رفتن...

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوبت من شده بود

كه معلم پرسيد

صرف كن رفتن را

و شروع كردم من

رفتم ، رفتي ، رفت . . .

و سكوتي سرسخت

همه جا را پر كرد

سردی احساسش

فاصله را رو كرد

آري رفت و رفت

و من اكنون تنها

مانده ام در اينجا

شادي ام غارت شد

من شكستم در خود

سهم من غربت شد

من دچارش بودم

بغض يك عادت شد

خاطرات سبزش

روي قلبم حك شد

رفت و در شكوه شب

با خدا تنها شد

و حضورش در من

آسماني تر شد

اشك من جاري شد

صرف فعل رفتن

بين غم ها گم شد

و معلم آرام

روي دفترم نوشت:

تلخ ترين فعل جهان است رفتن...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روز باران می بارید ...

من در امتداد خیابانی خلوت می رفتم ...

کسی نبود حتی سایه تنهایی هایم ...

خودم را سپرده بودم به لحظاتی که بارانی بود ومن دلتنگ عبوری سبز ...

نمی دانستم کجا می روم اما ...

فقط می دانستم که به دنبال ردسبزی از تو بودم ...

کجا زندگیم هستی که هر چه می گردم پیدایت نمی کنم ...

آغو ش بگشا که من در التهابی گس می سوزم ...

بیقراری هایم را بیا و با خودت ببر ...

قلم به بی ربطی لحظاتی می نویسد که خط خورده اند ...

مرا دریاب ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
با توام !

ساده ي سرگردان سالهاي دور ...

چرا باور نمي كني كه ديگر

كار از كار گذشته است ...

و او

بي تفاوت از ميان اين همه سال ...

چون باد رفته است ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواهم رفت تا زنده گردانم دوباره

قلب، روح و جانم را ...

و دگر سخت تر گوش خواهم داد

آیا؟!

از اینکه اینگونه مرا سرد کرده ای!

سخت کرده ای!

روزی تاوان خواهی داد!

مانند تمامی تاوان هایی که همیشه، هر لحظه در انتظار ادایش هستم ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
و قطار می رود ...

با خاطراتی کهنه

در واگن های بی شمارش

در این ایستگاه مه آلود

چه مانده است به جا؟!

نه چشمی به انتظار

نه دستی برای تکان دادن

این دود ممتد و

این موی سپید

و لرزش استکان چای در دست های من

بعد از سالیانی دراز
.
.
.
اکنون

مسافرانی غریب

با چمدان هایی بزرگ

به انتظار قطاری نشسته اند

که سال هاست

از این ایستگاه متروک رفته است ...!


 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقت رفتن گفتي:

" مي روم تا فردا ..."

رفتي و حالا

من

مانده ام بي فردا ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز

و من هم خواهم رفت
تا نباشم
تا نخوانم تو را
و فقط تو ، در حسرت نبودنم
یاد کنی خاطره های بودنم را ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
و تقدیر من این بوده است:
آدم برفی ات باشم!
بهاری تازه در راه است
خواهی رفت
می دانم......

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از این جا خواهم رفت ...

و فرقی هم نمی کند که فانوسی داشته باشم یا نه !

کسی که می گریزد از گم شدن نمی هراسد ...!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ممول جان خیلی قشنگ بودن.آفرین:gol:
میشه بگی اینا سروده ی کیه؟:redface:
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممول جان خیلی قشنگ بودن.آفرین:gol:
میشه بگی اینا سروده ی کیه؟:redface:

لطف داری عزیزم. ممنون...:w27:

نمیدونم اما اکثرش رو از نت خوندم اونایی که خوشم میاد رو اینجا میذارم البته بعضی هاشو هم خودم ترکیبی می سازم:D
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من

به ابرهایی فکر می کنم

که سخت می بارند ...

تا رد پایت گم

و رفتنت غمناکتر شود ...

غمناک

شبیه آهنگ فاصله ...

.

.

.

دیگر نمی بینمت ...

و سرم

قطاری را سوت می کشد !

که تو را

دور

دور

دور خواهد کرد ...

تا فراموشت شوم

در تاریک ترین تونل زمان ...

نه زود بود نه دیر ...

اما

از بارانی و

دو خط آهنی که جا مانده بود ...

فهمیدم

که هیچ وقت به هم نمی رسیم ...!



 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آب از آب تکان نخورد !

نه دیدی ...

نه دیده شدی ...

رفت و گذشت !

بی نگاهی که بوی مهربانی دهد ...

اما همین نزدیکیهاست ...

همین نزدیکیها ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا که رفته ای ...

حسابی که هوا را بی من نفس کشیدی ...

سر دو راهی که رسیدی ...

به چپ برو ...

به جهنم ختم می شود !!!
 

pari.A

عضو جدید
یک روز از فاصله ی صفر تا بی نهایت با تو تب کردم و تو در این دنیای دست بالای دست، از راه دور دستم را محکم گرفتی!..نوشتم به یادگار، دور از تو اما نزدیک، میدانی از چه سخن می گویم، تنها تو میدانی...تو را نه داشتم و نه دارم...هنوز می شنوم لحظه لحظه قدم هایت را که با هر نسیم می خواندم شمار عابران خسته را و طنین صدایت را که با هر گام می لرزید...اما تو، انقدر با گذشت بودی که از من هم گذشتی!!! انگار کسی در انتظار زانوهای خم شده ی من آواز می خواند!..ابهام، دروغ را در سرم تکرار می کند...لذت لحظه ها را ختم کن... من ديگر باز نخواهم گشت!!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبی از شب ها می رسد که به افق خیره می شوی ...

ثانیه ها از برابر چشمانت می گذرند ...

چیزی درونت می درخشد ...

قلبت را روشن کرده و چشمانت در تماشای جایی دور غرق شده اند !

چراغ های قرمز کوچکی که توی اتوبان رد می شود ردی روی ذهنت می گذارد ...

لحظه ها به هیجانت آورده اند ...

لحظه هایی که می دانی باید جایی دور یا نزدیک اتفاق بیافتند ...

و قلبت گواهی می دهد که باید بروی !

آن شب، شگفتی بند کفش هایت را احساس می کنی !

به ثانیه ها می اندیشی، به عبور خاطره ها، و چشمانت را می بندی ...

کسی نیست که قرآن بالای سرت بگیرد ...

کسی نیست که پشت سرت آب بریزد ...

اما می دانی که وقت رفتن است !

باور کرده ای که جاده ها انتظارت را می کشند ...

و در آن لحظه ای که شوق سفر در تو اوج می گیرد، از افق دست می کشی ...

انگار وقت آن رسیده که چمدانت را ببندی و راه بیافتی ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گویی خداحافظ و می روی ...

آن هم نه رویاروی

دورا دور و از پشت آوار مشتی کلمه !

یادت باشد

ما هنوز خورشید را با هم مزه مزه نکرده ایم ...

من هم یادم باشد

وقتی نقطه مان را ته صفحه گذاشته ایم و خط دیگری در کار نیست ...

وقتی دو را که در دو ضرب کنیم همیشه چهار می شود !

و وقتی همیشه تا بوده چیزی به نام ـ تا ـ بوده ...

دیگر هیچ اتفاقی در حال افتادن نیست ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من رفتم ...

و تو فقط گفتی

برو به ..........

مدت هاست که بی تابم

بی تاب بازگشت

و کلام آخرت ...

راستی

"به سلامت "

بود یا

"به جهنم" !!!
 

pari.A

عضو جدید
دل نوشته های من برای زندانی ام ؛
من از تکرار آهنگ یک صدا، من از بی تفاوتی لبخند های بی رمق، من از صدای گنگ نفس های کسی حرف می زنم...کسی که خیال می کردم می شناسم، کسی که حجم بی دلیل قدم هایش صدای تردید نمی داد...کسی که انتهای نبودن را نمی فهمید، کسی که زمزمه ی رفتن آرامش می کرد!..کسی که خیال می کرد می ماند!..
بیا به توهم لحظه هایمان قانع باشیم...
من اینجا می نشینم، تو شاید توی اتاق همیشگی ات، شاید شب ها خمیازه می کشی تا می خوابی، شاید تا زمانی که نمی فهمی کی چشم هایت بسته شد، خیره به سقف - سقف همان اتاق همیشگی ات- نگاه می کنی...شاید - البته گفتم شاید - لبخند می زنی...و شاید پشت لبخند سرد و بی روحت حسرت چیزی می ماسد!..
اینجا اتاق ساکت است، نشسته ام، سعی می کنم سودمندی لحظاتم را برای راضی نگه داشتن خودم کافی بدانم...از کنار فکر کردن به تو بی تفاوت رد می شوم - از آن می گریزم - سعی می کنم تو را در دورترین لایه های ذهنم زندانی کنم، همیشه همه چیز خوب پیش می رود...تو زندانی خوبی هستی! ساکت در کنج انزوای مغزم می نشینی، من هم تلاش می کنم زندان بان خوبی باشم...ولی شب ها که می رسند، سکوت دیوار های اتاقم، سردی صداهای اطرافم، تو را آزاد می کند...من به تو فکر می کنم و بی صدا می گریم، حواسم هست که خواهرم، مادرم و همه ی کسانی که در کلبه ی ما زندگی می کنند بیدار نشوند، چون ممکن است صدای هق هق گریه هایم خوشبختی کزایی خانه را بر هم بزند...
» تصویر تو اگر بود، تو را می شناختم! من از تو و از آینده ی بی قرارت نمی هراسم، تو عاشقانه جنگیدی و من فاتحانه شکست خوردم...به من خیره شو، زورکی لبخند بزن، وانمود کن مرا می بینی، خیال کن مرا دوست داری...میدانی سکوت بعد از زمزمه های رفتنت آرام آرام مرا کر کرد! من این سکوت را دوست ندارم...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو چشم می گذاری

و دلم

فرار می کند !

به رسم روزهای خوب کودکی ...

به صد که می رسد

نوای آسمانی ات ...

زمین

مرا

خاک می کند

به رسم هیچ ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتن بهترین کار است گاهی ...

اما گوش کن !

زود قضاوت نکن

ببین گفتم فقط گاهی ...

اما تو

آنقدر منتظر شنیدن "رفتن" بودی

که تا حرفم تمام نشده بود ...

از سر کوچه پیچیدی !!!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا

حوالی هر چه باداباد

تنها

ایستاده ام ...

و رفتنت را نگاه میکنم ...

هرچه باداباد ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گذریم
بی صدا
بی هيچ نقطه اشتراکي ...
سرد
سنگین
با تعریف دیگری
از ضمیر "تو" ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو

موسیقی دنیا

آهنگ دلخواهی ندارد !

و من

بی قرار رستاخیزی

و کوله باری

که رخت بر می بندد

بی آنکه وقت رفتن باشد ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
این روزها ...

بی خبر می شود رفت ...

بی احساس می شود گذشت ...

بی اختیار می شود شکست ...

بی اشک می شود گریست ...

بی بال می شود پرواز کرد ...

بی قلب می شود زیست ...

بی نفس می شود خوابید ...

این روزها ...

بی اجازه می شود مـــــــرد !!!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
عبور ثانيه‌ها با من گفتند ...

زمان ما را مي‌گذارد و مي‌گريزد !

آن‌چه رفتنت هم با من نگفت ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
روياهای پراکنده ام را جمع می کنم !

از اينجا و آنجا ...

بايد بروم ...

درها فقط تا نيمه شب باز است !

چشمانم به راه ...

وقتی می دانم هرگز نمی آيی ...

چگونه بايستم

و نبودنت را

نظاره کنم ؟!...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
با التماس چشمانم

سایه می شوم !

برای تو ...

تا بی صدا از کنارت عبور کنم ...

پس برس به فریادم تا سایه ام از دیوارهای خاکستری این شهر پاک نشده ...!
 
Similar threads

Similar threads

بالا