رمان چوب يك اشتباه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
از گفته ی مأمور قطار به شدت از جا پریدم و با حیرت گفتم : چی؟ منظورتون چیه؟


مأمور قطار که از حیرت من و طرز برخوردم به شدت ترسیده بود آهسته گفت : این آقا با شما همسفر هستن . و به مرد جوانی که در تاریکی عقبتر از اون ایستاده بود اشاره کرد.

دوباره با همون لحن گفتم : مثل اینکه به عینک احتیاج دارید و نمی بینید که توی این کوپه فقط من و دوستم هستیم که دو تا دختریم.

مأمور قطار گفت : ایشو ن که با شما کاری ندارن . فقط یک تخت از این کوپه رو برای خواب می خوان . همین.

این مأمور قطار یا واقعا نمی فهمید یا اینطور وانمود می کرد . دیگه داشت کفرمو در میاورد.یعنی نمی فهمید اون مرد نمی تونه با ما توی یک کوپه باشه؟

با حالتی عصبی رو به مأمور قطار گفتم : نه تو رو خدا بیاد با ما کار هم داشته باشه . آقای محترم من حوصله بحث ندارم . این آقا نمی تونه توی این کوپه باشه . اگر متوجه نمی شید جور دیگه ای بهتون بفهمونم؟؟ وبا عصبانیت نگاهش کردم.

مأمور قطار که این بار واقعا ترسیده بود گفت : نمی دونم والا... و بعد برگشت و به اون مرد که از نظر من عامل این فتنه به پا شده بود نگاه کرد. اون مرد در حالی که سرش پائین بود قدم به داخل کوپه گذاشت و روی صندلی نشست و با خونسردی گفت : من می خوام توی این کوپه باشم.

با عصبانیت گفتم : چرا؟؟؟

سرش همچنان پائین بود و داشت از کیف دستیش چیزی در میاورد و من هنوز نتونسته بودم صورتشو ببینم. در همون حالت گفت : چون دلم اینطور میخواد.

در حال انفجار بودم . با فریادی بلند گفتم : بی خود دلتون میخواد . لطف کنید برید بیرون تا همه رو نریختم اینجا . و رو به مأمور قطار کردم و گفتم : زود ایشون رو ببرید بیرون.

مأمور بیچاره نمی دونست چیکار کنه.

من که دیدم اون کوتاه نمیاد خواستم چیزی حوالش کنم که مأمور قطار پیشدستی کرد و گفت : یه کوپه هست و فقط یه مادر و دختر توش هستن . به نظر من اونجا برید بهتره.

دوستم " آرام" هم به حرف اومد و در حالی که حرف اونو تایید می کرد به من گفت : آره " تبسم" بهتره ما بریم یه کوپه ی دیگه.

نگاهی به اون مرد کردم تا ببینم چه عکس العملی نشان میده . ولی اون همچنان سرش پائین بود و دنبال یه چیز کوفتی میگشت که پیداش هم نمی کرد. واقعا که پر رویی بیش نبود. وسایلامون رو جمع کردیم. لحظه ی آخر طاقت نیاوردم و گفتم : پر رویی هم حدی داره . خروس بی محل!!

اون باز بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت : نمی دونم چرا برای شما چنین اسمی گذاشتن. شما دقیقا متضاد این کلمه هستین.

با عصبانیت گفتم : چون میخواستن بدونن فوضولش کیه که پیداش کردن.

آرام از حرف من خندش گرفت و من پیروزمندانه از کوپه خارج شدم . اما لحظه ی آخر صداشو شنیدم که با عصبانیت گفت : لعنتی.

وقتی تو کوپه ی جدید مستقر شدیم و وسایلمونو جابه جا کردیم آرام نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : به خیر گذشت.

روبروش نشستم و گفتم : چی؟

نگاهی به من کرد و گفت : همین آشوبی که چند دقیقه پیش به پا کردی رو می گم . به خیر گذشت.

گفتم : چیزی نبود که . من ...

پرید وسط حرفم و با چشمهایی گرد شده گفت : چیزی نبود؟؟ کم مونده بود با اون مرد دست به یقه بشی!! من که خیلی ترسیده بودم. شایان راست میگفت.

ناخداگاه یاد حرف شایان افتادم که قبل از سوار شدنم به قطار به آرام گفت : آرام بابت این آتیش پاره که خیالم راحته اما تو خیلی مواظب خودت باش که این هر جا پا بذاره شر به پا می کنه. مواظب باش که تا رسیدن به دانشگاه شیراز بلا ملایی سرت نیاد.

با حرص نگاش کردم و گفتم :اِ اِ اینطوریاست دیگه ؟؟؟ نشونت میدم آقا شایان . بعدا حسابتو میرسم.

شایان در حالی که می خندید بغلم کرد و بعد از بوسیدن گونه ام گفت : فدای یک دونه خواهرم بشم. چرا ناراحت میشی؟ من طاقت ناراحتی تورو ندارم . بخند.

ناخداگاه لبخند زدم. شایان لبخندمو که دید گفت : خوبه . چه حرف گوش کن شدی؟ ولی آبجی حقیقتا حقیقت تلخه . و حرف من هم واسه تو تلخ بود. با حرص نگاش کردم و تا خواستم بزنمش دوید و رفت پشت اشکان قایم شد.

اشکان تا اونو دید گفت : تو چرا تا می خوای از دست تبسم فرار کنی میای پشت من؟

شایان با لبهایی آویزون گفت : آخه تو داداش بزرگمی. من دوستت دارم.

اشکان سری تکون داد و گفت : هندونه دادن بسه . زیر بغلم پر شد.

شایان گفت : صبر کن الان وانت در بستی میگیرم. همه خندیدیم.

اشکان موقع خداحافظی پیشونیمو بوسید و گفت : مراقب خودت باش.

در حالی سعی می کردم بغضمو فرو بدم گفتم : چشم . ولی موفق نشدم و اشکم سرازیر شد.

اشکان که داشت عقب میرفت تا بقیه هم بتونن خداحافظی کنن سریع به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و گفت : به خدا اگه گریه کنی همین الان میرم بلیط میگیرم میام شیراز.

چون اشکان رو میشناختم و میدونستم کاری که گفته رو میکنه سریع اشکامو پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم.

اشکان دوباره منو بوسید و گفت : حالا شدی تبسم.

این بار شایان گفت : یعنی چه اشکان؟؟ من اینجا چغندرم؟؟

با اخمی ساختگی گفتم : ۱۰۰٪

شایان با حرص نگام کرد. منم اشکانو محکمتر بغل کردم و گفتم : تا چشمت در بیاد.

اشکان منو از خودش جدا کرد. به سمت خونواده ی آرام رفتم و ازشون خداحافظی کردم.

اشکان رو به آرام کردو گفت : سفر خوبی داشته باشید.

آرام تشکر کرد. اما من کاملا متوجه شدم که آرام دلگیر شد. اون اشکان رو دوست داشت . ولی اشکان به اون هیچ توجهی نشون نمیداد. در واقع اشکان به هیچ دختری توجه نمیکرد. به گفته ی خودش تنها دختری که تا به اون روز دوست داشته من بودم. این موضوع اصلا برام خوشحال کننده نبود. اشکان پسری جذاب بود و در فامیل و دانشگاه و بیمارستان خاطرخواه زیاد داشت . اما افسوس...

شایان بغلم کرد و گفت : دلم برات تنگ میشه خواهر کوچولو.

با این حرفش اشکم دوباره سرازیر شد. شایان تا اشکامو دید بلافاصله گفت : دلم برات تنگ نمی شه . برو که من از دستت یک مدتی راحت میشم. والا دیگه اینقدر که غرغر کردی میخواستم خودمو سر به نیست کنم اما خدارو شکر خودت داری شرتو کم میکنی.

مهین جون که با ما زندگی میکرد و حکم مادرمونو داشت جلو اومد و گفت : شایان اذیت نکن بچمو. چیکارش داری مادر؟ و بعد بغلم کرد و منو بوسید.

شایان ادای مهین جون رو در آورد و با صدای نازک گفت : واه واه واه خیلی هم دلش بخواد که من اذیتش کنم مادر!!

مهین جون گفت : استغفرالله!! این عشوه و کرشمه چیه که میای؟ بده مادر! بهت زن نمی دناااا!!

تا مهین جون اینو گفت شایان دستاشو روی سینه قلاب کرد و صاف ایستاد و گفت : حالا بهم زن میدن مهین جون؟؟

مهین جون گفت : آره مادر. دلشون هم بخواد

شایان پاهاشو هم جفت کرد و صافتر ایستاد . بعد به مهین جون گفت : حالا که بهتر شدم بهم دو تا زن هم میدن؟؟

مهین جون زد پشت دستش و گفت : اِ وااا! خاک عالم تو سرم . بچه این حرفا چیه؟؟ دیگه نگیااا

شایان دستاشو پایین انداخت و گفت : اگه فقط یکی زن میدن نمی خوام . دوتا بدن بچه خوبی میشم . سه تا بشه که دیگه عالی میشم.

مهین جون گفت : بیچاره زنت چی بکشه از دستت.

شایان گفت : معلومه دیگه! شیشه و کریستال!!

مهین جون گفت : وا مادر شیشه و کریستال به چه درد تو میخوره ؟ زنت تو جهازش داره تو نگران نباش.

شایان گفت : اِ اِ مهین جون!! هی نگو زنت زنت . بگو زنهات . من دو تا میخوام گفته باشم . تازه میتونه خودش باشه با خواهرش.

همه میخندیدیم . شایان همیشه مهین جون رو اذیت میکرد. مهین جون هم همیشه با سادگی تمام جواب شایان مارمولک رو میداد.

شایان ۵ سال از من بزرگتر و۲۴ ساله بود که توی رشته خودش که مهندسی نقشه کشی و ساختمان بود حرف اول رو میزد. مغز کامپیوتری داشت و شوخ طبعیش دوست داشتنی بود. همیشه هم من و اون با هم سر جنگ داشتیم.

اشکان ۹ سال از من بزرگتر و ۲۸ ساله بود. پزشک بود . اون واقعا به من وابسته بود و من نیز متقابلا بهش وابسته بودم . اون علاوه بر برادر واسم حکم پدر و مادر رو داشت. از همون بچگی که مامان و بابامو توی تصادف از دست دادم اشکان و شایان همه چیزم شدن و من بدون اونها حتی نمیتونستم نفس بکشم و حالا...باید میرفتم جایی که از اونها دور بودم تا درس بخونم. وقتی فهمیدم کجا قبول شدم کلی گریه کردم و گفتم که نمیرم. اما باز هم مثل همیشه اشکان منو قانع کرد که باید برم و درسم رو ادامه بدم و من هم قبول کردم...

با صدای آرام که میگفت "کجایی؟ " از افکارم دست کشیدم و به خودم اومدم.

لبخندی زدم و گفتم : هیچی داشتم به حرکات شایان و حرفهای اشکان فکر میکردم.
صورت آرام ناخداگاه کدر شد و من به خوبی درک کردم که اون از دست اشکان ناراحته. اون دوست داشت اشکان حداقل بهش میگفت : مراقب خودت باش. اما طبق معمول اشکان احساسش یخ زده بود...
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
ظهر با تکانی از جا بلند شدم . قطار ایستاده بود. آرام رو بیدار کردم تا وسایلهامونو جمع کنیم. نیم ساعت بعد به شیراز رسیدیم. موقعی که داشتیم از کوپه خارج می شدیم یکدفه چشمم به نیمرخ همون مرد پر روی دیشب افتاد که داشت با موبایلش صحبت میکرد. نیم رخ زیبا و جذابی داشت ولی اون لحظه برای من زشت ترین چهره ای بود که توی عمرم دیده بودم...


از قطار که خارج شدیم تاکسی دربستی گرفتم و آدرس خونه ای که اشکان برامون اجاره کرده بود رو به راننده دادم.قبل از اینکه به شیراز بیایم اشکان به شیراز اومده بود . خونه ای در همون خیابان خوابگاه و تقریبا نزدیک به دانشگاه اجاره کرده بود. اشکان خیلی حساس بود . بخصوص روی من و حالا که ازش دور شده بودم حساسیتش بیشتر شده بود. شایان همیشه واسه این حساسیت دستم می انداخت و میگفت : تبسی جون قربونت برم اون لیوان آب رو نخوریاااا اول بده اشکان امتحان کنه یه وقت مهین جون توش مرگ موش نریخته باشه... یا میگفت : تبسم اون بلوزتو بده اول اشکان بپوشه یه وقت پارچش بد نباشه پوستتو خراب کنه ... و من هم در اون مواقع با خونسردی میگفتم : من که میدونم دردت چیه! حسود هرگز نیاسود، اونم کم نمیاورد و میگفت : کی حسوده ؟ من؟ به تو حسادت کنم؟ من همه چیزم از تو سرتره . حسادت چیه! اینکه همیشه لباسامو یه دور بدم به اشکان بپوشه و غذای دست دوم بخورم که سوژه ی حسادت نیست استرلیزه ی اشکان...

صدای تلفن همراهم منو از افکارم خارج کرد. نگاهی به صفحش کردم . اشکان بود.

- الو سلام

اشکان - سلام عزیزم خوبی؟ رسیدی؟

- آره الان توی راهیم داریم میریم سمت خونه.

اشکان - خوبه ، مشکلی پیدا کردی تماس بگیر . مراقب خودت باش.

- چشم . خداحافظ

اشکان - خداحافظ

ارتباط که قطع شد دلم گرفت . دلم واسه اشکان و شایان تنگ شده بود.با صدای راننده که میگفت " رسیدیم همین جاست " آهی کشیدم و پیاده شدم. جلوی خونه ایستادیم . درش سفید بود. با کلید بازش کردم و هر دو وارد شدیم .

یک حیاط نسبتا بزرگ داشت با یک باغچه ی خیلی ناز پر از گلهای رز سفید و شب بو. وارد ساختمون شدیم . دهنم واموند. اشکان واقعا دیوونه بود. یک خونه ی خیلی قشنگ با شیکترین وسایل . حتما فکر کرده داره منو میفرسته خونه ی بخت!! جای شایان خالی که بگه داداشت تبعیض قائل میشه ...

دو تا اتاق خواب داشت با سه تا تخت . اتاقی که بزرگتر بود دو تا تخت داشت و اتاق کوچکتر تک تخته بود. به این فکر میکردم که ما دو نفریم پس چرا سه تخت اینجا بود؟؟ مهم نبود. از اشکان چیزی بعید نبود .

صدای موبایلم در اومد . شایان بود . گذاشتم یه ۵-۶ تایی بوق بخوره بعد جواب دادم :

- سلام

شایان - به به! سلام شاهزاده خانوم عهد میرزا پر رو خان امیر صغیر. حال شما؟

- این دیگه چه لقبیه؟؟

لحن شوخ شایان یکدفه تغییر کرد و با صدایی بلند گفت : مرض! میذاشتی ۱۰ - ۲۰ تا دیگه بوق بخوره بعد برداری. من اگه به مادر ناصرالدین شاه با اون همه فیس و افادش زنگ میزدم زودتر برمیداشت!!

در حالی که میخندیدم گفتم : خوب حالا! نمیخواد این همه حالمو بپرسی . لوس میشم.

شایان - از این لوس تر دیگه چی میخوای بشی!!! حالا حال کوچولوی من چطوره ؟

با حرص گفتم : کوچولو اون دوست دختر کوتوله ی سیاه سوختته!!

شایان - خاک بر سر بی کلاست تبسم. سیاه سوخته چیه؟؟ سبزه ی با نمک!! این رنگ پوست الان مده . الان همه ی رنگ پریده های هم رنگ تو میرن خودشونو از نقره به برنز تبدیل میکنن . آخه کلاس داره.

- من که رنگ پوستمو دوست دارم.

شایان - بغال جون نگو ماستت ترشه کسی ازت نمیخره هاااااااااااااااااا!

- هه هه بی مزه.

شایان - چطوری خیار شور؟

- خوبم کدو تنبل ، تو خوبی؟

شایان - توپ توپم اصلا از وقتی رفتی دانشگاه این حال من روز به روز بهتر میشه.

- ااا این حرفت یادم می مونه تا بعد به اشکان بگم.

شایان - ای بابا تو هم که تا یه چیزی میشه داداش آرنولدتو وسط میکشی . مگه چی گفتم؟ گفتم از وقتی رفتی دانشگاه خون گریه میکنم. توی همین مدت کم چند تا مرض گرفتم از دوری تو!!

- پس من بلند شم بیام تا نمردی

سریع گفت : نه نه اصلا . فدای فداکاری تو . چرا خودتو به خطر بندازی؟ چشمم کور - دندم نرم - با همشون می سازم . تو درستو بخون . یه وقت هوس نکنی زود به زود به دیدنمون بیای هااااا!! راه دوره ! گرچه من شانس ندارم از دستت خلاص بشم اما به هر حال خطرناکه . دلواپست میشم.

با حرص گفتم : آره جون عمت!

شایان - هر کی داره . من که ندارم

- اشکان دور و برت نیست؟

شایان - به ! آبجی حرفا می زنی هااا!! ما بعد از ۴۰ سال گدایی شب جمعه که یادمون نمیره . من این حرفای قشنگ رو در خدمت اشکان خان ، نوه ی جلاد خان و نتیجه ی عزرائیل خان معروف که نمی زنم خواهر جون!!

- خوب پس خداحافظ زیاد حرف زدی

شایان - اا قطع نکن کارت دارم

- نمی خواد چرت و پرت میگی

شایان - باشه باشه سعی و تلاشمو میکنم که دیگه نگم . خونت چطوره؟

- توووووووپ ! دو اتاق خوابه . شیک و لوکس

شایان - کوفتت بشه ور پریده . منو که میفرستاد خوابگاه بی معرفت . حالا واسه تو لوکس موکس میخره؟ من راضی نیستم . آه من بالاخره شما خواهر و برادر رو میگیره.

- حسود!!

شایان - خودتی . اصلا بهتر ایشالاه که سالی یکبار مزاحم ما میشی از دستت راحتیم.

- به همین خیال باش

شایان - هستم جیگر . خوب من برم به کار و بارم برسم بای بای کوچولو

- خودتی
- حرص نخور میترشی . و بعد بوسه ای به گوشی تلفن کرد که صداشو شنیدم و بعد تلفن قطع شد. از دست این شایان!! بعد از جابه جا کردن وسایلم رفتم تا دوش بگیرم . بعدش هم رفتم توی اتاق دو تخته که دیدم آرام راحت خوابیده . منم بلافاصله دراز کشیدم و زود بیهوش شدم
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دونم چند ساعت خوابیده بودم که آرام بیدارم کرد. شب شده بود.


آرام - بلند شو بریم خرید. واسه شام باید یه کاری بکنیم .

از جام بلند شدم و بعد از شستن سر و صورتم لباس پوشیدم. رو به آرام گفتم : تو نمی خواد بیای ، کتری رم بذار روی گاز . من میرم یه کمی نون و مواد غذایی بگیرم.

آرام - پس زود بیا . موبایلتو هم ببر.

موبایلم رو به همراه کیف پولم ورداشتم و از خونه بیرون رفتم. هوای پائیز هوای خوبی بود. یکم قدم زدم.سر کوچه که رسیدم یه نگاهی به اطراف انداختم. کمی اونطرفتر یه سوپر مارکت بزرگ بود.

رفتم یه کمی خرید کردم که البته همین یکم خرید به قدری سنگین بود که نمیتونستم همشو باهم بلند کنم . با خودم گفتم : کاش به آرام هم میگفتم بیاد...

به زحمت از سوپری خارج شدم . یکم که راه رفتم خسته شدم . وسیله هامو روی زمین گذاشتم و دستامو به هم مالوندم که دردش کم شه. خواستم دوباره ورشون دارم که کسی از پشت سرم گفت : بذارید کمکتون کنم. برگشتم و به مرد جوانی که روبروم بود نگاه کردم. برام آشنا نبود. مشکوک نگاهش کردم. از نگاهم خندش گرفت. در حالی که سعی میکرد فقط لبخند بزنه گفت : مگه دزد دیدید؟ چرا اینطوری نگاه میکنید؟

در حالی که با ظن نگاش میکردم گفتم : شما؟

لبخندی پر از وقار زد و گفت : یک بنده ی خدا.

به سردی نگاش کردم و گفتم : من شما رو نمیشناسم آقا ، مزاحم نشید. بعد برگشتم و خواستم وسایل رو از روی زمین بردارم که سریع پیشدستی کرد و اونا رو از روی زمین برداشت.

بعد با جدیت نگاهم کرد و گفت : من نمیدونم خونتون کجاست . شما حرکت کنید من هم همراهتون میام.

خواستم چیزی بگم . اما چنان نگاه پر جذبه ای کرد که بی اختیار سکوت کردم و راه افتادم . هر لحظه نگاش میکردم . فکر میکردم دزدی چیزی هست. در حالی که با بی تفاوتی به اطراف نگاه میکرد گفت : میشه اینطور به من زل نزنید؟

سریع به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم. اما بعد از چند لحظه دوباره نگاهش کردم. صورت کشیده و مردانه ای داشت با چشمانی مشکی که شب رو تداعی میکرد. حالت جدی چشمهاش روی فرد مقابل تاثیر میذاشت و خودش از نفوذ چشمهاش به خوبی آگاه بود . چرا که یکدفه برگشت و نگاهم کرد و با نگاهش غافلگیرم کرد . نگاهم رو به سختی از چشماش گرفتم و به سنگ فرش خیابون دوختم.

به حرف اومد و گفت : اهل شیراز نیستید ، درسته؟

- بله

دوباره گفت : اهل کجایید؟

- تهران

سری تکان داد و گفت : اینجا به اندازه ی تهران و شاید هم بیشتر خطرناکه . خصوصا شبها . محتاط باشید.

دوباره نگاهش کردم . قد بلندش با سینه ای ستبر و ورزیده با قدم هایی محکم نشان از استواری اون داشت. پیراهن آستین کوتاه چسبان به رنگ سبز یشمی با شلوار کتان سیاه پوشیده بود. دست راستش رو بالا آورد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت. نگاهم به ساعتش که افتاد فهمیدم باید وضع خوبی داشته باشن. ساعتهای سرامیکی با این مارک توی تهران واقعا گرون بودن و من به دلیل علاقه ی اشکان به این نوع ساعتها به خوبی اونا رو میشناختم.

جلوی در خونه تشکر کردم و زنگ در رو زدم تا آرام بیاد کمک.

وسیله ها رو ازش گرفتم و دوباره گفتم : واقعا ازتون ممنونم .اگه شما نبودید نمیدونم تا اینجا چه بلایی سر دستام و کمرم میومد.

سری تکان داد و گفت : کاری نکردم. دوباره به ساعتش نگاه کرد.

قبل از اینکه خداحافظی کنه گفتم : من اسم شما رو نمیدونم.

همون موقع آرام در رو باز کرد و با دیدن اون مرد با تعجب به من نگاه کرد .سپس سلامی کرد و وسایل رو از دستم گرفت و به داخل حیاط رفت .

نگاهش کردم که دیدم اون هم داره مستقیم نگاهم میکنه . چشمهاش تموم وجود آدم رو کندوکاو میکرد.نگاهم رو ازش گرفتم و به کفشام نگاه کردم.

با صدایی زنگدار گفت : کیارش فروزش هستم.

سرم رو بلند کردم و دوباره نگاهش کردم. بعد از لحظه ای نگاه کردن گفت : تبسم؟؟

با چشمهایی گرد شده گفتم : شما از کجا میدونید؟

به گردنم نگاه کرد که باعث شد من هم نگاه کنم . گردنبندم که اسمم روش حک شده بود از مانتوم بیرون اومده بود. لبخندی زدم و گفتم : تبسم آریان پور

بدون اینکه لبخند بزنه گفت : خوشبختم. ناخداگاه لبخندش توی لحظه ی برخوردمون توی ذهنم نقش بست . چقدر لبخندش قشنگ بود و چقدر چهره ی مردانه اش رو جذاب میکرد.

کیارش - خوابیدید؟؟

به خودم اومدم و گفتم : چیزی گفتید؟

با خشونت نگاهم کرد و گفت : میدونید ساعت چنده؟ بفرمائید داخل . جالب نیست این وقت شب اینجا بایستید.

آهسته زیر لب گفتم : بداخلاق!! و بعد خداحافظی کردم و رفتم داخل خواستم در رو ببندم که صدام کرد.

کیارش - خانم فروزش . تبسم خانم.

برگشتم و نگاهش کردم . یکی از نایلونها که روی زمین بود رو جلوم گرفت و گفت : اینو فراموش کردید.

نایلون رو گرفتم . اخماشو باز کرد و چهرش باز شد. بعد آهسته گفت : هنوزم بد اخلاقم؟! خداحافظ .

و رفت . چه گوشهای تیزی داشت!! چند بار زیر لب تکرار کردم : کیارش ، کیارش... و بعد شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل خونه. آرام منتظرم بود. تا وارد شدم سوال پشت سوال : اون مرده کی بود؟ می شناختیش ؟ چرا اونجا ایستاده بود؟ چکارت داشت؟ وسایل دست اون بود؟ ...

اوووفی کردم و گفتم : اااااااه آرام!! چه خبرته؟؟؟ عین مادربزرگا!! صبر کن الان واست میگم. بذار لباسامو در بیارم.

وارد آشپزخانه شدم و پشت میز نشستم . آرام دو تا لیوان چای ریخت و پشت میز نشست . همه چیز و واسش تعریف کردم. آرام لحظه ای فکر کرد و گفت : بهتره به اشکان بگی.

- اشکان خودش فردا پس فردا پیداش میشه.

آرام - ما هنوز آبی که پشت سرمون ریختن خشک نشده اشکان میخواد بیاد اینجا؟ مگه بیکاره دختر!! فکر نکنم.

لیوان رو نزدیک لبم بردم و گفتم : میگی نه نگاه کن.
صبح روز بعد هر دو راهی دانشگاه شدیم. محیط خوبی بود. مقررات و قوانینش به سختی و سنگینی دبیرستان نبود. اولین کلاسم خیلی عالی بود. استاد برنا مرد میانسالی بود که شوخ طبعی اون زبانزد دانشجوها بود.من خیلی ازش خوشم اومد. همونجا با پریسان آشنا شدم. دختر خوش مشرب و با مزه ای بود. مثل من سال اولی بود و تک دختر خانواده. تنها برادری بزرگتر از خودش داشت . دوستش داشتم . به دل می نشست. سبزی چشمهاش با پوست سفید و صافش تناسب عجیب و قشنگی داشت. اون کم کم یکی از بهترین دوستان من و آرام شد
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
اون روز قرار بود پريسان هم به همراه ما خونمون بياد. طي اين يک هفته که دانشگاه شروع شده بود هيچ روزي به اندازه ي اون روز خسته کننده نبود. در رو باز کردم . هر سه وارد شديم. اما تا چشمم به در باز ساختمون افتاد با حيرت به آرام نگاه کردم. اونم متحير بود. آهسته گفت : تو مگه صبح در رو قفل نکردي؟


- چرا قفل کردم اما حالا ...

آرام به سرعت به سمت ساختمون دويد. من خشکم زده بود. پريسان دستم رو گرفت و حرکتم داد. صداي جيغ آرام باعث شد هر دومون بدويم و وارد ساختمون بشيم. با ترس به آرام نگاه کردم و گفتم : چي...

حرف در دهنم موند و با تعجب به اشکان نگاه کردم که به در اتاق تکيه داده بود و به من نگاه ميکرد و لبخند ميزد. انگار دنيا رو بهم داده بودن. به آرام نگاه کردم که هم دستش روي قلبش بود و هم خوشحال بود. کيفم رو انداختم زمين و به سمت اشکان دويدم . چنان بغلش کردم که هر کي نمي دونست فکر ميکرد دو سه سالي ميشد که نديدمش. اشکان سرمو بوسيد و سلام کرد. با خجالت سلام کردم . با مهربوني گفت : خوبي؟

سرم رو بالا بردم و به جفت چشمهاي عسليش نگاه کردم و گفتم : الان عاليم . دلم برات تنگ شده بود.

محکمتر بغلم کرد و گفت : منم همينطور. بعد دستم را گرفت و روي مبل نشاند. يکدفه يادم افتاد که پريسان و آرام هم اونجان. اشکان طبق معمول اصلا اهميت نداد. فقط نگاهش به من بود . ادب حکم ميکرد که پريسان رو معرفي کنم. از جام بلند شدم و رفتم جلو و دست پريسان رو گرفتم و به اشکان گفتم : اشکان با دوست جديد من آشنا شو . پريسان.

پريسان در حالي که به اشکان لبخند ميزد سلام کرد.

اشکان به سردي پاسخ داد و با چشم غره ي من گفت : از آشناييتون خوشوقتم.

پريسان باز هم لبخندي زد و زير لب تشکر کرد.

رو به پريسان گفتم : حتما متوجه شدي که اشکان برادرمه. دکتر اشکان آريان پور.
پریسان نمیدونم چش شده بود که فقط لبخند میزد. اشکان رو به من گفت : خانوم خانوما من این همه راه نیومدم که از من دوری کنی . و به فاصله ی بین من و خودش اشاره کرد.
به پریسان تعارف کردم بشینه.احساس میکردم دستپاچست. تعارفم رو رد کرد و درسو بهونه کرد و با یک خداحافظی که روبه اشکان کرد رفت . اشکان زیر لب جوابشو داد. دنبال پریسان رفتم و تا جلوی در بدرقش کردم.
بعد با حرص اومدم توی حال و کنار اشکان نشستم.
قبل از اینکه حرفی بزنم اشکان گفت : من سرد نبودم ، خشک نبودم ، بی احساس نبودم ، خیلی هم رفتارم عالی بود.
با حرص نگاهش کردم و گفتم : واااااای دیدم چه عزیزم جانمی میکردی!
اشکان - من عمرا واسه هم جنسای تو غش و ضعف کنم . و بعد با مهربونی دستمو گرفت و گفت : من همین که تورو دارم سلطان جهانم.
دستمو از دستش بیرون آوردم و گفتم : آخه تا کی؟؟ هر کی ندونه فکر میکنه زنتم نه خواهرت . اشکان منطقی باش. تو باید یکمی انعطاف نشون بدی.
با حالتی عصبی دستشو به صورتش کشید و گفت : تبسم!!!
سکوت کردم. بعد از چند لحظه آرام با 3 تا چای اومد و روبروی ما نشست. اشکان نگاهی به لیوانها کرد و به مبل تکیه داد. خواست حرفی بزنه که آرام یکی از لیوانها رو برداشت و با یک عذر خواهی به اتاق رفت.
اشکان وقتی نگاه سرزنش بار من رو دید ، گفت : این بار من نه کاری کردم نه چیزی بهش گفتم. خودت شاهد بودی.
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. اشکان برگشت و به در بسته نگاه کرد. بعد پرسید : حالا چش بود؟
نگاش کردم و گفتم : مگه واست مهمه؟
خندید و گفت : راستش نه. واسه اینکه دوباره سرزنشم نکنی پرسیدم.
با استیصال نگاهش کردم و گفتم : نمیتونستی حالشو بپرسی؟
نگاه اشکان رفته رفته جدی شد و با سختی تمام به من نگاه کرد و محکم و قاطع گفت : نه
- چرا؟
اشکان - لزومی نداشت
- اشکان!!
اشکان - نه برادرشم ، نه پدرش ، نه دوست پسرش ، نه شوهرش.هیچ نسبتی باهاش ندارم
- باید فقط باهاش نسبت داشته باشی؟ تو تا حالا حال کدوم یکی از دخترهای فامیل رو پرسیدی؟ توروخدا اشکان! تو حتی درست و حسابی اونا رو نمیشناسی.
اشکان - واسم اهمیتی نداره که بشناسم . میان خودشونو مثل کنه به بازوی آدم می چسبونن و هی ناز و غمزه میان تا یک هفته ، فقط یک هفته مثل ریگ واسشون پول خرج کنی و سرگرمشون کنی. من اسباب بازی نیستم.پول مفت هم ندارم واسه لباس های شب و وسایل آرایششون خرج کنم.
- اشکان!! من هم دخترماااا!!
اشکان - من تورو بزرگ کردم . خوب میدونم چقدر با اونا فرق داری . هیچ وقت خودتو با اونا مقایسه نکن. تو جواهری.
بحث با اشکان بی فایده بود . اون همیشه حرف خودشو میزد و عجیب اینکه من نمیتونستم اونو قانع کنم اما اون میتونست . درحالی که حق با من بود!!
آخر شب بعد از شستن ظرف ها از جام بلند شدم تا به اتاق برم که اشکان گفت : کجا؟
- بخوابم
اشکان - منم اومدم
- کجا؟
اشکان - کنار تو
- نمیشه
اشکان - چرا؟
- آرام توی اتاق منه
اشکان با بی تفاوتی و با صدایی که میدونستم میخواد به گوش آرام برسه گفت : میتونه بره اتاق کناری
- اشکان!!!
اشکان به سردی گفت : من میرم دوش بگیرم . بهش بگو تا اون موقع فرصت داره اون اتاق و تخت منو خالی کنه . و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم وارد حموم شد و در رو بست.
ااااااااااااااای خداااااااااا ! حالا چیکار کنم؟ مسلما اگر به آرام میگفتم ناراحت میشد. منم بودم ناراحت میشدم. از طرفی میدونستم اشکان حرفش جدیه و اصلا هم از حرفش نمیگذره.
سرخورده وارد اتاق شدم که دیدم آرام داره وسایلشو جمع میکنه.
- کجا؟
آرام - اتاق کناری
- آرام من...
اجازه حرف زدن نداد و گفت : مهم نیست.
- آرام!
سرشو بلند کرد و چشماشو به من دوخت . توی چشماش برق اشکو میدیدم . خدای من!!!
سریع جلو رفتم و بغلش کردم و زمزمه وار گفتم : معذرت میخوام. متاسفم.
چیزی نمی گفت . میدونستم خیلی ناراحته و دلش شکسته . حق داشت . اشکان خیلی گوشت تلخ بود.
آرام منو از خودش جدا کرد و بلند شد وسایلشو برداشت تا بره . یکدفه در باز شد و اشکان وارد شد و سینه به سینه ی آرام در اومد. اما آرام قبل از اینکه اشکان باز تحقیرش کنه سرشو پایین انداخت و آهسته گفت : ببخشید.
اشکان همچنان داشت نگاهش میکرد.
- اشکان آرام میخواد رد بشه
اشکان حولشو دور گردنش انداخت و دستشو زیر چونه ی آرام گذاشت و سرشو بالا آورد.کمی نگاهش کرد و بالاخره پرسید : گریه کردی؟
آرام دیگه طاقت نیاورد. دست اشکان رو پس زد و اونو کنار زد و با سرعت از اتاق بیرون رفت .
نالیدم : اشکان!!!
اشکان نگاهم کرد و گفت : چرا گریه میکرد؟
خدایا! خدای من! وقتی احساس تقسیم میکردی فهمیدی چیزی به اشکان نرسید؟ فقط بهش هوش و ذکاوت و زیبایی دادی؟ چرا گاهی اینقدر بی احساس و سنگدل میشه؟ تازه از من میپرسه چرا گریه میکرد!!
با بغض گفتم : خیلی سنگدلی. و اشکم سرازیر شد.
به سرعت به طرفم اومد و بغلم کرد. موهامو نوازش کرد و گفتم : نبینم عزیز دلم گریه کنه. و اشکامو پاک کرد.
- رفتارت با اون درست نیست
اشکان - میشه تمومش کنی؟
سری تکان دادم و اون پس از دادن لیوانی آب به من کمکم کرد دراز بکشم کنار تختم نشست و دستمو مثل قدیما که گریه میکردم گرفت و همون جمله ی همیشگی بچگیمو گفت : نمیذارم کسی تبسم کوچولوی منو اذیت کنه . و من به این باور رسیدم که اون هرگز قبول نمیکنه من بزرگ شدم.​
همینطور که دستمو نوازش میکرد چشمم گرم شد و اسیر خواب شدم.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح ساعت 9 از خواب بيدار شدم . اشکان هنوز خواب بود . از جام بلند شدم و رفتم سر و صورتمو شستم . اشکان رو هم بيدار کردم . مگه بيدار ميشد!! من نميدونم اين چطوري مطب ميرفت؟!؟!
- بلند شو آقاي دکتر تنبل
اشکان - بذار بخوابم تبسم . تو که نذاشتي من ديشب بخوابم.
واسه اينکه خوابو از سرش بپرونم به حرف گرفتمش و با بي اطلاعي گفتم : من؟ من نذاشتم؟
اشکان - نه پس من!
- وا مگه من چيکارت کردم ديشب؟
اشکان - مثل اينکه يادت رفته خواب شيرين ديشبت واسه خاطر من و لالايي قشنگم بود!!
- من کلا خسته بودم زود خوابم برد
چشماشو باز کرد و نگام کرد .
- چيه؟ چرا اينطوري نگام ميکني؟
اشکان - ميخوام ببينم هنوزم روت ميشه تو چشماي من نگاه کني و بگي خواب خوبم واسه خودم بود؟!؟
- ميدوني که پر روتر از اين حرفام
سري تکان داد و گفت : بالاخره بايد يه رگ و ريشت به شايان بره يا نه!
بلند شدم و گفتم : اصلا نيا . خودم ميرم صبحانه بخورم.
سريع بلند شد و گفت : خوابم پريد ديگه . منم اومدم.
از اتاق بيرون رفتم و دستامو به هم کوبيدم . نقشم گرفت و آقا بالاخره دست از خوابش کشيد.
اشکان رفت دوش بگیره و من هم رفتم آرام رو صدا کنم . در اتاق رو باز کردم . اونجا نبود. به حال و پذیرایی نگاه انداختم کسی نبود. توی حیاط هم نبود. به آشپزخونه سرک کشیدم دیدم میز صبحانه چیده شده . رفتم جلو . چشمم به یک نوشته روی میز افتاد. دست خط آرام بود. برداشتمش و خوندمش :
« براتون صبحانه آماده کردم . لطفا نگران من نشو . من رفتم کمی قدم بزنم . برای ناهار برمیگردم » " آرام "
آرام هیچ وقت چنین کاری نمیکرد . معلوم بود حسابی دلش گرفته . دل من هم گرفت . با به یاد آوردن قضیه دیشب دمغ شدم و با ناراحتی روی صندلی نشستم . چقدر تحقیر شدن سخت بوده که آرام ، دختر آرام و کم حرف و مهربون رو اینطور پریشون و دلشکسته کرده.
موبایلم زنگ خورد. شایان بود.
- سلام
شایان - سلام به خواهر عزیز و سحرخیزم . حال و احوالت چطوره؟
- مزه نریز شایان . حوصله ندارم
شایان - چیه ؟ کشتیهات غرق شده ، شرکت بیمه سرت کلاه گذاشته؟
- شایان!!
شایان - خوب چته دیوونه؟ ناسلامتی من اشکان رو فرستادم که تو هر دقیقه واسه درد و دل مزاحم من نشی!!
- نه که الان من زنگ زدم!!
شایان - اوه! من زنگ زدم؟ پول تلفنم زیاد میاد . تلگرافی حرف بزن.
- یعنی چی؟
شایان - مثلا اگه میخوای بگی شایان فقط "ش" بگی میفهمم . زود حرف بزن چته!
- شایان!!
شایان - نگفتی چته؟
- دست بردار شایان حالم خوب نیست
لحن شایان جدی شد و گفت : خوب چی شده؟
- نمیدونم
شایان - نمیدونم نشد حرف . بگو چی شده؟
بغض کردم و گفتم : شایان آرام...
شایان - مرده؟
- خدا نکنه!
شایان - سکته کرده؟
- ااا نه! این چه حرفیه!
شایان - پس چش شده؟ بگو من طاقتشو دارم
- چیزیش نشده . آرام...
پرید وسط حرفمو گفت : آرام چی؟ بگو . آرام چی؟
- شایان!! خوب بذار تا بگم
شایان - باشه . گذاشتم بگو
- ساکت باش تا بگم
شایان - باشه ساکت شدم . بگو
- آرام خیلی ناراحته .
شایان - خوب؟
- اشکان باهاش بدرفتاری میکنه
شایان - خوب؟
- خوب نداره که ! همین
شایان - همین؟
- همین
شایان - فقط همین؟
- آره دیگه!
شایان - مارو گرفتی؟ من الان فکر کردم مجلس تحریمش دعوتیم . دلمو به حلوا و خرما خوش کرده بودم.
- خدا نکنه دیوونه!!
شایان - خوب حالا کجاست؟
- کی؟
شایان - همین مرحوم رو میگم. آرام
- شایان!!
شایان - خوب بابا کجاست؟
- آرام حالش خوب نبوده صبح رفته بیرون.
شایان - واسه چی حالش خوب نبوده؟
- تو نمیدونی؟
شایان - چرا برای اینکه اشکان با اون قلب آلاسکاییش اونجاست.
- اشکان خیلی تحقیرش میکنه
شایان - حقشه !! میخواست چشماش در بیاد عاشق اون مجسمه یخی نشه . اگه چشماشو وا میکرد می دید من از اون بهترم.
- شایان!!
شایان - پرده ی گوشم پاره شد!! چرا هی داد میزنی؟؟؟ حالا این برادر فریزری ما کجاست؟
- رفته حموم
شایان - اوه! رفته گرمابه یخ مبارکشو وا کنه؟
- شایان چیکار کنم؟
شایان - برای چی؟
-واست قصه میگفتم تا الان؟
شایان - هیچی خواهر من! همون کاری که سه ساله داری میکنی. انتظار!!
- که آرام آخر از غصه بمیره؟
شایان - خوب اینم یه نوعشه . تیتر اول روزنامه ها : عاشقی از دست معشوق یخ زده اش دق کرد و مرد . خدا رحمتش کنه .
- شایان!!
شایان - ای بابا من چه میدونم! مگه من مشاور حقوقی عشاقم!!
- شایان قطع میکنمااا!!
- کار خوبی میکنی پول مبایلم زیاد میاد . به اشکان سلام برسون از قول من بگو قلبشو به عنوان بهترین یخ در بهشت جهان به یک بستنی فروشی بفروشه . سود میکنه
- دیوونه ی با نمک!! خداحافظ
شایان - بای بای
شایان واقعا نوبر بود!! اصلا انگار نمیدونه ناراحتی یعنی چی...
اشکان با حولش وارد شد و پشت میز نشست.
- عافیت باشه
اشکان - سلامت باشی
حرفی از آرام نزدم ببینم میپرسه یا نه.
هر دو مشغول خوردن شدیم . چند دقیقه بعد دیدم اصلا انگار نه انگار.
- اشکان آرام گذاشته رفته
لقمه ای که درست کرده بود تا بخوره رو روی میز گذاشت و گفت : کجا؟
- نمیدونم ولی اینقدر که ناراحت بوده حتی حاضر نشده تا من از خواب بیدار بشم . صبح زود گذاشته رفته بیرون.
اشکان - برای چی ناراحت بوده؟
- اشکان!
اشکان - ای بابا!! خسته شدم هی اشکان اشکان میکنی! بابا به چه زبونی بگم . من نه میخوام عاشق بشم نه کسی عاشقم بشه.
لقمشو ورداشت بخوره که گفتم : آخه تا کی؟
اشکان - تا همیشه
- نگو که میخوای مجرد بمونی
اشکان - درست حدس زدی
- تنها؟
اشکان - تنها نیستم . تورو دارم . شایان هم هست.
- کافی نیست
اشکان - واسه من هست
- جنس مخالف رو میگم
اشکان - وقتی تو هستی به کسی نیاز ندارم
- من نمیتونم عطش نیاز تورو برطرف کنم
با خشم نگاهم کرد و لقمشو با عصبانیت روی میز پرت کرد و گفت : بسه دیگه . خجالت نمیکشی توی روی من داری این حرف رو میزنی؟
شرمنده شدم و سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم : ببخشید
دستی به صورتش کشید و در حالی که سعی می کرد خونسرد باشه گفت : ببین تبسم . خواهر من . عزیز من . حالا که گفتی بذار روشنت کنم . من اون نیازی که تو ازش حرف میزنی رو در خودم نمی بینم . دوست دارم محبت من اگه قرار به جنس مخالفی برسه اون جنس مخالف فقط و فقط تو باشی . به اون چیزی که تو گفتی هم اصلا فکر نمیکنم . فهمیدی؟
و بعد از جاش بلند شد و در حالی که از آشپزخونه بیرون میرفت گفت : زودتر صبحانتو بخور. میخوام باهم بریم بیرون.
خداااااااااااااای من!! این دیگه چه جور مردیه؟؟؟؟
اشتهام کور شد . میز رو جمع کردم و رفتم حاضر شم تا بریم بیرون.​
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان نويسنده و كسي كه زحمت تايپ اين رمان رو ميكشي tizpa جون هستش و من فقط از اون سايت كپي مي كنم اگه مي خواهيد نظر بديد به سايت:www.sokootelahzeha.blogfa.com بريد.
ممنون
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي خواستيم از خونه خارج بشيم که آرام اومد. غمگين و شکسته بود. آهسته به من و اشکان سلام کرد. اشکان جوابشو داد و با نيم نگاهي به آرام و بعد به من گفت : بيرون منتظرم. و رفت.
- کجا بودي؟ نگفتي نگرانت ميشم ديوونه؟
آرام آهسته دستمو گرفت و فقط لبخند زد.
- مي خوايم بريم بيرون . اگه چيزي ميخواي برداري برو.منتظرتم.
آرام - ترجيح ميدم توي خونه بمونم.
- امکان نداره. بايد بياي
آرام دستمو فشرد و با التماس گفت : تبسم خواهش ميکنم . تو که وضع منو درک ميکني.
نميدونستم چي بگم . وقتي ترديد منو ديد گونمو بوسيد و گفت : خوش بگذره.
دمغ شدم و با حالي گرفته رفتم بيرون. اشکان به ديوار تکيه داده بود . منو که ديد پرسيد : آرام کجاست پس؟
- نيومد
اشکان - چرا؟
- نمي دونم . شايد اگه منم جاي اون بودم قبول نميکردم
اشکان نگاهي به من کرد و دوباره رفت داخل خونه.
پس از چند دقيقه به همراه آرام برگشت.
آرام سعي ميکرد خونسرد باشه . اما چندان موفق نبود. حرفي هم نميزد . مگر اينکه ازش سوالي ميپرسيديم.
بعد از 2 ساعت گردش اشکان مارو به يک رستوران شيک برد.
يه جاي دنج نشستيم و بعد از سفارش غذا اشکان دستشو روي ميز گذاشت و کمي به جلو خم شد . بعد پرسيد : آرام تو چند سالته؟
يکدفه منو آرام مثل برق گرفته ها به هم نگاه کرديم.
آرام که حسابي غافلگير شده بود گفت : 19 سال
اشکان - تو مي دوني من چند سالمه؟
آرام آهسته گفت : 28 سال
اشکان لبخندي زد و گفت : احتمالا اگه الان شماره شناسنامم رو هم بپرسم ميگي . خوب به نظرت اين فاصله ي سني خوبه؟
آرام - چرا بايد بد باشه؟
اشکان - من نميگم بده ، ميگم فکر ميکني خوبه؟
آرام - بله.
اشکان با انگشتاش ضرب کوتاهي روي ميز گرفت . سکوت کرد و ديگه تا آوردن غذا حرفي نزد.
منظورش از اين سوالات چي بود؟ من که نفهميدم . آرام هم ميشد از قيافش فهميد چقدر تعجب کرده بود. اشکان معمولا حضور آرام رو به زور قبول ميکرد. چه برسه به اينکه از سن و فاصله ي سني بپرسه.
بعد از غذا اشکان در حالي که با دستمال صورتشو تميز ميکرد گفت : خوب ادامه بحث ما.
من و آرام دوباره با تعجب به هم نگاه کرديم . اشکان ادامه داد : پس آرام خانم گفتي که اين فاصله ي سني از نظر شما خوبه ، درسته؟
آرام نگاهي به من کرد و گفت : درسته.
اشکان - خوب اشتباه شما همينجاست . که فکر ميکني 9 سال فاصله ي سني خوبه . اين اشتباه باعث شده دچاراشتباهات ديگه اي هم بشي. بحث يکي دو سال نيست . 9 ساله . چطور فکر نميکني که درک دو آدم با اين فاصله ي سني خيلي متفاوته؟؟؟
آرام - نه اشتباه نيست . اين فاصله ي سني براي من اهميت نداره.
اشکان - اما براي من مهمه. من دوست دارم وقتي با کسي صحبت ميکنم بفهمه چي ميگم . وقتي چيزي ميخوام درک کنه ازش چي ميخوام و چرا ميخوام.
آرام - شما سخت ميگيريد. مگه شما تبسم رو درک نمي کنيد؟ يا تبسم شما رو درک نميکنه؟ خوب من هم مثل تبسم.
اشکان نگاهي به من کرد و گفت : قضيه من و تبسم فرق داره . تبسم از بچگي با من بوده و ما خوب همديگرو ميشناسيم . من خيلي راحت ميتونم بفهمم اون چي ميخواد و اون هم خيلي راحت ميتونه عکس العمل منو در اثر يک حرف حدس بزنه. بعد هم اينکه من جاي پدر تبسم هستم . اونو بزرگش کردم.خنده دار نيست اگه شما بگي پدرت درکت نميکنه؟؟
آرام سکوت کرد.انگار حرفي نداشت که بگه.
اشکان به صندلي اش تکيه داد و گفت : متاسفانه آرام خانم شما ظاهر قضيه رو مي بيني و اين اصلا خوب نيست . ممکنه اين ظاهر بيني به شما صدمه بزنه . مخصوصا اينکه روحيه خيلي حساسي هم داري.
من و آرام با تعجب به هم نگاه کرديم . اين اشکان بود؟
اشکان نگاه پر از تعجب مارو که ديد گفت : چرا اينطور نگاه ميکنيد؟ مثل اينکه يادتون رفته من روانپزشکم. و بعد گارسون رو صدا زد و شفارش بستني داد.
ديگه هم در موردش حرفي نزد . در واقع ميخواست با اين کارش به آرام فرصت فکر کردن بده.
داشتيم بستني مي خورديم که يک دفه متوجه آرام شدم . چنان توي افکارش غرق بود که حتي متوجه حرفاي من و اشکان هم نشد. در يک لحظه ناگهان قطره اشکي از چشماش سرازير شد و روي گونش سر خورد. هول شدم و بستني به گلوم پريد و باعث شد صرفه کنم . اشکان برام ليواني آب ريخت و جلوم گذاشت . بعد گفت : مواظب باش.
من دستم رو روي شانه ي آرام گذاشتم.
- آرام؟ حالت خوبه؟
آرام از حال و هواي خودش بيرون اومد و صورتشو پاک کرد و سعي کرد به من لبخند بزنه که ميشد فهميد به اجبار اين کار رو ميکنه.
اشکان توجهي نمي کرد و با بستنيش سرگرم بود. نگاهش کردم شايد کاري کنه . اما انگار نه انگار.
همون موقع آرام بستنيش رو که فقط دو قاشق ازش خورده بود کنار زد و از جا بلند شد.
آرام - با اجازتون من ديگه برم.
ناليدم : کجا؟؟
آرام - جايي کار دارم . روز خوبي بود . خداحافظ. و بعد خواست صندلي رو کنار بزنه که اشکان در حالي که سرش پائين بود و قاشق بستنيش رو پر ميکرد خيلي خونسرد گفت : من که اجازه ندادم.
آرام يکدفه مثل مسخ شده ها به اشکان نگاه کرد. بعد از چند لحظه گفت : چي؟
اشکان قاشق بستنيش رو توي ظرفش گذاشت و سرش رو بلند کرد و خيلي آرام و خونسرد گفت : تو گفتي "با اجازتون من ميرم " اما من اجازه نميدم پس بشين.
آرام - اما من...
اشکان خيلي جدي و با تحکم گفت : مي گم بشين . و اين حرف رو طوري زد که ناخداگاه آرام از حرفش تبعيت کرد و نشست.
اشکان در حالي که دوباره سرش به بستنيش گرم شده بود به آرام گفت : بستنيت رو بخور.
آرام - ميل ندارم.
اشکان سرشو بلند کرد و چنان نگاهي به آرام کرد که همان نگاه کافي بود تا آرام بستنيش رو جلوش بکشه و دوباره مشغول خوردن بشه.
چند لحظه بعد اشکان گفت : تا تهش رو ميخوري.
آرام سرشو اونقدر پائين نگه داشته بود تا اشکهاش ديده نشه. اما از شانس بد آرام ، اشکان کاملا تيز بود . با کلافگي دستمالي برداشت و جلوي آرام گرفت .بعد در حالي که سعي ميکرد خشن بودن لحنشو کم کنه گفت : اشکهات رو پاک کن.
آرام بدون اینکه سرش را ذره ای بالا بیاره دستمالو گرفت و اشکهاشو پاک کرد.
هر دو مشغول خوردن بودیم . اشکان زودتر از من و آرام تموم کرد . به صندلیش تکیه داد و به بیرون خیره شد. این رفتار خشن از اشکان بعید نبود . اشکان همیشه همینطور بود . اما جدیتی که توی کلام و رفتارش بود کمی بیشتر از همیشه بود . تا جایی که من هم ترسیده بودم.
بعد از اینکه من و آرام بستنیهامونو تموم کردیم اشکان خیلی جدی گفت : آرام خانوم حالا اگه دوست داری میتونی بری. اما قبل از رفتن میخواستم بگم شما خیلی ضعیف و سستی . حرفهای زیادی داشتم . اما با این کار شما از گفتن منصرف شدم.
آرام ملتمسانه به اشکان نگاه کرد و گفت : حرفتو بزن ، خواهش می ...
اشکان دستشو به نشانه ی سکوت بالا آورد و گفت : اصلا حرفشو نزن . من حرفهامو نگه میدارم تا وقتی که به من ثابت کردی سست و ضعیف النفس نیستی.بعد از جاش بلند شد و رفت که صورت حساب رو پرداخت کنه.
آرام به من نگاه کرد .اشک توی نی نی چشماش چشمک میزد . چقدر چشمای دوست داشتنی داشت . با خودم فکر کردم : دیگه از آرام خانوم تر و زیبا تر؟؟ دیگه از اون با وقار تر؟ اشکان دنبال چیه؟؟
آرام واقعا دوست داشتنی بود . مهربون بود و صمیمی . وقتی با چشمای نسبتا درشت و میشی رنگش بهت زل میزد دیگه نمیشد حرفشو گوش نکنی . خیلی وقتا برای اثبات حرفش اینکارو میکرد . بر عکس من که داد و قال میکردم اون اینطور نبود . پوست سبزه ای داشت که زیباییشو دو چندان کرده بود. هیکل قلمی نداشت . کمی تپل بود اما به نظر من همین تپل بودنش هم یک حسن بود . نمیدونستم چرا اشکان اینقدر سخت میگرفت...
لحظه ای متوجه آرام شدم که از جاش بلند شد . نفس عمیقی کشید تا اشکهاشو پس بزنه و بعد بدون هیچ حرفی از رستوران بیرون رفت.
همونطور سر جام نشسته بودم که اشکان اومد و دستمو گرفت و از رستوران بیرون برد.اثری از آرام نبود . اشکان بازومو گرفت و گفت : خوب گل من ، حالا کجا بریم؟
سکوت کردم.
فشاری به بازوم آورد و گفت : چرا امروز اینقدر ساکتی؟
خودم رو ازش جدا کردم و روبروش ایستادم . با صدایی گرفته گفتم : آرام رفت اشکان . کجا رفت؟
اشکان یکی از ابروهاشو بالا داد و گفت : رفت که رفت . خدا به همراش.
اشکم سرازیر شد . اشکان هر چی که بود سنگدل نبود.
یکدفه اشکان با کلافگی داد زد : تو دیگه چرا گریه میکنی؟؟
ترسیدم و با وحشت چند قدم عقب رفتم . نه این اشکان نبود . اشکان هیچ وقت سر من داد نمیزد . همیشه واسم لبخند میزد .اشکان من خیلی مهربون بود...
اشکان انگارپشیمون شده بود سریع جلو اومد و با ملایمت گفت : معذرت میخوام تبسم . نمیخواستم...
صبر نکردم . به سرعت برگشتم و شروع به دویدن کردم . گریه ام به هق هق تبدیل شد . با خودم تکرار کردم : این اشکان نیست ، اشکان نیست .
اشکان همچنان می دوید و صدام میکرد . در یک لحظه صدای وحشتناکی شنیدم و بعد صدای فریاد اشکان که گفت : تبسم مواظب باش و بعد...
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هفتم
چشمهامو باز کردم . اما نور چشمامو اذيت کرد و من به سرعت چشمامو بستم. دستامو سايبان چشمام کردم و آهسته بازشون کردم . بعد که به نور عادت کردن خوب اطرافو نگاه کردم . کجا بودم؟ توي اتاقم که نبودم . بيشتر نگاه کردم . به دستم سرم وصل بود . دوباره نگاه کردم . يعني من بيمارستان بودم؟ چرا؟ به مغزم فشار آوردم . رستوران - حرفاي اشکان - رفتن آرام - فرياد اشکان - بوق يکسره ي ماشين و ...
و تصادف من!!!! تصادف کرده بودم .
در باز شد . خانمي با لباس پرستاري وارد شد و لبخندي زد و به من سلام کرد. به آرامي جواب دادم.
پرستار - حالت خوبه خانومي؟
- بله ... اشکان ، اشکان کجاست ؟
پرستار - اشکان؟؟ آهان حتما يکي از همون دو مرد جووني که توي اين مدت همش بالاي سرت بودن رو ميگي . نامزدته؟؟
با تعجب گفتم : توي اين مدت؟؟؟؟
پرستار - بله . شما يک هفته هست که بي هوشي. خدا بهت رحم کرد عزيزم.
خداي من!! يک هفته؟!؟ چي به سر اشکان اومده؟؟؟؟؟
پرستار - نگفتي اين دو تا مرد جوون کي هستن؟
- دو تا؟
پرستار - آره
- اشکان برادرمه . اون يکي رو نميدونم.
پرستار با تعجب گفت : واقعا برادرته؟؟ خوش به حالت! خدا از اين برادرها به ما بده . ولي انصافا هر دو نفرشون يک لحظه حاضر نشدن برن خونه . مرتب بالاي سرت بودن.
- ميشه ببينمشون؟
پرستار - حتما . و رفت بيرون.
در به شدت باز شد و اشکان و بعد در کمال تعجب شايان وارد شدن.
اشکان به سرعت بغلم کرد. احساس کردم چقدر شکسته شده. چقدر لاغر شده. لعنت به من و بي احتياطي هام!! همانطور که در آغوش اشکان گريه ميکردم شنيدم که ميگفت : خدايا شکرت . خدايا صد هزار مرتبه شکرت . خدايا ممنووووونم.
منو از خودش جدا کرد و گفت : تبسم منو ببخش . من نبايد سرت داد ميزدم . تورو خدا منو ببخش . اگه خدايي نکرده بلايي سرت ميومد خودمو نمي بخشيدم . من ميمردم...
دستمو روي دهنش گذاشتم : هيس!! هيچي نگو. حال من خوبه اشکان .
شايان که تا اون لحظه ساکت بود گفت : عيب نداره اشکان جون . بگو . من ناراحت نميشم که تو اينقدر تبسم رو تحويل ميگيري . يه وقت فکر نکني من دلخور ميشماااااااا؟؟ نه عزيز تو راحت باش. خوب ميگفتي .
اشکان لبخندي زد و برگشت به شايان که لبهاش آويزون بود نگاه کرد. شايان با حالتي بچگانه گفت : من توي زندگيت چغندرم؟
- چيه؟حسوديت ميشه؟
شايان - استغفرالله! تو پات لب گور بوداااااا! بذار عزرائيل دو تا قدم بره اونطرفتر بعد اين طور زبون درازي کن.
- من ميدونم تو چشم نداري ببيني اشکان به من توجه ميکنه.
شايان - اتفاقا چشم دارم . دو تا! اونم رنگيش. ولي من دو تا ديگه قرض ميکنم تا توي ورپريده رو اينطور بلبل زبون ببينم. و بعد به سمتم اومد و بغلم کرد . بعد آهسته کنار گوشم گفت : صبر کن . اين اشکان آرنولدالدوله بره خونه . اونوقت نشونت ميدم کي حسوده آتيش پاره!
با اعتراض گفتم : اشکان! ببين به من چي ميگه؟؟؟
اشکان دستشو به کمر زد و گفت : چي ميگي بهش؟
شايان دستشو بالا آورد و گفت : هيچي باور کن . دارم ميگم بذار اين اشکان طفل معصوم بره خونه يکمي بخوابه . گناه داره خستست . من پيشت ميمونم . بده به فکرتم داداش؟
- آره جون عمت
شايان يک لحظه برگشت و گفت : هر کي داره . من که ندارم .
اشکان سري تکون داد و گفت : تو ديگه چه نوع جونوري هستي؟
شايان - از نوع خزندگان .
بعد از اينکه اشکان برگه ترخيصم رو گرفت لباسم رو عوض کردم و رفتيم خونه . آرام منتظرمون بود . وقتي منو ديد اشک توي چشماش جمع شد . فورا بغلم کرد و گفت : خيلي خوشحالم که سالمي.
شايان - درست بر عکس من! باور کن يک هفته از دست غر غر هات راحت بوديم . اينا الکي ميگن ناراحت نشي . هممون خوشحال بوديم .
اشکان تشر زد : شايان!! بسه ديگه.
شايان با ترس برگشت و به اشکان نگاه کرد : خاک عالم بر سرم . تو اينجا بودي داداش؟ پس چرا من کور شده نديدمت؟ شوخي ميکنم داداش . من بدون تبسم جون ندارم .ميميرم براش . بعد از کنارم رد شد و آهسته گفت : ذوق نکن . خرت کردم! همش الکي بود.
آرام ناهار خوش مزه اي درست کرده بود. موقع غذا شايان گفت : آرام تو رو ترشي نريزيم يه چيزي ميشي هااااا!! دست پختت خوبه . يه دونه خواهر کوچيک تر داشتي نه؟؟ اسمش چي بود؟
آرام - آسايش . ما آسا صداش ميکنيم. 15 سالشه .
شايان - خوب حالا بذار فکرامو بکنم . يک هفته کمه هااااااا!! من يک ماه فرصت ميخوام . بعدش جوابتونو ميدم .
من و آرام زديم زير خنده . اشکان فقط لبخند زد.
شايان نگاهي به لبخند اشکان کرد و آهسته در گوشم گفت : لبخندهاشم يخ زدست . اينجوري نبود . اين مدت توي فريزر ميخوابيد؟
زدم زير خنده . شايان دوباره آهسته گفت : فکر کنم توي اين مدت منطقه ي قلبش از سيبري به قطب تبديل شده .
اشکان - چي داري توي گوشش ميگي که داره از خنده خفه ميشه؟
شايان - هيچي داداش . بعد رو به آرام گفت : تو کلاس آشپزي رفتي؟
آرام - نه
شايان - پس تحت نظر کسي غذا مي پختي.
آرام - نه
شايان لبخند مرموزي زد و گفت : کلک! از روي کتاب آشپزي ياد گرفتي ، آره؟
آرام - نه
شايان - پس تو چطور غذا پختن ياد گرفتي؟
آرام لبخندي زد و گفت : خودم با کمک خودم . اوايل هرچي به دستم ميومد توي غذا ميريختم . بعد مثلا ميفهميدم اين چيز طعم غذا رو بد ميکنه يا يه چيز خوب رو دفه ي بعد بيشتر ميريختم . همينطوري پيش رفتم تا اينکه آشپزيم شد ايني که الان داري ميخوري .
شايان با دهاني باز به آرام نگاه کرد . بعد به نشانه ي ترس آب دهانش رو قورت داد و گفت : خوب ... اون اوايل چند نفر به رحمت خدا رفتن؟
آرام خنديد و گفت : والله نمي دونم .
شايان - بله انگشت شمار نيستن . بعد يک دفه صداشو بالا برد و گفت : آخه جاني . اين چه طرز آشپزي ياد گرفتنه؟ ديگران چه گناهي دارن از دست عقل ناقص تو؟؟؟؟
آرام داشت از خنده ميمرد . من که ضعف کرده بودم . اشکان هم ميخنديد . اما خودش اصلا نميخنديد.
آرام - خوب اين هم يه نوعشه که توي خونواده ي ما مرسومه.
شايان دوباره آب دهانش رو قورت داد و گفت : توي خونوادتون؟ نه قربونت . آبجيت مال خودت . ايشالا به حق 5 تن و 13 معصوم ... ببخشيد يکيو خوردم . به حق 5 تن و 14 معصوم بختش با از ما بهترون وا شه . به خدا من جوونم . نگاه به هيکلم نکن . سني ندارم . هنوز کلي آرزو دارم . دوست دخترهام کلي واسم نقشه کشيدن . گناه دارن به خدا. نيازي به يک ماه فکر کردن نيست . جواب من از همين الان منفيه .
خلاصه ما از دست شايان تا سر حد دل درد خنديديم . خودشم که اصلا نمي خنديد. ما به قرص متوسل شديم و اون بعد ناهار راحت رفت روي مبل لم داد و خوابيد.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هشتم
عصر روز بعد من و شایان و اشکان نشسته بودیم چای میخوردیم که آرام با وسایلش از اتاق بیرون اومد . با کنجکاوی گفتم : جایی میخوای بری؟
در حالی که به ظاهر خودشو مشغول پیدا کردن چیزی توی کیفش نشون میداد بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت : آره
- کی بر میگردی؟
این بار سرشو بالا آورد و گفت : معلوم نیست .
من با تعجب به شایان و اشکان نگاه کردم . اشکان طبق معمول اصلا اهمیت نداد . لیوان چایش توی یه دستش بود و آروم آروم میخورد و با دست دیگش که کنترل رو نگه داشته بود کانال عوض میکرد.
شایان که دید اشکان چیزی نمیگه رو به آرام گفت : مگه میخوای بری قله ی قاف که معلوم نباشه کی میای؟ بعد انگار که تازه متوجه چیزی شده باشه گفت : صبر کن ببینم . تو با این همه وسایل کجا میخوای بری؟
آرام سرشو بالا آورد و با لبخند گفت : قله ی قاف!!
اما شایان کاملا جدی بود . با جدیت به آرام گفت : بیا اینجا بشین . و به صندلی کنار خودش اشاره کرد.
آرام با لبخند اومد و روی صندلی نشست . بعد رو به شایان گفت : خوب بفرمااا در خدمتم.
شایان با همون چهره ی جدی گفت : باش تا پولتو بدم .
آرام - پول چیو؟
شایان - خدمتکاریت! مگه نگفتی در خدمتی؟
آرام با کیفش آهسته به سر شایان زد و گفت : دیوونه!! خودتی.
شایان - کجا میخوای بری؟ کارگری؟
آرام لبخندی زد و گفت : بدون تو کارگری نمی چسبه .
شایان - خوب پس حالا که من نمیام شغلتو عوض کن.
آرام - لوووووووس! کارگری شغل خودته!
شایان دوباره جدی شد و گفت : نگفتی کجا میخوای بری؟
آرام - یکی از دوستام زنگ زد گفت تنهاست . میرم پیشش . چند روزی مهمونشم.
شایان - که چی بشه؟
آرام - هم یک نوع تنوعه هم اینکه گفتم شما...برگشت به اشکان نگاه کرد و دوباره گفت : جمعتون خونوادگیه واسه همین...
شایان پرید وسط حرفشو گفت : بسه بسه . تا تهشو خوندم . نمیشه!
آرام - چی نمیشه؟
شایان - نمیشه بری
آرام - چرا نمیشه؟
شایان - چون من نمیذارم . فهمیدی ؟
آرام در حالی که میخندید به صندلی تکیه داد .
شایان با همان نگاه مصمم و صورت جدی گفت : به چی میخندی؟
آرام با خنده ای کوتاه گفت : به جذبه ی نداشتت!!
این بار من هم خندیدم که شایان برگشت و چنان نگاهی به من کرد که سریع نیشم رو بستم و صاف نشستم.
شایان دوباره به آرام نگاه کرد و گفت : یک بار دیگه میگم خوب گوشهاتو وا کن . تو هیچ جا نمی ری.
آرام جدی شد و گفت : نه من تصمیمم رو گرفتم.
شایان - عوضش کن.
آرام - چرا؟
شایان - چون من نمیذارم بری.
آرام - چرا نباید برم؟
شایان - چرا باید بری؟اونم به جایی که شناختی ازش نداری؟
آرام - من میدونم دارم چیکار میکنم.
شایان با عصبانیتی که کمتر ازش دیده بودم گفت : میدونی و میخوای چنین کار مسخره ای بکنی؟
آرام هم عصبانی شد و گفت : سر من داد نزن.من هر کار دلم بخواد میکنم . تو هم نمیتونی برای من تصمیم بگیری.
شایان نیشخندی زد و گفت : تصمیم های قشنگ تو رو هم دیدیم! همون بهتر که کس دیگه ای واست تصمیم بگیره . به خودت که امیدی نیست.
آرام با عصبانیت از جاش بلند شد و به طرف وسایلش رفت . شایان ادامه داد : خیلی وقیح شدی! باور نمیکنم همون آرام متین و با وقار گذشته باشی.
آرام سر جاش ایستاد و برگشت .بعد با صدای بلند گفت : آره وقیح شدم . میدونی چرا؟ چون حد واصل بین متانت و وقاحت دله که اگه بشکنه همه چیز برعکس میشه.
بعد در حالی که اشکهاش روی گونش سر میخورد نفس عمیقی کشید.من سرمو روی میز گذاشتم تا شاهد گریش نباشم.
آرام ادامه داد : اون زمان که با تموم صداقت و وقار و متانتی که تو ، آقا شایان تو ازش حرف میزنی به برادر عزیزت علاقمند شدم نمیدونستم یک روزی قراره از وقار و متانت به حقارت برسم . چه برسه به دل شکستگی . دل من نشکسته خرد شده . اونم فقط به خاطر حرفها و رفتار برادر به اصطلاح عزیزت که احساسات و عواطف نه تنها من که تموم دخترها رو به بازی میگیره و بعد بی جهت و الکی میگه من فقط عاشق خواهرم...
با ترس سرمو بلند کردم . اشکان چنان سیلی محکمی به گوشش زد که آرام ناخداگاه روی زمین نشست . اشکان با قدمهای سریع اما مثل همیشه استوار و محکم به طرف اتاق رفت و حتی دیگه برنگشت ببینه که آرام چطور با حیرت و ناباوری و زاری نگاهش میکنه. من بلافاصله از جام بلند شدم و به طرف آرام رفتم اما قبل از اینکه بتونم دستی بهش بزنم فریاد بلندی زد و گفت : به من دست نزن . و بعد با هق هق گفت : از همتون متنفرم . از همتون . متنفرم...
و بعد به سرعت وسایلشو ورداشت و از خونه بیرون رفت .
چنان سریع رفت بیرون که حتی نتونستم عکس العملی نشون بدم.
شایان خواست بره دنبالش که با بغض گفتم : ولش کن بذار بره . اینجا باشه دیوونه میشه.
و همزمان بغضم شکست و روی دو زانو نشستم و های های گریه کردم.
آرام همیشه آرام بود . مهربون و متین.اصلا یک لحظه ندیده بودم که داد بزنه . از دوران دبیرستان باهم دوست بودیم.اما امروز آرام همیشگی نبود. امروز طوفانی بود. امروز...
اصلا تو حال خودم نبودم و فقط گریه میکردم . ناگهان آغوش گرمی رو حس کردم و بدون اینکه نگاهش کنم سرمو روی سینش گذاشتم و هق هق گریم رو توی سینش خفه کردم . نمیدونم چقدر گریه کردم . اما بالاخره آروم شدم و در حالی که سرمو بالا میاوردم تا از شایان به خاطر حضور به موقعش تشکر کنم چشمم به چشمهای قرمز اشکان افتاد. مثل همیشه اشکان باعث آرامش من شده بود.
سرمو دوباره روی سینش گذاشتم . موهامو بوسید و گفت : آروم باش. تو تازه از بیمارستان مرخص شدی . اینطور خودتو اذیت نکن.
اشکهامو پاک کرد و گفت : دوست ندارم ببینم گریه میکنی . و پیشونیمو بوسید.
صدای شایان از پشت سرم اومد : باز شما چشم منو دور دیدین ، شروع کردین؟ آخه چرا هر دفه سر من بی کلاه میمونه؟
من و اشکان لبخند زدیم.
شایان جلو اومد و دماغمو محکم گرفت و کشید . بعد گفت : یک بار دیگه با داداش من خلوت کنی حالتو میگیرم.
من با لبخند گفتم : تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
شایان - من که میتونم ببینم . نکنه با اشکانی که عینک میزنه ؟؟؟
اشکان دستشو بلند کرد که شایان فورا در رفت.
موقع شام توی افکارم غرق بودم که با صدای شایان به خودم اومدم : دانشمندان گرامی لطفا دست از تفکرات خلاق خود برداشته و شام میل نمائید . با تشکر . سازمان جلوگیری از سوء تغذیه.
وقتی دید دارم چپ چپ نگاهش میکنم گفت : بابا نیوتن با اون همه شهرت و خلاقیت این همه که تو فکر میکنی ، فکر نمیکرد . من برای خودت میگم . میترسم با این همه تفکر آخر قوانین نیوتن به صد تا برسه . اونوقت نفرین اونایی که فیزیک میخونن همیشه پشت سرته . پس فردا مردی هم تنت توی گور میلرزه. و خلاصه با چرت و پرت هاش نذاشت من به عصر تلخی که گذشت فکر کنم.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح سر ميز صبحانه شايان به من که غرق در افکارم بودم گفت : به چي فکر ميکني؟
در حالي که با قاشق شکر هاي داخل چايم رو هم ميزدم گفتم : به آرام . يعني الان کجاست؟
شايان - چايت رو بخور يه فکري دارم.
سرمو بالا آوردم و گفتم : چه فکري؟
شايان - اول چايت رو بخور!
- شايان!
و وقتي ديدم توجه نميکنه به اشکان متوسل شدم و گفتم : اشکان تو يه چيزي بهش بگو.
اشکان نگاهم کرد و گفت : خوب عزيز من ، خواهرم اون چاي رو بخور تا بگه . لجبازي نکن
- من لجبازي نميکنم . فقط نگرانم. اگه بلايي...
اشکان پريد وسط حرفمو گفت : جاش از من و تو بهتره.
با ناراحتي گفتم : از کجا ميدوني؟
در حالي که ليوان چايش رو برميداشت از جاش بلند شد و گفت : از کجاش رو کاري نداشته باش . ولي اگه ميخواي بري دنبالش برو خونه ي همون دوست جديدت ... اسمش چي بود؟ ... آهان پريسان ... اونجاست . و بعد از آشپزخونه بيرون رفت.
من و شايان دهانمون از تعجب وا مونده بود . اشکان؟؟ از آرام خبر داشت؟ چطوري؟
فرصت فکر کردن نبود . شايان به سرعت حاضر شد و من هم ميز صبحانه رو جمع و جور کردم و بعدش از آشپزخونه بيرون رفتم . شايان از اتاق بيرون اومد و گفت : زنگ بزنم به آژانس؟
- آره زود حاضر ميشم.
لباسمو تغيير دادم و از اتاق اومدم بيرون . به اشکان که روي مبل لم داده بود نگاه کردم . پاشو روي ميز گذاشته بود و ساعد دست راستشو روي چشماش گذاشته بود و دست ديگش روي سينش بود . چند لحظه نگاش کردم .
شايان - من که خوشگلترم ضايع!
لبخندي زدم و آهسته گفتم : هيچ بغالي نميگه ماست من ترشه! و بعد رو به اشکان گفتم : تو نمياي؟
بدون اينکه تکوني بخوره يا نگاهم کنه گفت : نه
- نميشه که...
اشکان - لزومي نداره
- آخه ميترسم که...
دستشو از روي چشماش برداشت و پشت سرش گذاشت . بعد با خونسردي گفت : شماها برين اگه نيومد من ميرم دنبالش . خوبه؟
با ذوق و شوق رفتم و بوسيدمش .
شايان - اه اه اه ! چقدر از اين ماچ و بوسه ها بدم مياد . خاک بر سرت تبسم . تو شوهر کني چي ميشي .
اشکان با خشم نگاهش کرد که شايان سريع گفت : به جون اشکان حواسم نبود تو اينجايي.
اشکان - جون خودت!
شايان - به مرگ تو!
اشکان - خودت!
شايان - جون تب... و وقتي نگاه چپمو ديد با اکراه گفت : خيلي خوب خسيس ها!! جون خودم. بريم ماشين اومد.
ميدونستم خونه ي پريسان کجاست . آدرسو گفتم و راننده حرکت کرد . جلوي ساختمون که رسيديم از ماشين پياده شديم . تا به حال نيومده بودم اما پريسان براي اطمينان آدرسشو داده بود که اگه به کمکش نياز پيدا کرديم بريم سراغش . پلاک رو چک کردم . درست بود . چه عمارتي بود!! بزرگ و قشنگ . نماي بيرونيش خيلي به دل مينشست .
شايان بي توجه به زيبايي و بزرگي عمارت گفت : پس چرا زنگ نميزني؟
زنگ رو فشار دادم . خانمي جواب داد : بفرمائيد.
- سلام ببخشيد...
اما هرچي فکر کردم نام فاميلي پريسان يادم نيومد . به ناچار گفتم : ببخشيد با پريسان خانم کار داشتم . ميشه بگين بياد دم در.
همون خانم گفت : صبر کنين تا خانم رو صدا کنم و در رو باز کرد . همونجا ايستاديم . چند دقيقه بعد پريسان اومد دم در و گفت : سلام تبسم جون. بيا تو عزيزم . چرا دم در ايستادي؟
- سلام پري جون . نه عزيز خوبه .
پريسان تازه متوجه شايان شد . با صورتي
خجالت زده از دير فهميدنش گفت : سلام آقا اشکان . شرمنده متوجه شما نشدم .
با لبخند گفتم : پري جون اين اشکان نيست . شايان . برادر دومم.
پريسان در حالي که از تعجب چشمهاي قشنگشو کمي درشت کرده بود گفت : واي چقدر شبيه اشکان خان هستيد . دو قلوئيد؟
شايان - آخه کجا به من مياد همسن اون اشکان پير و از کار افتاده باشم ، پري خانم؟
در حالي که با آرنج ميزدم به پهلوش گفتم : اسمش پريسانه!!
شايان نگاهي به من کرد و گفت : چطور تو ميتوني بگي پري ، من نميتونم؟
با حرص گفتم : من دوستشم . تو کي هستي؟
شايان منو کنار زد و گفت : برو اونور . بعد رو به پريسان کرد و گفت : شايان هستم . 24 سالمه . دانشجوي سال آخر رشته ي مهندسي نقشه کشي و ساختمان از دانشگاه تهران . افتخار آشنايي با چه کسي رو دارم؟
پريسان در حالي که مي خنديد گفت : پريسان هستم. 19 ساله دانشجوي رشته پزشکي از دانشگاه شيراز .
شايان دستشو دراز کرد و گفت : از آشناييتون خوشبختم .
پريسان به گرمي دستشو فشرد و گفت : منم همينطور.
شايان به من نگاه کرد و گفت : خوب حالا ما باهم آشنا شديم ميتوني بري پي کارت .
با حرص نگاهش کردم و گفتم : ما خونه هم ميريماااا!!
شايان سرشو تکون داد و گفت : من که نميام . خونه پري اينا ميمونم.
- بالاخره که مياي . حالت رو جا ميارم.
شايان رو به پري کرد و گفت : مي بيني پري جون؟ مي بيني چطور منو با اون داداش عزرائيلش تهديد ميکنه؟ عجب دوره زمونه اي شده!!
پريسان در حالي که ميخنديد گفت : توروخدا بيايد تو . دم در که نميشه.
شايان - پس ياالله!
قبل از اينکه داخل بشه دستشو گرفتم و کشيدمش طرف خودم .
بعد به پريسان نگاه کردم و گفتم : آرام اينجا نيست؟
پريسان - چرا اينجا بود.
با نگراني گفتم : بود؟ يعني رفت؟
پريسان - نه الان نيست . نيم ساعتي ميشه که رفته بيرون . گفت عصر برميگرده .
نفس راحتي کشيدم . شايان دستشو آزاد کرد و گفت : پس حالا ياالله! و قبل از اينکه عکس العملي نشون بدم وارد خونه شد. سري تکون دادم و با دعوت پريسان وارد شدم.
پریسان در حالی که می خندید گفت : خوش به حالت! آقا شایان خیلی سر زندست . کاش پویا هم مثل اون بود...
- ای بابا هر کسی یه جوریه ! تازه اشکان که اینطوری نیست شایان شوخه
پریسان - اشکان اگه شوخ نیست واست خیلی وقت میذاره.
زهرخندی زدم و گفتم : درسته! اما کاش وقتی که مامان و بابام زنده بودن می دیدیش . اصلا بویی از محبت و عشق و عاطفه نبرده بود . اون موقع من بچه بودم . یادمه یکبار یکی از برگه هاش پاره شد چنان الم شنگه ای راه انداخت که نگو . خوب یادمه به مامانم گفت : من نمیتونم توی این خونه که دو تا بچه ی زبون نفهم توشه زندگی کنم . این دختر کوچولوت امروز برگه هامو پاره میکنه . فردا اتاقمو به آتیش میکشه . از دور و بر من جمعش کن مامان!
اصلا داد زدنشو از یاد نمیبرم . اشکان اصلا علاقه ای به من نداشت . نه به من نه به شایان . اون تنها چیزی که دوست داشت کتابهاش بود... بعد یکدفه به خودم اومدم و با شرمندگی گفتم : وای ببخش اصلا حواسم نبود . نمیدونم چرا اینا رو واست گفتم .
پریسان دستمو گرفت و گفت : دوست دارم بقیشو واسم بگی . خواهش میکنم .
مکثی کردم و ادامه دادم : اون روزو خوب یادمه . داشتم با عروسکم روی تاب بازی میکردم. که اشکان در حیاط و باز کرد و اومد تو . من از اون روزی که داد کشیده بود خیلی ازش میترسیدم . تا می دیدمش میرفتم پیش مامانم . اون روز هم سریع از روی تاب پایین اومدم و با عجله دویدم سمت ساختمون اما چون عروسکم بزرگ بود پله رو ندیدم و خوردم زمین . دردم اومده بود . واسه همین گریه کردم و مامانمو صدا کردم . اشکان به من نزدیک شد . لحظه ای بی تفاوت از کنارم گذشت اما چند قدم که رفت دوباره برگشت و جلوی پام نشست با ترس و گریه گفتم : داداشی به خدا من هیچ کدوم از برگه هاتو پاره نکردم . بخدا راست میگم .
اشکان یکدفه اشک از چشماش زد بیرون و بغلم کرد . به قدری ترسیده بودم که فکر میکردم الان که منو بلند کرده محکم میندازتم پائین . بغلم کرد و منو برد توی خونه . گذاشتتم روی مبل و مهین جونو صدا کرد . بعد دستمو بوسید و بدون اینکه چیزی بگه رفت بالا . تو عالم بچگی احساس کردم چقدر مهربونه . دیگه برام شبیه دیو و هیولا نبود . دلم برای مامانم تنگ شده بود . به مهین جون گفتم مامانمو میخوام . مهین جون گفت که نیست . چنان گریه ای کردم که نگو . اشکانو از اتاقش کشیدم بیرون . اولش اصلاندیدمش . داد میکشیدم و میگفتم : مامانمو میخوام . بعد که اشکانو دیدم ساکت شدم و روی مبل نشستم . آخه ازش میترسیدم . اشکان اومد روبروم زانو زد و گفت : دلت برای مامان تنگ شده؟
سرمو تکون دادم و اون گفت : میدونی مامان دخترهای جیغ جیغو رو دوست نداره ؟
با بغض گفتم : آخه دلم براش تنگ شده .
موهامو ناز کرد و گفت : مامان رفت یه جایی و به من گفت که مواظب تو باشم تا دختر خوبی باشی.
با گریه گفتم : کجا رفت؟ چرا منو نبرد؟
اشکان در حالی که خودش هم گریه میکرد گفت : مامان دوست نداشت دختر کوچولوش گریه کنه.
دستمو روی صورتش کشیدمو گفتم : مامان دوست نداشت تو هم گریه کنی.
اینو که گفتم محکم بغلم کرد .
از اون روز دیگه مامان و بابامو ندیدم . فقط یکبار یه عده آدم و دیدم که توی خونمون گریه میکردن . اونقدر ترسیدم که با جیغ منم شروع کردم به گریه کردن . اشکان هم دیگه توی هیچ کدوم از مجلس های مامان و بابا منو نبرد . در عوض اونقدر به من محبت کرد که بهش وابسته شدم . اگه گریه میکردم اون باید آرومم میکرد . اون واسم قصه میخوند . حتی لباسهامو هم اون باید میپوشید . من گاهی از اشکان واقعا میترسم . اما اشکان دیگه اون اشکان نیست . اون بعد از فوت مامان و بابام یه آدم دیگه شد . تو اگه اشکان اون موقع رو می دیدی جرات نمیکردی حتی بهش نگاه کنی.
پریسان لبخند تلخی زد و گفت : پویا هم بعد از فوت مامانم عوض شد . سرد شد . دیگه خیلی کم میخنده . شاید اصلا نمیخنده . اون به مامانم وابسته بود.
روبروی پریسان ایستادمو گفتم : نگفته بودی مادرت...
لبخندی زد و گفت : حالا که گفتم . پیش نیومده بود.
نگاهش کردمو گفتم : اما برعکس داداش تو اشکان به کسی وابسته نبود . اما علت تغییر رفتارش هنوز برای من معماست . گاهی فکر میکنم به خاطر حس مسئولیت اینطور شد .
بعد یکدفه به پریسان گفتم : پویا چه شکلیه؟
پریسان خندید و گفت : مشکوک میزنی!
منم خندیدم و گفتم : ای بابا! من و این حرفا! همینطوری پرسیدم.نکنه زشته؟
پریسان خندید و گفت : به قدری خوشگله که حد نداره . مخصوصا چشمهاش . چشمهای آبی خالصش آدمو وادار میکنه تا چند لحظه همینطور نگاهش کنی. وقتی ببینیش خودت میفهمی.
خندیدمو گفتم : به به چه از داداشش تعریف میکنه . ندزدنش .
پریسان غمگین شد و گفت : دم به تله نمیده . ما که از خدامونه.
شونشو لمس کردم و گفتم : اشکان هم همینطوره . بالاخره مجبورن یه کاری بکنن.
باهم رفتیم توی خونه . وقتی وارد شدیم شایان گفت : یک ساعت دیگه میومدین توروخدا! الان زوده . یکم دیگه از شبنم و گل و بلبل میگفتین . زحمتتون شد اینقدر زود شرفیاب شدین خدمت بنده!!
من و پریسان خندیدیم.
پری - شرمنده آقا شایان! تقصیر من بود . ببخشید
شایان - بله دیگه . شما هی خطا کنید من ببخشم . اسم من باید میشد غفور
پری با عذر خواهی چند لحظه از پیشمون رفت .
شایان نگاهم کرد و گفت : در مورد آرام باهاش حرف زدی؟
- ای وااااااای! نه یادم رفت
شایان - پس تو دو ساعت اون بیرون داری واسش قصه ی رستم دستان تعریف میکنی؟؟؟
همین لحظه پریسان وارد شد و منو از جواب دادن خلاص کرد .
- پری جان . دیروز که آرام اومد اینجا حالش خوب بود؟
پری - نه اصلا . مدام گریه میکرد . غذا هم نخورد .
- نگفت چش شده؟
شایان - شایدم گوش شده بود.
- شما چند لحظه ساکت! و بعد منتظر موندم پری حرف بزنه.
پری - نه چیزی نگفت .
- دیشب داداشت نپرسید این اینجا چیکار میکنه؟
پری - به پویا گفتم آرام میخواد بیاد گفت که میره خونه ی دوستش ما راحت باشیم. نمیگی چی شده؟
همه چیز و به غیر از موضوع علاقه ی آرام به اشکان گفتم .
پری - آخه چرا اشکان خان چنین کاری کرد؟ مگه آرام بهش چی گفته بود؟
قبل از اینکه حرفی بزنم شایان گفت : پری خانم . یه مرده و یه غیرتش . اشکان هم که عند غیرت . نزدیک بود خون و خونریزی بشه . خوبه من جلوشو گرفتم . وگرنه الان تشییع جنازه بودیم.
- شایان!!!!
پری خندید و گفت : خوب من حالا باید چیکار کنم؟
- یه کاری کن برگرده
- آخه نمیشه که . اشکان خان باید از آرام عذر خواهی کنه
شایان براق شد و گفت : بله بله؟؟ دیگه چی؟ آرام باید بیاد عذر خواهی کنه . اولا اشکان بزرگتره . بعد اینکه آرام توهین کرد . وگرنه قربون داداشم . اون صبر ایوب داره.
پری - آخه من چیکار کنم؟
شایان لحظه ای فکر کرد و گفت : فردا عصر بیاید خونه ی ما
پری - آخه به چه بهونه ای؟
شایان - تولد من
نگاهش کردم . آره فردا واقعا تولدش بود.
با خوشحالی گفتم : بهتر از این نمیشه.
پری - اگه نیومد؟
شایان - بگین تبسم التماس کرد که بیاد
پری - اگه قبول نکرد؟
شایان - بگین تبسم گفت نیای دق میکنم .
- از خودت مایه بذار
شایان - خوب بگین تبسم التماس کرد که نیاد
پری خندید و گفت : باشه من سعیمو میکنم . راستی پیشاپیش تولدتون مبارک!!
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دهم


عصر روز بعد با حالتي آشفته توي حال قدم ميزدم . اشکان طبق معمول خيلي بي خيال روي مبل نشسته بود و کتابي رو ميخوند . عينک مطالعش جذابيت صورتشو بيشتر از هميشه کرده بود . بلوز آستين بلند خاکستري با شلوار کتان دودي پوشيده بود . آستين هاشم تا روي ساعدش تا زده بود ، به طوريکه ساعت سراميکي طوسي رنگش به خوبي روي مچ دستش خودنمايي ميکرد .
شايان - اينقدر قدم رو نکن! پادگان که نيست دختر!!
اشکان سرشو لحظه اي بلند کرد و از بالاي عينکش نگاهم کرد . لبخند اطمينان بخشي به من زد و دوباره مشغول خوندن شد. ناخداگاه دلم آروم شد و لبخندي به لبم نشست . روي مبل نشستم و به شايان نگاه کردم .
جلوي آيينه ايستاده بود و با کلاه مخروطي شکلش که واسه تولدش خريده بود ور ميرفت . لحظه اي به سرش ميذاشت . ولي بعد ميذاشتش پائين و دوباره باهاش ور ميرفت . شايان بلوز کرم رنگي با شلوار مخمل قهوه اي پوشيده بود که با چشمهاي عسلي رنگش همخوني خاصي داشت . موهاي لخت و قهوه اي رنگش مدام روي صورتش ميريخت که اون هر بار با حرص شونشون ميکرد تا برن بالا . وقتي ديد بالا نميرن با حرص گفت : اااااااه ! اينم شد مو؟؟
اشکان در حاليکه عينکشو از روي چشمش بر ميداشت گفت : چي شده؟
شايان - هر کاري ميکنم نميرن بالا !
اشکان - چون موهات لخته! وقتي لخته يعني نبايد باهاش ور بري . مدل نميگيره.
شايان با حرص به موهاي اشکان نگاه کرد و گفت : تو که خوش به حالت شده . موهات جعد داره و راحت فرم ميگيره . اصلا تقصير توئه که موهاي من لخت شده ديگه . تقلب کردي.
اشکان پوزخندي زد و گفت : آره خوب من به بابا سفارش کرده بودم موهاشو به من ببخشه . چطور تو سفارش نکردي؟ نکنه بابا خواب بوده پيغامت به مامان رسيده که موهات اينطور لخت شده؟
شايان لحظه اي نگاهش کرد و گفت : تو هم در اومدياااا!!
اشکان بي توجه به اون به من نگاه کرد و گفت : موهاي تبسم از همه خوشگل تره . نرم و خوش حالت . پائين موهاش هم جعد خوشگلي داره .
شايان نگاهي به من کرد و گفت : زورم به اون نرسيد به تو ميرسه ها! اينطوري نگاهم نکن وگرنه موهاتو ميکنم.
از جام بلند شدم که سريع گفت : من غلط ميکنم . به گورم ميخندم . من کي باشم مو بکنم؟ از بس موهات قشنگه آدم دوست داره نازشون کنه.
از جلوي آيينه کنارش زدم و گفتم : برو اونور چرب زبوني نکن .
دستشو از پشت روي موهام کشيد و گفت : منم با اشکان موافقم موهاي تو از همه قشنگتره . حتي مامان هم موهاي تورو نداشت .
خودمو نگاه کردم و گفتم : هوا که گرم بشه کوتاهش ميکنم .
شايان اخمي کرد و گفت : بيخود ميکني . مو به اين قشنگي دلت مياد؟
- آخه گردنم ميسوزه .
شايان موهامو دسته کرد و در حالي که اونا رو مي بافت گفت : کاش به جاي گردنت اين زبونت بسوزه!
از توي آيينه واسش زبون در آوردم که گفت : رشد جسمي بيش از حدت نذاشته از نظر عقلي رشد کني .
تکون خوردم بزنمش که موهامو کشيد و گفت : نکن موهات خراب ميشه . يک دقيقه آروم بگير. در ضمن اين بلوز خيلي بهت مياد. با چشمات ميخونه.
توي آيينه به خودم دقيق شدم . بلوز طوسي رنگم به چشمهام ميومد. شلوار کوتاه مشکي پوشيده بودم با صندل هاي لا انگشتي مشکي براق. تيپم ساده اما راضي کننده بود .
شايان موهامو بافت و گفت : تبسم چشمات داره برق ميزنه . ذوق کردي امروز تولدمه نه؟؟
- نه!
شايان - پس برق چشمات واسه علاقه ي وافر به منه.
- نه
شايان - پس اين چشماي واموندت چرا منو اميدوار کرد ؟ ناغافل برگشتم و گونشو بوسيدم . لحظه اي با تعجب نگاهم کرد و بعد گفت : اه اه اه اين چه کاريه؟ حالمو بد کردي. ماچهات هم ماچ نيست که . انگار مورچه رو صورت آدم راه ميره .
براش ادايي در آوردم و از جلوش فرار کردم که زنگ در و زدن . با عجله به سمت در ميرفتم که اشکان تذکر داد : آرومتر! الان زمين ميخوري. کف صندلهات سره.
درو باز کردم . پري لبخندي زد و گفت : سلام چشم نقره اي!



با حرص گفتم : چشماي من نقره اي نيست جلبک!
خنديد و گفت : بخدا انگار اينبار نقره اي نقره اي شدن . رنگش از طوسي برگشته .
- آرام کوش پس؟
همون موقع آرام سر به زير از پشت در جلو اومد . به قدري از ديدنش خوشحال شدم که بي اختيار جيغ کشيدم و پريدم بغلش .
- ديوونه! نميگي نگرانت ميشم؟
سکوت کرد و چيزي نگفت .
اشکهاشو پاک کردم و بهش لبخند زدم .
شايان - هر کسي آبغوره بگيره بهش کيک نميدم .
آرام خنديد و گفت : سلام
شايان - سلام ورپريده . آتيش پاره اسم تورو الکي آرام گذاشتن ، نه؟ تو کجا آرومي؟
آرام - معذرت ميخوام بخاطر همه ي حرفام .
شايان - بخشيدمت . اسم من ديگه غفور شده . غفور صدام کن.
آرام خنديد و چيزي نگفت . شايان تازه متوجه پريسان شد : واي پريسان جون ببخشيد . سلام . من متوجه نشدم . همش تقصير اين آرام ورپريدست . از عمد منو به حرف گرفت تا متوجه شما نشم.
آرام - من عمدا تورو به حرف گرفتم؟
شايان - آره ديگه . هي ميگي ببخشيد . غلط کردم . بيجا کردم . منم که دل نازک . داشتم به حرفات گوش ميکردم و دل مي سوزوندم و اشک ميريختم.
آرام - تو گريه ميکردي؟ اشکات کو؟ چرا صورتت خيس نيست .
شايان هلش داد سمت ساختمون و گفت : وااااااي آرام تو چقدر فضول شدي . داشتم خون گريه ميکردم توي دلم.
اشکان از جاش بلند شد و به سلام هر دوتا شون جواب داد .
آرام با سري پائين افتاده روبروي اشکان ايستاد و گفت : منو به خاطر حرفاي اون روزم ببخشين . حرفاي بدي زدم .
اشکان پوزخندي زد و گفت : مهم نيست . برداشت اون روزتون از رفتارهاي من حرف نداشت.
آرام با شرمندگي نگاهش کرد . اشکان هنوز هم سرد و غير قابل نفوذ بود . اما انگار لحظه اي از نگاه خيره ي آرام دلش سوخت . چرا که گفت : خوشحالم اينجا مي بينمتون.
چشمان آرام از خوشحالي برق زد . اما اشکان ديگه نگاهش نکرد تا برق چشماي ميشي رنگشو نبينه.
شايان دست من و پريسان رو گرفت و گفت : تولدمه هاااااااااااا!! ول کنيد اين اشکان رو . حواستون به من باشه . پريسان با لذت خنديد . آرام با لذت لبخند زد . من هم سرخوش بودم .
شايان - ياااااالااااااااا تبسم . تو شروع کن تا بقيه همراهيت کنن . واسم تولدت مبارک بخون . و بعد کلاه تولدشو روي سرش گذاشت . همه با خوشي واسش تولدت مبارک خونديم . کيک بريده شد و کادوها باز شد .
همه دور شومينه نشسته بوديم و صحبت ميکرديم . شايان از در حال وارد شد و گفت : همتون بيايد بيرون .
- سرده شايان
شايان - هر کس يه صندلي ورداره بياره . هر کي نياد عقب ميمونه.
خودش يه صندلي ورداشت و رفت بيرون . هممون بلند شديم . آخر از همه رفتم بيرون . ديوونه توي حياط آتيش روشن کرده بود . همه دورش نشستيم . من بين شايان و اشکان نشستم و گفتم : کاش شايان گيتارت هم بود . اونوقت عالي ميشد .
شايان - جشن تولد من بهترين جشنه و لحظه اي بعد گيتارش توي دستش بود : خانوم ها آقايون به کنسرت شايان جون خوش اومديد . آهنگاي درخواستي پذيرفته ميشود .
از پريسان که کنارش نشسته بود شروع کرد : چي بزنم؟
پريسان - آتيش بازي شادمهر

"ميون آتيش بازيه چشماي توووو قدم زدم"
"شايد که باورت بشه معني عشقو بلدم"

شعله هاي آتيش توي چشماي پريسان ميرقصيد . شايان همونطور که به چشمهاي پريسان نگاه ميکرد ميخوند :
"نگاه تبدارمو تو چشماي توووو جا ميذارم"
"به خاطر ديدن تو ، پنجره رو وا ميذارم"

آرام آهنگ گل گلدون رو خواست :

گل گلدون من شکسته در باد
تو بيا تا دلم نکرده فرياد
گل شب بو ديگه شب بو نميده
کي گل شب بو رو از شاخه چيده

اشکان فرامرز اصلاني رو خواست :
اگه يه روز بري سفر
بري ز پيشم بي خبر
اسير روياها ميشم
دوباره باز تنها ميشم

شايان اين آهنگو که زد گفت : مثلا تولد منه . اينا که همش مصيبت بود . بذار يه آهنگ شاد بزنم . بعد آهنگ درخواستي تبسم رو ميزنم .اونم حتما مصيبت و غم و غصست. و شروع کرد : 1 2 3 دست بزنين .
" تا وقتي که دستام دو تا دست تو رو داره "
" تنهايي و تنها موندنم معني نداره "
" صد سال با تو بودن مثل يک عمر دو روزست "
" غم تا به ابد توي دلم پا نميذاره "

و بعد اشاره کرد محکمتر دست بزنيم :
" الهي که خدا اين شب و روزا رو نگيره "
" شادي باشه تو زندگيمون ، غصه بميره "
" اصلا واسه ما دو تا باشه حکم الهي "
" بي همديگه بودن يعني گناه کبيره "

آهنگش که تموم شد همه با خوشي دست زديم . شايان رو کرد به من و گفت : خوب حالا نوبت آهنگ درخواستي توئه .
با ترديد نگاهش کردم . دوست نداشتم شاديشون زايل بشه . به شعله هاي آتيش خيره شدم و ميخواستم آهنگ ديگه اي رو بگم که شايان شروع کرد به خوندن :

"مادر من ، نور چشمم ، هستي من"
"ساغر خوشبختي من ، مستي من"

نگاهي از سر قدرداني بهش کردم و او با لبخندي نه چندان شاد ادامه داد :
"مادر من ، اميدم بي تو سرابه"
"يه حبابه ، روي آبه"
"زندگيم بي تو خرابه"

مکثي کرد و دوباره شروع کرد :
"تو به رسم ، قصه ي عشق ، تو گوش من صدا کردي"
"دلم رو با ، رموز مهر آشنا کردي"
"تو ميگفتي ، تو اين دنيا ، فقط خوبيست که مي مونه"
"با خوبيهات دلامونو با صفا کردي"

به ريتم آهنگ گوش دادم و همزمان نگاهم به نگاه ديگران افتاد . پريسان بغض کرده بود . از چهرش معلوم بود . اشکان با نگراني نگاهم ميکرد . آرام حواسش به اشکان بود و شايان به آتيش خيره شده بود .
بغض کرده بودم . اما خودمو کنترل ميکردم :

"چه شبهايي ، نخوابيدي ، برام تا صبح ، دعا کردي"
"واسه خوابم ، تو اي مادر ، لالا لالا ، لالا کردي"
"واسه فرداااااااااااااام دعا کردي"
"حضور خوب تو به خونمون صفا ميده"
"صدات وقتي که مي پيچه ، به قلبامون جلا ميده"
"اگه روزي همه گلها ياسمن باشه"
"دلم ميخواد تمومش به پاي يار من باشه"
"مادر من ، مادر من ، مادر من ، مادر من"
"مادر من ، مادر من ، مادر من ، ماااادر من"

همونطور که شعرشو زمزمه ميکردم با پشت دست اشکامو پاک کردم .چقدر دلم براي مامان و بابام تنگ شده بود . بوسه ي مادرانه ي مادرم و نگاه مهربون و مطمئن پدرم . دستي روي شونم قرار گرفت . نگاهش کردم . اشکان بود . چقدر نگاهش مثل نگاه پدرم بود . مطمئن و محکم . اشکان واقعا مثل پدرم بود . با اين تفاوت که پدرم سرشار از محبت بود اما اشکان سرد بود .
از ذهنم گذشت : چقدر زود گذشت...
چقدر دلم ميخواست الان تهران بودم و ميرفتم سر قبرشون. واقعا بهشون نياز داشتم . بي اختيار از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم . روي تخت نشستم. قاب عکسو برداشتم و با حسرت به پدر و مادر نازنينم نگاه کردم :
صداي دلنشين پدرم توي گوشم زنگ زد : نه به تو و نه به هيچ کس ديگه اجازه نميدم دختر قشنگمو برنجونين.
اشکان مستاصل به پدرم نگاه کرد . پدرم با تهديد حرف ميزد : تو از همه بزرگتري . بايد درکت هم از همه قوي تر باشه . تبسم بچست .اگر برگه ي تو پاره شده سهل انگاري از تو بوده . ديگه دوست ندارم بشنوم صداتو بلند کردي اشکان! فهميدي پسرم؟
پدرم محکم و مهربون حرف ميزد . اشکان سرش پائين بود : بله .
پدرم با لبخند گفت : خوبه ميتوني بري به کارهات برسي . اشکان رفت . من روي مبل کنار پدرم نشستم و گفتم : بابايي داداشي رو دعوا کردي؟
پدرم با لذت نگاهم کرد و بعد از بوسيدنم گفت : نه فقط باهاش مردونه حرف زدم .
- بابايي يه وقت با من مردونه حرف نزنياااا!! من مثه اشکان نيستم . گريه ميکنم.
پدرم قهقهه زنان بغلم کرد و با عشق موهامو نوازش کرد و بعد آهسته انگار با خودش حرف ميزنه گفت : همه چيزش شبيه مامانشه به جز چشمهاش!!
با يادآوري گذشته چشمهام از اشک تار شد و با دلتنگي عکسشونو بوسيدم و توي بغلم گرفتم . توي تموم مدتي که گريه کردم کسي مزاحمم نشد که اينو هم بايد ممنون اشکان ميشدم که هميشه به دادم ميرسيد . خوب فهميد چقدر به تنهايي بيشتر از دلداري نياز دارم . اونقدر گريه کردم تا بالاخره چشمهام پره خواب شد و نفهميدم کي خوابيدم.
با صدای اشکان و شایان که بالای سرم نشسته بودن و باهم صحبت میکردن بیدار شدم . اما چشمامو باز نکردم .
شایان - ای بابا! این چرا بیدار نمیشه؟؟
اشکان - چیکار داری خوب؟ بذار بخوابه
شایان - اگه خرس هم بود دیگه باید از خواب زمستونیش بیدار میشد. زده رو دست هر چی خرسه!! میدونی چند ساعت خوابیده؟
اشکان - بابا اصلا تو چیکار داری؟؟ برو پی کارت ببینم.
شایان - اشکان من نفرینت میکنم . تو بین من و این ورپریده تبعیض قائل میشی .
اشکان - من کجا تبعیض قائل میشم؟؟
شایان - همین که هی نازشو میکشی دیگه!!
اشکان - تو خجالت نمیکشی من ناز تو رو بکشم؟؟ تبسم دختره و حساسه!
شایان - ای کاش دختر بودم.
اشکان - واسه چی؟
شایان - چون اونوقت میتونستم تا هر وقت بخوام بخوابم. تو هم هی مواظبم بودی و نازمو میکشیدی . به هیچ کس هم اجازه نمیدادی بیدارم کنه.
بعد انگار دستاشو بهم کوبید . چون صداشو شنیدم و بعد با ذوق گفت : آخ! چی میشد .
اشکان - خاک بر سرت با این آرزوهات!!
شایان - آرزو بر جوانان عیب نیست . خوب اینم آرزوی منه دیگه .
اشکان - اگه میخوای کسی مدام بهت برسه برو زن بگیر.
شایان - اشکان تو فکرت مال دوران قلقلک میرزاست باور کن!! آخه برادر من اگه من زن بگیرم که اونوقت فقط باید دولا راست بشم واسش. از این نسخه ها واسه خودت بپیچ دکتر جان!!
اشکان - من تا تبسم هست هیچ فکری نمیکنم .
شایان - پس بهتره دیگه اصلا به این مسائل فکر نکنی.
اشکان - چطور مگه؟
شایان - هیچی دیگه . آخه کی میاد این دختر فولاد زره رو ببره؟؟ مگه عقلش کمه که بخواد یه عمر با این سر کنه . این بلای آسمونی فقط واسه من و توئه داداش جان . این قرار بترشه . از بس که زبون درازه پسرا ازش میترسن . تو هم که وقتی میگی تا تبسم هست زن نمیگیری پس بهتره خیال ازدواجو از سرت بیرون کنی و هر دو ور دل هم بمونین تا دوران پیری به درد هم بخورین.
دیگه طاقت نیاوردم بالشتمو به سرش کوبیدم و گفتم : فکر کردی کسی به تو یک لاقبا زن میده؟
شایان با تعجب به من نگاه کرد و گفت : کارت دیگه به جایی رسیده که به من و اشکان هم کلک میزنی ورپریده؟ چند ساعته بیدار شدی؟؟
با حرص گفتم : ورپریده زنته!!
شایان - اون که ورپریده هست . وقتی تو خواهر شوهرش باشی ناخداگاه بیچاره تغییر شخصیت میده تا از پس زبون تو بربیاد . البته اگه بتونه!!
- فکرشم از سرت بیرون کن . کسی از پس من برنمیاد
شایان - اتفاقا فکر این هستم چند دوره کلاس آموزشی قبل از ازدواج بفرستمش . " کانون زبان درازان ایران "
- خیلی بی مزه ای!!
شایان - تو زیادی شوری
- نیازی نیست کانون بره . تو خودت استادی
شایان - میدونم . ولی من وقت ندارم برای آموزش . میفرستمش پیش شاگردهام.
دوباره رفتم چیزی حوالش کنم که اشکان مداخله کرد و گفت : ای بابا! ول کنین دیگه . مگه بیکارین؟
شایان روکرد به اشکان و گفت : پس فکر کردی وزیر کشوریم که کار داشته باشیم؟؟ بیکاریم دیگه!!!
اشکان - بلند شین بریم یه لیوان چای بخوریم .
شایان - تبسم الان میره چای دم میکنه تا ما نوش جان کنیم.
با حرص نگاهش کردم و گفتم : مگه من نوکرتم؟؟
شایان - مگه نیستی؟
بالشتمو دوباره برداشتمو کوبیدم تو سرش .
اشکان - تبسم کوتاه بیا
- نه این باید آدم بشه تا با من درست صحبت کنه
شایان - خیلی خوب بابا!! آدم شدم دیگه!
دست از زدنش برداشتم و گفتم : پس بلند شو برو چای دم کن.
شایان - فکر کنم هنوز آدم نشدم . بازم بزن.
اشکان از جاش بلند شد و گفت : اینقدر همدیگه رو بزنین که خسته بشین . خودم چای دم میکنم.
با این حرف اشکان هر دو تامون بلند شدیم و به سمت آشپزخونه دویدیم.

 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل یازدهم

چند تا از کلاسهامو نرفته بودم . اون روز کلاسي داشتم که استادش عوض شده بود . طبق گفته ي بچه ها استاد قبلي در اثر بيماري قلبي خارج از کشور رفته بود و حالا کس ديگه اي جايگزينش شده بود.صبح بعد از خوردن صبحانه به طرف دانشگاه رفتم. توي کلاس رفتم.استاد هنوز نيومده بود. بچه ها از ديدنم خوشحال شدن . کنار آرام نشستم و آهسته سلام کردم .
آرام - سلام خوبي؟
- مرسي تو خوبي؟
آرام - آره
- پري کجاست؟
آرام - پريسان که کلاس نداره امروز.
يادم اومد که همه ي کلاسهاي پريسان با ما يکي نيست . داشتم با آرام حرف ميزدم که استاد اومد . همون موقع کتابم افتاد پايين و خم شدم ورش دارم که صداي استاد به گوشم خورد : سلام . صدر هستم. جايگزين استاد محمودي شدم . اميدوارم اين ترم بتونيم با هم کنار بيايم .
مات شده بودم . به گوشم اطمينان نداشتم . روي صندلي نشستم و به استاد صدر نگاه کردم . خودش بود. سرش مثل وقتي که توي قطار ديدمش پائين بود . همونطور که ليست رو به دست ميگرفت گفت : اسم هرکسي رو گفتم بگه چه ترميه و رشته ي اصليش چيه.
از شانس بد من اولين اسم هم اسم من بود .
صدر - خانم تبسم آريان پور
نگاهي به آرام کردم . اون هم متحير بود . آهسته از جام بلند شدم و سرم رو پائين انداختم .
استاد صدر - خانم آريان پور با کلاس قهر هستيد ؟ سرتون رو جوري پائين انداختيد که انگار نميخوايد کسي رو ببينيد .
متوجه بودم توجه همه به من جلبه و دارن نگاهم ميکنن . آهسته سرمو بلند کردم و نگاهش کردم .با حيرت نگاهم کرد . چه چشمهايي داشت!!! چقدر خوشگل بودن . توي قطار که سرشو يک لحظه هم بلند نکرده بود . محو چشمهاي درشت و خوشگلش بودم که با لحني محکم و سرد گفت : بفرمائيد بشينيد
- اما شما گفتيد...
صدر - بفرمائيد بشينيد خانوم . نيازي نيست.
- استاد...
چنان نگاهم کرد که ساکت شدم و فورا نشستم . اعصابم خرد شده بود. ورقه اي از کيفم در آوردم و با خودکار شروع کردم به خط خطي کردن . اصلا باورم نميشد . حتي 1 درصد هم احتمال نميدادم اون مرد يک روزي استادم بشه . از حرف اون شبم غرق خجالت شدم . با خودم فکر کردم : چه ترمي رو بايد با اين بد عنق بگذرونم...خدايا به اميد تو...
وقتي به خودم اومدم که کل ورقه خط خطي شده بود . خوندن اسامي هم تموم شده بود . درس رو شروع کرد . بعد از نيم ساعت که تخته رو پر کرد کنار رفت تا ما يادداشت برداريم.
نگاهي به تخته کردم . الحق که خوش خط بود. شروع کردم به نوشتن . داشتم تند تند مينوشتم که احساس کردم کسي بالاي سرم ايستاده . سرمو بلند کنم و نگاهش کردم . با نگاهي سرد و يخ زده آروم جوري که فقط خودم بشنوم گفت : کوه به کوه نميرسه ولي آدم به آدم ميرسه . ضرب المثل قشنگيه ، اينطور نيست؟
و قدم زنان از من فاصله گرفت . دلم ميخواست خفش کنم . ديگه تا آخر ساعت چيزي از درس نفهميدم .
کلاس که تموم شد سريع وسايلمو جمع کردم و خواستم برم که صدر گفت : خانم آريان پور چند لحظه صبر کنيد.
مثل ميخ جلوي در ايستادم تا همه برن . آرام با نگراني نگاهم کرد و بعد از کلاس خارج شد . همه رفتن اما اون همچنان هيچي نميگفت و سرش روي يک سري برگه بود. کلافه شدم و گفتم : با من کاري داشتيد... استاد؟ و کلمه ي "استاد" رو با اکراه به زبون آوردم .
سرش رو بلند کرد و نگاهي طولاني به من انداخت . بعد گفت : "نه" . و وسايلشو برداشت .
با عصبانيت گفتم : ببخشيد شما عرض کرديد که با من کار داريد ، الان ميگيد نه؟
با نگاهي يخ زده گفت : اون مال چند دقيقه ي پيش بود . الان ديگه کارتون ندارم . و بعد از کلاس خارج شد . داشتم منفجر ميشدم . طوري که اصلا نفهميدم چطور با آرام خداحافظي کردم . آرام ترجيح ميداد از اشکان دور باشه و تا وقتي پريسان تنهاست پيش اون بمونه. من هم اصراري نکردم.
اون هفته اعصابم به طرز عجيبي بهم ريخته بود . انتظار هر چيزي رو داشتم الا اينکه اونو توي کلاسم و به عنوان استادم ببينم.
حرفها و شوخي هاي شايان هم تاثيري نداشت . مثلا يک بار سر ميز شام نشسته بوديم و من داشتم به کلاسهاي بعديم فکر ميکردم و حرص ميخوردم . اشکان با نگراني گفت : تو چت شده تبسم؟ حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم و گفتم : آره خوبم.
اشکان - تو اگه حالت خوبه پس چرا چيزي نميخوري؟
- اشتها ندارم
شايان - ميل داري حرص بخوري اما ميل نداري غذايي که من درست کردم رو بخوري؟
عصباني شدم و گفتم : دلم ميخواد ، نميخورم . مگه زوره؟؟
شايان - به درک اصلا نخور . بعد بشقابمو کشيد جلوي خودش و گفت : آخ جون! الان خودم ميخورم .
از جام بلند شدم و با لحني عصبي گفتم : با من درست صحبت کن . و از آشپزخونه خارج شدم . اما شنيدم که شايان گفت : چند روزه سيم هاش اتصالي کرده . برم اين برق کار سرکوچه رو بيارم تا درستش کنه.
سه روز بعد دوباره با صدر کلاس داشتم . نميخواستم برم اما نميتونستم جواب اشکان رو هم بدم . از طرفي اهل دروغ گفتن هم نبودم .
با اين که دير شده بود ولي تصميم گرفتم برم . جلوي در کلاس ايستادم و يک نفس عميق کشيدم تا به اعصابم مسلط بشم . بعد آهسته در زدم . صداي قدم هاشو شنيدم که به طرف در اومد و اونو باز کرد.
کت و شلوار خاکستري واقعا برازندش بود . نگاهي به من کرد و با جديت گفت : چقدر دير کرديد خانوم آريان پور؟
يه جور حرف ميزد که انگار باهاش قرار داشتم و دير کردم . دلم ميخواست بهش ميگفتم : چون دلم ميخواد يا اينکه به تو مربوط نيست . اما خودمو کنترل کردم و گفتم : متاسفم
سری تکون داد و گفت : پس من هم متاسفم . نمیشه بیاید توی کلاس.
مغزم سوت کشید . چند لحظه اصلا درک نکردم چی گفت . فقط نگاهش کردم . یک دفه به حد انفجار رسیدم . مردک عوضی . دلم میخواست با همین دستام گلوشو بگیرم و خفش کنم . خیلی خودمو کنترل کردم چیزی نگم . بغض کرده بودم و سعی میکردم اشک نریزم. منتظر ایستاده بود که ازش خواهش کنم . اما من با صدایی که سعی کردم بی تفاوت باشه گفتم : مهم نیست . و بعد برگشتم و با قدمهای سریع به طرف در سالن رفتم . لحظه ی آخر برگشتم و دیدم همونطور ایستاده و تحقیر شدن منو نگاه میکنه. ناخداگاه اشکم دراومد . تا به حال اینطور تحقیر نشده بودم .
بعد از این اتفاق که اعصابمو متشنج تر از قبل کرد درک کردم که نمیتونم تحملش کنم . برای همین تصمیم گرفتم اون درسو حذف کنم ... و کردم . وقتی اینکارو کردم نفس راحتی کشیدم که آرام اعتراض کرد و گفت : یعنی چی؟ این چه کاری بود؟
- بهترین کار بود . راحت شدم . اصلا نمیتونستم تحملش کنم.
آرام - پس من چیکار کنم؟ نه تو هستی نه پریسان!!
برای اینکه بحثو عوض کنم گفتم : راستی داداش پری چه شکلیه؟
آرام ناراضی از عوض شدن موضوع بحث گفت : من چه میدونم.
با تعجب گفتم : وا !! توی این مدت مگه ندیدیش؟
آرام - نه
- نه؟؟؟
آرام - نه اصلا ندیدمش . فکر کنم خونه مجردی داره.
- پس شده ستاره ی سهیل
با اصرار زیاد آرام رو بردم خونه . اشکان داشت تلویزیون تماشا میکرد . با خودم گفتم : خدا کنه دعواشون نشه!!
آرام - سلام
- سلام داداش
اشکان نگاهی به من و آرام کرد و گفت : سلام آرام خانوم!! چه عجب یادی از ما کردی؟؟
آرام با تعجب به من نگاه کرد.
اشکان که متوجه تعجب ما شد ، گفت : ای بابا . خوب صحبت میکنم که تعجب میکنین . خشک صحبت میکنم که ناراحت میشین . والله من نمیدونم چه طوری صحبت کنم؟
آرام لبخندی زد و گفت : ببخشید.
شایان از اتاق بیرون اومد و گفت : بخشیدم بابا . اسم من غفور شده دیگه.
آرام - سلام.
شایان - سلام نا آرام خانوم.
آرام - مرسی از لقبت.
شایان - خواهش میکنم . 5000 تومان میشه . البته قابل هم نداره هااااا!!
آرام خندید. عصر وقتی داشتیم چای میخوردیم شایان رو به من و آرام گفت : راستی پری جون چطوره؟
آرام خندید و گفت : پری؟؟؟
شایان - نه پس شبح!!
آرام - چه زود خودمونی شدی؟؟ خوبه سلام داره خدمتت!
شایان - وظیفشه!!
آرام خندید و من به اعتراض گفتم : شایان!
شایان - شایان و درد! من غفورم.
- خیلی خوب غفور خان با شما هستم.
به اشکان نگاه کرد و گفت : با توئه داداش!!!
با حرص گفتم : مریضی؟ مسخره!
شایان - آره سرما خوردم . فکر کنم از آرام گرفتم.
آرام زد زیر خنده.
با حرص به آرام گفتم : تو چرا هی کرکر میکنی؟
قبل از آرام شایان گفت : پس خوبه مثل تو هی عر عر کنه؟؟ خوب توهم بخند تا دنیا به روت بخنده.
دوباره با حرص گفتم : هه هه هه خندیدم.
شایان نگاهم کرد و گفت : دستت درد نکنه آبجی . بهتره نخندی . دنیا الان گریه می افته.
از جام بلند شدم و گفتم : بی مزه!
شایان - ماشاالله به تو خیار شور!
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخراي سال بود و همه بوي عيد رو حس ميکرديم . هر کسي واسه خودش برنامه اي داشت :
آرام - برميگردم پيش خونوادم
اشکان - بايد برم سمينار پزشکي
شايان - بايد برم به تک تک دوست دخترهام سر بزنم عيد رو تبريک بگم.
پريسان هم به گفته ي خودش هرسال پنجم عيد خونشون جشن بود . البته ميگفت اين جشن از طرف پدرشه اما چون امسال پدرش عازم ايتاليا بود جشن به عهده ي برادرش بود.
اين ميون تنها من بودم که برنامه اي نداشتم . هر کدومشون هم پيشنهادي ميدادن :
اشکان - با هم ميريم سمينار پزشکي . کلي اطلاعات گيرت مياد.
آرام - چطوره عيد امسال رو با ما باشي؟؟ خونوادم خيلي خوشحال ميشن.
شايان - آبجي بيا با خودم بريم دوست دخترامو نشونت بدم تا ببيني خدا چه موجوداتي خلق کرده . يکي از يکي خوشگلتر!!
پريسان - من همتونو به اين جشن دعوت کردم . اما نميتونم به هيچ کس جز تو اميدوار باشم . بقيه که راضي نميشن. خودشون برنامه دارن . لااقل تو بيا تبسم!!
واقعا مونده بودم چيکار کنم . بيشتر دلم ميخواست به جشن پريسان برم . اما تنهايي نميتونستم . آخر سر شايان کارمو راحت کرد : جهنم ديگه!! چون تويي نميرم پيش دوست دخترهام . منم باهات ميام .
وقتي اينو گفت خيلي خوشحال شدم . اشکان گفت که دوم عيد ميره و شب ششم عيد برميگرده . آرام هم ميخواست اولين روزو اينجا باشه بعد بره . با خوشحالي گفتم : چه خوب! اشکان هم ميخواد روز دوم بره . ميتونين باهم برين.
اشکان چنان از اين حرفم جا خورد که چند لحظه فقط نگاهم کرد . ميخواست مخالفت کنه که با التماس نگاهش کردم .
به ناچار گفت : دو تا بليط هواپيما ميگيرم.
آرام با ترس گفت : ميشه با هواپيما نريم؟ راستش من ميترسم.
اشکان واقعا عصباني شده بود . لحظه اي نفس عميقي کشيد و بعد در حالي که محکم صورتشو دست ميکشيد گفت : خيلي خوب . دو تا بليط قطار ميگيرم .
حال آرام قابل توصيف نبود . خيلي خوشحال بود .
شايان - خان داداش موقع برگشت با ماشين بيا . اينطوري خيلي سخته . همش بايد آژانس بگيريم.
اشکان موافقت کرد که با ماشين برگرده اينجا!
همون لحظه ياد مهين جون افتادم. با ناراحتي گفتم : پس کي مهين جونو ببينم؟؟
اشکان نگاهم کرد و گفت : مهين جون ميخواد بره سوريه . هفته ي اول عيد نيست.
- کي برم پيش مامان و بابا؟
اشکان - هفته ي دوم عيد که برگشتيم تهران واسه ديدن مهين جون اونجا هم ميريم .
حرفي نمونده بود.
عيد از راه رسيد . بوي بهار مست کننده بود . تازگي و طراوت بهاري رو با نفس کشيدن هم ميشد حس کرد . سال تحويل اون سال براي هممون به ياد موندني بود . همه توي آرامگاه خواجه حافظ شيرازي جمع شده بوديم و دعا ميکرديم . من از صميم قلبم براي دو برادر و دو دوستم دعا کردم . سرم رو بلند کردم و به همه نگاه کردم . براي يک لحظه متوجه چيزي شدم که فکر کنم خيالاتي شده بودم . اشکان نگاهي پر از مهر به آرام کرد . اما فقط چند لحظه بود . چون خيلي سريع حالت نگاهش تغيير کرد . با خودم گفتم : حتما اشتباه ديدم يا بد تعبير کردم . عيد رو به همه تبريک گفتم و متقابلا از همه هم تبريک شنيدم . موقع برگشتن يکدفه چشمم به يه مردي افتاد که لباس حاجي فيروز تنش بود و يک چيزايي واسه عيد ميخوند . ناخداگاه ياد مادرم افتادم . هرسال عيد اينو واسم ميخوند :
" حاجي فيروز اومده ،،، عيد نوروز اومده "
"حاجي ديروز نيومد ،،، نوروز امروز اومده "
بعد از چند لحظه اشکان آهسته دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند . لحظه ي آخر برگشتم و به اون مرد نگاه کردم . يک دفه دست اشکانو فشاردادم و گفتم : بهش عيدي نميدي؟؟
اشکان نگاهي به من کرد و دستمو ول کرد . به سمت اون مرد رفت و تراولي 50 توماني بهش داد . مرد بيچاره کلي ذوق زده شد . اشکان به سمتم اومد و آهسته گفت : بريم؟
سرمو تکون دادم و باهم به سمت شايان و آرام رفتيم.
اشکان به من يک ساعت خيلي خوشگل عيدي داد . به آرام هم متقابلا يک ساعت از همون جنس با رنگي متفاوت داد که آرام اشک توي چشماش جمع شد . شايان به هر دو تا مون يک روسري ابريشمي هديه داد و وقتي با کادوي اشکان مقايسه کرد گفت : من مثل اين آقای دکتر شما ميلياردر نيستم . البته شايان واسه ي شوخي اينو گفت . چون حساب بانکيش به گفته ي اشکان از همه پرتر بود و همش هم به خاطر زحمتهايي بود که روي نقشه هاش ميکشيد.
آرام به من يک بلوز خوش دوخت خاکستري و به شايان و اشکان هم يک شيشه عطر هدیه داد . من واسه اشکان يک قلم پر انگليسي از جنس سراميک خريده بودم . واسه شايان هم يک سرويس چرم شامل کمربند و کيف پول و ساعد بند. به آرام هم يک جفت گوشواره ي نقره عيدي دادم . اون روز رو مهمون اشکان بوديم و اون مارو کلي دور داد و چقدر واسمون خرج کرد . واقعا خوش گذشت .
عصر روز بعد آرام و اشکان بليط داشتن . اشکان اجازه نداد من و شايان بريم ايستگاه قطار و توي خونه باهامون خداحافظي کرد . توي يک فرصت مناسب آهسته بهش گفتم : اشکان واسه آرام که نبايد سفارش کنم ، درسته؟
اشکان نگاهم کرد و سرشو تکون داد و آهسته دستشو روي چشمش گذاشت . گونشو بوسيدم . آرام رو هم بوسيدم و گفتم : به خونوادت هم از طرف من تبريک بگو .
شايان - فقط از طرف من به اون خواهر کوچيکت تبريک نگو . از الان فکراي ناجور ميکنه . من فعلا قصد ازدواج ندارم . ميخوام درس بخونم.
آرام خنديد و چيزي نگفت . اشکان و آرام که از در خارج شدن توي دلم دعا کردم معجزه بشه و چيزي که توي حافظيه ديدم درست باشه...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواهش میکنم بقیشو بزار.
ممنون.

تمنا می کنم ادامه رمان رو هم بذارید.:razz:
با تشکر:gol:

راستش فکر کنم ادامه این کتاب اصلا موجود نیست یعنی اون دوستی که میخواست ادامه این رو رمان رو بزاره کلا دیگه تایپش نکرد ولی سعی میکنم که زودتر ادامه رو پیدا کنم

با سلام خدمت دوستای گلم
اگر کسی این کتاب را داره ممنون میشیم ، لطف کنه و ادامه بده .
تاپیک تا زمان اعلام آمادگی یکی از دوستان برای ادامه قفل میشود .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا