مجاهدت خاموش آزادگان

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
به ياد غربت و مظلوميت فرزندان حسين (ع)


حاج آقا فرمودند : به ياد غربت و مظلوميت و سرگرداني اطفال امام حسين (ع) در عصر عاشورا، به همه برادران بگوييد پا برهنه شوند! فقط چند دمپايي جلو دستشويي ها و آسايشگاهها گذاشته شود!
در عرض چند دقيقه اين موضوع در بين اسرا شايع و بيش از 1700 نفر به يك باره پا برهنه شدند و اين يك مبارزه ساكت با دشمن و تنفر از يزيديان زمان و هم نوايي با خاندان ابي عبدالله (ع) بود.
لحظاتي به ياد صحنه هاي اضطراب و فرار جگر گوشه هاي خاندان وحي از كنار خيمه هاي سوخته كربلا افتاديم و با يادآوري اين مصيبت ها، رنج اسارت مان فراموش شد .
سربازان دشمن از اين حركت هماهنگ كه نشان از همدلي و اطاعت از رهبري قوي و با نفوذ داشت، به هراس افتادند و به « مشعل » و « عثمان » درجه داران بعثي خبر دادند . آن ها هم بي درنگ به فكر چاره افتادند. چاره آن ها جز همدلي با لشكريان عمر سعد چيزي نبود . آن روز ، دقايقي جلوه اي از غروب عاشورا در اردوگاه ، نمودار شد.

برگرفته از كتاب پاك باش و خدمتگذار اثر عبدالمجيد رحمانيان
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي‌خواهم‌ اعدام‌ شوم‌

مي‌خواهم‌ اعدام‌ شوم‌

در ماه‌ محرم‌ هر شب‌ نوحه‌سرايي‌ و عزاداري‌ مي‌كرديم‌. اين‌ وضع‌ ادامه‌ داشت‌ تا شب‌ تاسوعا كه‌ حدود بيست‌ سرباز عراقي‌ مسلح‌ به‌ همراه‌ سرهنگ‌ فُضَيل‌ فرمانده‌ اردوگاه‌ وارد آسايشگاه‌ 5 شدند. سرهنگ‌ عراقي‌ گفت‌: شما نظم‌ اردوگاه‌ را بر هم‌ زده‌ايد. چرا سينه‌زني‌ مي‌كنيد؟ اين‌ كار ممنوع‌ است‌! پرسيدم‌: چرا ممنوع‌ است‌؟ اين‌ يك‌ مراسم‌ مذهبي‌ است‌ كه‌ حتي‌ در عراِ هم‌ شيعيان‌ در سوگ‌ امام‌ حسين‌(ع)همين‌ كار را مي‌كنند.
سرهنگ‌ برآشفت‌ و خيلي‌ جدي‌ گفت‌: به‌ شرفم‌ سوگند اگر دوباره‌ اين‌ كار را بكنيد شما را اعدام‌ مي‌كنم‌! و سپس‌ ادامه‌ داد: خوب‌، حالا بين‌ شما كسي‌ هست‌ كه‌ بخواهد اعدام‌ شود؟
پس‌ از چند لحظه‌ سكوت‌، ناگهان‌ برادر حسين‌ پيرحسينلو دليرانه‌ بلند شد. سرهنگ‌ كه‌ جا خورده‌ بود، با تعجب‌ گفت‌: چي‌؟ تو مي‌خواهي‌ اعدام‌ شوي‌؟
برادر پيرحسينلو گفت‌: بله‌ چون‌ ما به‌ خاطر همين‌ عزاداريها انقلاب‌ كرديم‌ و در ادامه‌ي‌ راه‌ امام‌ حسين‌ (ع)است‌ كه‌ اينجا هستيم‌ و با شما مي‌جنگيم‌.
سرهنگ‌ بيچاره‌ گيج‌ و مبهوت‌ شده‌ بود، چون‌ نه‌ مي‌توانست‌ اعدام‌ كند و نه‌ مي‌توانست‌ اين‌ اقدام‌ جسورانه‌ و متهوّرانه‌ را ببخشد. بنابراين‌ با مشت‌ به‌ سينه‌ي‌ برادر حسين‌ كوبيد و گفت‌: «بنشين‌» و مثل‌ سگ‌ زخمي‌ از آنجا رفت‌.
به‌ محض‌ خروج‌ او بچه‌هاي‌ آسايشگاه‌ يكصدا فرياد كشيدند: الله اكبر، خميني‌ رهبر، مرگ‌ بر صدام‌ يزيد كافر.
فرداي‌ آن‌ روز اسامي‌ هجده‌ تن‌ از برادران‌ را خواندند كه‌ نام‌ برادر پيرحسينلو هم‌ بين‌ آنها بود. سپس‌ آن‌ عزيزان‌ را از اردوگاه‌ موصل‌ منتقل‌ كردند و ديگر خبري‌ از آنها به‌ دستمان‌ نرسيد.


راوی: احمد اسدي‌ غفور
تهيه‌ و تنظيم‌: مؤسسه‌ فرهنگي‌ پيام‌ آزادگان
 

محمدیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
به ياد غربت و مظلوميت فرزندان حسين (ع)


حاج آقا فرمودند : به ياد غربت و مظلوميت و سرگرداني اطفال امام حسين (ع) در عصر عاشورا، به همه برادران بگوييد پا برهنه شوند! فقط چند دمپايي جلو دستشويي ها و آسايشگاهها گذاشته شود!
در عرض چند دقيقه اين موضوع در بين اسرا شايع و بيش از 1700 نفر به يك باره پا برهنه شدند و اين يك مبارزه ساكت با دشمن و تنفر از يزيديان زمان و هم نوايي با خاندان ابي عبدالله (ع) بود.
لحظاتي به ياد صحنه هاي اضطراب و فرار جگر گوشه هاي خاندان وحي از كنار خيمه هاي سوخته كربلا افتاديم و با يادآوري اين مصيبت ها، رنج اسارت مان فراموش شد .
سربازان دشمن از اين حركت هماهنگ كه نشان از همدلي و اطاعت از رهبري قوي و با نفوذ داشت، به هراس افتادند و به « مشعل » و « عثمان » درجه داران بعثي خبر دادند . آن ها هم بي درنگ به فكر چاره افتادند. چاره آن ها جز همدلي با لشكريان عمر سعد چيزي نبود . آن روز ، دقايقي جلوه اي از غروب عاشورا در اردوگاه ، نمودار شد.

برگرفته از كتاب پاك باش و خدمتگذار اثر عبدالمجيد رحمانيان



ممنون آقا آرش کار عالی ای انجام دادید ان شا الله منم یواش یواش کمک می کنم ، تاپیک بسیار پرمحتوا و آموزنده ایه . :gol:
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز هواى وطنم آرزوست

باز هواى وطنم آرزوست

شب هنگام اين عده كه حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر مى شدند با صداى بمباران بغداد از سوى جنگنده هاى تيزپرواز ايرانى مواجه شدند و آتش برخاسته از نيروگاه منهدم شده عراقى همگى را به وجد آورده بود كه ناگهان صداى گرمى آن سروده معروف: «باز هواى وطنم، وطنم آرزوست» را سر داد، همگى بى اختيار همراهى كردند و خروش دشمن شكن ياران، پادگان را به لرزه درانداخته بود و براى سياسى كردن مطلب بيتى نيز بدان افزوده شده بود.
باز هواى وطنم، وطنم آرزوست
جد حسين الحسنم، حسنم آرزوست
خمينى بت شكنم، شكنم آرزوست
باز هواى وطنم، وطنم آرزوست
به راستى كه لحظه زيبايى بود؛ در حصار دژخيمان بعث لب ها و دل ها در يك زمان يك سخن را زمزمه مى كردند، به ياد وطن، به ياد امام بت شكن فرياد مى زدند، حماسه و اشك در چشم ها موج مى زد و سروصدا و فرياد دشمن اثرى نداشت به ناچار تسليم شدند.
انفجار نيروگاه بغداد، انفجار عقده دل ها شده بود، انفجار بغض وامانده در سينه ها شده بود، انفجار فرياد مظلومان بر كاخ ظالمان گرديده بود... به هر حال آن شب گذشته و تنها چاره دشمن حركت دادن سريع اسرا از آن مكان بود.
وزارت دفاع
صبح آن روز از صبحانه خبرى نبود، تا نزديك ظهر منتظر مانديم گاه بى هدف قدم مى زديم، خاك و خون جبهه با عرق تن
و خاك زمين سردى كه شب هنگام بدون زيرانداز به روى آن خوابيده بوديم، بر بدن ها بيداد مى كرد.... كه ناگهان فرياد نگهبان ها ما را به خود آورد، ابتدا گفتيم صبحانه مى دهند، اما نه، سخن از حركت و بيرون رفتن بود. ماشين هاى قرمز رنگى بيرون در انتظار ما بود؛ يك كمپرسى كه آن را به صورت اتاقكى از فلز ساخته بودند و به جز يك سوراخ به اندازه لوله يك اسلحه در جلو و يك مربع پنج سانتيمترى در عقب هيچ منفذ و راهى به خارجى نداشت، درست همانند يك تانكر مربع شكل بود.
با دستان بسته ما را به داخل اين اتاقك ها انداختند. ۱۰ تا ۱۳ نفر در هر ماشين گرماى بالاى ۴۰ درجه فصل خرماپزان در بغداد و ورق هاى فلزى اتاقك را داغ كرده بود. در كه بسته شد همه احساس خفگى كردند، عرق از تمام بدن ها سرازير شد، فرياد زديم هوا نيست... ولى جواب، غرشى با نشان دادن اسلحه بود، نيم ساعت بدون حركت آنجا بوديم، كف اتاقك از عرق خيس شده بود، چنان كه قطرات عرق در اطراف سرازير شده بود. يكى گفت: «اينجا مكان مرگ است، ما را بدون هوا خفه كرده و مى كشند!»
هر يك بى حال به گوشه اى افتاده بوديم و خدايا خدايا مى كرديم. ماشين كه به راه افتاد از روزنه جلو كمى هوا به داخل آمد يكى يكى صورت خود را مقابل آن هواى داغ مى گرفتيم، انگار نسيم بهشتى است. بيشتر از يك ساعت ما را بى هدف در خيابان هاى بغداد گرداندند.
پيرمردى عرب زبان كه غيرنظامى بود و از سر و وضعش پيدا بود كه چوپان است به حال اغما افتاده بود و بين مرگ و زندگى دست و پا مى زد، كف از لبانش جارى شده بود و عضلاتش همانند كسى كه دچار صرع شده باشد منقبض شده بودند. او را تكان داده يا كنار روزنه مى گرفتيم بى فايده بود، فرياد زديم «حرس واحد الموت، الموت...» يعنى سرباز، يكى دارد مى ميرد، بى فايده بود، از او قطع اميد كرده بوديم كه خوشبختانه اين مسير بى هدف به پايان رسيد و در مقابل ساختمانى كه بعداً فهميديم به وزارت دفاع عراق تعلق دارد، پياده شديم.
پيرمرد مفلوك را در كنار جدولى خوابانيديم و قدرى آب به سر و رويش زديم. با چشم بندهايى كه از قبل دوخته و آماده شده بود چشمان ما را بستند، عرق از سر و روى ما جارى بود، به ستون يك در حالى كه دست ها را بر شانه هم نهاده بوديم به حركت درآمديم دست نفر اول را يك سرباز عراقى گرفته بود.
مدتى ما را بى هدف دور محوطه گرداندند كه به اصطلاح راه ورود و مسافت را نتوانيم حدس بزنيم، اما از پستى بلندى محوطه و نيز نظرهايى كه از زير پارچه به زمين مى انداختيم معلوم بود كه ما را دور مى گردانند، سپس با همان چشمان بسته ما را به صورت صف هاى پنج نفرى جلوى ساختمانى كه به پاركينگ شباهت داشت نشاندند و از صدايى كه مى آمد فهميديم در جلوى يك كولر آبى هستيم.
بدن هاى لبريز از عرق در زير چند كولر آبى بزرگ قرار گرفته بود و هواى سرد به پشت خيس و بدن مرطوب اسرا مى خورد. بعد از دقايقى همگى از اين تغيير ناگهانى هوا به لرزه افتاده بودند و اگر كسى سعى مى كرد كه اندكى خود را حركت دهد پوتين سرباز عراقى سرش را نوازش مى داد! نزديك به يك ساعت ما را در همان حال نگه داشتند. بدن هاى عرق كرده، خشك شده و يخ زده بود، تمام عضلات به صورت وحشتناكى منقبض شده بودند.
فرمان دادند كه بلند شويد. فقط چند نفر كه در موقعيت دورترى قرار داشتند، توانستند برخيزند، بقيه قدرت راست كردن كمر خود را نداشتند، با لگد و مشت سربازان هر طور بود ما را به داخل اتاقى با مساحت حدود ۱۰*۱۵ بردند، چند پتوى كثيف اتاق را پوشانيده بود، هر يك به گوشه اى افتاديم.
چند روستايى هم از قبل آنجا بودند، از آن ها پرسيدم: «اينجا كجا است؟» گفتند: «وزارت دفاع عراق است و از شما بازجويى مختصرى مى كنند و در صورت مشكوك نبودن شما را به اردوگاه منتقل مى كنند.»از شام هم خبرى نبود و گرسنه، شب را در لابه لاى پتوهاى خاك گرفته به سر آورديم، يكى از بچه ها در پتوى خودش يك شپش ديده بود، همه با خيالى ناراحت و منزجر شب را سپرى كردند. صبح به هر يك از ما يك ليوان شير بسيار رقيق با دو عدد نان قندى دادند و سپس بازجويى و سوال و جواب شروع شد.
اسرا از وزارت دفاع خاطرات تلخى دارند. در ساختمان مجاور، سلول هاى زندان و شكنجه گاه هاى بعث قرار داشت و فرياد زندانيانى كه شكنجه مى شدند گاه و بى گاه شنيده شده بود. عده اى پس از اين كه به آن ساختمان داخل مى شدند هرگز بيرون باز نمى گشتند و سلول هاى نمناكى كه در طبقات زير وجود داشت حكايت از اين داشت كه اين مكان مختص اسرا ساخته نشده، بلكه نظاميان مخالف و مظنون هم از اين مكان بى نصيب نبودند، يكى دو نفر از اسراى عرب زبان را نيز كه از روستاهاى بستان اسير كرده بودند به عنوان مترجم نگهدارى مى كردند....
آرى، وزارت دفاع عراق در تاريخ جنگ تحميلى براى آزادگان همواره خاطرات مهيبى را به همراه دارد و سلول ها و آجرهاى آن هر يك نشان از حماسه اى پرشور و دليلى بر قدرت استقامت از سلحشوران اسلام است، گفتنى است كه همين ساختمان در سال هاى آخر جنگ تحميلى مورد هدف موشك هاى ايران كه نشانى از خشم خداوند بود قرار گرفت و نيمى از آن منهدم شد.
تهيه و تنظيم: موسسه فرهنگى پيام آزادگان
 

narges66

عضو جدید
مجاهدت خاموش آزادگان

سرویس دفاع مقدس ـ در دوران دفاع مقدس، همه قوميت‌هاي ايراني حضور داشتند و از نظام و سرزمين خود دفاع كردند. در ميان رزمندگان از هر صنفي حضور داشت؛ سپاهي، ارتشي، دانشگاهي، دانش‌آموز، كارمند، كارگر و بازاري. همه اقشار از هر قوميتي دفاع از كشور را وظيفه خود مي‌دانستند و فارغ از مرزبندي‌هاي ظاهري در رفع خطر از اين سرزمين كهنسال، جانانه جنگيدند؛ عده‌اي به شهادت رسيدند و به عزت ابدي دست يافتند، عده‌اي سلامت جسمي خود را به مخاطره‌ انداختند و هنوز هم آثار جراحت را بر بدن خود دارند و زجر مي‌كشند، عده‌اي هم مظلومانه به دست دشمن نابكار گرفتار شدند و با پيكرهاي مجروح تن به قضاي اسارت دادند. جمع كثيري هم از زن و مرد و پير و جوان شبانه‌روز در پشت جبهه، رزمندگان را ياري كردند.

به گزارش «تابناک»، در اردوگاه‌هاي رژيم صدام، همه قوميت‌ها و اقشار حضور داشتند. به طوري كه مي‌شود گفت در هر اردوگاه، يك ايران كوچك شده به چشم مي‌خورد. وحدت و انسجام اسراي ايراني كه در ميان آن‌ها، شماري از هموطنان مسيحي، زرتشتي و كليمي به چشم مي‌خوردند به گونه‌اي بود كه گاهي اعضاي كميته بين‌المللي صليب‌سرخ مي‌گفتند «شما در عراق يك جمهوري اسلامي ديگر تشكيل داده‌ايد و اگر پرچم ايران را بر فراز اردوگاه به اهتزاز درآوريد اين حكومت به طور كامل موجوديت پيدا مي‌كند.»
بنا بر این گزارش، دشمن در سراسر دوران مقاومت آزادگان، كوشيد تا وحدت و همدلي و ايثار و پايداري آنان را بشكند و در سايه تفرقه، به اهداف خود برسد؛ ولي هرگز به مقصود خود نرسيد و در پايان آن نبرد نابرابر فرهنگي، به شكست خود اعتراف كرد؛ همان گونه كه شكست در جبهه‌ها را پذيرفت و ابتكار عمل را از دست داد.

ذكر خاطراتي از آن دوران خالي از لطف به نظر نمي‌رسد. با ذكر چند خاطره كوتاه ذهن خوانندگان محترم را نسبت به فضاي حاكم بر اردوگاه‌ها با فضايي كه الهام گرفته از جبهه‌ها و حال و هواي رزمندگان بود، روشن‌تر مي‌كنیم.

خاطره اول:

حاج حنيفه يك پيرمرد عرب خوزستاني بود كه در اوايل جنگ اسير شده بود. مرحوم حاج آقا ابوترابي مي‌گفت: «با حاح حنيفه در يك سلول بوديم. او زياد نماز مي‌خواند و با تضرع دعا مي‌كرد. بعثي‌ها حساس شدند و به او گفتند بعد از نماز چه دعايي مي‌خواني؟ از جواب امتناع كرد. وقتي اصرار كردند، گفت براي سلامتي امام و نابودي صدام دعا مي‌كنم، نتيجه اينكه او را زير شكنجه گرفتند و جيره ‌اندك آب و غذايش را قطع كردند او كه سه روز فشار تشنگي و گرسنگي را تحمل كرده بود، بيهوش شد؛ ولي از گفته خود بر نگشت».

خاطره دوم

امير سرتيپ شهبازي در زمان دستگيري افسر ژاندارمري بود. افسري شجاع و غيرتمند كه تا پايان دوران مقاومت بر سر آرمان‌هاي انقلاب ايستاد. روزي او را به جرم پاره كردن روزنامه ديواري كه در آن بعثي‌ها به امام توهين كرده‌ بودند، به انفرادي بردند و زير شكنجه قرار دادند. دست‌هايش را با زنجير به سقف بستند و پاهايش را نيز به زنجير كف سلول. از سر شب تا صبح شكنجه بعثي‌ها را تحمل كرد ولي از اقدام خود اظهار پشيماني نكرد. مقاومت مردانه‌اش بعثي‌ها را خسته كرد و با سرافرازي از سلول بيرون آمد.

خاطره سوم

عليرضا زارعي نوجواني سيزده يا چهارده ساله بسيجي، اندامي نحيف داشت و به همراه پدرش در جبهه‌هاي جنوب اسير شده بودند. در اردوگاه موصل يك وقتي بعثي‌ها آب و غذا را از اسرا دريغ كردند، آثار تشنگي و گرسنگي در چهره‌ها آشكار شد. افسري بعثي براي شكنجه روحي اسرا، مقداري آب و نان آورد و به عليرضا تعارف كرد. در ميان بهت و حيرت خود عليرضا را ديد كه از پذيرفتن آب يخ و نان امتناع كرد با وجودي كه به شدت تشنه و گرسنه بود. او كه دست افسر بعثي را خوانده بود گفت «اگر به همه زنداني‌ها آب و نان بدهي من هم پيشكشت را قبول مي‌كنم». او تشنگي و گرسنگي را تحمل كرد ولي حاضر نشد از صف متحد هموطنانش در برابر دشمن خارج شود.

خاطره چهارم

شهيد خليل فاتحي، پاسداري رشيد و غيور از خطه آذربايجان شرقي بود. در اردوگاه موصل يك قديم، بعثي‌ها پنجاه نفر را به اتهام خارج كردن سلاح از انبار به طبقه بالايي اردوگاه بردند و به شدت شكنجه كردند. آنها قصد داشتند همه پنجاه نفر را اعدام كنند. خليل وقتي وضع را اينچنين ديد، به فرمانده بعثي گفت «به جز خودم بقيه نقشي در بيرون آوردن سلاح‌ها از انبار نداشتند». همه نجات پيدا كردند ولي خليل در زير شكنجه‌هاي بعثي‌ها مردانه به شهادت رسيد.

خاطره پنجم

دكتر چلداوي كه خود از اسراي مفقود بود، مي‌گفت «روزي تكه كاغذي به دست بعثي‌ها افتاد كه حاوي شعري حماسي بود. بعثي‌ها به دنبال صاحب آن مي‌گشتند و به اين بهانه همه را اذيت كردند. يكي از اسرا براي رهايي بقيه از شكنجه، مسئوليت آن را به عهده گرفت. او را به شكنجه‌گاه بردند و از او خواستند كه به امام توهين كند. زير بار نرفت. هر چه صداي كابل‌ها و نعره دژخيمان بلندتر مي‌شد صدايي از آن اسير مقاوم درنيامد. صبورانه شكنجه‌ها را تحمل كرد. گوشت و پوست كف پاهايش زير ضربات كابل شكافته شد و به استخوان رسيد ولي تن به خواسته دشمن نداد. وقتي خسته شدند و او را رها كردند تا چندين ماه توان راه رفتن را نداشت.

خاطره ششم


مرحوم آقاي ابوترابي را به بهانه‌اي واهي زير شكنجه گرفتند و آنقدر بر اندام نحيفش كابل زدند كه خون از بدنش جاري شد. بعثي‌ها براي شكستن مقاومت ساير اسرا و تحقير سيد آزادگان، از او خواستند به امام اهانت كند. وقتي زير بار نرفت صداي كابل‌ها و فريادهاي يا زهراي سيد آزادگان به هوا برخاست و دل اسرا را به درد آورد. حاصل كار، پيكر كبود و خون‌آلود ابوترابي بود كه به خاطر امتناع از اهانت به رهبر خود، بي‌رمق روانه درمانگاه شد و حسرتي كه به دل بعثي‌ها ماند.

خاطره هفتم


در سالگرد هفته دفاع مقدس، بعثي‌ها نگهبان‌ها را دو برابر مي‌كردند تا ما و امكان برگزاري هيچ برنامه‌اي نداشته باشيم. با وجود تلاش دشمن و مخاطره زياد، مراسم رژه در يكي از اتاق‌ها برگزار شد. فضا محدود بود و امكانات خيلي كم ولي برافراشته شدن پرچم سه رنگ ايران و رژه اسرا با لباس و جوراب‌هاي مشكي كه به شكل پوتين درآمده بود و شنيدن صداي طبل و مارش نظامي خيلي روحيه‌بخش بود.
........................................

اين هفت خاطره را به مناسبت هفته‌ دفاع مقدس نوشتم تا همه بدانند نعمت آزادي و عنوان آزادگي آسان به دست نيامد. من شاهد بودم كه بعثي‌ها در اواسط دوران مقاومت، سيم‌هاي خاردار را تعويض كردند، درب‌هاي آهني كه دچار پوسيدگي شده بود، تعمير و ديوارهاي مستحكم زندان، بازسازي شد ولي گوشت و پوست اسراي محنت كشيده دوام آورد و روح بلند آنان هرگز به اسارت دشمن درنيامد.

امروز هم مثل ديروز، اين سرزمين الهي و اين بوستان بهشتي، مورد طمع دشمنان است، شغال‌ها و كركس‌ها منتظر غفلت ما هستند. مباد كه در اثر تفرقه و اختلاف، رهبر خود را تنها بگذاريم و دشمنان خون‌آشام بر ما مسلط شوند.

هفته‌دفاع مقدس بر همه، مجاهدان ديروز و همه آنان كه در آينده از عزت و شرف خود دفاع مي‌كنند و پوزه دشمنان ايران را به خاك مذلت و حقارت مي‌مالند مبارك باد. بيژن كياني

سرداران ارجان

ارجان نام قدیمی منطقه‌ای است واقع در کوههای پارس که قسمت کوهستانی امروزی آن بخشی از کهگیلویه و بویر احمد (جنوب دهدشت و منطقه بهمئی) و قسمت دشت آن شامل بهبهان کنونی و حومه آن است. آنچه تاریخ ارجان را به عنوان یک ناحیه ویژه در تاریخ ایران ثبت کرد، علاوه بر آثار باستانی آن که مربوط به دوره پادشاهی عیلامی است، حماسه جاودان و مقاومت غرورانگیز سردار پرافتخار ایرانی «آریو برزن» و رزمندگان جان برکف و خواهر شجاعش «یوتاب» در مقاومت و رزم تا سر حد مرگ در برابر متجاوزان اسکندر مقدونی است.

اسکندر و فرماندهانش معتقد بودند اگر چنین مقاومتی در ناحیه گوگمل (کردستان کنونی عراق) در مقابل ما می‌شد، قطعا شکست می‌خوردیم و هرگز هیچ جای دیگری را فتح نمی‌کردیم. قرن‌ها از آن واقعه و حماسه گذشت و این سرزمین بزرگ شاهد تجاوز و تهاجم دشمنان و بدخواهان پست سیرتی شد که هر بار ایرانیان یا متجاوزان را با ذلت و خواری از سرزمین خود بیرون راندند و یا آنها را مقهور عظمت روح و منسوخ در تمدن و فرهنگ خود کردند. سرانجام با طلوع انقلاب اسلامی و برچیده شدن بساط پادشاهی و آغاز فصل دیگری از حیات پر افتخار ایران زمین، این بار بدخواهان از شرق و غرب برای فروخواباندن موج مقدس این انقلاب، هم داستان شدند و در سی و یک شهریور 1359 مزدور بی مقدار و در عین حال بی رحمی چون صدام را مامور کردند تا به این مرزو بوم کهن و الهی تجاوز کند. ملت بزرگ ایران از هر نقطه و با هر قومیتی همانند گذشتگان خود تصمیم بر تجدید افتخارات خود با تاسی از فرهنگ غنی اسلام و سالار شهیدان گرفتند.

فرزندان دیار ارجان نیز همپای سایر هموطنان، کار و زندگی و علایق خود را رها کردند و جانانه از ناموس وطن دفاع کردند و در پایان هشت سال مقاومت مومنانه ملت ایران، مردم این خطه قهرمان پرور از آن روزگار یادگاران عزیز و گرانبهایی دارند. بیش از سه هزار شهید، صدها جانباز و ده‌ها آزاده و دلاورمردی‌های رزمندگان ارجان در تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) و لشکر هفت ولیعصر(عج)، شهادت مظلومانه رزمندگان گردان فجر در جاده صفوی، موشک باران مدرسه پیروز و شهادت بیش از 92 نوگل دانش آموز بخشی از فداکاری‌های ساکنان ارجان است.

من در این مختصر، قصد پرداختن به تمامی طومار افتخارات این مردم را ندارم، اما با کسب اجازه از همه شهدا و ایثارگران این خطه، درصددم یادی کنم از سرداران بزرگ ارجان. همانهایی که با کمال تاسف و شرمندگی حتی جوانان همشهری خودم هم آنها را نمی‌شناسند. چه می‌دانم شاید کوتاهی از ما همرزمان و همسنگران آنها باشد و یا نهادهایی که وظیفه‌شان ترویج فرهنگ مقاومت و مردانگی است، کم کاری می‌کنند.

اگر مقاومت مردانه «آریو برزن» نتوانست مانع از پیشروی دشمن و فتح مرکز ایران شود، اما او هم شرمنده تاریخ ملت ایران نشد. سرداران ارجان قرن‌ها پس از او هم مردانه جنگیدند و هم دشمن را از دستیابی به حتی وجبی از این خاک ناکام گذاشتند و اتفاقا یکی از آوردگاه‌های آنها ناحیه، گوگمل یعنی محل شکست ارتش داریوش سوم از اسکندر مقدونی بود.

شکست گوگمل تکرار نشد؛ چون رهبر و فرمانده آریو برزن‌های امروز، خود در خط مقدم مردانگی و مقاومت ایستاده بود. بهبهان و نواحی اطراف آن، همچون تنگ تکاب (تنگه محل درگیری آریو برزن با اسکندر) و بهمئی سر خود را بالا گرفته و بر خود می‌بالند به خاطر داشتن سرداران بزرگی چون شهید دکتر مجید بقایی فرمانده بزرگ و محبوب قرارگاه کربلا که بسیاری از فرماندهان شهید و عزیز دفاع مقدس چون باکری، همت و... تحت فرماندهی او بودند، اسماعیل دقایقی فرمانده دلاور سپاه بدر که آوازه و نام او لرزه بر پیکر صدام و فرماندهان او می‌انداخت و حماسه‌های جاودانی همراه با مجاهدان عراقی در جبهه‌های حق علیه باطل خلق کرد، شهید عبدالعلی بهروزی فرمانده تیپ آبی خاکی امام حسن مجتبی، آن لربچه پر از نور و معنویت، حبیب شمایلی جانشین لشکر 7 ولیعصر و برادر شهیدش سردار حمید شمایلی و شهید دکتر مصطفی شهیدزاده جهادگر عاشقی که جبهه‌های جنگ مدیون فداکاری‌های او است و بیش از بیست سردار و فرمانده دیگر که حداقل سمت آنها فرماندهی گردان بود.
http://www.howzeh.net
 

z.alavi

کاربر فعال
ممنونم.
بسیار عالی بود.
این مطالب باید یادآوری بشن تا مبادا فراموشمان بشود که در کجا ایستاده ایم...
 
بالا