ای سزاوار محبت ای تو خوب بی نهایت
همه ذرات وجودم به وجودت کرده عادت
به خدا دوست داشتن تو هم یک عشقه هم یک عادت
نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل آفرین دل مرحبا دل
زدستش یک دم اسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل مصیب دل بلا دل
از این دل داد من بستان خدایا
زدستش تا به کی گویم خدا دل؟
درون سینه آهی هم ندارم
ستمکش دل پریشان دل گدا دل
به تاری گردنش را بسته زلفت
فقیر و عاجز و بی دست و پا دل
بشد و خاک زکویت بر نخیزد
زهی ثابت قدم دل با وفا دل