خاطرات کودکي (+ عکس)

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
وقتي از کودکي‌مان صحبت مي‌کنيم و تصويري از آن را به هم نشان مي‌دهيم، بهتر با هم کنار مي‌آييم و به دل مي‌نشينيم. دليلش ساده است:‌ شيريني، سادگي و بي‌ريايي، صداقت،‌ امنيت در رفاقت و توقعات کوچک و بي‌خطر به اندازه‌ي يک آبنبات...

امروز اما بزرگ شده‌ايم! توقعاتمان نيز بزرگ شده‌است! اگر دست دوستي به طرف کسي دراز مي‌کنيم - اگر چه انساني هم باشد - بايد آزموده بشويم؛ اگر از ميان آدم‌ بزرگ‌ها کسي پيشنهاد دوستي به ما بدهد يا کمکي جدي بخواهد، بايد نخست او را بشناسيم....

از آن روز‌ها گفتن، قدري از زندگي تلخ، خشک و سياست‌زده‌ي امروز آسوده‌مان مي‌کند؛ معصوميت‌ را به ياد آورده، توصيه مي‌کند براي دل‌نشيني چنين باشيم؛ رؤياهاي شيرينش، روح خسته‌مان را آرامش مي‌دهد و خاطرات گراني را يادآور مي‌شود - اگر چه تلخ هم باشند- نبايد فراموش بشوند!



توجه:
- سنين کودکي در اين‌جا، از پيش‌دبستاني تا سوم راهنمايي را شامل مي‌شود.

- درج تصاوير اختياري است؛ اما نوشتن خاطره به اندازه‌ي يک خط الزامي است! بنابراين عکس‌هاي بدون شرح حذف خواهند شد!

- جاذبه‌هاي اين تاپيک، بهانه و مقدمه‌اي است براي تلاش ادبي و دست به قلم شدن شما، پس آن را جدي بگيريد.

- براي سبک نوشتاري در اين‌جا، من نثر شکسته را توصيه مي‌کنم؛ پس مي‌توانيد به آثار جلال آل احمد سري بزنيد و از آن الهام بگيريد. مي‌توانيد از "مدير مدرسه" يا "خسي در ميقات" آغاز کنيد.

- در اين تاپيک ما هيچ‌گونه اسپم و تقدير و تشکر گفتاري نداريم!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
روز اول مدرسه (1)

روز اول مدرسه (1)



بالاخره دهمين روز هم تمام ‌شد. از ده روز پيش، مامان با انگشتمام روزها رو شروع کرد به شمردن. امروز آخريش بود.
کيفم رو براي صد و يکمين بار بستم؛ اما امروز شوخي نبود، واقعي بود. يک دفتر چل برگ و مداد و پاک کن... مامان نون و پنير هم اضافه کرد.
دوتايي از خونه رفتيم بيرون. مجيد و مامانش منتظرمون بودن. چارتايي به راه افتاديم. مامان مجيد رو به اسم "خانوم هراتي" مي‌شناختن. يه جورايي کلانتر محله بود. همه ازش حساب مي‌بردن حتا شوهرش!
من و مجيد دستامونو دور شونه‌مون حلقه کرده بوديم. هم خوشحال بوديم هم مضطرب؛ اما سعي مي‌کرديم چيزي از اضطراب تو چهرمون پيدا نشه. مي‌گفتن: ديگه بزرگ شديم، مرد شديم، زشته بترسيم... به خصوص ديشب...
مامان هم با خانوم هراتي مشغول صحبت بود، البته بعضي از حرفاشونو طبق معمول آهسته به هم مي‌گفتن که من و مجيد نشنويم!

 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
روز اول مدرسه (2)

روز اول مدرسه (2)

به مدرسه رسيديم، اسمش طالقاني بود. فاطي مي‌گفت: قبل انقلاب فقط اميرکبير بوده؛‌ اما حالا دو شيفته شده، يه شيفت طالقاني، يه شيفت اميرکبير. ما طالقاني‌ها بچه‌هاي بعد انقلاب بوديم اما توي اميرکبيري‌ها هنوز بقاياي دوره شاه به چشم مي‌خورد!



داخل حياط پر بود از بچه‌هاي قد و نيم قد. کلاس پنجمي‌ها و چهارمي‌ها رو مي‌شد از قدشون تشخيص داد.
مامان و خانوم هراتي جلوي در واستادن. زنگ که خورد، مامان دست تکون داد و رفت... احساس غربت کردم! کاش نمي‌رفت! بين اين همه بچه‌ي غريبه، دلم به مجيد خوش بود...
گيج بوديم، ناظر دو نفر رو جلومون گذاشت، بقيه پشت سرش به صف شديم. من و مجيد توي يه صف. هنوز چيزي نگذشته بود، اين صف و اون صفمون کردن، فکر کنم از روي قد و هيکل "گوزينه" مي‌کردن. مجيد افتاد توي اون صف! گريه‌ام گرفته اما جلوي خودمو مي‌گيرم... مجيد اما دلش محکمه: خانوم هراتي دم در هنوز مث کوه پا برجاست.




وقتي به طرف دو کلاس جداگانه مي‌ريم، خانوم هراتي هم مي‌ره... صداي گريه مجيد از داخل کلاس کناري بلند مي‌شه. گريه که نيست، عربده است! گريه‌اش رو منم تاثير مي‌ذاره، اما هنوز مرددم گريه کنم... صداي ناظم از کلاسشون بلند مي‌شه. مجيد رو از کلاس ميارن بيرون تو حياط... از پنجره نگاه مي‌کنم، يه لحظه خوشحال مي‌شم: حتما گريه‌اش اثر کرده و هم‌کلاسي مي‌شيم... اما...



آقاي ناظم: همين جا توي آفتاب وامي‌ايستي تا شلوارت خشک شه! از جاتم تکون نمي‌خوري!
همه نگاه مي‌کنن، اما من سرمو مي‌دزدم تا مجيد منو نبينه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
روي اول مدرسه (3)

روي اول مدرسه (3)

توي کلاس، پنج رديف چيده شده بود. روي هر صندلي دو نفر. کنار دستي‌ام پسري بود هم‌قد و اندازه‌ي خودم با موهاي نسبتاً‌ فرفري. با هم صحبت نمي‌کرديم.



يه ربع که گذشت معلممون اومد، کلاس شروع شد. بهمون خوش‌آمد گفت – مجيد هنوز توي حياط بود، شلوارش هنوز کامل خشک نشده بود – اسمش "خانوم نيازمند" بود! خانوم ازمون خواست پاشيم و اسم و فاميلمون رو بگيم. جلوييم خودشو کامران رزاز معرفي کرد، کنار دستيم بهمن فرهادي و من فقط اسممو گفتم. خانم فاميلم رو پرسيد. حيرون مونده بودم چي بگم – اصلا نمي‌فهميدم منظورش چيه – بم گفت: مهم نيست! بقيه‌ي بچه‌هام به نوبت ادامه دادن. من اون موقع نمي‌دونستم در آينده‌اي حتا نه چندان دور اين آدما با اين فاميل‌ها و چهره‌ها جزو عزيزترين و غم‌انگيزترين خاطرات من مي‌شن...
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
معلم سال اول (1)

معلم سال اول (1)

بعد از "آزاد شدن" از مدرسه با مجيد با طرف خونه رفتيم. مجيد که انگار نه انگار گريه‌اي کرده باشه يا شلوارش رو خيس کرده باشه، سرحال بود! منم چيزي به روش نياوردم. فاميلي خانمون رو به هم گفتيم. به مجيد گفتم: خانوم ما خوشگل‌تره! مجيد قبول نمي‌کرد. قرار شد يه روز بعد از تعطيلي وايستيم، مقايسه‌شون کنيم.
از حرف مجيد که بگذريم، خانوم نيازمند واقعاً خوشگل بود! عاشقشم شده‌بودم! يه جورايي تو دلم رقيب مامان شده بود. هيچ وقت اين رو به کسي نگفتم، حتا به خودش! پيش خودم مي‌گفتم: اونم منو خيلي دوست داره، خيلي! اما گاهي يه کارهايي مي‌کرد انگار براش با بقيه بچه‌ها فرقي ندارم و به شک مي‌افتادم. با اين حال سعي مي‌کردم هر روز موهام رو به أحسن الوجه شونه کنم... اين واقعاً يه عشق کودکانه بود؟! هرچي بود من براي نخستين بار تو زندگي‌ام يه نفر ذهنم رو اين‌قدر به خودش مشغول کرده بود.
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
معلم سال اول (2)

معلم سال اول (2)

خانوم نيازمند يه پسر داشت به اسم محمد. يه روز به بلوزم نگاه کرد:‌
-اين رو کي دوخته پسرم؟
-مامانم
-جدي؟ خيلي قشنگه!
مامان يه ماشين بافندگي داشت. آقاجون براش خريده بود باهاش سرگرم بشه. بعد از مامان، خاله‌عصمت و خانم جاويد و... هم خريدن. قضيه رو به مامان گفتم. اصرار اصرار که بايد براي محمد يه بلوز ببافه. نه اين ‌که حرفام ارزشي داشته باشن به اين خاطر که اصرارهام کلافه‌کننده بود. همين باعث شد، با خانوم نيازمند صحبت کنه... و...
چندبار به خونه‌شون رفتم. من به بهونه‌ي محمد مي‌رفتم. محمد يه اميرکبيري بود. براش هم‌بازي خوبي بودم، خانوم هم از اين قضيه خرسند بود. محمد تک پسر بود. دوسش داشتم اما نه به خاطر خودش!

يه روز عصر در حال بازي بوديم که يه مرد بدترکيب از راه رسيد! يه عينک بزرگ زده بود. چشاش از پشتش مثل يه موش کور ريز نشون مي‌داد. سياه‌چرته بود. هرچي بود نمي‌تونستم حضورش رو درک کنم و بپذيرم! به خصوص وقتي خانوم نيازمند همون‌طور سرلخت و... خودموني به استقبالش رفت. محمد گفت: بابامه! بعد بش سلام کرد؛‌ اما من سلام نکردم، حتا وقتي مرده بم سلام کرد.خداحافظي کردم. محمد نمي‌ذاشت برم، خانوم نيازمند اصرار کرد، اما نموندم.

خونه که رسيدم، مامان پرسيد:
-تا الان کجا بود؟!
-خونه خانوم نيازمند.
-مگه بت نگفتم نبايد بري خونه مردم؟!
-ديگه نمي‌رم! شوهرش مث ميمون مي‌مونه!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
معلم سال اول (3)

معلم سال اول (3)

روز‌هاي بعد، نتونستم درسام رو به خوبي روزهاي اول بخونم. توي دلم مي‌گفتم: آخه لامصب! اين مرديکه چي داره که تو زنش شدي؟!
يه روز که مشقامو کامل ننوشته بودم، منو آورد جلوي کلاس با خشونت تمام ازم خواست دستمامو ببرم بالا. چوب کلفت سي‌سانتي‌شو برد بالا و پايين آورد. دستم درد گرفت... سرمو انداختم پايين و دستمامو گذاشتم لاي پام. اشک ريختم اما عربده نکشيدم. يه گريه بدون صدا با هزاران بغض نشکسته...!

فرداش وقت زنگ تفريح آبجي بزرگم، اشرف رو ديدم داره مي‌ره دفتر مدرسه. فرداش هم از توي کلاس ديدمش... چند روز بعد خانوم صدام کرد، جلوي کلاس بم يه بسته کادو، "جاييزه" داد. جايزه برام مهم نبود، اين مهم بود دوسم داره! هرچند بعدها فهميدم اين جايزه رو اشرف به سفارشش خريده... چه فرقي داره؟
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
روز آخر سال اول!

روز آخر سال اول!

آخر سال با معدل 75/19 قبول شدم. آخرين امتحانمون شفاهي بود. بايد متن کتاب فارسي رو برا خانوم مي‌خونديم. بهمون گفت: امروز روز آخره! مي‌تونيم بريم و از فردا ديگه کلاس نداريم. امتحانمو که دادم، هنوز چند تا ديگه از بچه‌ها باقي مونده بودن. از مدرسه رفتم بيرون، دستمو کردم تو جيبم، پول زيادي نداشتم، فقط به اندازه يه آدامس. از يه بچه‌ي دس‌فروش يه آدامس خروس خريدم. بدو به مدرسه برگشتم. امتحان تمام شده بود و خانوم با چادر توي راه خونه بود. توي اين هيئت خيلي دوسش داشتم. مي‌شد عينهو مامان. صداش کردم، برگشت نيگام کرد. چه نيگاهي! شرط مي‌بستم عاشقانه بود. نفس نفس مي‌زدم... دستمو دراز کردم... آدامس رو گرفت و لبخند زد. تشکر کرد و "پسرم" خطاب کرد!
خر که نبود! مي‌فهميد از بين بچه‌ها فقط من براش آدامس خريدم!
 
آخرین ویرایش:

k.m.r.c

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فرار از واقعیات

فرار از واقعیات

گاهی اوقات فرار از واقعیات و از اینکه خودتو بزگ ببنی خیلی خوب میتونه به آدمها برای راحت تر زندگی کردن کمک بکنه.
در هر صورت واقعیت بخش اعظم زندگیه ما هست بوده و خواهد بود
حامد ، آره حامد کوچولویی که فقط 1 سال داشت خیلی موقع ها به این عکس نگاه می کنم میگم چرا زل زدی به این لنز ، چی میخوای؟ شاید این جور نشستنه منم کاملا" مشخص کنه که دستی پشت دستمه تا نیفتم و چشو چالم یکی نشه.شاید نوشتن خاطره خیلی سخت باشه چون حافظه ی عاطفی مگابایتی ما خیلی مشکل میتونه خاطره هارو سیو کنه. حامد با توام با خوده خودت ، کسی نبود تابهت بگه ببند نیشتو(!) خوب اگر کسی بود و میگفت ای پسر نسل سومی به نخندیدن عادت کن قشنگ تر بود اینجوری باز حافظه ی منطقی گیگا بایتیم راضی میشد.
کافر جانم از دستم ناراحت نشو، خاطره که نباید از گل و بلبل باشه ، مگه خاطه ی تلخ دل نداره!
با دیدن عکس همه میگند آخی نیگاش کن ، الهی این حامد هست چشاشو شبیه پرتاقاله(!) ولی این نوع خاطره نوشتنه من تو دله همه ی بچه های نسل سومی مونده که نه کودکی کردند و نه جوونی، الانم که اینو مینیویسم فقط یاده این میوفتم که نباید شما رو بیشتر دپرس کنم، چون میخوام بعده ها براتون خاطره خوب خوب بگم از اون که خیلی باحاله(!) . در هر صورت اونجور که والده ی محترمه گفتند من سره گرفتن این عکس آنقدر وقو ووق کردم که سرسام به جونه عکاس آقا انداختم، عکاسی فرید بود ، سره خیابونمون ، الانم خوده فرید چشم از جهان بسته و اموالو داده دست دختران و همسر محترمشون. هرموقع هم میرم اونجا یاده این عکس میوفتم که خانوم فرید می گه وای که چه اعصابی از ما خورد کردی، وروجکه کوچولو پرتاقالی(تشبیه یه چشم)!)
خوب گفتم این عکسو بزرم تا همه ببینند این هم حامد البته 1 ساله و پرتاقالی؟؟!؟!




 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

عضو جدید
سلام بچه ها
فردا دارم میرم سربازی
کی فکرشو می کرد من بالاخره روزی برسه که بخوام از این کارا بکنم. چیکار کنیم دیگه تو این دوره زمونه طوری شده که اگه نری سربازی بهت زن نمیدن :wallbash:. ما هم به خاطر همین تصمیم گرفتیم بریم سربازی:smile:
الان داره یه خرده دلم شور میزنه. چون تا حالا هیچ موقعی نبوده که بخوام به مدت احتمالا 2 ماه از پدر و مادرم دور باشم. دلم خیلی براشون تنگ میشه.
البته شنیدم که آموزشی خیلی حال میده ولی .....

دوست بزرگوارم کافر خداپرست امر کردن که عکس کوچیکیامو بزارم اینجا. الان امکان اینو ندارم که عکس بزارم. برای همین چاره ای ندارم که همین عکس آواترمو که کیفیت خوبی نداره بزارم. ایشالله به سلامتی میرم و به سلامتی بر می گردم و یه عکس خوشگلتر میزارم.:D


از همین تریبون استفاده می کنم و از تمامی دوستانی که موجب آزردگی خاطرشون شدم طلب بخشش می کنم.
آرزوی سلامتی و موفقیت برای همه دوستان دارم
 

russell

مدیر بازنشسته
اول دبستان 1 -

اول دبستان 1 -

اول دبستان !

هنوز 6 سالم تموم نشده بود که مدرسه رفتنم شروع شد ...
یا اشتیاقی بیش از اندازه آرزوی رفتن به مدرسه رو داشتم...
این اشتیاق هم به این دلیل بود که من قبل رفتن به مدرسه فکر می کردم که همه آدما قبل این که برن مدرسه مشکل چشمی دارند و واسه همین هم نمی تونن خطهای کتابارو تشخیص بدن و اون ها رو بخونن !!:redface:
منم می خواستم برم مدرسه که مشکل چشمام درست بشه .... به اونایی که بلد بودن کتاب بخونن حسودیم می شد !!(لیمویی بودم دیگه!)

خیلی ریزه بودم و اصلا به من نمی یومد که اول دبستان باشم !
موضوعی که هیچ وقت فراموش نمی کنم اینه که منو اول دبستان موهامو نمی تونستم جمع کنم ....
طوری که همیشه خدا موهای سیاه و لَختم روی صورتم و تا زیر چشمام می ریخت ... هیچی نمی دیدم و هر آن امکان زمین خوردنم حتی از روی پله ها وجود داشت!
... توان جمع کردنشون رو نداشتم... این موضوع با تِل و پنس هم رفع نشد ...
و من هر زنگ تفریح آروم آروم می رفتم به یه جای ثابت که
شده بود پاتوقم ، تا خواهر بزرگترم که اون موقع چهارم ابتدایی بود بیاد و موهای منو زیر مقنعه ببره که حداقل بتونم جلومو ببینم ... واین شد کار هر روز و همیشگی من !
بعد یه مدت دیگه همه بچه های چهارمی و پنجمی منو می شناختن و هر وقت منو اونطور می دیدن به کمکم میومدن ...:D

گفته باشم بعد یه مدت خودم تونستم یه کم از عهدشون بر بیام !!!
:w05:

 
آخرین ویرایش:

معمارباشی

عضو جدید
روز اول مدرسه ....
روز اول مدرسه ي من با چندين هفته تاخير شروع شد ... تازه وارد اين شهر شده بوديم ... شهري كه نه فقط يه شهر جديد بود و همه ي ادماش برام غريبه بودن حتي زبانشون فرهنگشون و ... هم با ما فرق داشت ... يه چند روزي رو فقط به گشت و گذار توي تپه هاي اطراف خونمون كه خيلي خوشگل و سرسبز بودن مي گذروندم ... با هيشكي دوست نبودم ... كسي رو نمي شناختم ... يه روز پدرم اومد و گفت كاراي ثبت نام مدرسم تموم شده و از فردا مي تونم برم مدرسه ... خيلي ترسيده بودم ... فرداش با همسايه ي مالزياييمون كه يه پسر داشت به اسم حفيظ ... رفتيم مدرسه ... من مامان و بابام همرام اومدن ... رسيديم مدرسه اونجا تازه فهميدم من و حفيظ توي يه كلاسيم ... توي اين مدت تنها با نگاه و لبخند با هم حرف مي زديم ... من و حفيظ با هم رفتيم سر كلاس ... مامان و بابام هم پشت سرمون وارد شدن ... مامانم اونجا روسري سرش مي كرد ... براي همين وقتي وارد شديم همه يه جور عجيب به ما نگاه مي كردن ... همه رو زمين نشسته بودن و داشتن به داستاني كه معلمون مي گفت گوش مي كردن ... من هيچي نمي فهميدم ... وسطاي داستان بود كه مامان و بابام خداحافظي كردن ... حالا تنهاي تنها شده بود ... دلم گرفت ... حفيظ اومد كنارم ... دستم و گرفت و بردم توي كلاس بغلي ... معلم هنوز داشت داستان رو مي گفت ... توي اون اتاق حفيظ رفت سر ميزش و يه نگاه به وسيله هاش كرد ... منو نشوند روي صندليش و خودش برگشت پيش بچه ها ...
يكي از دوستاشو (بعدا فهميدم اسمش ليزا است ... )اورد ... منو بهش معرفي كرد ... بعد ميزش رو خالي كرد و جاشو داد به من خودش رفت يه جاي دورتر يه ميز خالي برداشت وسايلش رو گذاشت اونجا ... و با يه كتاب برگشت ... از همون روز سعي كردن به من انگليسي ياد بدن ..ليزا و حفيظ شدن بهترين دوستاي من ... .واي كه چه قدر مي خنديديم ... معلممون هم همه رو بسيج كرده بود براي اموزش به من . 1 ماه توي اون كلاس بودم ... زبانم عالي شده بود ... ولي درساي كلاس ها برام كسل كننده بود چون مادرم توي خونه باهام درساي ايران رو كار مي كرد و درساي ايرانم از اونجا جلوتر بود ... مثلا اونا تازه جمع و تقسيم با مكعب ها رو داشتن ياد مي گرفتن ... من داشتم وارد مبحث هاي جمع هاي 3 رقمي و ضرب و ... مي شدم ...
يه روز مدير مدرسمون اومد توي كلاس منو ليزا رو صدا زد ... بردمون دفتر و بهم گفت از نظر اونا و معلمم بايد يه كلاس برم بالاتر ... واقعا نمي خواستم برم ... دلم مي خواست پيش ليزا باشم ... از كلاس بالايي ها زياد خوشمون نمي اومد ... يه جورايي قلدر بودن .. نمي خواستم برم توي اكيپشون ... ليزا راضيم كرد كه برم ... قول داديم كه زنگ تفريح ها هميشه پيش هم باشيم ... تا كلاس پنجم من .. چهارم او ... همين جوري گذشت ... زنگ هاي تفريح به هم قفل شده بوديم ... روز اخر تا فرودگاه باهام اومد ... خودمو به اب و اتيش مي زدم كه مامان و باباشو راضي كنم بياد باهام ... اونم به مامان و باباي من التماس مي كرد ... ولي .......... فايده نداشت ... مثل هميشه پدر مادرا موفق ميشن ...

 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
با سلام و عرض تشكر از كافر جان
يادش بخير
كلاس چهارم يه معلمي داشتيم ، اسمش خانوم پور رستمي بود. اوايل قيافش جدي بود و يه كمي بداخلاق ولي بعدا فهميديم چه دل مهربوني داره. وقتي ياد خانوم معلممون ميفتم خيلي دلم براش تنگ ميشه... بگذريم
يه روز خانوم معلممون گفت: مرجاني پاشو تكليف بچه ها رو ببين ، هر كي ام تكليفشو انجام نداده بفرست بياد پاي تخته.
خلاصه منم رفتم و چند نفري رو انداختم بيرون و خودمم وايسادم بغلشون.
خانوممون گفت: تو برو بشين.
گفتم : آخه منم تكليفمو ننوشتم.
خانوم پور رستمي اول يه اخمي كرد و يه نگاهي به من انداخت و نميدونم توي قيافه من چي ديد كه يه دفعه زد زير خنده و گفت همتون برين بشينين ...
4 ساله از كرج!
 

behnaz_arch

عضو جدید
اول دبستان !

هنوز 6 سالم تموم نشده بود که مدرسه رفتنم شروع شد ...
یا اشتیاقی بیش از اندازه آرزوی رفتن به مدرسه رو داشتم...
این اشتیاق هم به این دلیل بود که من قبل رفتن به مدرسه فکر می کردم که همه آدما قبل این که برن مدرسه مشکل چشمی دارند و واسه همین هم نمی تونن خطهای کتابارو تشخیص بدن و اون ها رو بخونن !!:redface:
منم می خواستم برم مدرسه که مشکل چشمام درست بشه .... به اونایی که بلد بودن کتاب بخونن حسودیم می شد !!(لیمویی بودم دیگه!)

خیلی ریزه بودم و اصلا به من نمی یومد که اول دبستان باشم !
موضوعی که هیچ وقت فراموش نمی کنم اینه که منو اول دبستان موهامو نمی تونستم جمع کنم ....
طوری که همیشه خدا موهای سیاه و لَختم روی صورتم و تا زیر چشمام می ریخت ... هیچی نمی دیدم و هر آن امکان زمین خوردنم حتی از روی پله ها وجود داشت!
... توان جمع کردنشون رو نداشتم... این موضوع با تِل و پنس هم رفع نشد ...
و من هر زنگ تفریح آروم آروم می رفتم به یه جای ثابت که
شده بود پاتوقم ، تا خواهر بزرگترم که اون موقع چهارم ابتدایی بود بیاد و موهای منو زیر مقنعه ببره که حداقل بتونم جلومو ببینم ... واین شد کار هر روز و همیشگی من !
بعد یه مدت دیگه همه بچه های چهارمی و پنجمی منو می شناختن و هر وقت منو اونطور می دیدن به کمکم میومدن ...:D

گفته باشم بعد یه مدت خودم تونستم یه کم از عهدشون بر بیام !!!
:w05:

آخی داستانت خیلی به داستان من و خواهرم شبیه با این تفاوت که من خواهر بزرگتر بودم و موهای لخت و سیاه و لجام گسیخته خواهرم رو مهار می کردم کیفش رو هم بر می داشتم
یه بار که خواستم مغنعه خودم رو درست کنم کیف خواهرم رو ول کردم اونم به این امید که من نگهش داشتم تمام وزنش رو من بود، با کله اومد زمین :redface:
 

behnaz_arch

عضو جدید
اولین باری بود که با خانواده به مشهد اومده بودیم اون موقع کی می تونست حدس بزنه که زندگی من با مشهد رقم خورده خیلی کوچولو بودم اولین بچه دختر یک خانواده که پسر دوست داشتن، :( و من با این احساس گناه بزرگ شدم که چرا پسر نیستم به هر حال، مسافرت مشهد رو البته یادم نمی یاد چون یکسال و نیمه بودم ولی از داستانهایی که تعریف می کنند فهمیدم که بچه ترسویی بودم، عموم برای اینکه منو بخندونه یه هندونه قل داد جلوم منم از ترس تب کردم :biggrin:(خداییش شلوارم با مزه نیست، شلوار دست دوز مامانم که حالا هم نگهش داشتم)
 

solar flare

مدیر بازنشسته
سلام
ميشه منم بنويسم؟:redface:
من ته تغاري خونه بودم و خيلي عزيز دردونه خونه يه سال دير رفتم مدرسه اما قبل از مدرسه همه چيز بلد بودم
من خيلي بازيگوش بودم هميشه روزا بازي ميكردم شبا گريه ميكردم كه مشقام مونده بابام مشقامو برام مينوشت
خلاصه معلم هم به خط بابام عادت داشت خيال ميكرد خط خودمه
يه روز كه سر شوق اومدم نشستم مشقامو نوشتم فردا با كلي ذوق مشقامو دادم خانم معلمم نگاه كنه كه ناگهان يه سيلي اومد زير گوشم خانم معلمم ميگفت زود باش بگو مشقاتو كي نوشته؟
هي قسم ميخوردم كه والا بلا خودم نوشتم كسي باورش نميشد
تا كلاس دوم هم با خودم شيشه شير ميبردم مدرسه:child:
يه روز كه تكاليفمو نبرده بودم معلمم اومد كمك كنه شايد دفتر مشقمو پيدا كنه كه شيشه شيرمو پيدا كرد
من كه كلي خجالت كشيده بودم ديگه هيچ وقت شيشه شيرو با خودم نبردم و شير خوردن هم همونجا گذاشتم كنار:w42:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
تابستان هفت‌سالگي (1)

تابستان هفت‌سالگي (1)

يه روز صبح زود با سر و صداي مامان و اشرف... از خواب پريدم. انگار جنگ امريکا و عراق اتفاق افتاده باشه... که آره! دايي علي خانواده نامزدش رو از تهران آورده خونه بابابزرگ. اون روزا من چمي‌دونستم نامزد يعني چي! فقط مي‌دونستم آق‌دايي علي اسم محبوب منه!

اون روزا برعکس اين روزا، خيلي دوسش داشتم. تنها دايي‌اي بود که وقتي منو مي‌ديد بلغم مي‌کرد منو مي‌نداخت‌ به هوا... خيلي لذت‌بخش بود! اونم من که مادرزادي پرواز رو دوس داشتم... همين کاراش باعث مي‌شد دلم براش تنگ بشه، برا همين بود که تا اسمشو شنيدم، پاشنه کفش رو ورکشيدم و رفتم ببينمش...بدون اين‌که خبر داشته باشم يه دام عشقي در کمينمه!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
تابستان هفت‌سالگي (2)

تابستان هفت‌سالگي (2)

خونه بابابزرگ طرح معماري‌اش بر اساس خونه‌هاي سنتي و قديمي بود. روي درش دوتا کوبه داشت. يکي به شکل نيم‌دايره، يکي ديگه به شکل چکش بود. کوبه نيم‌دايره‌اي صداي تک تک بم و کلفتي داشت و چکشي صداي تق تق زير و نازک... بعدها فهميدم اولي مخصوص مرداست و دومي مخصوص زنا... اين جوري مشخص مي‌شد بايد يه زن جواب بده و دم در بره يا يه مرد!
بعد که وارد خونه مي‌شدي، يه راهرو بود که از سمت چپ اِل مي‌خورد و تازه وارد حريم خونه مي‌شدي... يه ايوون بزرگ و بلند به عرض سه متر که هشتاد سانت ارتفاع داشت و يه حياط بزرگ با يه حوض هشت ضلعي وسطش...
بابابزرگ معمار بود، احتمالاً نقشه‌ي خونه هم از خودش بود...
اون روز يادم نيست کدوم کوبه رو زدم؛ فقط يادمه رضامون با عمه مريم (عمه‌ي‌ ‌مامانم) بارها با اخم و تخم ازم مي‌خواستن کوبه‌ي گرد رو بزنم -هموني که از صداش خوشم نميومد – تا يه زن سر کار نره و اين همه راه بياد ببينه يه پسر بچه است!
 

استقلالی

عضو جدید
خونه بابابزرگ طرح معماري‌اش بر اساس خونه‌هاي سنتي و قديمي بود. روي درش دوتا کوبه داشت. يکي به شکل نيم‌دايره، يکي ديگه به شکل چکش بود. کوبه نيم‌دايره‌اي صداي تک تک بم و کلفتي داشت و چکشي صداي تق تق زير و نازک... بعدها فهميدم اولي مخصوص مرداست و دومي مخصوص زنا... اين جوري مشخص مي‌شد بايد يه زن جواب بده و دم در بره يا يه مرد!
بعد که وارد خونه مي‌شدي، يه راهرو بود که از سمت چپ اِل مي‌خورد و تازه وارد حريم خونه مي‌شدي... يه ايوون بزرگ و بلند به عرض سه متر که هشتاد سانت ارتفاع داشت و يه حياط بزرگ با يه حوض هشت ضلعي وسطش...
بابابزرگ معمار بود، احتمالاً نقشه‌ي خونه هم از خودش بود...
اون روز يادم نيست کدوم کوبه رو زدم؛ فقط يادمه رضامون با عمه مريم (عمه‌ي‌ ‌مامانم) بارها با اخم و تخم ازم مي‌خواستن کوبه‌ي گرد رو بزنم -هموني که از صداش خوشم نميومد – تا يه زن سر کار نره و اين همه راه بياد ببينه يه پسر بچه است!
خیلی جالب بود :thumbsup2:
یاد دهات خودمون افتادم . الان 7-8 سالی هست که نرفتم.
هنوز مزه نونی که توی تنورای خونگی پخته می شد زیر دندونمه.
راستی آموزشی افتادم همین تهران:w11:
 

استقلالی

عضو جدید
کلاس سوم ابتدایی

اوایل مدرسه ها بود . معلمی داشتیم به نام خانم تقدسی. تمام بچه های مدرسه دوس داشتن معلمشون باشه که از شانس خوبمون به ما افتاد. زنگ فارسی خانم تقدسی داشت درسی می داد در مورد انار ساوه ( البته درست یادم نیستا) وسط درس تو حال و هوای خودم بودم که خانم تقدسی به شکل وحشتناکی اومد دستمو گرفت برد تو اتاق دبیران. بعد از کلی گشتن توی کیفش یه آیینه کوچیک در آورد و گفت خودتو نگاه کن :mad:. نگو سر کلاس چنان مداد قرمز جویده بودم که تمام دور دهنم قرمز شده بود. فکر کنم خیلی گشنه م بوده.:w15: نمیدونم این وسط خواهرم تو مدرسه ما چیکار میکرد؟:w20: با دیدن خواهرم بغضم ترکید و تا یه ساعت گریه کردم :crying:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خاطرات بچه گيمو تو گورستان ذهنم دفن كردم! اونقدر عميق كه حتي نمي تونم از زير خاك بكشمشون بيرون! اصلا يادم نيست گئرستانه كجا بود..آخه وقتي ازش ميومدم بيرون تابلوي "به سمت گورستان"رو كندم و سوزوندم!.....
 

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز اول مدرسه برای پریسای کوچولو

روز اول مدرسه برای پریسای کوچولو

اولین روزی که راه افتادم خندان و شاد رفتم تا مدرسه رو خوب یادمه! اونقدر تو عالمه بچگی غرق بودم که نفهمیدم چرا سال بعد مجبور شدم برم مدرسه، حالا می فهمم که باید یک سال دیرتر می رفتم مدرسه آخه اسفندی بودم ولی از اونجایی که به نظر خونواده باهوش بودم سعی داشتند من رو به موقع بفرستند مدرسه که البته تیرشون خطا رفته بود...
به هر جهت سال بعد با کوله باری از تجربه راهی مدرسه شدم و تو دلم به بچه هایی که از مدرسه رفتن می ترسیدند و گریه و زاری می کردند کلی می خندیدم...توی راه یه دوست هم پیدا کردم که اسمش یادم نیست الان...آخه از همون زمان هم کلی غرق عالم بچگی بودم و اتفاقهای دور و برم برام خیلی مهم نبود...دیگه از روز اول مدرسه چیزی یادم نمیاد ولی چند تا خاطره از روزهای مدرسه دارم که بعداً براتون میگم!:w36:
 

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معلم کلاس اول پریسا

معلم کلاس اول پریسا

یادش به خیر چقدر دوستش داشتم ... اسمش خانوم امیری بود البته اون اول ازش می ترسیدم یه کم آخه ابروهای پرپشتی داشت و من همیشه فکر می کردم چطور یه خانم میتونه اینهمه ابرو داشته باشه!!!
یادمه همیشه زیر میز بودم یا داشتم پاک کنم رو برمی داشتم یا می رفتم زیر میز یواشکی با بغل دستیم حرف بزنم...یه وقت فکر نکنید من بچه شری بودم ... اتفاقاً اونقدر خجالتی بودم که به زور حرف می زدم...
از زمان قبل از مدرسه نقاشیم خوب بود برای همین وقتی برای اولیت بار سر کلاس نقاشی کشیدم مامانم رو مدرسه خواستند آخه من تنها کسی بودم که گنبد مسجد رو متفاوت کشیده بودم. آخر سال هم بیست .و یکی بیست داشتم توی دفتر نقاشیم....
درسمم خوب بود ولی یادمه معدلم بیست نشد....
چه روزای خوبی بود ... روزها به اندازه ی لذت من از اونها طولانی می شد ... مثل الان وقت کم نمی آوردم برای با خودم بودن...
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
فعلاً عکس من

فعلاً عکس من

سلام،
از اونقدری هام عکس تو کامپیوتر نداشتم یه نمه کوچیکترش رو گذاشتم:



خوب خاطره که زیاده،آخه من بچگی هام گندکاری زیاد میکردم،اما خوب تا بیاد یادم بیاد یه ذره طول میکشه.باید بشینم یه گوشه،یک کمی تفکر و احساس پشیمانی و ندامت بعد بنویسم.ایشالله پست بعدیم....
 

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بهترین جای دنیا برام پشت بوم خونه بود با اون کبوترهای خوشگل و نجیبش که هر وقت براشون دونه می پاشیدم از دورترینش شروع می کردند به خوردن... هیچ جوجه کبوتری نبود که من آمارش رو نداشته باشم ... هر روز پشت بوم خونه که اون روزها برام خیلی خیلی بزرگتر از امروز بود ، خوب می گشتم ببینم کبوتری تخم گذاشته یا نه ، البته از قبل می دونستم کجا لونه می کنند ، وقتی کبوتری منتظر جوجه اش بود براش یه کمی دونه می بردم که زحمت نکشه برای خوردن دونه جوجه اش رو تنها بگذاره... چه جوجه های زشت ولی دوست داشتنی بودند ... هر کبوتری فقط دو تا جوجه داشت که یکیش یک روز از اون یکی بزرگتر بود ... هیچوقت به تخم یا جوجه کبوترها دست نمی زدم چون خوب می دونستم مامانشون بوی دستم رو میفهمه و با جوجه اش قهر می کنه...
چه روزهایی بود...
 
آخرین ویرایش:

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اسرارآمیزترین جای دنیا

اسرارآمیزترین جای دنیا

بهترین جای دنیا برام پشت بوم خونه بود با اون کبوترهای خوشگل و نجیبش که هر وقت براشون دونه می پاشیدم از دورترینش شروع می کردند... هیچ جوجه کبوتری نبود که من آمارش رو نداشته باشم ... هر روز پشت بوم خونه که اون روزها برام خیلی خیلی بزرگتر از امروز بود رو خوب می گشتم ببینم کبوتری تخم گذاشته یا نه ، البته از قبل می دونستم کجا لونه می کنند ، وقتی کبوتری منتظر جوجه اش بود براش یه کمی دونه می بردم که زحمت نکشه برای خوردن دونه جوجه اش رو تنها بگذاره... چه جوجه های زشت ولی دوست داشتنی بودند ... هر کبوتری فقط دو تا جوجه داشت که یکیش یک روز از اون یکی بزرگتر بود ... هیچوقت به تخم یا جوجه کبوترها دست نمی زدم چون خوب می دونستم مامانشون بوی دستم رو میفهمه و با جوجه اش قهر می کنه...
چه روزهایی بود...
 

کلروفیل

عضو جدید
کاربر ممتاز
کلاس اول دبستان بودم که جنگ ایران و عراق شدت بیشتری پیدا کرده بود ، هر روز یه گوشه شهر یه بمب میفتاد و... به اجبار خونه رو رها کردیم ، رفتیم باغمون .برق نداشتیم .مدرسه نبود...مادر و پدر هر 2 معلم بودن ،واسه همین خودشون ما رو درس میدادن تا یه روز پدر گفت یه مدرسه تو دهات نزدیک اینجا برام پیدا کرده ... آخرای پاییز بود ...یه پلوور بافتنی پوشیدم با شلوار میل کبریتی ، یه چکمه لاستیکی قرمز ، چون به خاطر بارندگی شب گذشته همه زمین گل شده بود .. و مقنعه...
مسیرو باید پیاده میرفتیم ...پدر یادم داد تا بتونم از برگشتن تنها برگردم باغمون...رسیدیم مدرسه ...خدای من ! به اینجا میگن مدرسه؟ یه کلاس تاریک با میزای چوبی نیمه شکسته ..دیوارای سیاهو کثیف....چه جالب پسر و دخترا با هم سر کلاسن! دخترا روسری رنگی سرشونه! چرا همه لری حرف میزنن! نمیفهمیدم چی میگن .اونا هم مثل یه ادم عجیب غریب نگام میکردم!

معلم اومد .درسشون گ مثل گرگ- گوسفند بود .
درس و که میداد من هر چی گوش تیز میکردم متوجه نمشدم! لری درس میداد! لهجشو نمیفهمیدم! خیلی فرق داشت با حرف زدن پدرم...
کم مونده بود اشکم درآد وقتی گفت از درس امروز میخواد دیکته بگه!
دیکته رو گفت و واسه اولین بار تو عمرم صفر گرفتم! اصلا نمیفهمیدم چی میگه تا بخوام بنویسم!

تمام مسیر رو تا باغمون گریه کردم...چکمه هام بهشون گل چسبیده بود و سنگین شده بودن...مدام میخوردم زمین ... گریه کنان به این فکر میکردم که چرا پدرم منو فرستاده بود مدرسه....من این مدرسه رو دوست ندارم... مدرسه خودمونو میخوام....که وقتی صدای آژیر قرمز بلند میشد میرفتیم پناهگاه...

این اولین و آخرین روزی بود که رفتم مدرسه صحرایی... چند روز بعد پدرم یه رادیو باطری خور خرید تا از رادیو درس گوش کنیم...:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یادم آمد شوق روز گار کودکی
مستی بهار کودکی
یادم آمد آن همه صفای زندگی
خفته در کنار کودکی
رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت
آسمان جلال دیگر پیش من داشت
شور حال کودکی بر نگردد دریغا
قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا
امشب دیگه چیزی نمیتونم بنویسم آنقدر در حال هوای کودکی غرق شدم که همه رشته افکارم توی زمان کودکی جا ماند شاید وقتی دیگر
ممنون از همه مخصوصا از کافر به خاطر تایپیک متفاوت
 

russell

مدیر بازنشسته
خاطره اول دبستان 2 !

خاطره اول دبستان 2 !

اول دبستان !

وایییییییی ... :cry: چه روزی بود روزی که ...

فامیلی خانوم اول دبستانم و یادم نمیاد چون همیشه به اسم کوچیکش صدا می زدم ، شهناز خانوم !
.....
بعد 2-3 ماه از شروع مدرسه یه روز شهناز خانوم و خانوم مدیر اومدن کلاسمون !
مثل اینکه می خواستن چند تا از بچه هارو که تاریخ تولدشون یه چند روزی کمتر از 7 سال بود مرخص کنن که برن خونه و سال بعد دوباره بیان بشینن کلاس اول دبستان !
خب
من از نظر سنی و قیافه ای از همه کوچولوتر بودم ... منم که عاشق مدرسه !:)
اون روز مامانای فاطمه و رضیه دو تا از همکلاسیام هم اومده بودن مدرسه، اونم با چند تا هدیه تو دستشون که مگه با همین کادوها فاطمه و رضیه رو که به بچه ها و مدرسه دلبسته شده بودن راضی به جدایی بکنن !!! (منو فاطمه تازه با هم دوست هم شده بودیم )
یکی نبود به اونا بگه یا از اولش اسمشونو نمی نوشتین یا این که الان هم دلشونو نمی شکستین ...:cry:
خیلی میترسیدم از این به من هم بگن تو هم بلند شو ! ساکت و آروم و دست به سینه نشسته بودم که کسی بم گیر نده ... آخ ... چه خوش شانسی بزرگی ... این بزرگ گرفتن شناسنامه ام به دادم رسید و گرنه خداییش انصافه به خاطر 1 ماه یا شاید چند روز ....
:w05:
با کلی قربون صدقه رفتن فاطمه و رضیه بلند شدن ... هر دو شون بغض داشتن ... منم همینطور !:w24:
هدیه هاشونو دستشون داده بودن ! داشتن می رفتن که،... فاطمه وقتی داشت از در کلاس بیرون می رفت برگشت و به من نگاه کرد ... داشت گریه می کرد ... چه نگاهی بود می تونستم از تو نگاهش تنفر از خودمو ببینم ، حتما داشت به این فکر می کرد که چرا به من نگفتن برو ..... بخیر گذشت ... اما هیچ وقت استرس و اضطراب اون روز از یادم نمیره ...
بالاخره سال اول دبستان با معدل 20 تموم شد .
 
آخرین ویرایش:

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عجب دورانی بود
هیچ عکس از کودکی ندارم، فقط یه عکس تپلو از یه سالگی شاید که شاید به من نسبت دادنش، چون من زیبا نبودم، بخوبی میدونستم داداش بزرگمه که خیلی دوستش دارم، از عکس گرفتن همیشه فراری بودم، با اون موهای در هم بر هم و فر، چند سالی نگذشته بود که موهام حالتش رو عوض کرد، فکر میکنم 4 سالگی بود، به سختی چند تا عکس از این دوران دارم و همینطور دوران بعد، یا بالای چشم سمت چپم بانداژ بود یا سمت راستی، همیشه یه جاییم شکسته بود :D موهام خرمایی طلایی شده بود، موهام کلی خوشمل و دوست داشتنی شده بودن، دیگه فر نبود، چند سالی گذشت و من بزرگ و بزرگتر شدم، البته زیاد نه :D رنگ موهام همون حالت سابق ولی تیره تر شده بودن،‌ حالتشون کمی عوض شد، کمی هم بیشتر

تمام خاطراتم برگشت به موهام

تا فردا پس فردا عکس هم میزارم !
 

Similar threads

بالا