خدا در غربت
آمده ام تا از عشق شیرین خدایی فرهاد شوم
قبضه به دسته تیشه فریاد شوم
تا بر زنم به کوه سکوت و فغان کنم
رازی هزار از پس پرده عیان کنم
داغی چنان کشم که جهان را خبر شود
گوش فلک ز ناله ی بیداد کر شود
در شهر هر چه مینگرم غیر درد نیست
حتی به شاخ خشک دلم برگ زرد نیست
ــــــــــ
اینجا نفس به حنجره انکار می شود
با صد زبان به کفر من اقرار می شود
با هر اذان صبح به گلدسته های شهر
هر روز دیو فاجعه بیدار می شود
اینجا ز خوف و خشم خدا در دل زمین
دیوار خانه روی تو آوار می شود
ـــــــــــ
آخر چگونه زار نگریم برای عشق
وقتی نبود آنچه که دیدم سزای عشق
دیدم در انزوای خزان باغ عشق را
دیدم به قلب خونِ غزل داغ عشق را
دیدم به حکم خار به گل ها کتک زدند
مُهر سکوت بر دهان قاصدک زدند
دیدم لگد به ساقه ی امید می زنند
شلاق شب به گُرده ی خورشید می زنند
دیدم که گرگ بره ی ما را دریده است
دیدم خروس دهکده را سر بریده است
دیدم هُبَل به جای خدا تکیه کرده بود
دیدم دوباره رونق بازار برده بود
دیدم خدا به غربت خود زار می گریست
در سوگ دین به پهنه رخسار می گریست
دیدم ، دیدم هرآنچه دیدنش اندوه و ماتم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟؟
از بس صدا کردم و نشنیدید خسته ام
من از نگاه سرد شما دل شکسته ام
ای از تبار هرچه سیاهی سرشتتان
رنگ جهنم است تمام بهشتتان
شمشیر های کهنه خود را رها کنید
از ذوالفقار حیدر کرار حیا کنید
بی شک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود
هر چهار فصل سال همیشه بهار بود
اگر الگوی شما باشند صحابه رسول
دیگر نباشد شما را حزن افول
گر خواهی خوشبخت هر دو عالم شوی
دست از فتنه بکش که آدم شوی
اما به حکم سفسطه بیداد کرده اید
ابلیس را ز اشک خدا شاد کرده اید
مَردُم در این سرا که به جز باد سرد نیست
هر کس که لاف مردی خود زد که مرد نیست
مَردُم حدیث نداشتن شرم و حیاست
صحبت ز هتک حرمت والای کبریاست
مردم خدا نکرده مگر کور گشته اید؟
یا از اصالت خودتان دور گشته اید؟
تا کی برای لقمه نان بندگی کنید؟
تا کی به زیر منتشان زندگی کنید؟
اشعار صیقلی شده تقدیم کس نکن
گل را فدای رویش خاشاک و خس نکن
دل را اسیر دلبر مشکوک کرده ای
دُرّ وجود را نثار ره خوک کرده ای
آزاده باش هرچه که هستی عزیز من
حتی اگر که بت بپرستی عزیز من
ای خلق این عجوزه ی شب پا به ماه نیست
آبستن سپیده ی صبح پگاه نیست
مردم به سحر و شعبده در خواب رفته اید
در این کویر تشنه پی آب رفته اید
مردم برای هیبتمان آبرو نماند
فریاد دادخواهیمان در گلو نماند
در موج خیز حادثه کشتی شکسته است
در ما غمی به وسعت دریا نشسته است
در زیر بار غصه رمق ناله میکند
از حجم این سروده ورق ناله میکند
اندوه این حدیث دلم را به خون کشید
عقل مرا دوباره به طَرفِ جنون کشید
ـــــــــــــ
برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم
از عمق جان خدای جهان را صدا کنیم
با ازدحام این همه بت در حریم حق
فکری به حال غربت دین خدا کنیم
در سوگ صبح همدم مرغ سحر شویم
در صبر غم به سرو بلند اقتدا کنیم
باید دوباره قبله خود را عوض کنیم
با خشت عشق کعبه ای از نو بنا کنیم
جای طواف و سجده برای فریب خلق
یک کار خیر محض رضای خدا کنیم
............
آخرین ویرایش: