برات بگم مهمان عزیز کسی نیست جز گیسو و شهلا»
من که با شنیدن اسم آنها از تعجب دهانم باز مانده بود ناخودآگاه گفتم: «وای خدای من»
و قبل از اینکه بقیه ی ماجرا را تعریف کند صدای خانم کوچک را شنیدم: «مادر کی بود این وقت روز؟»
کاووس از جا برخاست و گفت: «فعلاً نگذار از آنها بفهمند»
و همانطور که از پله ها پایین می رفت با خانم کوچک چاق سلامتی کرد و گفت: «چطورید با زحمت های ما، خاتون و روزبه حسابی مزاحمتان شدن انشاءالله بتوانم جبران کنم»
خانم کوچک با دلخوری جواب داد: «این چه حرفی است که می زنید، مگر غریبه بودن؟ اینجا خونه ی خودشان است، تازه ما را هم از تنهایی بیرون آوردن» هر چه آقاجون و خانم کوچک اصرار کردند که شام بمانیم، کاووس خستگی را بهانه کرد و یک ساعت بعد به راه افتادیم. دل توی دلم نبود، هر فکری به مغزم خطور می کرد.
همین که سوار ماشین شدیم، کاووس شروع کرد به گفتن: «حال مادر که بهتر شد به اتفاق احمد و محمود راهی خانه ی گیسو شدیم. روز جمعه بود و حدس می زدیم که همگی در خانه باشند. مستخدم در را به رویمان باز کرد و از ما خواست در سالن منتظر باشیم، بعد از دقایقی آمد و گفت: «با عرض پوزش آقا در منزل نیستند و خانم هم برای خرید بیرون رفتند و معلوم نیست کی برمی گردند» با این که برایمان عجیب بود حرفی نزدیم و قصد بیرون رفتن داشتیم که ناگهان شهلا داد زد: «دایی احمد، عمو کاووس تو رو خدا نرید. مامان در را به روی خودش بسته و داره گریه می کنه»
احمد و محمود سراسیمه به سمت اتاق او رفتند و هرچه در زدند او در را باز نکرد و با گریه و زاری گفت: «نمی خوام هیچ کدامتان را ببینم. همه ی شما خوش و خرم دارید زندگی تان را می کنید و یه حال و احوالی از گیسوی بدبخت نمی پرسید و هی می گویید باهاش بساز، آدم می شه! ما آبرو داریم، حرف از طلاق نزن، آخه تا کی من باید با این دیوونه سر کنم و فکر آبروی شما باشم؟ می خواین وقتی منو کشت بیاین از او خونم را طلب کنید؟ بگذارید به درد خود بمیرم. شما هم بروید پی کارتان»
احمد و محمود هرچه در زدند بی فایده بود. گریه ی یک زن بی پناه مرا تحت تأثیر قرار داد. به آرامی در اتاقش را زدم و گفتم: «گیسو خانم، منم کاووس، خاتون مرا فرستاده و برای کمک به شما آمدم، باید با هم حرف بزنیم وگرنه این طوری نمی توانم کمکتان کنم. من نیامدم که شما را به صبر و بردباری دعوتکنم. باید راه حلی پیدا کنیم. مرا به عنوان یک دوست بپذیرید و به من اعتماد داشته باشید. خاتون برایتان خیلی نگرانه و از من خواسته تا کاری انجام ندادم برنگردم. حالا میل خودتونه اگه شده ده روز اینجا بمانم باید با شما حرف بزنم»
بعد از دقایقی به آهستگی چفت در را باز کرد. وقتی به درون اتاق رفتیم او رویش به طرف پنجره بود و با صدای بغض آلودی گفت: «می خوام بگردم شیراز، چند ماهی است که دیگه به خانه نمی آید از وقتی که پیراهنش دو تا شده من هم براش کهنه شدم و دلش را زدم، هرچند که هیچ وقت در دل او جایی نداشتم. از روز اول هم مرد زندگی نبود. تحمل کردم تا شاید آدم بشه اما فایده ای نداشت و فقط او را پررو و دریده تر کردم. ماه به ماه از او خبر ندارم هر وقت هم می آید خانه که می بینید ...»
و رویش را به طرف ما برگرداند. خدایا باورم نمی شد یک مرد این چنین زن خود را زیر مشت و لگد بیندازد. در صورتش جای سالمی پیدا نمی کردی. کبود و زخمی ...
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و اشک از چشمانم سرازیر شد و زار زدم. نمی توانستم جلو خودم را بگیرم. با صدای بلند می گفتم: «تقصیر منه، من باعث بدبختی گیسو شدم. خودمرا نمی بخشم!» بارها و بارها این جملات را تکرار کردم، کاووس هرچه سعی کرد مرا آرام کند به نتیجه ای نرسید با
ت ماشین را در کناری نگه داشت و شانه ام را محکم گرفت، و گفت: «فعلاً جای این حرفها نیست. هر کسی یه سرنوشتی داره، باید به فکر چاره بود»
و بعد از سکوتی کوتاه ادامه داد: «دلم نمی خواهد یک دفعه ی دیگه از تو بشنوم که مقصری. خودت را شماتت می کنی که چه بشود. یعنی باید تن به بی آبرویی می دادی که گیسو بدبخت نشه؟ می خوای برات بگم اگه تو با او رفته بودی وضع و روز خودت و خانواده ات چگونه بود؟ آقاجون که حتماً خودش را می کشت برای این که روی آن را نداشت که هر جا برود او را با انگشت به هم نشان دهند.
خانم جون هم از غصه دق می کرد. بقیه ی خانواده هم از این شهر به جایی می رفتند که هیچ کس آنها را نشناسد. احمد و محمود تا آخر عمر سرشان را نمی توانستند جلو کسی بالا بگیرند و اما گیسو بدبخت تر از حالا بود. باید ترشیده باقی می ماند، چون کسی حاضر نبود خواهر دختری که از خانه فرار کرده به عقد خود درآورد و حالا می آیم سر خودت ...
اگه زندگی به کامت بود و هنوز عشق و علاقه ی گذشته در وجودتان موج می زد بزرگ ترین غمت دوری از خانواده و طرد شدن از طرف آنها و مرگ عزیزان بود و اما اگر خسرو از شدت عشق و علاقه به تو بدگمان می شد دیگه همه چیز تمام می شد. همیشه به تو مشکوک بود و سوءظن داشت. پات را نمی توانستی پس و پیش بگذاری. در همه جا و همه حال مراقبت بود و بدون اجازه ی او حتی حق آب خوردن نداشتی و حالا با یکی دو تا بچه ی درمانده و مستأصل مانده بودی. خب حالا بگو ببینم اون زندگی را می خواستی یا این زندگی را؟ آیا هنوز هم خودت را مقصر می دانی؟ باید با او می رفتی؟!»
دست هایش را حائل سرش کرد و به فرمان اتومبیل تکیه داد و گفت: «چطور این مردک احمق زندگی همه را به هم ریخته» برای اولین بار چنین کلماتی را از دهان او می شنیدم. معلوم بود که خیلی
و
است. به پشتی صندلی تکیه دادم و اشک هایم را پاک کردم، کاملاً حق با او بود. آن چنان واضح و روشن سخن گفت که جای هیچ بحثی وجود نداشت. حتماً تا حالا خودم را نابود کرده بودم و دستانم شده بود درس عبرتی برای دخترهای عاشق که چطور از روی خودخواهی باعث نابودی خود و خانواده شان می شدند.
کاووس آرامش خود را به دست آورد و با صدایی آرام گفت: «خیلی سعی کردم که از آمدن گیسو ممانعت کنم.

تا پایان صفحه 216

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 14
قسمت 6

آخه من در جایگاهی نبودم که به طور مستقیم در زندگی آنها دخالت کنم. حتی اگر قصد جدایی هم داشتند بهتر بود حرفی نزنم ولی او بالاخره مرا راضی کرد و گفت: «اگر شما مرا نبرید خودم به تنهایی می روم. آقاخان را باید حتماً ببینم، کسی که این لقمه را برای من گرفت باید جوابگو باشد»
محمود گفت: «به نظر من هم بهترین راه همینه! فقط آقاخان می تونه کاری انجام بده و این ماجرا را فیصله بدهد. پسری که تربیت کرده حالا هم باید بدونه باهاش چه بکنه»
به گیسو گفتم: «می خواهی پیش خسرو بروم و با او حرف بزنم؟» او گفت: «نه، سالهاست که همه با او حرف زدند نصیحتش کردند ولی چه فایده؟! اگه می خواست آدم بشه تا حالا شده بود مگر توی یه زندگی مشترک چند دفعه به طرف مقابل فرصت می دهند. او دیگر هیچ نقطه ی مثبتی به جا نگذاشته»
با این حال بهتر دیدم که حتماً خسرو را ببینم. به محل کارش رفتم و خودم را برای هر برخوردی آماده کرده بودم. از دیدنم تعجب کرد و با رویی گشاده به استقبالم آمد. بعد از پذیرایی مختصری سر صحبت را باز کردم البته نه آن طوری که فکر کند قصد دخالت دارم. گفتم: «مادرم بیمار بود و مجبور شدم چند روزی را به تهران بیایم از همین فرصت کوتاه استفاده کردم و برای دیدار شما سری به خانه زدم اما متأسفانهمحیط خانه خیلی خراب بود»
قیافه ی او درهم شد و بعد از سکوت طولانی گفتم: «خسرو من نیامدم که تو را نصیحت کنم و راه خوب و بد را به تو نشان بدهم. هر کس در زندگی خواسته هایی دارد و کسی نمی تواند به زور و اجبار کسی را وادار به ادامه ی زندگی کند. فقط آمدم ببینم که چه می خواهی بکنی»
از جایش برخاست و چند قدمی در اتاق راه رفت و دوباره سر جایش نشست و به چشمانم خیره شد و گفت: «آیا تو همسرت را دوست داری؟» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «البته» گفت: «چقدر؟» گفتم: «خیلی زیاد، اندازه ای نمی توانم تعیین کنم» گفت: «حالا یه سوال می پرسم قول بده که با صداقت جواب بدهی، اگر او را دوست نداشتی حاضر بودی یه لحظه با او زندگی کنی؟» خیلی سریع گفتم: «نه»
فکری کرد و گفت: «زندگی من درست برعکس توست. از روز اول علاقه ای به او نداشتم. با اجبار با او زندگی کردم. نمی خواهم بگویم که او زشت و بدترکیبه و شوهرداری و خانه داری بلد نیست. او پر از حسنه، ولی چه کنم که ذره ای مهرش در دلم نیست؟ شاید با هر مردی ازدواج می کرد او را می توانست خوشبخت کند اما برای منی که دلم جای دیگری بود او حکم یک دیو را داشت. هرچه بیشتر بهم محبت می کرد از او متنفرتر می شدم. باعث و بانی تمام بدبختی هایم را او می دانم.
هر چه در طول این سالها با خود کلنجار رفتم که جایی در دلم برایش باز کنم فایده ای نداشت. دیگه حتی حاضر نیستم یه لحظه او را ببینم. می دونم مثل یه حیوان او را زیر مشت و لگد انداختم، به او بد کردم، ظلم کردم ولی حقش بود او از همان روز اول می دانست که هیچ علاقه ای بهش ندارم!
او بی خود به زندگی ام وارد شد، خودش می دانست به زور آقاخان به این وصلت تن دادم. او از همه چیز خبر داشت می توانست جواب «نه» بدهد. من در تمام سالهای زندگی ام یه روز خوش با او نداشتم. همیشه به خاطر اطرافیان سعی می کردم با او زندگی کنم ولی حالا دیگر نمی توانم. این زندگی چه فایده ای دارد؟ من که هیچ دلبستگی در خانه ندارم شهلا هم که نیمی از وجودم است طرف گیسوست و مرا به عنوان یک پدر نمی پذیرد.
بگذار خیلی راحت بگویم اون خونه و زندگی برایم مرده و همه ی وقتم را با این زن و آن زن می گذرانم. شب ها تا پاسی از شب در این میخونه و اون میخونه سپری می کنم. این شده زندگی من و مانده ام که او چه تحملی دارد که هنوز حاضر نیست قید این زندگی نکبت بار را بزند! نمی دانم چه چیزی را می خواهد ثابت کند، که پیروز این ماجرا است! اگر سر عقل آمده و قصد جدایی دارد او را به شیراز ببرید، خودم می آیم ترتیب همه ی کارها را می دهم»
عذرا خانم در را باز کرد. با عجله به سمت ساختمان دویدم. گیسو در اتاق نشیمن بر روی مبلی تکیه داده بود و مشغول مرتب کردن موهای شهلا بود. با باز شدن در، سرش را بالا کرد. خدایا باورم نمی شد، چه می دیدم! زیر چشم چپش کبود و کنار لب پایینش پاره شده و لب بالایی ورم کرده بود و جای چند زخم بر روی گونه اش به چشم می خورد. به طرفش رفتم و او را در آغوش کشیدم و بی درنگ هر دو گریه کردیم. فحش و بد و بیراه بود که نثار خسرو کردم. چطور دلش آمده بود او را به این روز بیندازد؟ دلم می خواست اسلحه ای به دستم می آمد و انتقام همه ی زندگی گیسو را از او می گرفتم.
عذرا خانم با تنگی از شربت سکنجبین به سراغمان آمد. کاووس لیوان ها را پر کرد و به دستمان داد و شهلا را از گیسو جدا کرد و روی زانوانش نشاند و مشغول نوازش موهایش شد.
گیسو از خوردن شربت ممانعت می کرد. به زور آن را به او خوراندم و گفتم: «چطور تونستی این چند سال را تحمل کنی؟ مگه کس و کار نداشتی، ما همیشه فکر می کردیم دعواهای شما جزیی و کوچکند و می گفتیم به مروز زمان مشکلاتتان حل می شود و جایگاه خود را در زندگی پیدا می کنید. پرا این همه مدت نگفتی که چه به سرت می آورد؟ چرا به خودت ظلم کردی؟»
در حالی که به ***که افتاده بود آهی کشید و گفت: «نمی دانم خدا چه طاقتی بهم داده بود، دوستش داشتم و فکر می کردم یه روز سرش به سنگ می خوره و همه چیز درست می شه. اوایل با شهلا تهدیدم می کرد و می گفت: «هرجا می خواهی بری برو اما بدون شهلا» وقتی دید که علاقه ی شهلا روز به روز نسبت به من بیشتر می شود به کلیه تغییر رویه داد»
گیسو به نقطه ای خیره شده و دیگر سخنی نگفت. از آن گیسوی سرزنده و شاد جز موجودی نحیف و افسرده و از آن طراوت و زیبایی، جز اسکلتی بر جای نمانده بود.
و ناگهان مثل این که موضوعی را به خاطر آورد از جایش برخاست و گفت: «باید خان را ببینم، همین حالا باید ببیند شازده پسرش چه بر سر عروس عزیز دردانه اش آورده» و فوری چادری به سر کرد و رویش را گرفت تا کسی او را به این شکل نبیند و به سراغ کاووس رفت و گفت: «کاووس خان شما مثل یه برادر به من کمک کردید تا آخرش باید با من باشید. مرا تنها نگذارید باید به اتفاق هم به خونه ی آقاخان برویم»
اقدس خانم از دیدن من و زن چادری و شهلا تعجب کرد. آقاخان هم که مشغول آب پاشی باغچه ها بود یکه ای خورد. شهلا دوان دوان از آغوش اقدس خانم به آقاخان پناه برد و شروع به گریه کرد. گیسو هم نتوانست بیشتر از این طاقت بیاورد و چادر را از سرش درآورد.
اقدس خانم از وحشت جیغی کشید و شویش را متوجه کرد. آنها هم باورشان نمی شد. گیسو کنار حوض نشست و با اشک و آه همه چیز را تعریف کرد. آقاخان یه مرتبه از کوره در رفت و فریادی کشید وگفت: «ای نامرد روزگار! این طور امانت دوست مرا نگه داشتی. این طور مرا بی آبرو کردی. ای نامرد بی شرف! رفتی دانشگاه درس خوندی به مال و منال رسیدی خودت را گم کردی. یه ذره شعور زن داری نداشتی. از اون اول هم می دونستم که تو آدم سست عنصری هستی! می کشمت! این جونور از من نیست! به شرافتم قسم بلایی به سرش بیاورم که اون سرش ناپیدا باشه، چه جور آبروی مرا پیش نصرالله خان برد. من چطور می تونم تو صورتش نگاه کنم»
و های های گریه را سر داد. باورم نمی شد که در وجود او رحم و انصاف هم وجود داشته باشد و دلی که بتواند بلرزد و از غم دیگران اشکش درآید.
به خودم جرأت دادم و گفتم: «اونها خبر ندارند. بهتر دانستیم که اول به سراغ شما بیاییم»
به سرعت زمین را بوسید و گفت: «الهی شکر که مرا بیشتر از این شرمنده نکردید. اقدس خانم بار سفر مرا ببندید که فردا با گیسو به تهران برویم»
گیسو وسط حرفش پرید و گفت: «من همه ی فکرهایم را کرده ام. ده سال تحمل همه ی بدی هایش را کردم به امید بهتر شدن. تو این مدت یه دفعه هم قهر نیامدم. به خود می گفتم، صبر داشته باش، خوب می شه ولی حالا اومدم که دیگه برنگردم. چند دفعه آقاخان؟ اقدس خانم و دیگران با او حرف زدند چه فایده؟ دیگه نمی خواهم عمرم را به پای او حرام کنم، تصمیم را گرفته ام. هیچ چیز از او نمی خواهم جز شهلا، او هم راضیه از سالها قبل چنین چیزی را می خواست، حالا به مراد دلش خواهد رسید. بهتره هر کی به دنبال زندگی خودش برود»
اقدس خانم زار زار گریه کرد و گفت: «این حرف را نزن! من چگونه تو روی پدر و مادرت نگاه کنم. همه ی زن و شوهرها دعوا می کنند، نباید که تمومش کرد. به سر شهلا چه می آید یه بچه ی بی پدر را بزرگ کردن مشکله»

تا پایان صفحه 220

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 14
قسمت 8

و گیسو، از او غمی به دل نداشتم. شاید به قول خودش عقوبت گناهش را پس می داد، هرچند که دلم نمی خواست به چنین سرنوشتی دچار شود. کینهای که خود برای خود ساخته بود آخر باعث بدبختی اش شده بود.

و این راز، مسکنی بود بر غم هایم و از نظر وجدانی خیالم آسوده شد. چون همیشه خود را مقصر می دانستم و بار غمی که سال ها بر دوش کشیدم پایان یافت.
گیسو را که سر بر زانو گذاشته و گریه می کرد، نگریستم. چه انسان قابل ترحمی! دست نوازشی بر موهایش کشیدم و گفتم: «از تو رنجشی به دل ندارم بهتره خودت را سرزنش نکنی! به هر حال هر چه بوده گذشته، سرنوشتی بود که برای خود رقم زدیم و حالا جای شکوه و شکایتی نیست»
همان طور که کاووس گفت حالا همه چیز برایم روشن شد. این گیسو بود که با بی رحمی تیشه به ریشه خود زد. زودتر از آنچه بتوان فکرش را کرد گیسو از خسرو جدا شد. خانم جون وآقاجون با این که دل پری از خسرو داشتند با این حال دلشان نمی خواست دختر جوانشان چادر بیوگی به سر کند.
آقاخان به آنها اطمینان داد که او مثل دختر خودش است واز این به بعد پسری به نام خسرو ندارد، گیسو و شهلا پیش آنها می مانند و تا مادامی که زنده ام نوکری شان را می کنم و اگر شوهر خوبی برایش پیدا شد و خودش هم موافق بود او را راهی می کنم. البته مردی که لیاقت او را داشته باشد.
آقاخان خسرو را احضار کرد ومانند یک غریبه رو در روی او ایستاد و گفت که تو لایق چنین زنی نبودی حیف این زن که عمرش را در خانه ی تو حروم کرد. او را هر چه زودتر طلاق بده و برو پی کارت، تو دیگه پسر من نیستی!
خسرو که مثل سابق پسر سر به راه و افتاده ای نبود در جواب گفته بود: «برایم اهمیت نداره چه تصمیمی گرفته اید، فقط دخترم را می خواهم» آقاخان عصبانی می شود و به او می گوید: «اگر پشت گوشت را دیدی شهلا را هم می بینی. او پدر بی غیرتی مثل تو نمی خواد! خجالت نمی کشی تو روی او نگاه کنی، به عنوان یه پدر برای او چه کردی او اصلاً تو را پدر خود نمی داند و هیچی از تو نمی خواهد. هرچه ثروت و مال و منال در طی این مدت جمع کردی برای خودت. پول تو بر آنها حرامه، خودم آنقدر به پای آنها می ریزم که از مال دنیا بی نیاز بشوند.
ارثی که قراره گیر تو بیاد دو برابرش را به دخترم گیسو و نوه ام شهلا می دهم. از این خونه هم هر چه زودتر گورت را گم کن و برو. فردا رأس ساعت 8 به محضر بیا! ترتیب همه ی کارها را دادم»
همان روز که آنها طلاق گرفتند، آقاخان یک چهارم از دارایی اش را به نام گیسو و شهلا کرد. شاید به نظرش این طوری می توانست تلافی ندانم کاری خودش را بکند. در صورتی که اگر تمام دنیا را هم به پای گیسو می ریخت نمی توانست مرهمی بر دل سوخته ی گیسو باشد.
از آن به بعد گیسو در خانه ی آقاخان اقامت کرد و دور روز آخر هفته به خانه ی پدری می آمد و برای این که او زیاد احساس دلتنگی نکند جمعه ها را دور هم جمع می شدیم.

*** پایان فصل 14 ***

تا پایان صفحه 226

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 15 قسمت 1 مدت ها بود که به سراغ گلخانه نرفته بودم. علف های هرز را چیدم. شمعدانی و اقاقیا و گل های دیگر را هرس کردم، ولی گل یاس مثل همیشه نحفیف و رنجور بود. هرچه بیشتر به او می رسیدم ثمر کمتری می داد و گلهای ریزی به بار می آورد. بارها مشدی یعقوب گفته بود که آن را دربیاورم و یاس دیگری جای آن بنشانم ولی دلم نمی آمد، آن یاس یادگار مرد بارانی بود. مردی که با قدمش باعث تحولاتی در زندگی ما شد و آن را به یاد او کاشتم. هر چند که مدت ها بود از او خبری نداشتیم اما یاد او و حرف او همیشه در بین ما بود. مقداری کود به پایش ریختم و دور و اطرافش را از علف های هرز پاک کردم. گل ها و کف گلخانه را آب پاشی کردم. بوی خاک تازه و هوای خنک را با اشتیاق هر چه بیشتر بلعیدم. روزبه با آب پاش کوچکش که به سختی می توانست آن را حمل کند، چند گلدان را کوچک که مخصوص خود او کاشته بودم، آب داد و هن هن کنان به سراغم آمد و خود را در آغوشم انداخت و همان جا به خواب رفت. چهار سالش تمام شده بود و خیلی احساس تنهایی می کرد. دلم می خواست جفت دیگری برای او بیاورم اما این بار خودم از حاملگی می ترسیدم و تازه این قدر گرفتار زندگی بودم که وقتی برای فکر کردن به اینجور چیزها نداشتم. بعد از به پایان رسیدن کار گیسو، احمد عجولانه تصمیم به رفتن از ایران گرفت. می خواست درسش را نیمه تمام بگذارد و به فرانسه برود. چیزی که برای همه عجیب بود جدا شدن دو برادر از هم بود. بنا به حرفهای محمود، احمد همیشه علاقمند به رفتن به یکی از کشورهای اروپایی بوده است و خیلی سعی کرده بود تا او را هم راضی کند اما برای این که آقاجون وخانم جون تنها نمانند؛ تصمیم می گیرند که احمد راهی شود و محمود بعد از پایان تحصیلش به شیراز برگردد. کاووس مقدمات سفر احمد را جور کرد و او را به دست مدیر پانسیون که یکی از دوستان مطمئنش بود، سپرد و او را نصیحت کرد: «گول زرق و برق پاریس را نخور. یک مرتبه تا به خود بیایی می بینی که دیر شده، حواست به درس و دانشگاه باشه تا هر چه زودتر به امید خدا تمام کنی و به کشورت برگردی» چند روز اخیر به مناسبت رفتن احمد در خانه ی آقاجون غلغله ای بود. خنده از روی لبان خانم کوچک نمی افتاد، می گفت این روزها که همه دور هم هستیم سرقفللی دارد تا کی دوباره همه دور هم جمع شویم. دیگه مثل گذشته بی تابی نمی کند. قربان بزرگی خدا بروم که انسان ها را کم کم به سرنوشتی که برایشان مقدر کرده عادت می دهد و حتی گیسو هم به زندگی جدیدش خو گرفته بود. او روحیه ی خود را به دست آورده و مثل گذشته سرزنده و شاد شده بود و در هر جمله نمکی می ریخت. همه از این که می دیدیم او به همین راحتی زندگی گذشته اش را فراموش کرد، خوشحال و راضی بودیم. شهلا هم یادی از پدرش نمی کرد با این که خسرو برای او می مرد ولی خاطرات تلخ گذشته در ذهن دخترک اثر کرده و خوبی ها را از یاد او برده بود. بچه ها حیاط را روی سرشان گذاشته بودند. از جلیل گرفته تا روزبه که خردسال ترین نوه ی خانواده درحیاط به دنبال هم می دویدند و قشقرقی به راه انداخته بودند. خانم بزرگ هم که با آمدن ما جانی تازه گرفته بود به سختی در جای خود نشست و به نظاره ی بچه ها مشغول شد. دلم می خواست سر فرصت مناسبی با آقاجون و خانم جون صحبت کنم و از تصمیمی که گرفته ام آنها را باخبر کنم ولی دلم نمی آمد شادی آنها را به هم بزنم، حال خانم امین السلطنه چند مدتی وخیم بود و خیلی اصرار داشت این چند صباح عمری را در کنارش بگذرانیم. کاووس سال ها دور از مادرش زندگی کرده بود و نمی خواستم خواسته اش را نادیده بگیرم می گفت: «معلوم نیست مادر چه مدت زنده بماند، اگر تو راضی باشی چند سالی را پیش او می گذرانیم و بعد برمی گردیم، اصلاً شاید با رفتن ما حال او خوب شود. دکترها می گویند او بیشتر احساس تنهایی و بی کسی می کند و همین باعث می شود که بیماری اش تشدید شود. برادر و خواهرها آنقدر گرفتار زندگی هستند که شاید بتوانند روزی یکی دو ساعت به سراغش بروند، مادر هم که امکان ندارد به خانه ی کسی برود می گه در تنها جایی که احساس آرامش می کنم فقط خانه ی خودم است. اگر تو این لطف را به من بکنی هیچ وقت محبتت را فراموش نمی کنم» او پافشاری نکرد ولی این سفر برایش اهمیت خاصی داشت. در نگاهش و سخنانش رازی نهفته بود و شاید رفتنمان به تهران علت دیگری هم داشت که من بی اطلاع بودم. با این حال جواب منفی نمی توانستم به او بدهم، چون در طول زندگی مشترکمان کاووس همیشه به نظرم احترام گذاشته و به خواسته هایم تن داده بود و حالا شاید کوچک ترین کاری که می توانستم انجام دهم این بود که به عقیده اش احترام بگذارم. از تهران خوشم می آمد. تنها غصه ام آقاجون و خانم کوچک بودند. چون آنها حسابی تنها می شدند و خودم هم طاقت دوری از آنها را نداشتم. کاووس منتظر جواب بود و به او گفته بودم تا رفتن احمد صبر کند و حالا روز موعود رسیده بود و باید هر جوری که می شد آنها را از رفتنمان مطلع می کردم. عصر فرصت را غنیمت شمردم و وقتی آقاجون و خانم کوچک را تنها دیدم به اتفاق کاووس به سراغشان رفتیم و مثل همیشه که وقتی دلهره داشتم نفس عمیقی می کشیدم تا اعتماد به نفس خود را به دست آورم، هوا را با قدرت هر چه تمام تر وارد ریه ها کردم و گفتم: «ما می خواهیم با اجازه تون چند سالی را در تهران اقامت کنیم. همان طور که می دانید حال خانم امین السلطنه خوب نیست و می خواهد این چند صباح عمر، ما در کنارش باشیم» آقاجون مرا برانداز کرد و گفت: «پس برای همینه که عزیزدردانه ی من از صبح تا حالا سگرمه هایش تو همه؟ دخترم! تنها تو که پدر و مادر نداری، کاووس خان هم مادر دارد او هم دلش می خواهد به آرزوی مادرش جامه ی عمل بپوشاند و این حق اوست. دل کندن از تو خیلی سخته مخصوصاً برای مادرت! ولی باید تحمل کرد چاره ای نیست! زندگی همینه، هیچ وقت نمی توانی فردا و فرداهای بعد را پیش بینی کنی و هر لحظه باید منتظر خبری باشی و لذتش هم به همینه. انشاء الله که همیشه خبرهای خوش باشه و حالا تو هم این گره ابروانت را باز کن، خانم امین السلطنه مثل مادرت هستند. خواهر و برادرهای کاووس خان هم خواهر و برادرهای خودت هستند. دخترم! اگه زندگی را سخت نگیری کمتر از یک ماه به آنها خو می گیری» خانم کوچک که تا حالا ساکت نشسته بود و بهت زده مرا نگاه می کرد، ناگهان زد زیر گریه و گفت: «تازه بعد از سالها می خواستیم دور هم باشیم. احمد به جایی می رود که معلوم نیست کی همدیگر را می بینیم. تو هم که رفتنی شدی اون وقت غصه ی گیسو را می خوردم حالا نوبت توست» او را در بغل گرفتم و بوسیدم گفتم: «دو سه سالی بیشتر طول نمی کشد و چشم به هم بزنید برمی گردیم» کاووس که تا حالا سکوت کرده بود گفت: «از بابت خاتون خیالتان راحت باشد، مثل تخم چشم هایم از او مراقبت می کنم و نمی گذارم غم به دلش راه یابد. من تصمیم را به خود او واگذار کردم و هیچ زور و اجباری در کار نیست و او مثل همیشه با بزرگواری اش مرا شرمنده کرده. می دونم دل کندن برایش سخته برای من هم همین طور. شما واقعاً مثل خانواده ی خودم بودید. بین شما هیچ وقت احساس غریبی نکردم ولی با این حال اگر خاتون و حتی شما مخالف رفتن ما باشید، می مانیم» خانم کوچک اشکهایش را پاک کرد و گفت: «نه من مخالف نیستم، از بابت شما هم خیالم راحته. می دانم از من که مادرش هستم دلسوزترید ولی چه کنم که عاطفه ی مادری این جور چیزها را حالیش نیست. تا پایان صفحه 230 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 16
قسمت 1

با اشتیاق هر چه بیشتر نامه را تمام کردم و چند بار آن را خواندم که مبادا چیزی را از قلم انداخته باشم. بعد آن را در پاکت گذاشته و تمبر را به رویش چسباندم. دو ماه از آمدنمان می گذشت و نسبتاً به دوری از آقاجون و خانم جون عادت کرده بودم. ولی با این حال تا هفته ای چند نامه پست نمی کردم خیالم راحت نمی شد.
برای تک تک افراد خانواده و حتی مشدی یعقوب و عذرا خانم نامه می نوشتم، جالب این که هر چه به روی کاغذ می آوردم گفته هایی ناگفته باقی می ماند و اجباراً به نامه ی بعدی موکول می شد. از خوبی های خانواده ی کاووس و خانم امین السلطنه که نگذاشته بودند این چند مدت، غربت و بی کسی را حس کنم می نوشتم.
از کاووس که مهر و محبتش را دو صد چندان نشان می داد و منتظر بود که من درخواستی کنم تا فوری مهیا کند، می نوشتم و خانم کوچک را مطمئن می کردم که غصه ی مرا نخورد و اینکه خیلی راضی و خشنود هستم.
نامه هایم را به مشدی یعقوب، سراسر سفارش خانه و گلخانه بود و آنقدر این موضوع را تکرار می کردم که فکر کنم نامه هایم را نخوانده پاره می کرد. برای او از گلخانه ای که قرار بود به راه بیندازم، می نوشتم و درباره ی بعضی از گل و گیاهان سوالاتی می پرسیدم، هرچند صفای آن گلخانه را در هیچ جایی نمی شد پیدا کرد.
خانم امین السلطنه که با آمدن ما روحیه ای تازه به دست آورده بود حالش خیلی بهتر شده بود. خودش می گفت به خاطر مراقبت های شماست ولی من حدس می زدم از وقتی که از تنهایی بیرون آمده بود و ما را دور و بر خود می دید رو به بهبودی رفته است. خواهر و برادرها هم از وقتی که ما آمده بودیم خیالشان راحت شده بود و کمتر به سراغش می آمدند.
کاووس حسابی گرفتار بود و چند کار ساختمانی گرفته بود که تمام وقتش را پر می کرد من هم که جز رسیدگی به روزبه کاری نداشتم از بیکاری کلافه شده بودم و هرچه کردم که گلخانه ای که به مشدی یعقوب قول داده بودم به راه بیندازم نشد. نمی دانم چرا اما حال و هوای گذشته را در خود نمی دیدیم و دل و دماغ این کار را نداشتم.
گه گاهی همراه با فخری و حوری به سالن های مد و فروشگاه ها می رفتیم ولی بعد از مدتی این کارها هم به نظرم خسته کننده رسید. بالاجبار تصمیم گرفتم از هنری که با شور و شوق یاد گرفته بودم استفاده کنم. پارچه ای برای خانم امین السلطنه گرفتم و از روی ژورنال مدلی را انتخاب کردم. بعد از سالها وقتی قیچی را به دست گرفتم که پارچه را برش بزنم، دلم لرزید.
باز یاد خسرو و خاطرات او در ذهنم تداعی شد. مدت ها بود که دست به قیچی نبرده بودم. سعی می کردم از هر چیزی که مرا به یاد او می انداخت پرهیز کنم. فکر می کردم که همه چیز را فراموش کرده ام اما این طور نبود. هنوز هم گاهی از به یاد آوردن آن لحظات لذت می بردم. بیشترین زمانی که خسرو برایم دوست داشتنی و عزیز بود، همان دوره کوتاه بود و ای کاش حوادث بعدی به وقع نمی پیوست.
هیچ کس را جز خودمان نمی دیدم، خداوند عشق را با همه ی زیبایی اش به ما هدیه کرد، چه عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم. لبخندی از رضایت بر لبم نشست اما ناگهان قیافه ی کاووس در ذهنم مجسم شد، از خودم بدم آمد. چگونه توانسته بودم جواب خوبی های او را این چنین بدهم؟ چطور به خود جرأت دادم که به فکر خسرو فرو بروم؟
شرمنده و خجالت زده پارچه را به گوشه ای پرتاب کردم. من از خوبی های کاووس سوءاستفاده کردم، حکم محکومی داشتم که در دادگاه وجدان خود را محاکمه می کرد و برای تبرئه به دنبال راه نجاتی می گشت. سراسیمه از جا برخاستم و به سمت اتاق مطالعه به راه افتادم. کاووس خود را در آنجا حبس کرده بود، می دانستم مشغول به کاری است و دوست ندارد در چنین لحظاتی کسی مزاحمش شود. با این حال در را به صدا درآوردم: «کاووس می خوام ببینمت»
- عزیزم نمی شه بگذاری برای بعد؟
با صراحت گفتم: «نه همین حالا باید ببینمت»
گفت: «پس چند دقیقه اجازه بده»
صدای خش خش کاغذ از پشت در شنیده شد. طولی نکشید که در را باز کرد. قیافه ی پریشانی داشت معلوم بود که فکر او را به هم ریخته ام. مثل همیشه موهایش را به کناری زد و گفت: «خانم خانما بفرمایید، چه کار واجبی است که باید همین الساعه مرا می دیدی!»
حرفی برای گفتن نداشتم، حتی فکر این که اگر او را ببینم چه بگویم نکرده بودم. با دیدن او ناگهان بغض راه گلویم را گرفت، شاید از دیدن او شرمنده شدم. بدون معطلی خود را در بغل او انداختم و گریه را سر دادم. دستش را دور شانه هایم حلقه کرد و به حساب این که دلم گرفته، بر موهایم بوسه زد و گفت: «چیه عزیزم! حتماً دلت گرفته؟ حق هم داری، متأسفانه این چند مدت آنقدر گرفتار بودم که از تو و روزبه غافل شدم، بهتره با هم برویم دوری بزنیم تا از این حال و هوا بیرون بیایی»
گفتم: «نه ترجیح می دهم همین جا در کنارت باشم» و خود را از بغل او جدا کرده و به روی صندلی نشستم و گفتم: «ببخشی از این که مزاحمت شدم» دماغم را محکم فشرد و گفت: «هی هی، تو هیچ وقت مزاحم نیستی!»
رو کردم به او و گفتم: «کاووس من خیلی تنهام، دلم می خواهد به کاری سرگرم شوم البته سعی کردم که دوباره گلخانه ای بسازم و یا خود را به خیاطی مشغول کنم اما حوصله اش را ندارم. از این که صبح تا شب در خانه بنشینم و مثمر ثمر نباشم از خودم بدم می آید. این همه درس خواندم چه فایده ... حتی نتوانستم کوچک ترین استفاده ای از آن بکنم! مردم دو کلاس درس می خوانند و زود در جایی استخدام می شوند ولی من چی؟ یادته با چه سختی درس خواندم و تو چقدر تشویقم کردی که مبادا نصف و نیمه کاره رهایش کنم و من هم که تو را پشتیبان خود می دیدم با علاقه مندی بیشتر دل به درس و کتاب دادم ولی حالا این مدرک به چه کارم می خوره؟ هیچ، در گوشه ی کمد داره خاک می خوره»
وسط حرفم آمد و گفت: «خانم خانما تند نرو! مگر انسان هر چه یاد می گیره برای این است که باهاش امرار معاش کند، همین که فکر آدم باز بشه و محیط خود را بهتر ببینه عالمی داره. کسی که سواد داره در جامعه جایگاه خاصی داره او را به عنوان یک فرد ایده آل می شناسند. می تونه در تربیت فرزندش، همسرداری و حتی رابطه با دیگران از آن سود ببره. جهان پر از آموخته هاست و هر چه بیاموزی باز هم خیلی چیزها را نمی دونی، پس از این که چیزی آموختی دلخور نباش»
گفتم: «اشتباه نکن! منظور من این نبود که برای پول کار کنم. شکر خدا از نظر مالی هیچ مشکلی نداریم. دوست دارم از تنهایی بیرون بیایم، تو اجتماع بروم و سری تو سرها درآورم»
در پشت میز کارش نشست و بعد از سکوتی طولانی گفت: «پس می خواهی در جامعه خودت را نشان دهی! خوب، من هم حرفی ندارم. چه چیز بهتر از این که تو هم اطرافت را به خوبی بشناسی، بد نیست بین مردم بروی و از حال و روز آنها باخبر شوی. حالا ببینم چه کاری می تونم برات پیدا کنم»
گفتم: «دلم می خواهد کاری باشه که تمام وقتم را پر نکنه. مثلاً هفته ای چند روز که هم به وظیفه ی زناشویی و مادری برسم و هم کارم لنگ نمونه»
لبخندی از سر رضایت بر لب آورد و گفت: «آفرین به این فکر، حالا بگذار چند موضوع را برایت روشن کنم. عزیزم کار اداری سخت و پرمسئولیته، هر جا که بروی رئیسی هست که باید از او اطاعت کنی، اطاعت بی چون و چرا. اگر بخواهی دوام پیدا کنی باید هر کاری که خواستند انجام بدهی. حق و ناحق، زور گفتن و کارهایی که باب میل رئیس باشد. دل نازکی و یا با ارباب رجوع به ملایمت صحبت کردن و مهر و محبت را باید کنار بگذاری!

تا پایان صفحه 238

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 16
قسمت 2

با جذبه و خشن، این چیزی است که آنها از تو می خواهند و با روحیه ای که تو داری می دانم زیر بار کسی نمی روی و فکر نکنم این کارها برایت خوشایند باشد. تو کاری می خواهی که خانم خودت باشی و کسی نتونه بهت امر و نهی کنه و گرنه من آشنا زیاد دارم و تو هم مدرک خوبی داری، لب تر کنی هرجا بخواهی استخدام می شوی»
حرف های او مرا سخت ترساند و به فکر فرو برد. یک آن پیش خود گفتم: «نکنه او راضی نیست و این حرف ها را می زند که من جا خالی کنم» اما با شناختی که از کاووس داشتم این حدس نامعقول بود. به هر حال او خیلی با مردم گشته و تجربیاتش بیشتر از من بود. حتماً چنین چیزهایی وجود دارد و قصدش این بود که مرا آگاه کند.
کاووس همان طور که به چشمانم خیره شده بود گفت: «من دو تا پیشنهاد دارم یکی این که در مدرسه ای که فکر می کنم برای تو راحت تر باشد مدتی کار کنی اگه دوست داشتی به طور مداوم همان جا بمان. اگرنه راه دوم را عملی کنیم»
با تعجب پرسیدم: «راه دوم چیه؟»
گفت: «تو حالا راه اول را برو، انشاءالله که موفق می شی. هیچ وقت ناامید نشو و تا آن جایی که می تونی سعی و تلاشت را بکن! اگر من این توضیحات را دادم نمی خواستم تو را دلسرد کنم بلکه راهی را که در پیش داری می خواستم به تو نشان دهم»
زودتر از آنچه بتوان فکرش را کرد در دبستانی نزدیک منزل به عنوان دفتردار شروع به کار کردم. هفته ای سه روز به مدرسه می رفتم. اول کارآموزی بیش نبودم اما خیلی سریع سکان را به دست گرفتم. خانم مدیر زن جدی و سختگیری بود و طاقت کوچک ترین بی نظمی را نداشت. من هم سعی می کردم عملی انجام ندهم که او را دلخور کنم.
هر روز سر ساعت معین در مدرسه حاضر می شدم و سرم در لاک خودم بود. او هم از این که می دید آدم منضبطی هستم، با رویی گشاده از من استقبال کرد و از همان روز اول از من خواست که زیاد با بچه ها قاطی نشوم و در کار کسی دخالت نکنم.
اوایل چنان ذوق زده بودم که هر چه می گفت بدون چون و چرا انجام می دادم. هر روز صبح با شور و اشتیاق از خواب بیدار می شدم و بعد از یه عالمه سفارش به روزبه، به محل کار می رفتم و ظهر با دلی شاد به خانه می آمدم و هر اتفاقی را با آب و تاب برای کاووس تعریف می کردم. عصرها هم تمام وقت به کارهای خانه رسیدگی می کردم. دلم نمی خواست کم و کسری در کارم به وجود بیاید و کاووس فکر کند که از عهده اش برنیامدم.
شب ها با خستگی لذت بخشی به آغوش رختخواب پناه می بردم و خود را برای شروعی دیگر آماده می کردم. ولی خیلی چیزها در خون ما وجود دارد و کسی به زور و اجبار نمی تواند آن را از ما بگیرد، مثل مهربانی و یا دل رحمی ...
من که عاشق بچه ها بودم نمی توانستم خیلی چیزها را تحمل کنم، از اینکه بچه ها را به خاطر کوچکترین اشتباهی به باد تمسخر بگیرند و با ترکه ی آلبالو آنها را بزنند، سخت ناراحت می شدم. از اینکه بچه های سوگلی جایگاهی متفاوت با شاگردان معمولی داشتند غمی بزرگ بر دلم می نشست و از این که معیار خانم مدیر پول و ثروت پدر شاگردانش بود، زجر می کشیدم و از این که خانم مدیر مرا نه به خاطر این که دو کلاس سواد داشتم بلکه به خاطر آشنای قدرتمند کاووس پذیرفته و به چاپلوسی و تملق می پرداخت، سرم سوت می کشید و چه جالب این که کاووس مرا بهتر از خودم شناخته بود.
دو سه ماهی دندان روی جگر گذاشتم تا اتفاقی باعث شد که قید کار را بزنم و علناً به کاووس گفتم: «دیگه حاضر نیستم به سر کار بروم» او که خود منتظر چنین روزی بود با قیافه ای که اثری از تعجب در آن نبود نگاهم کرد و گفت: «پس وقتش رسید، هر چند که فکر نمی کردم بیشتر از یک ماه دوام بیاوری، خیلی خوب بود حدوداً سه ماه طاقت آوردی. حالا چی شده؟!»
آهی کشیدم و گفتم: «حق با تو بود، من نمی توانم خودم را با آنها وفق دهم، تحمل دیدن تبعیض را ندارم. وقتی می بینم از نظر آنها انسان ها با هم فرق دارند و هرکه پولش بیشتر باشد قرب و منزلتش بیشتره، تحملم را از دست می دهم. نمی دانم حق با آنهاست یا من! فقط این را فهمیدم که با آنها فرق دارم و فکر نکنم بتوانم مثل آنها بشنوم. امروز یکی از بچه های کلاس اولی دفتر تکلیفش را فراموش کرده بود و آموزگار گرامی او را کتک مفصلی زد و گریان و اشک ریزان به دفتر مدرسه فرستاد.
خانم مدیر با دیدن شاگرد قیافه غضبناکی به خود گرفت و هر چه بد و بیراه نثار طفل معصوم کرد و گفت: «شما گدا و گشنه ها لیاقت ندارید. حیف زحمت که برای شما بکشند! سواد به چه کار امثال تو می خورد. باید تو همون جهالت و بدبختی بمانی، بیچاره ی فلک زده لااقل به فکر پدر بدبختت باش که با اون حقوق بخور و نمیر باید شکم هفت و هشتا مثل تو را سیر کند»
و بعد از جریمه ی سنگینی او را دو دستی تحویل خانم ناظم داد، شاگرد با شنیدن نام او به التماس افتاد و گفت: «خانم مدیر، خانم خانم مدیر تو را به خدا منو به دست او نده! غلط کردم دفعه ی آخره. قول می دهم تکرار نشه!»
ولی در همین بین خانم ناظم او را کشان کشان به گوشه ای برد و چوبش را برداشت و به جان او افتاد. صحنه ی رقت انگیزی بود و من از وحشت در جای خودم خشکم زده بود. هنوز چوب اول به دوم نرسیده بود که بر زمین پهن شد و رعشه ای به تنش افتاد و کف از دهانش سرازیر شد. خانم مدیر و ناظم وحشت زده به دنبال راه چاره ای بابای مدرسه را صدا کردند. او هم با ترس و لرز خطی به دور طفل کشید و با صدای لرزان گفت: «بروید کنار، از این جا دور شوید او جن گیر شده است»
و بچه را به همان حال تنها گذاشتند. من با فریادی آنها را کنار زدم و دست و پای او را محکم گرفتم و تکه چوبی را در دهانش گذاشتم و چند قطره آب روی صورتش ریختم، تا کم کم حالش بهتر شد. باور نمی کنی کاووس یک آن روزبه را جای او دیدم. دیگه نتوانستم تحمل کنم هر چه در این مدت در دلم تلنبار شده بود بیرون ریختم.
معلم ها به دفتر ریختند و سعی کردند که مرا آرام کنند ولی خیلی پرتر از این حرفها بودم. خانم مدیر که اول از ترس به گوشه ی دیوار چسبیده بود با دیدن آنها جان گرفت و بادی به غبغب انداخت و با تشر گفت: «خانم مختاری کافی است! هر چه دلتان خواست بر زبان آوردید اینجا من مدیرم و خوب و بد را هم خودم تشخیص می دهم. شما هم بهتره تو کار من دخالت نکنید. از اول هم معلوم بود که به کار ما نمی خورید و اگر سفارش های آقای فرهنگ نبود به هیچ عنوان نمی گذاشتم یک لحظه این جا بمانید. ما به کسانی مانند شما احتیاج نداریم. منتظر خدمت خواهید ماند تا روزی که به اداره احضار شوید»
کاووس که با دقت به حرف هایم گوش می داد گفت: «عزیزم کارت قابل تحسینه، هیچ وقت فکر نمی کردم بتونی از حق کسی دفاع کنی! به هر حال یک نفر باید تو روی آنها بایستد و بگوید که اشتباه می کنند. من به نوبه ی خود خیلی خوشحالم که همسرم این قدم را برداشته، این نمونه ی کوچکی از بی عدالتی در جامعه ی ماست که تو با آن برخورد داشتی، اگر به دور و برت خوب نگاه کنی با نمونه های دیگری هم رو به رو خواهی شد و من چون اخلاق و روحیه ی تو را به خوبی می شناسم می دانستم که تحمل چنین چیزهایی برای تو سخته ولی با این حال تجربه ای به دست آوردی و آموختن تجربه هم نصیب همه کس نمی شود»
و از جا برخاست و ادامه داد: «خب بهتره این چیزها را فعلاً فراموش کنیم و به سراغ راه دوم برویم»
به سمت کمد رفت و از درون آن دستگاهی را بیرون آورد که تا آن زمان ندیده بودم و او را بر روی میز گذاشت و در جواب قیافه ی بهت زده ی من گفت: «تعجب نکن، با این وسیله می توانی بنویسی! این دکمه ها را می بینی که حروف الفبا روی آن نوشته شده؟ با زدن بر روی آنها می توانی حروف را کنار هم قرار بدهی و هر جمله ای که خواستی بنویسی. هر چه دستت به کار با این دکمه ها روان تر شود کار برایت آسان تر می شود. روزی چند ساعت با این دستگاه تمرین کن وقتی خوب یاد گرفتی کارت شروع می شود»
آنقدر ذوق زده بودم که نپرسیدم آن کار چیست. هر روز با اشتیاق به سراغ دستگاه می رفتم دکمه ها سفت و محکم بودند و برای دستان من که هنوز به کارهای سخت عادت نکرده بود دشوار به نظر می آمد و آنقدر انگشتانم زخمی و ناخن هایم شکسته شد تا لم دستگاه به دستم آمد.
چند روزی روزبه کسالت داشت و از آن شادابی و نشاط در او خبری نبود. گوشه گیر شده بود و سعی می کرد خود را از چشم ما پنهان کند و با اسباب بازی هایش تنها باشد.

تا پایان صفحه 242

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 16
قسمت 3

فکر نمی کردم نبود من روی او اثر گذاشته باشد، چون خانم امین السلطنه به خوبی از او مراقبت می کرد و تمام وقتشان را با هم سپری می کردند و کمتر به سراغ من می آمد. از وقتی که خانه نشین شدم می دیدم که او بیشتر از قبل به سراغم می آید و مرا وادار می کند که با او بازی کنم. اما متوجه حالات او نشدم و همین که مرا دوباره مشغول به کاری دید که چند ساعتی از او دور می کرد، ناراحت و غمگین به سراغ اسباب بازی هایش می رفت.
یک روز خانم امین السلطنه گفت: «مادر بیشتر مراقب این بچه باش! او روح حساسی دارد و خیلی دوست دارد تو در کنارش باشی. او تنهاست، بهتر نیست که به فکر فرزند دیگری باشی؟ خدای ناکرده فکر نکنی که او مزاحم من است و اینها را می گویم تا او از سرم باز شود، خودت خوب می دانی تمام نوه ها یک طرف، روزبه هم یک طرف!
من عاشق او هستم و حاضر نیستم یک لحظه دوری او را ببینم ولی از مصاحبت با یک پیرزن لذت نمی برد و دوست دارد با نسلی جوانتر اوقاتش سپری شود. دوست دارد با هم سن و سالهای خودش بازی کند تا اینکه من بنشینم و قصه های تکراری برایش بگویم. او تحرک و جنب و جوش می خواهد نه این که در کنج اتاق بنشیند و با اسباب بازی های گران قیمتش بازی کند. دو کلمه هم زبانی براش ارزش بیشتری دارد»
در همین موقع صدای مهیبی شنیده شد، من و خانم امین السلطنه هراسان به سمت اتاقی که صدا از آنجا شنیده شد رفتیم. خدایا باورم نمی شد؛ روزبه بر روی میز نشسته و دستگاه را بر روی زمین پرت کرده بود و قبل از اینکه من حرفی بزنم زیر گریه زد و گفت: «مامان، مامان من اینو دوست ندارم! ازش بدم می یاد»
و دوباره شروع کرد به گریه کردن. او را در آغوش گرفتم. خدایا من چقدر از او دور شده بودم که توی این چند ماه هیچ چیز نفهمیدم. فقط به فکر تنهایی خودم بودم و سعی داشتم تا خودم را نجات دهم، اما از فرزند خود غافل شده بودم. او را بوسیدم و گفتم: «عزیزم گریه نکن. اگه دوستش نداری او را به دور می اندازم»
با تعجب نگاهم کرد مثل اینکه فکر نمی کرد من چنین کاری انجام دهم و برای این که خاطر جمع شود دستگاه را درون کمد گذاشتم و درش را قفل کرده و کلیدش را به او سپردم و گفتم: «وقتی پدر آمد کلید را بهش بده و از او بخواه که آن را از خانه بیرون ببرد» دستش را به دور گردنم انداخت و صورتم را بوسه باران کرد.
شب تمام ماجرا را مو به مو برای کاووس تعریف کردم او خیلی ناراحت شد و گفت: «حق با اوست. ما باید بیشتر از اینها وقت برایش بگذاریم. هفته ای یک روز را باید به او اختصاص دهیم و هرجا که مایل بود او را ببریم، متأسفانه از وقتی که به تهران آمدیم، آنقدر گرفتار شده ام که کمتر به شماها رسیدم. من که شرمنده هستم. باید برنامه ای ترتیب بدهم که روزی یکی دو ساعت در کنار روزبه باشم، او به پدر هم احتیاج دارد اگر این روش ادامه پیدا کند از همدیگر خیلی دور می شویم؛ عصر وقتی کلید کمد را به دستم داد و از من خواست که آن را دور بیندازم مثل اینکه دشمن را از میدان به در کرده و انتقام دیرینه اش را از او گرفته است، تو هم باید خیلی بهش توجه کنی دلم نمی خواهد او را از دست بدهم»
به نقطه ای خیره شد و در فکر فرو رفت. فنجان چای را به دستش دادم. به عنوان تشکر لبخندی زد و گفت: «راستی در مورد بچه، من مخالف نیستم اگر هم تا حالا حرفی نزدم به خاطرت خودت بود. سر روزبه خیلی زجر کشیدی نمی خواهم دوباره شاهد آن ماجرا باشم، اما اگر تو بخواهی حرفی ندارم»
می دانستم او علاقه ی چندانی به بچه ندارد و اگر موافقت کرده به علت اصرارهای من و تنهایی روزبه است. او معتقد بود که یک فرزند کافی است و هرچه تعداد فرزندان بیشتر باشد غم و غصه ی پدر و مادر بیشتر می شود.
می گفت: «اگه یه بچه ی خوب بار بیاوری به مراتب بهتر از چند تا بچه ی نااهل داشتن است» اما من گوشم به این حرفها بدهکار نبود و داشتن فرزند زیاد را نعمت می دانستم و از اینکه آنها دور و برم باشند احساس خوشحالی می کردم. اما افسوس و صد افسوس که بین خواستن و داشتن فاصله ی زیادی است و شاید قسمت این بود که غیر از روزبه فرزند دیگری نداشته باشم.
ماه ها در انتظار ماندم و به تمام دکترها سر زدم. خانم امین السلطنه مانند یک مادر پا به پایم از این مطب به آن مطب می آمد از دواهای عطاری تا داروی دکترها را دقیق و سر موعد به خوردم می داد اما فایده ای نداشت و بعد از تمام رفتن و آمدن ها همان جواب روز اول را به ما دادند: «خانم شما سالم هستید، ممکنه ماه دیگه، سال دیگه و شاید چند سال دیگه حامله شوید» و هر کدام دوباره یک کیسه قرص ویتامین و آمپول تحویلم می دادند. عصبی و بدخلق شده بودم. ماه ها به دنبال هم می گذشت و دریغ که منتظر ماه بعد می ماندم. با کوچکترین حرفی از کوره در می رفتم.
کاووس خیلی سعی می کرد مرا از آن حال و هوا بیرون آورد و به شدت مراقب حالم بود. من هم که دنیایم شده بود روزبه، مبادا بخوره زمین و یا اینکه مریض شود. نمی گذاشتم یک لحظه از کنارم دور شود. می ترسیدم که او را هم از دست بدهم. حسابی لوس شده بود و هرچه می خواست با کوچکترین اخم و تخمی به دست می آورد، کاووس صبور و بردبار هم، تحمل می کرد و دم نمی زد.
خانم کوچک یک ماهی به تهران آمد. نصیحتم کرد: «مادر هر کسی یه قسمتی داره با قسمت نمی شه جنگید. تو جوانی، صبر داشته باش! قمر خانم دختر عمه ات، ده سال بچه دار نشد. ولی حالا نگاه کن پنج تا بچه ی قد و نیم قد داره ... تو هم تحمل کن، زندگی را به خودت و شوهرت تلخ نکن؛ حالا گیرم که بچه دار نشدی تو روزبه را داری اگه نداشتی چه می کردی؟ خدا را شکر کن و امیدت به او باشد. حتماً حکمتی در کارش هست. ما گاهی اوقات فکر می کنیم که خیر و صلاحمان آن چیزی است که می خواهیم اما شاید شرمان در آن باشد. قدر این همه نعمت را که خدا بهت داده بدان»
حرفهای خانم کوچک تا حدودی تسکینم داد. اما زخم زبون های اطرافیان آزارم می داد. حرفهایی که پشت سرم بود کاسه های از آش داغ تر به اطلاعم می رساندن: «خاتون تک زاست و یا دیگه محاله بچه دار بشه و ...» و همین حرفها بیشتر اعصابم را داغون می کرد. با این که سعی می کردم ظاهرم را آرام نشان دهم ولی درونم طوفانی برپا بود و کاووس این را به خوبی می دانست.
قرص ها و آمپول ها و دواهای عطاری آخر کار خود را کردند و چون همه گرم و آتشی بودند جوش های چرکینی به روی پوستم به وجود آمد همراه با خارش و چیزی نگذشت که صورتم ورم کرد و پوست تنم به قرمزی خون شد. از دیدن خودم به وحشت افتادم حتی روزبه هم می ترسید به سراغم بیاید. بیچاره خانم امین السلطنه با وجود بیماری اش به مراقبت از من می پرداخت.
کاووس که تحملش به آخر رسیده بود، با عصبانیت تمام داروها را دور ریخت و گفت: «همین را می خواستی؛ یعنی حتی از دست دادن زندگی ات، ارزش یه بچه این قدره؟ توی این مدت هر کاری خواستی کردی و من هیچ نگفتم، چون دوستت دارم و نظرت برام مهمه! هیچ وقت دلم نمی خواست فکر کنی که من مرد زورگو و خودخواهی هستم و فرمان زندگی را به دست تو سپردم. اما حالا فهمیدم که من پشیزی برات ارزش ندارم. تیشه را برداشتی و به ریشه ی خودت می زنی آن هم برای چه؟ برای چیزی که داری و قدرش را نمی دانی»
بدجوری عصبانی شده بود، دست هایش می لرزید و عرق از پیشانی اش می چکید. برای اولین بار با این لحن با من سخن می گفت. راه می رفت، می نشست، گاهی با پرخاش و گاهی با محبت کنارم زانو می زد و حرف دلش را به زبان می آورد. «ما یک خانوده ی خوشبخت هستیم. من، تو و روزبه! این خوشبختی را از ما نگیر. چرا باید سر موضوع به این بی اهمیتی با هم بحث کنیم. ما همدیگر را داریم و این خود نعمت بزرگی است»
ما خوشبخت بودیم، چرا تا حالا این را نفهمیده بودم، اشک در چشمانم حلقه زد. حق با او بود. ما همدیگر را داشتیم و عاشقانه به هم عشق می ورزیدیم ما از آن دسته زن و شوهرانی نبودیم تنها با آمدن بچه زندگی مان تداوم پیدا کند. ما به هم عادت نکرده بودیم ما همدیگر را دوست می داشتیم.
به خوبی می دانستم که اگر من حتی نازاه هم بودم کاووس مرا ترک نمی کرد. پس چرا زندگی را به کام او تلخ کنم باید همه چیز را فراموش کنم و به فکر او و روزبه باشم و به حرفهای دیگران هم اهمیت ندهم.

*** پایان فصل 16 ***

تا پایان صفحه 246

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 17
قسمت 1

کاووس مدت ها سرش به کار خودش گرم بود. حتی در جمع هم که حاضر می شد فکرش در جای دیگری سیر می کرد و انگار خودش در بین ما نبود. گاهی اوقات شب ها دیر به خانه می آمد و گرفتاری را بهانه می کرد. از او مطمئن بودم و دلم نمی خواست از روی کنجکاوی سوالی بپرسم که او را برنجانم.
از آن شب تلخ و قولی که داده بود، نه حرفی در آن باره زدیم و نه کاووس زیر قولش زد. ولی کم کم غیبت هایش طولانی شد و هر وقت هم که به خانه می آمد پریشان و ناراحت بود. حتی خانم امین السلطنه چند دفعه از من سوال کرد کاووس چه می کند؟ من از دادن جواب طفره می رفتم. می دانستم که باید با او صحبت کنم اما موقعیت جور نمی شد. تا اینکه یک شب به خانه نیامد.
دلشوره داشتم و نمی دانستم که سراغش را از که بگیرم. خانم امین السلطنه بدتر از من بود. در حالی که سعی می کردم بر اعصابم مسلط باشم او را دلداری می دادم، بغض گلویم را گرفته بود و هر فکر بدی به ذهنم می آمد. در طول این چند سال سابقه نداشت که شب به خانه نیاید. باید از کسی کمک می گرفتم. اما کی، نه دوستان جدیدش را می شناختم و نه شماره تلفنی و یا نشانی از آنها داشتم.
تصمیم گرفتم با محمود تماس بگیرم ولی آن موقع شب، دل او را هم شور می انداختم. باید تا صبح صبر می کردیم و بعد به فکر چاره ای می افتادیم.
ساعت پنج صبح هراسان به خانه آمد؛ مضطرب و نگران بود. خانم امین السلطنه که طاقتش تمام شده بود گفت: «مادر اول خدا را شکر که صحیح و سالم هستی اما تو که این قدر بی فکر نبودی، معلومه چه کار می کنی؟ نمی گویی کسانی چشم به راهت هستند؟ ما که داشتیم از ناراحتی پس می افتادیم. رسم زن داری اینه، این طور می خواهی برای پسرت الگو باشی؟»
کاووس عرق پیشانی اش را پاک کرد و با عجله گفت: «معذرت می خواهم، گرفتار شدم. قول می دهم تکرار نشود» و سراسیمه به سمت اتاقمان رفت. خانم امین السلطنه هم غرغر کنان به اتاقش رفت.
کاووس خود را روی مبل انداخت و چشمانش را بست. حتماً اتفاقی افتاده بود! بالای سرش رفتم و دستم را به روی پیشانی اش گذاشتم. خدایا چه عرقی کرده بود. خواستم کتش را درآورم که دستم را گرفت و گفت: «خاتون بشین می خواهم باهات حرف بزنم، هر چند که نباید تو را در این مسائل دخالت بدهم ولی مثل اینکه چاره ای ندارم»
قلبم به تلاطم افتاده بود. با نگرانی گفتم: «کاووس چی شده؟ تو را به خدا بگو ببینم چه اتفاقی افتاده»
از جیب بغلش بسته ای درآورد و به دستم داد وگفت: «همه چیز را برات می گم فقط خواهش می کنم سوال نکن! این یه اسلحه است آن را در جای مطمئنی بگذا»
بر سر جایم میخکوب شدم و زبانم بند آمده بود. خدایا او چه می کرد، به چه راهی رفته بود؟! با لکنت زبان گفتم: «کا...وو...س!»
گفت: «اگه می خواهی همه چیز را تعریف کنم، بهتره از این قیافه ی بهت زده بیرون بیایی. چون سخنانی خواهی شنید که انتظارش را نداری. پس باید خودت را آماده کنی!»
و بعد از سکوتی نسبتاً طولانی ادامه داد: «مرد بارانی را به یاد داری؟ مردی که با آمدنش روشنایی را به ارمغان آورد. همه چیز از وقتی شروع شد که او را بعد از مدت ها دیدم، بعد از سالها دوری و دیدن دوباره اش، سخنان تازه ای از او شنیدم که مرا به تعجب واداشت، کم کم حرف های منطقی او در من اثر کرد و شروع به مطالعه کردم و در چندین جلسه که گاهی در خانه ی ما برگزار می شد شرکت کردم.
حرف هایشان چنان واضح و روشن بود که تعجب کردم که چرا تا به حال به این موضوعات فکر نکرده ام؟! آنها بعد از اینکه مرا خوب امتحان کردند از من خواستند که به آنها بپیوندم. من در سن و سالی نبودم که بخواهم دست به عملیات خارق العاده بزنم. مردد و دودل بودم. اگه یادت باشه با تو هم مشورت کردم و حرف آن روز تو که گفتی: "اگه راهشان درسته همراهی شان کن!" تردید را از دلم بیرون کرد و من یکی از آنها شدم»
در حالی که آب دهانش را به سختی قورت می داد نفسی کشید و ادامه داد: «جلسات ما حول و حوش سیاست و مملکت داری دور می زد. اوضاع و احوال مملکت روز به روز بدتر می شود و باید به فکر بود و آن را نجات داد و گرنه از این سرزمین پهناور جز ویرانه هیچ نخواهد ماند. هدف از این جلسات از بین بردن رژیم و به وجود آوردن حکومت مردمی است»
با شنیدن حرف های کاووس آه از نهادم بلند شد. خدایا چه می شنوم؟ تا آن زمان همیشه شاه را مظهر قدرت می پنداشتم و حرف زدن درباره ی او را گناه می دانستم. طوری ذهنمان پر شده بود که شاه جزئی از خودمان است. خدا، شاه، میهن، آرمانمان بود و مرتبه ی او را بس والا می پنداشتیم و حالا کاووس روبرویم نشسته و از براندازی رژیم سخن می گفت.
به زبان آمدم و گفتم: «کاووس این چه حرف هایی است که می زنی؟ از زمانی که یاد دارم به ما فهمانده اند که شاه را باید مانند یک پدر دوست داشت»
کاووس میان حرفم آمد و گفت: «این موضوعی است که خود جای بحث دارد و در فرصتی مناسب با هم صحبت می کنیم. حالا بگذار شمه ای کوچک از ظلم و ستم او را بگویم. مملکتی که این همه ثروت دارد چرا باید این همه مردم بدبخت و بیچاره داشته باشد. مملکتی که تا چند سال پیش حتی نفتش هم دست دولتمردان انگلیسی بود. این همه نیروی جوان و تازه نفس داریم چرا باید از افراد خارجی استفاده کنیم.
کم کم داریم به کشوری مستعمره تبدیل می شویم! باید بجنبیم و تکانی بخوریم وگرنه مملکت از بین می رود. چرا باید قدرت تنها در دست شاه باشد و مردم مانند برده اطاعت کنند.
خودت نمونه ی کوچکی از آن را دیدی و آثار تبعیض را در بچه های دبستانی مشاهده کردی. چرا باید شاگردی به خاطر شغل پدرش تحقیر شود؟ چرا باید طوری با او برخورد شود که از درس و مدرسه متنفر شود و من خوشحالم که تو چند ماهی را بین آنها گذراندی و متوجه خیلی چیزها شدی، مدتها بود که می خواستم با تو سخن بگویم ولی می ترسیدم از این که سخنانم برای تو قابل فهم نباشد، اما وقتی آن روز با چنان شور و حرارتی از آن دختر بچه دفاع می کردی و از ظلم و ستمی که به او شده بود داد سخن می دادی، فهمیدم که تو با آنها فرق داری و هیچ وقت نمی توانی لحظه ای مانند آنها زندگی کنی.
حالا برگردیم سر موضوع اصلی، دیشب محفل ما لو رفت و اگه هوشیاری یکی از دوستان نبود الان وضع همگی فرق می کرد. هرچند که یکی از اعضای اصلی کشته شد ولی همین مرد نیک باعث نجات دیگران شد. چند ساعت جنگ و گریز داشتیم تا توانستیم از مهلکه جان سالم به در ببریم»
و بعد از سکوت نسبتاً طولانی دستم را محکم فشرد و گفت: «دلم می خواهد تو وضعیت مرا درک کنی و به من خرده نگیری که تو همسر و فرزند داری چه کارت به این کارها! همه باید برای رسیدن به ایرانی بهتر تلاش کنیم. ایران به همه ی ما تعلق دارد. متأسفانه همان طور که گفتی از بچگی در ذهن ما چنان شاه را پرورانده اند که نعوذبالله او را کمتر از خدا نمی دانیم اما او هیچ فرقی با دیگران ندارد. فقط و فقط مسئولیتی خطیر و سنگین بر عهده دارد و باید سعی و تلاش بیشتری انجام بدهد، نه اینکه بر اریکه ی قدرت بنشیند و دستور بدهد و خودش مشغول عیش و نوش در کشورهای خارجی و خوشگذرانی باشد.
دلم نمی خواهد که تو وارد این ماجرا شوی ولی تو تحصیل کرده هستی و می توانی با دید بازتری زوایا را ببینی. فکر کن و ببین دور و برت چه می گذرد. چرا باید مشدی یعقوب و امثال او در چنین سنی برای امرار معاش کار کنند. چرا نباید در سن پیری تأمین داشته باشند. کشوری با این همه ثروت: نفت، دریا، کشاورزی و ... ما همه چیز داریم اما افراد مملکت مان از زحمتکش ترین انسان ها هستند»

تا پایان صفحه 250

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 17
قسمت 2

دیگر توان حرف زدن نداشت. چند دفعه چشمانش بر روی هم افتاد. معلوم بود که خیلی خسته است بریده بریده گفت: «اسلحه ... اسلحه را در جایی ...» و قبل از اینکه جمله اش تمام شود به خواب رفت.
تا چند دقیقه بی هدف او را تماشا می کردم، اصلاً نمی دانستم چه باید بکنم. سخنانش را در ذهنم مرور کردم، براندازی رژیم! تنم لرزید اگر از جایی شنیده بودم که کسی چنین قصدی دارد بی تأمل او را خائن می خواندم! ولی حالا این سخن را از کسی شنیدم که به او ایمان داشتم و می دانستم بدون فکر و تحقیق چنین حرفی را نزده است.
باید در این باره فکر کنم و سوالاتی که در ذهنم بی جواب مانده بود، از او بپرسم. فعلاً باید جایی برای اسلحه پیدا می کردم. به سرعت از جا برخاستم و آن را در یک جعبه ی آهنی جا دادم و به سمت حیاط دویدم. در باغچه گودالی کندم و آن را چال کردم و رویش را به خوبی پوشاندم تا از چشم دیگران دور بماند.
کاووس یک ماهی را در خانه ماندگار شد. بیرون نامطمئن بود و نمی توانست بی احتیاطی کند و دست به ریسک بزند. از حال هیچ کدام از دوستانش خبر نداشت و نمی دانست کجا هستند و چه بلایی به سرشان آمده است. جو خانه خیلی نامساعد بود. قلبم با صدای هر دری و یا زنگ تلفنی فرو می ریخت و رنگ از رخسارم می پرید، هر آن منتظر بودم که پلیس رد کاووس را گرفته باشد و به دنبال او بیاید. اما کاووس آنچنان خونسرد بود مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده و کنار همسر و فرزندش ایام مرخصی را سپری می کند.
با روزبه همبازی می شد و تلافی این چند مدت را که وقت برای او نگذاشته بود درآورد و شب ها هم تا پاسی از شب به سوالات مبهم من جواب می داد و کم کم چشم مرا به روی حقایق روشن کرد، تا جایی که هیچ نقطه ی تاریکی در ذهنم باقی نماند. می گفت: «مردم ما بیشتر چوب بی سوادی شان را می خورند و شاه از همین نقطه ضعف سوءاستفاده می کند. اگر جوان های ما درس بخوانند این قدر توسری خور نمی شوند. باید صبر داشته باشیم، نسل روزبه نسل شکوفایی مملکت خواهد بود.
خوشحالم که پسری دارم که می تواند راه پدرش را دنبال کند. شاید براندازی رژیم به سن من نرسد اما افسوس نمی خورم چون روزبه و امثال او هستند ... باید به آنها تکیه کنیم. داشنگاه آن جایی است که فرزندان ما بهش احتیاج دارند تا چند سال دیگر چنان دانشگاه مملو از دانشجو شود که باور نکنی. اون موقع استکه جلو این نسل خروشان را نمی توان گرفت»
آن چنان با شور و حرارت داد سخن می گفت، که باورم نمی شد این همان کاووس چند سال پیش است. کاووسی که علائقش اسراف، خوشگذرانی و عیش و نوش بود. چقدر فرق کرده بود و صد افسوس می خورد که چرا عمر خود را هدر داده و چرا زودتر از این مرد بارانی را نیافته است و سالهای جوانی، که می توانست فعالیت و تحرک بیشتری داشته باشد دنبال این راه نرفته است.
دو هفته بعد، در شبی تاریک مرد بارانی آمد. خدا می داند چقدر از دیدنش خوشحال شدم. حس خوبی نسبت به او داشتم و مانند احمد و محمود برایم عزیز بود. فرقی نکرده بود، همان مرد بارانی چند سال پیش با محبت و مهربان با ظاهری ساده و متین.
قبل از اینکه به ملاقات کاووس برود از من طلب بخشش کرد: «من از روی خواهرم شرمنده هستم، شاید از من بدت بیاید و مرا مسبب گرفتاری هایی که برایتان به وجود آمده بدانی، حق هم داری ولی به خدا قسم که من جز راه درست راه دیگری پیش پای کاووس نگذاشتم. من آدم بی چشم و رویی نیستم که محبت های شما را فراموش کنم. می دانم که کاووس را به راهی سوق دادم که سرنوشتی نامعلوم دارد. زندان، مرگ، فرار و تا وقتی که همه ی مردم یکی نشویم یکی از این سه نصیبمان می شود.
البته ناراحت نیستیم چون خودمان انتخاب کردیم و دانسته تن به این کار دادیم. من فقط ناراحتی ام به خاطر شماست که مبادا فکر کنید که من کاووس را از راه به در بردم. به نظر من یک روز با عزت زندگی کردن بهتر از سالهای سال با ذلت زندگی کردن است، ما به مردانی تحصیل کرده، جسور و ثروتمند احتیاج داریم که هم از نظر فکری و هم از نظر مالی بتوانند به ما کمک کنند و چنین کسانی بس بزرگ هستند. کسانی که هیچ دغدغه ی خاطر از آینده ندارند و خودشان همه چیز دارند می توانند تا نسلهای بعدشان را هم تأمین کنند. اما نه برای خود بلکه برای ملت، راهشان را ادامه می دهند. کاووس مرد بزرگی است که هیچ وقت فراموش نخواهد شد» و بعد از سکوت کوتاهی گفت: «مرا حلال کنید»
فقط با یک جمله جوابش را دادم: «سرنوشت همه ی آدمها معلومه»
یک ساعتی را با کاووس گپ زد و یک بسته به او تحویل داد و رفت. کاووس با دقت به مطالعه ی یادداشت ها مشغول شد، دیر وقت بود. فنجانی چای برایش بردم، سخت به فکر فرو رفته و حضور مرا متوجه نشد.
قصد خارج شدن از اتاق را داشتم که صدایم کرد: «خاتون می خواهم برایم کاری انجام دهی! این برگه ها را می بینی؟ می خواهم از هر کدام چند تایی برایم ماشین کنی . یادته گفتم اگه خوب یاد بگیری می تونی تو خونه مشغول به کار شوی؟ خوب حالا وقتش رسیده فعلاً تا مدتی خانه نشین هستم و باید این برگه ها را تکثیر کنیم و به دست دیگران برسانیم. البته زور و اجباری در کار نیست و اگه دوست نداری می تونی انجام ندی، دلم نمی خواهد تو را وارد این ماجرا کنم. مرد بارانی در جستجوی جای مطمئنی است. مخفی گاهی که نتوانند به راحتی پیدایش کنند تا آن موقع زحمت این نوشته ها با توست»
با خوشحالی آنها را از او گرفتم و از فردای آن روز مشغول به کار شدم. شب نامه ها را با اشتیاق ماشین می کردم و آخر هفته آنها را تحویل می دادیم و بسته ای دیگر تحویل می گرفتیم. کاووس از اینکه همراه و هم پایش شده بودم خوشحال بود و می گفت: «همیشه از اینکه تو این موضوع را بدانی ترس داشتم از اینکه حرفم را قبول نکنی و مخالفت کنی هراس داشتم. هیچ وقت فکر نمی کردم با چنین برخوردی رو به رو شوم. از اینکه در کنارم هستی احساس غرور می کنم»
سرانجام مرد بارانی خانه ی امنی برای فعالیت هایشان فراهم آورد و جلسات دوباره در آنجا تشکیل شد. هفته ای دو شب دور هم جمع می شدند. نه دوستانش را می شناختم و نه از محل برگزاری جلسه خبر داشتم. خودم می دانستم که هر چه کمتر بدانم هم برای خودم و هم برای آنها بهتر است. فقط از کاووس می خواستم که مراقب خودش باشد.
چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که نامه ای از گیسو به دستم رسید. از من خواسته بود که به سراغ خسرو بروم و مدارک تحصیلیش را از او بگیرم. این طور که نوشته بود قصد داشت در اداره ای مشغول به کار شود تا از تنهایی و فکر و خیال بیرون بیاید. با اینکه از خوبی و محبت های خان به تفصیل نوشته بود ولی باز هم تنها بود و به آینده ی خود و شهلا فکر می کرد.
نوشته بود: «خاتون خیلی سخته که عنوان یک زن مطلقه را به دوش بکشی. جامعه ی ما هنوز طلاق را نپذیرفته و هرجا بروی با نگاه های کنجکاوانه برخورد می کنی، زنها دو دستی شوهرانشان را می چسبند که مبادا او را از چنگشان بیرون بیاورم. حتی شهلا هم در تنگناست. در مدرسه بچه ها با او برخورد خوبی ندارند و مادرها بچه هایشان را از دوستی با او برحذر می کنند و او تنهایی خود را در لابه لای کتاب و دفترها پنهان می کند و الحمدلله طوری خود را در مدرسه نشان داده که مدیر و معلم همه شیفته اش شده اند.
خاتون! به خدا قسم از زندگی خسته شده ام و تنها شهلاست که مرهمی بر دل شکست خورده ی من است و اگر دلداری و دلجویی او نبود شاید تا حالا از بین رفته بودم. اوست که مرا تشویق به کار می کند. اوست که مرا امیدوار به زندگی می کند و تسلای خاطرم است، من خود می دانم که تقاص گناهی بزرگ را پس می دهم»
نامه اش سراسر غم و اندوه بود. هرچه به گفته های گیسو بیشتر فکر می کردم کینه ام نسبت به خسرو بیشتر می شد. چرا زنی در مرز سی سالگی باید اینگونه از زندگی ناامید شود؛ زنی که می توانست در کنار شوهر و فرزندانش احساس خوشبختی بکند و مونس و همدم آنها باشد اما حالا باید دختری او را دلداری دهد که خود به دلداری نیازمند بود. او هنوز خود را شماتت می کرد و شاید فکر می کرد که من افسوس گذشته را می خوردم اما من چیزی از دست نداده بودم، که حسرت آن را بخورم. من کسی را بس والاتر و بهتر از خسرو به دست آورده بودم.
به خوبی می دانستم که غم و غصه ی او از عذاب وجدان است باید تا می توانم از او دلجویی کنم و از عشق و علاقه ام به کاووس بنویسم تا بداند از او کینه ای به دل ندارم و از زندگیم بسیار راضی هستم.

تا پایان صفحه 254

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 17
قسمت 3

نمی خواستم به سراغ خسرو بروم، هیچ خاطره ی خوبی از این که بنشینم و دو کلمه حرف بزنیم نداشتم و هر بار با جنگ و جدل از هم جدا شده بودیم. یک آن سیما او در ذهنم زنده شد و دلم لرزید. خودم هم نمی دانستم این چه حسی بود که هنوز در درونم می جوشید. چرا از برخورد با او وحشت داشتم و با دیدنش تمام وجودم یخ می کرد، نه این کار من نیست؛ باید کاووس را وادار به رفتن کنم.
نامه ی گیسو را با آب و تا برای کاووس خواندم و از او خواستم که زحمت این کار را به عهده بگیرد. با لبخندی گفت: «متأسفانه فردا عازم سفر چند روزه ای هستم، بهتره خودت تلفنی با او تماس بگیری تا مدارک را آماده کند و یک روز بروی آنها را تحویل بگیری»
از سیمایم خواند که دل به رفتن ندارم. در کنارم نشست و گفت: «از چه می ترسی! من همیشه تو را زنی فوق العاده می دانستم که در رویارویی با مشکلات همیشه پیروز میدان است. او شوهرخواهر سابقت است، یک دیدار که این قدر عذاب ندارد. پس شهامتت کجا رفته؟ تو زن من هستی می دانم که از عهده اش برمی آیی»
آن چنان رفتار کرد مثل اینکه از هیچ چیز خبر ندارد و خسرو فقط و فقط شوهر خواهرم بود. او اعتماد به نفس را در من تقویت می کرد. خدایا او چگونه مردی بود؟ از زمانی که همه چیز را درباره ی خسرو برایش تعریف کرده ام نه از او به بدی یاد کرده بود و نه از گفته هایم سوءاستفاده می کرد.
او دوست داشت که خودم با مشکلات کنار بیایم، همیشه می گفت: «به کسی تکیه نکن! حتی به من که همسرت هستم. فقط به خودت و شعور و فهمت تکیه کن» از زن های دست و پاچلفتی بدش می آمد: «یک زن باعرضه می تواند مردش را از خاک بلند کند. اوست که به مرد جرأت می دهد. اگر رفتار و کردار درست تو نبود من هیچ وقت نمی توانستم راه درست را انتخاب کنم. راهنمایی منطقی تو به من دلگرمی می دهد»
کاووس صبح زود راهی شد او را از زیر قرآن رد کردم و به خدا سپردشم. هر وقت به چنین مأموریتی می رفت از وقت رفتن تا برگشتن دلهره داشتم. آنقدر به او سفارش می کردم که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. او هم با قیافه ای متبسم همه را گوش می کرد و می گفت: «چشم، چشم، به روی چشمم!» و بعد مرا می بوسید و می گفت: «این قدر نگران نباش عزیزم! من همیشه با تو هستم حتی بعد از ...» و چون می دانست که از کلمه ی مرگ بدم می آید به زبان نمی آورد وقتی از او دلگیر می شدم که این حرفها چیه که می زنی؟ می گفت: «مگر آخر همه ی زندگی ها به مرگ ختم نمی شود؟»
آن روز وقت رفتن از من خواست که هر چه زودتر مدارک گیسو را بگیرم. گفت: «این دختره خیلی تنهاست در ضمن روحیه اش هم خرابه! بهتره هر چه زودتر به کاری سرگرم شود»
بعد از رفتن او گوشی تلفن را برداشتم و با محل کار خسرو تماس گرفتم و خود را یکی از بستگانش معرفی کردم. تلفنچی با احترام گفت: «الان جلسه دارند شما می توانید یک ساعت دیگر تماس بگیرید، می بخشید به آقای دادستان بگویم منتظر تلفن چه کسی باشند؟»
گفتم: «مختاری، خاتون مختاری»
با گذاشتن گوشی سر و کله ی روزبه پیدا شد، از وقتی سواد خواندن و نوشتن را آموخته بود هر روز صبح با کتاب داستن به سراغ من و یا خانم امین السلطنه می آمد و دست و پا شکسته شروع می کرد به خواندن. آنقدر با شوق می خواند که شنونده را به وجد می آورد. اوقاتی هم که کاووس در خانه بود دیگر یادی از ما نمی کرد و دربست در اختیار او می نشست.
او مشغول به خواندن شد و هرازگاهی سرش را از روی کتاب بلند می کرد که ببیند آیا من حواسم جمع او هست یا نه، که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم: «الو بفرمایید؟» صدایی از پشت خط شنیده نشد. «الو، الو ... سلام» تا لحظاتی نتوانستم صدایش را تشخیص دهم با صدایی که به سختی از گلو خارج شد گفتم: نسلام ... حالتون چطوره، می بخشید که بد موقع مزاحم شدم»
بدون اینکه جواب سوالم را بدهد گفت: «امروز یکی از بهترین روزهای زندگی ام است که صدایت را می شنوم. حتماً کاری داری وگرنه شما از مابهترون چه کارتان به ما بدبخت و بیچاره ها»
حال و حوصله ی طعنه هایش را نداشتم و در مقابل نگاه کنجکاوانه ی روزبه نمی توانستم جواب بدهم. گفتم: «اگه زحمتی نیست مدارک تحصیلی گیسو را می خواستم. اگر لطف کنید آنها را آماده کنید و قرار بگذارید تا برای تحویل گرفتنش خدمت برسم»
گفت: «هر روز و هر ساعتی که وقت داشته باشی در خدمتگزاری حاضرم»
بدون تأمل گفتم: «فردا صبح ساعت نه، امری ندارید؟ ... خداحافظ» او که شاید منتظر چنین برخوردی نبود به سردی خداحافظی کرد.
دو سه سالی می شد که او را ندیده بودم. می ترسیدم، آری من از رویارویی با او می ترسیدم. هنوز بعد از سالها به خودم مطمئن نبودم و نمی خواستم او را ببینم. هر چه کاووس می خواست بگوید. من نه دلیر بودم و نه با شهامت! من انسان سستی بودم که وانمود می کردم شجاع هستم. کاشکی در این لحظات کاووس بود او تنها کسی است که می تواند مرا دلداری دهد. کاشکی محمود بود تا این مأموریت را به او محول کنم، ای کاش به شیراز نرفته بود.
تا صبح چند بار تصمیم به رفتن گرفتم و چند بار منصرف شدم و بالاخره رأس ساعت نه در اتاقش را به صدا درآوردم. «دادستان کل» این عنوانی بود که بر روی در اتاقش نوشته شده بود. خنده ام گرفت. کاووس و خسرو دو طیف مخالف بودند. صدای زنانه ای گفت: «بفرمایید» وارد شدم و خود را معرفی کردم. او با خوشرویی مرا به اتاق خسرو راهنمایی کرد.
اتاق نسبتاً بزرگی بود که میز کاری در وسط آن نزدیک به پنجره قرار داشت و دو طرف آن قفسه های کتاب به چشم می خورد. وسط اتاق، میز بزرگی قرار داشت که صندلی ها به صورت مرتب دور آن چیده شده بودند.
خسرو با دیدن من از پشت میز کارش بلند شد و به استقبالم آمد. کت و شلوار شیکی به تن داشت و موها را به یک طرف شانه زده بود. بوی ادوکلن تمام فضای اتاق را پر کرده بود. فرقی با چند سال پیش نکرده بود فقط کمی جا افتاده تر شده بود و باز هم گل سرخی در کنار یقه اش به چشم می خورد. شاید قصد داشت که خاطرات گذشته را زنده کند، مثل همیشه با دیدنش دلم لرزید.
در حالی که صندلی را جلو می کشید تا مرا به نشستن دعوت کند گفت: «مثل همیشه زیبا» تنها جمله ای را که به زبان آورد، در صدایش لرزشی حس کردم. او به کلی خود را باخته بود. تا دقایقی جز صدای پنکه ی سقفی که سکوت را می شکست صدایی شنیده نشد. در ذهنش دنبال کلماتی می گشت که صحبت را شروع کند. او هیچ وقت در گفتن کم نمی آورد، ولی نمی دانم چرا آن روز لال شده بود.
من من کنان گفت: «از دیدنت آن چنان ذوق زده شده ام که حرف هایی را که دیروز تا حالا صد بار برایت تکرار کردم، همه را به فراموشی سپرده ام. چقدر دلم می خواست ببینمت! در خواب هم تصور نمی کردم که یک روز روبرویم بنشینی، آن هم این قدر نزدیک! دو سالی هست که به تهران آمده اید، اما بدبختانه فقط سه بار توانستم تو را ببینم، آن هم از راه دور»
از تعجب نزدیک بود شاخ دربیاورم. او از کجا خبردار شده و کجا مرا دیده بود که من متوجه نشدم، نمی خواستم از او سوالاتی کنم که دوباره شروع کند. گفتم: «من وقت چندانی ندارم، باید هر چه زودتر بروم»
او که متوجه شد حرفهایش خوشایندم نیست گفت: «معذرت می خواهم طبق معمول با حرفهایم ناراحتت کردم، خب بهتره موضوع را عوض کنم از خودت بگو، چطور شد که به تهران آمدید؟»
گفتم: «مادر کاووس بیمار و تنها بود، تصمیم گرفتیم چند سالی را پیش او بگذرانیم»
از شنیدن نام کاووس سگرمه هایش در هم رفت ولی سعی کرد به روی خود نیاورد و به آهستگی گفت: «شهلا چطوره؟ بزرگ شده؟»
گفتم: «آره اون هم شده یک دوشیزه خانم به تمام معنا»
با اندوه و غم گفت: «خیلی دلم هوایش را کرده، نمی دانم اصلاً مرا به یاد می آورد؟ فکر نکنم!» و بعد از سکوتی طولانی گفت: « تو چطوری هنوز همان یه دونه پسر را داری؟ خدایا اسمش چی بود ... آها روزبه!» با سر جواب مثبت دادم.
او گفت: «تو که عاشق بچه بودی، چرا فقط یکی؟» منظورش را به خوبی فهمیدم اما ترجیح دادم که جوابی ندهم.

تا پایان صفحه 258

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 17
قسمت 4

لبخندی ریاکارانه بر لب آورد و با بی تفاوتی ادامه داد: «خب وقتی دوست داشتنی در کار نباشه همینه، مجبور می شی به یه بچه اکتفا کنی»
دیگه کم کم داشت حرصم را بالا می آورد. با پرخاش گفتم: «تو باز هم که شروع کردی؟ برای چندیمن باره، خدا می داند، من و کاووس همدیگر را عاشقانه دوست داریم. چطور اینو باید بهت حالی کنم نمی دانم! تو با این حرفهات چی را می خواهی ثابت کنی، خسرو به خدا خسته شدم. تو بعد از گذشت سالها هنوز در رؤیا به سر می بری.
خسرو! نه تو دیگه جوان هستی نه من! چرا نمی شه مثل دو تا انسان عاقل و بالغ با هم حرف بزنیم. چرا جز خودت کسی را نمی بینی؟ چرا ما هر وقت همدیگر را می بینیم باید بیفتیم به جان هم، خسرو راه من و تو از هم جداست. این دو راه آنقدر از هم دور شده که به هیچ شکلی نمی تواند همدیگر را پیدا کند»
دستش را به زیر چانه اش زده و در فکر فرو رفته بود، به آرامی ادامه دادم: «خسرو من از زندگی ام راضی هستم. چیزی کم و کسر ندارم. شوهر خوبی که دوستم دارد و دوستش دارم، بگذار همه چیز را بی پروا برایت بگویم! روزی که کاووس به خواستگاری ام آمد هیچ احساسی نسبت به او نداشتم چون فکر می کردم هیچ مردی نمی تواند جای تو را در قلبم بگیرد ولی هنوز چند ماهی از زندگی مشترکمان نگذشته بود که همه چیز عوض شد.
او آنقدر خوب و مهربان و باگذشت بود که خیلی زود در خانه ی دلم ماندگار شد؛ مردی با قلبی به وسعت دنیا که مملو از عشق و دوستی است. خسرو باید با او برخورد داشته باشی که بفهمی من چه می گویم؟ به نظر او همه ی مردم خوب هستند و انسان بد وجود ندارد. از کسی کینه ای به دل نمی گیرد وجواب هر بدی را با خوبی می دهد. حالا تو بگو من جواب او را چگونه باید بدهم؟ مگر یک زن از زندگی چه می خواهد؟
من که نمی توانستم تا آخر عمرم به دنبال یه عشق مرده بگردم اگه من تو خونه هم می ماندم، باز هم بعد از طلاق دادن گیسو نمی توانستیم به هم تعلق داشته باشیم. خسرو بهتره گذشته را از ذهنت پاک کنی! به دنبال جفتی باش که دوستش داشته باشی تو در موقعیت خوبی هستی. دست روی هر دختری که بگذاری از جان و دل حاضر است به همسریت دربیاید، خسرو ... دلم نمی خواهد ازت متنفر بشوم ولی اگر این رویه را پیش بگیری آن روز خواهد رسید»
به چشمانم خیره شد و بعد از دقایقی رویش را برگرداند و با بغضی که در صدایش موج می زد گفت: «من هم یک روز در سینه ی کوچکم قلبی می تپید. همه را دوست داشتم، زندگی را سراسر زیبایی و خوشی می دیدم. با صدای خروس خوان از خواب برمی خواستم و در مقابل لطف و نعمتی که خدا به من بخشیده بود، سجده ی شکر به جا می آوردم. با لبی خندان روز را آغاز می کردم. به نظرم همه ی مردم مهربان بودند. از شیرفروش محله تا آقاخان، همیشه فکر می کردم که در پس آن چهره ی عبوس و خشک، قلبی مهربان خفته که باید آن را بیدار کرد. او می توانست مانند دیگران خوب باشد فقط باید کمکش کرد.
دل همه را مثل دل خودم پاک و شفاف می دیدم و با آمدن تو دلم شفاف تر شد و از اینکه خداوند جواب همه ی خوبی هایم را با آمدن تو داده سپاسگذارش بودم و شبانگاه به نماز ایستادم. هیچ چیز کم نداشتم و زندگی بر وفق مرادم بود، اما ناگهان همه چیز خراب شد. این قدر با تو بودن را در خیالم پرورانده بودم که یه لحظه روزهای بعد را پیش بینی نکردم، اصلاً فکر نمی کردم بر سر یک اشتباه همه ی زندگی ام ویران شود.
چه روز و شب هایی به درگاه خدا استغاثه کردم، ضجه و ناله زدم. دعا خواندم اما سرنوشتی که نوشته شده تغییرنیافتنی است، گناه من چه بود؟ این سوال را بارها و بارها از خود پرسیدم. گناهم چه بود جز دوست داشتن، تو تکه ای از قلبم بودی که بدون تو زندگی کردن امکان نداشت. حکم بیمار بدحالی داشتم که هر لحظه خود را برای مردن آماده می کند.
من نمی توانستم به عشقم خیانت کنم و با کس دیگری همبستر شوم. مگر خیانت جرم نیست، نامردی نیست؟ پس چرا از من می خواهی به فکر زن دیگر باشم، چرا چیزی از من می خواهی که شدنی نیست.
تو همیشه با منی حتی در این دو سه سالی که تو را ندیدم، هر شب به یاد تو به خواب می روم و هر صبح به یاد تو بیدار می شوم. همه فکر می کردند که من در حق گیسو ظلم کردم و مرا انسانی پلید و پست می دانند، اما ظالم واقعی خود او بود که با خودخواهی و غرورش همه چیز را خراب کرد.
من نمی توانستم با کسی که بوی تن تو را می دهد اما از خوبی و مهربانی تو بهره ای نبرده همبستر شوم. اگر هر شب مست و عرق خورده به خانه می رفتم و به جانش می افتادم می خواستم عقده هایم را خالی کنم. عقده ای که به صورت غده ای راه گلویم را گرفته بود وقتی او را می زدم به آرامش می رسیدم. او که چاله ای برای ما کند خود به چاهی عمیق گرفتار شد.
شاید بزرگ ترین خوشحالی ام زمانی بود که او تقاضای طلاق داد و پست تر از من آنها بودند که شهلا را ازم گرفتند. من غیر از او کسی را نداشتم نه پدر و نه مادری و نه بستگانی، اما گیسو فقط مرا از دست داد. او همه کس را داشت حتی پدرشوهر و مادرشوهر خوب. او می توانست دل به کس دیگری ببندد و زندگی را دوباره شروع کند ولی من چه، من که همه ی زندگی ام را باختم و با بی رحمی هرچه بیشتر او را از من جدا کردند و آقاخان قلدر و زورگو حکم صادر کرد.
او هنوز فکر می کند که من خسرو ده سال پیش هستم که هر بلایی دوست دارد به سرم بیاورد. در این مدت خیلی فرق کردم. من هم شده ام یک پا آقاخان ، هر چیز را که بخواهم باید به دست بیاورم. حس ترحم و انسان دوستی در وجودم مرده و دلم برای کسی نمی سوزد؛ یعنی دلی ندارم! با یه تکه سنگ حرف از محبت و دوستی زدن بی فایده است.
پس گرفتن شهلا برایم مثل آب خوردن است. در جایگاهی که من قرار دارم هر ناممکن، ممکن می شود اما فایده ای ندارد. آنقدر درباره ام بد گفته اند که پیش او مانند غول بزرگی هستم که از بودن با من می ترسد، ولی یک روز او هم به حقایق پی خواهد برد.
و اما کاووس که دم از خوبی و پاکی اش می زنی، این زندگی است که ما انسان ها را تغییر می دهد وگرنه هیچ کس از شکم مادرش بد زاییده نشده است. وقتی آدمی ببیند همه چیز بر وفق مراده و به خواسته هایش رسیده، دیگه جایی برای بد بودن نیست ... از من نخواه که او را مانند تمامی مردم ببینم. او کسی است که عشق مرا ربوده، او رقیب من است و تا زمانی که یکی از ما دو نفر زنده باشیم، مبارزه ادامه خواهد داشت تا پیروزی»
با آرامی گفتم: «فکر نمی کنی او پیروز شده؟»
با لبخند تمسخرآمیزی سرش را جنباند و گفت: «برای جواب دادن به این سوال هنوز زوده»
برای اولین بار حرفهایش به دلم نشست. آنقدر صادقانه سخن گفت که دلم برایش سوخت. او مرد تنهایی بود که بین گذشته و حال مانده بود. از گذشته رانده شده و در حال جایی برای خود پیدا نمی کرد. او عزیزانش را از دست داده بود. سرنوشت با کمال بی رحمی کسی را برای او باقی نگذاشته بود و او فقط با حس انتقامجویی زنده بود، تنها امیدش به آینده این بود که به هر قیمتی که شده به خواسته اش برسد. فقط و فقط خود را می دید و دیگر چیزی از رحم و شفقت نمی فهمید. قلبش چنان یخ زده بود که مگر با آتش جهنم آب می شد.
آن روز بدون هیچ مشاجره ای از هم جداشدیم. او را انسان بدبخت و بیچاره ای دیدم که احتیاج به ترحم داشت و بی آنکه جواب تهدیدهایش را بدهم مدارک را گرفتم و از همان جا به اداره ی پست رفتم تا آنها را ارسال کنم.

*** پایان فصل 17 ***

تا پایان صفحه 262

*** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه ***
 

Similar threads

بالا