نامه ھای عاشقانه ی نیما

godmaycry

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب اینم به خاطر احترام زیادی که واسه گلابتون قایلم قبل از رفتنم این تاپیک و میزنم.انگار قسمت بوده این تاپیک آخرین تاپیک من باشه.امیدوارم خوشتون بیاد

تو این تاپیک نامه های عاشقانه نیما رو واستون میذارم که امیدوارم تا حالا نخونده باشین که هم من ضایع نشم هم لذت خوندن یه متن عاشقانه جدید رو ببرین:gol:

فکر میکنم قبلش مختصری در مورد نیما بدونیم بهتر باشه
[FONT=Arial,Bold]
درباره نویسنده​
[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]:[/FONT]​
[FONT=Arial,Bold]
[/FONT]
در میان شاعران و نویسندگان ایراني بسیار اندكند كساني كه تأمل ھا و نامه ھاي عاشقانه ي خود را به یادگار
گذاشته باشند​
. شاعر برجسته ي معاصر نیما یوشیج یكي از این معدود نمونه ھاست. در نامه ھاي عاشقانه ي
نیما ما با چشماندازي بسیار لطیف و شورانگیز رو به رو مي شویم
.

نیما در سال​
1276 ھجری شمسی در دھکده ای به نام یوش ، واقع در مازنداران چشم به جھان گشود..

خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده فرا گرفت ولی دلخوشی چندانی از آخوند ده نداشت چون او را شکنجه می
داد و در کوچه باغھا دنبال نیما می کرد​
.

پس از آن به تھران رفت و در مدرسه عالی سن لویی مشغول تحصیل شد​
.... در مدرسه از بچه ھا کناره
گیری می کرد و به گفته خود نیما با یکی از دوستانش مدام از مدرسه فرار می کرد و پس از مدتی با تشویق
یکی از معلمھایش به نام نظام وفا به شعر گفتن مشغول گشت و در ھمان زمان با زبان فرانسه آشنایی یافت و
به شعر گفتن به سبک خراسانی مشغول گشت
.

در سال​
1300 منظومه قصه رنگ پریده را سرود که در روزنامه میرزاده عشقی به چاپ رساند ... در ھمان
زمان بود که مخالفت بسیاری از شاعران پیرو سبک قدیم را برانگیخت
.... شاعرانی چون: مھدی حمیدی ،
ملک الشعرای بھار و
..... به مخالفت و دشمنی با وی پرداختند و به مسخره و آزار وی دست زدند .

نیما سبک خاص خود را داشت وبه سبک شاعران قدیم شعر نمی سرود و در شعر او مصراعھا کوتاه و بلند
می شدند​
.

نیما پس از مدتی به تدریس در مدرسه ھای مختلف از جمله مدرسه عالی صنعتی تھران و ھمکاری با
روزنامه ھای چون​
: مجله موسیقی ، مجله کویر و...... پرداخت.

از معروف ترین شعرھای نیما می توان به شعرھای افسانه ، آی آدمھا، ناقوس ، مرغ آمین اشاره کرد​
.

نیما در​
13 دی 1328 چشم از جھان فروبست...

فریاد می زنم ،
من چھره ام گرفته​
!

من قایقم نشسته به خشکی​
!

مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست ،
یک دست بی صداست ،
من ، دست من کمک ز دست شما می کند طلب،
فریاد من شکسته اگر در گلو ، وگر
فریاد من رسا ،
من از برای راه خلاص خود و شما،
فریاد می زنم
، فریاد می زنم
!!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گلابتون

مدیر بازنشسته
دوست خوبم ممنونم كه خاطرم رو عزيز داشتي و با موندنت به جمع ما گرماي مضاعف بخشيدي.
دستانت پر توان...بسم الله عزيز.
 

godmaycry

عضو جدید
کاربر ممتاز
لطف داری گلابتون جان.


[FONT=Arial,Bold]نامه شماره یک
[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]:[/FONT]​

1302
عزیزم

قلب من رو به تو پرواز مي كند.

مرا ببخش ! از این جرم بزرگ كه دوستي است و جنایت ھا به مكافات آن رخ مي دھد چشم بپوشان؟ اگر به تو « عزیزم » خطاب كرده ام، تعجب نكن. خیلي ھا ھستند كه با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار مي كنند. عارضات زمان، آن ھا را نمي گذارد كه از قلبشان اطاعات داشته باشند و ھر اراده ي طبیعي را در خودشان خاموش مي سازند.



اما من غیر از آن ھا و ھمه ي مردم ھستم.ھر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده، به قلبم بخشیده ام. و حالا مي خواھم قلب سمج و ناشناس خود را از انزواي خود به طرف تو پرتاب كنم و این خیال مدت ھااست كه ذھن مرا تسخیر كرده است.


مي خواھم رنگ سرخي شده، روي گونه ھاي تو جا بگیرم یا رنگ سیاھي شده، روي زلف تو بنشینم.



من یك كوه نشین غیر اھلي، یك نویسنده ي گمنام ھستم كه ھمه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ي من با خیال دھقاني تو، كه بره و مرغ نگاھداري مي كنید متناسب است.



بزرگ تر از تصور تو و بھتر از احساس مردم ھستم، به تو خواھم گفت چه طور.



اما ھیھات كه بخت من و بیگانگي من با دنیا، امید نوازش تو را به من نمي دھد، آن جا در اعماق تاریكي وحشتناك خیال و گذشته است كه من سرنوشت نامساعد خود را تماشا مي كنم.



دوست كوه نشین تو

[FONT=TimesNewRoman,Bold]نیما[/FONT]

 

godmaycry

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Arial,Bold]نامھ شماره دو[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]:[/FONT]

14 اردي بھشت 1304


به عالی نجیب و عزیزم


مي پرسي با كسالت و بي خوابي شب چه طور به سر مي برم؟ مثل شمع: ھمین كه صبح مي رسد خاموش ميشوم و با وجود این، استعداد روشن شدن دوباره در من مھیا است.


بالعكس دیشب را خوب خوابیده ام. ولي خواب را براي بي خوابي دوست مي دارم. دوباره حاضرم. من ھرگزاین راحت را به آنچه در ظاھر ناراحتي به نظر مي آید ترجیح نخواھم داد. در آن راحتي دست تو در دست من است و در این راحتي ... آه! شیطان ھم به شاعر دست نمي دھد، مگر این كه در این تاریكي شب، خیالات راسناك و زمان ھاي ممتد ناامیدي را به او تلقین كند.


بارھا تلقین كرده است :تصدیق مي كنم سالھاي مدید به اغتشاش طلبي و شرارت دربسطي زمین پرواز كردهام. مثل عقاب، بالاي كوه ھا متواري گشته ام، مثل دریا، عریان و منقلب بوده ام. بدي طینت مخلوق، خون قلبم را روي دستم مي ریخت. پس با خوب به بدي و بابد به خوبي رفتار كرده ام، كمكم صفات حسنه در من تبدیل یافتند: زودباوري، صفا و معصومیت بچگي به بدگماني، خفگي و گناه ھاي عیب عوض شدند.


آه! اگر عذاب ھاي الھي و شراره ھاي دوزخ دروغ نبود، خدا با شاعرش چه طور معامله مي كرد؟

حال، من یك بسته ي اسرار مرموزم، مثل یك بناي كھنه ام كه دستبردھاي روزگار مرا سیاه كرده است. یك دوران عجیب خیالي درمن مشاھده مي شود. سرم به شدت مي چرخد. براي این كه از پا نیفتم، عالیه، تومرامرمت كن.


راست است: من از بیابان ھاي ھولناك و راه ھاي پر خطر و از چنگال سباع گریخته ام. ھنوز از اثره ي آن منظره ھاي ھولناك ھراسانم.


چرا؟ براي این كه دختر بي وافیي را دوست مي داشتم، قوه ي مقتدره ي او بي تو، وجه مشابھت را از جاھاي خوب پیدا مي كند.


پس محتاجم به من دلجویي بدھي. اندام مجروح مرا دارو بگذاري و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت كنم.


گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن را به پیشگاه تو آورده ام. عالیه ي عزیزم! آن چه نوشته اي،باور مي كنم. یك مكان مطمئن به قلب من خواھي داد. ولي براي نقل مكان دادن یك گل سرمازده ي وحشي،براي این كه به مرور زمان اھلي و درست شود، فكر و ملایمت لازم است.


چه قدر قشنگ است تبسم ھاي تو.


چه قدر گرم است صداي تو وقتي كه میان دھانت مي غلتد.


كسي كه به یاد تبسم ھا و صدا و سایر محسنات تو ھمیشه مفتون است.




[FONT=TimesNewRoman,Bold]نیما[/FONT]
 

godmaycry

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Arial,Bold]نامه شماره سه[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]:[/FONT]

10 اسفند 1302


پرنده ي كوچك من


جسد بي روح عقاب بالاي كمرھاي كوه افتاده بود. یكي از پرنده ھاي كوچك كه خیلي مغرور بود به آن جسد نزدیك شد. بناي سخره و تحقیر را گذاشت. پر و بال بي حركت او را با منقارش زیر و رو مي كرد. وقتي كه روي شانه ي آن جسد مي نشست و به ریزه خواني ھاي خودش مي پرداخت، از دور چنان وانمود مي شد كه عقاب روي كمرھا براي جست و جوي صید و تعیین مكان در آن حوالي سرش را تكان مي دھد.



پادشاه تواناي پرندگان، یك عقاب مھیب ازبالاي قله ھا به این بازي بچه گانه تماشا مي كرد. گمان برد لاشه اي بي حركت كه به واسطه ي آن پرنده به نظر مي آید جنبشي دارد، یك عقاب ماده است.


متعاقب این گمان، عقاب نر پرواز كرد. پرنده ي كوچك ھمان طور مغرورانه به خودش مشغول بود. سه پرنده ي غافل تر از او از دور در كارش تماشا مي كردند. عقاب رسید و او را صید كرد.




اگر مرا دشمن مي پنداري چه تصور مي كني؟ كاغذھاي من كه با آن ھا سرسري بازي مي كني. به منزله ي بال و پر آن جسد بي حركت است. ھمان طور كه عقاب نر به آن جسد علاقه داشت، من ھم به آن كاغذھا

علاقه دارم. اگر نمي خواھي به تو نزدیك بشوم، به آن ھا نزدیك نشو.



تو براي عقاب توانا كه لیاقت و برتري او را آسمان در دنیا مقدر كرده است، ساخته نشده اي.





پرنده ي كوچك من! چرا بلند پروازي مي كني؟



بالعكس كاغذھاي تو براي من ضرري نخواھد داشت، عقاب، كارش این است كه صید كند، شكست براي او نیست، براي پرنده اي است كه صید مي شود. قوانیني كه تو آن ھا را مي پرستي این شكست راتھیه كرده است. ولي من نه به آن قوانین، نه به این نجابت به ھیچ كدام اھمیت نمي دھم.



نه! تو ھرگز اجنبي و ناجور آفریده نشده اي، به تو اعتنا نمي كنند. تو به التماس خودت را به آنھا مي چسباني.


اجنبي نیستي، مثل آنھا خیالات تو با بدي ھاي زمین گنھكار سرشته است.


قدري حرف، قدري ظاھر آرایي آن ھا كافي است كه تو را تسخیر كند.


در ھر صورت اگر كاغذھاي مرا در جعبه ي تو ببینند براي كدام یك از ما ضرر خواھد داشت؟





[FONT=TimesNewRoman,Bold]عقاب[/FONT]
 

Similar threads

بالا